< فهرست دروس

استاد غلامرضا فیاضی

کتاب اسفار

94/10/12

بسم الله الرحمن الرحيم

موضوع: جواب از تقریر دوم از صرافت وجود برای اثبات وحدت وجود

دلیل صرافت می تواند تقریرهای مختلفی داشته باشد، آن دلیل اول که تقریر کردیم از آن دو جا بود یکی از عرشیه و یکی هم از مشاعر به دست می آید اما امروز اشکالات آن را مطرح می کنیم:

وفیه:

اولا: ان المقدمة الثالثة ممنوعة (شما گفتید که واجب تعالی نفس حیقیقت وجود است و وجود لابشرط مقسمی است؟ ما می گوییم این با کدام استدلال سازگار است مگر شما نگفتید که لابشرط مقسمی نمی تواند وجود داشته باشد مگر با وجود اقسامش؟ مثلا در تقسیم کلمه، نمی توان کلمه ای [مقسم]داشته باشید که نه اسم ونه حرف ونه فعل باشد؟ ) لما تقرر فی محله ان الواجب ذو واقعیة ( اینکه در خارج وجودی غیر از وجود دیگر است به این شخصش است وقتی عقل می خواهد تحلیل کند می گوید این وجود است وآن هم وجود است این، لذا باید چیزی بیاید به نام تشخص ، ولی ما چیزی بیشتر می گوییم :باید چیزی بیاید به نام تعین ذاتی، این وجودی است که چیستی دارد ولی آن چیستی را عقل بشر نمی فهمد. و نمی فهمد غیر از این است که نیست بحث اینکه واجب ماهیت دارد یا ندارد مربوط است به ثبوت ولی در مقام اثبات نمی توانیم اثبات کنیم [که آن ماهیت چیست]. شما برای خدا ما به الامتیاز قائل هستید یا نیستید؟) وانّه لا موجودة الا و له الماهیة (اینکه مثل علامه فرموده اید که بالاترین مرتبه یعنی وجود واجب، و پایین ترین مرتبه از وجود یعنی وجود رابط، ماهیت ندارد. ما می گوییم که این دو تا باید ماهیت داشته باشد. واقعا نسبت استعلائی و ظرفیت دو نوع است یا یک نوع است؟ نسبت اضافه و اتحاد یکی است یا دوتاست؟ غلام عالم که اتحاد است غلامی که خودش عالم است و غلام عالمی که به معنای نسبت و انتساب است [یکی نیستند] نوع نسبت ها با هم فرق دارد اصلا موجود بی ماهیت نمی شود، ولی جای بحثش اینجا نیست)

وثانیاً: سلمنا ان الواجب تعالی لاماهیة له (وقتی پذیرفتیم که واجب ماهیت ندارد نتیجه اش این می شود که واجب می شود حقیقت وجودی لابشرطی که هیچی با او مخلوط نیست؟ نه این طور نیست، اگر ماهیت ندارد ...) لکنه متعینّ بتعینّ الوجوب (وجود لابشرط است یا وجود واجب است؟ خود وجوب یک تعیّن نیست؟ لابشرط مقسمی یعنی وجود نیست، وجود لابشرط مقسمی، مقسمی است برای واجب و ممکن است اگر مقسم است واجب نباید در آن باشد و الا که نباید تقسیم بشود همانطور که وجود ممکن نباید باشد لذا وجود واجب قسمی از آن است نه خود لابشرط مقسمی به همان حالت خودش مانده است یعنی لابشرط مقسمی شده است وجود خاص. عرفا می گویند وجود دو قسم است مطلق که خداست و وجود مقید؛ بقیه وجودهای مقید است؛ ما می گوییم عقل ما این را نمی فهمند ما می گوییم که همه وجود مقید هستند یکی قیدش وجوب است و دیگری ممکن است یکی عین تعلق است ویکی عین استقلال است) و الاستقلال والغناء وهو لیس حقیقة الوجود لابشرط ای حقیقة الوجود من دون ایّ تعینّ ( شما می خواهید بگویید که واجب الوجود بدون تعینّ است وجود صرف است این یک حرف نامعقولی است که برای مقسم وجودی قائل باشیم بدون خصوصیت اقسامش لذا هر مقسمی باید به خصوصیات مقسمش باشد) فإن الوجود مساوق للتشخص ( هر وجودی شخص خاصی شد و از همان حالت مقسمی خارج می شود و وجود لابشرط المسمی بالوجود الصرف کلیّ والکلیّ لایوجد فی الخارج الاّ بوجود افراده ( ان چیزی که در بحث کلی طبیعی بود این بود وقتی فرد یک کلی طبیعی موجود بود آیا خودش موجود است؟ فلاسفه به حق می گفتند که موجود است ولی کسی نمی گفت که طبیعی بدون فرد موجود است الان شما می گویید که طبیعت موجود، موجود است ولی تعینی ندارد به صراحت به این تصریح می کنند هم عرفا وهم آخوند)

وثالثا: (شما در مقدمه 6 گفتیدکه هر ماهیتی موجود است به وجود، تا نتیجه بگیرید که هر ماهیتی موجود است به حقیقت وجود) انّ ما جاء فی المقدمة السادسة من ان کل ماهیة موجودة بالوجود لمکان اصالة الوجود (این حرف حقّی است) و ان کان حقاً (هر ماهیتی موجود است به وجود وجود) الّا انه لا یثبت ما انتم بصدده من کون کل ماهیة موجودة بوجود حقیقة الوجود التی هی الواجب تعالی (ایشان حقیقت وجود را مشترک لفظی به کار نمی برد) لأن کل ماهیة انما تکون موجودة بوجود نفسها ای بوجود یحّسها (هر ماهیتی به وجود خودش ماهیت است خودش یک وجودی دارد که عین این ماهیت است یعنی یک وجودی که خلاف آن وجود واجب که شما می شمارید. این به یک وجود محدود، موجود است [وآن واجب به یک وجود لامحدود موجود است]) لابوجود الواجب فإن طبیعة الوجود لابشرط کلیّ (مقسم کلی است و خود فلاسفه در کلی طبیعی اختلاف دارند ولی آنی که به حق نزدیکتر است این است که مقسم لابشرط است نه آن مقسمی که تقسیم می شود به لابشرط و بشرط .. بلکه لابشرط به معنای مهمله) والکلی یوجود فی الخارج بوجود افراده و نسبته الی افراده نسبة الآباء الی الابناء لا نسبة اب الواحد الی الابنیاء و بعبارة اخری یوجود الکلی بوجود کل فرد منه وجوداً یغایر وجوده بوجود فرد آخر (زید درست است که انسان است وعمرو هم انسان است، ولی زید انسانی نیست که عمرو است؛ زید انسان عالم است و عمرو انسان جاهل است شخضسش همان انسان نیست عقل، این انسان را از قیدهایش تجرید می کند و تشخصّ ها را بر می دارد و صرف باقی می ماند و این کار عقل است، ولی در خارج زید یک انسان است و عمرو یک انسان دیگر است شما می خواستید با این استدلال بگویید که هر ماهیتی موجود است به وجود واجب معنی ندارد که بگویی این موجود است به وجود دیگری بلکه هر موجودی موجود است به وجود خودش) و لیس وجوده فی فرد، نفس وجوده فی فرد آخر (شما فرمودید که هرچی در عالم موجود است به حقیقت وجود موجود است چون خود واجب به حقیقت واجب موجود است و دیگری هم موجود است به وجود لابشرط زیرا کلی طبیعی موجود می شود به وجود افرادش، ولی این را خود شما فرموده اید که نسبت کلی طبیعی مثل آباء به ابنیاء است نه اب به ابنیاء)

ونظیر الکلام یجری فی المقدمة السابعة ( هر حقیقت وجود به وجود های متعدد در افراد موجود است لذا با این بیانات نمی شود مدعا را اثبات کرد که وجود در عالم واحد شخصی است ودر عین حال کثرت هست به این دلیل که کثرت حقیقی است از نظر عقل به این صورت که همه کثرات اسمآء و نعوت حق شوند مثل صفات با ذات حق یعنی خورشید و ماه و .. چیزی نیستند جز نعوت حق تعالی. ما می گوییم که این را عقل ما نمی پذیرد)

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo