< فهرست دروس

استاد غلامرضا فیاضی

کتاب اسفار

95/07/25

بسم الله الرحمن الرحيم

موضوع: معانی سه گانه ماهیت واولین حکم ماهیت (کلی بودن) و نقد اتحاد علم با معلوم.

امام صادق ع به میسر از شیعیانشان بودند فرمودند آیا خلوت می کنید و هر چه می خواهید می گویید و با هم حرف می زنید؟ گفت بله، حضرت فرمود به خدا قسم من دوست دارم در بعضی از این مجالستان باشم اما والله انی لأحب ریحکم و ارواحکم من دوست می دارم بوی شما را و روح هایی که این بو از انها برمی خیزید شما در دین خدا و ملائکه هستید پس همدیگر را کمک کنید با سعی وتلاش بیشتر

 

در این مرحله از مرحله اسفار که مرحله چهارم است بحث ماهیت است و معروف است که ماهیت به دو معنی به کار می رود ولی ما عرض کردیم که ماهیت به سه معنی به کار می رود و چاره ای نیست برای این سه راه

قدّ مرّ انّ للماهیة ثلاثة معان

    1. المعنی الاخص وهو ما یقال فی جواب ماهو (گفتیم این معنای لغوی ماهیت است ماهیت و لمیت و کمیت و کیفیت و ... در معنای لغوی آنها به کار می روند و ماهیت یعنی چیستی شئ) وهو المراد من قولهم الواجب لاماهیة له (ظاهر همین است ولی شیخ اشراق به ان تصریح می کند و می گوید این که واجب ماهیت ندارد یعنی همین معنی یعنی چیستی در مورد خدا معنی ندارد به نظر می رسد چیزی که در ذهن آقایان بوده است این است که ماهیت فقط نمی گوید این این است می گوید این غیر از این هم نیست انسان ماهیت است تا زمانی که حیوان ناطق باشد وبیشتر نباشد یا مثلا می گویید که جسم یک ماهیت است که جوهر ذوابعاد است اما اگر جسم و چیزهایی دیگر بود دیگر از این ماهیت خارج می شود مثلا جسم نامی می شود نبات تا زمانی که چیز اضافه داشته باشد ولی اگر اضافه داشته باشد می شود معنای مبهم جنسی وماهیت حیوانی پیدا می کند اینها در ذهنشان بوده است لذا گفته اند خدای متعال ماهیت ندارد که ما در جای خودش عرض کردیم که این فرمایش درست نیست)

    2. المعنی الاعم وهو مابه الشئ هو هو (شئ هویتش به آن است او بودنش به ان است آن شئ چیست که هویتش به آن است می گوید شما شئ را مشخص کن تا بگوید ماهیتش چیست. ماهیت بالمعنی الاخص خودش خودش است انسان هویتش به انسانیتش است می تواند وجود باشد اگر آن شئ وجود بود و مابه الشئ هو هو خود وجودش است می تواند عدم باشد لذا تمام ماهیتات می آید در این معنی و تمام وجود و صفات آن نیز می اید مابه الوحده هی هی خود وحدت است هر چیزی خودش خودش است هو بودنش به خودش است دیگر هیچی در عالم نیست که از آن بیرون بماند) وهو المراد من قولهم ماهیته تعالی انیته (در کتابهای دیگر همینطور می گویند که ماهیت خدا همان وجودش است این ماهیت به معنای اخصش نیست زیرا آن ماهیت بالمعنی الاخص مقابل وجود است ولی این وجود را هم شامل می شود زیرا می گوییم که ماهیتش همان وجودش است لذا ماهیت نمی تواند معنای اول باشد چرا که آن ماهیت را از خدا نفی کردیم این می شود ماهیت بالمعنی الاعم است و گویا در ذهن فلاسفه بوده است که آن چیزی که در اصالت وجود مطرح است همان معنای اول است)

    3. غیرالوجود (هر چه غیر وجود باشد را ماهیت می گویند) من المعانی والحقائق (هر معنای غیر وجود حتی عدم، ماهیت بالمعنی الاعم است. ما در اصالت وجود می گفتیم که هر معنایی غیر از وجود که قابلیت اتصاف به وجود داشته باشد ایشان این شرط را هم نیاورده است. ماهیت غیر از وجود است واین وقتی است که ... ) و هو المراد من الماهیة فی مبحث اصالة الوجود او الماهیة (انجا می گفتند وجود اصیل است یا ماهیت. این ماهیت نمی شود به معنای نخست باشد زیرا این بحث را خود اقایانی که مطرح می کنند با اینکه قائلند واجب ماهیت ندارد ولی این بحث را در واجب هم می آورند می گویند در واجب هم این نزاع است که ماهیت اصیل است یا وجود انجا مراد از ماهیت نمی شود معنای اخص باشد زیرا که می گویند ماهیت بالمعنی الاخص را که واجب ندارد ) وذلک لان البحث شامل للواجب و الواجب لا ماهیة له بالمعنی الاخص عندهم (پس مراد از ماهیت در آنجا ماهیت بالمعنی الاخص نمی تواند باشد. حالا ممکن است کسی بگوید ماهیت بالمعنی الاخص نشد ماهیت بالمعنی الاعم باشد می گوییم که ماهیت بالمعنی الاعم چپزی را فروگذار نمی کند که شما بگویید که ماهیت اصیل است یا وجود زیرا که وجود هم یکی از ماهیت هاست. اینکه می گویند ماهیت اصیل است یا وجود معلوم می شود که این ماهیت چیزی است که شامل وجود نمی شود در حالی که معنای دوم یعنی معنای دوم شامل وجود می شود این نشان می دهد که مراد از ماهیت در مبحث اصالت وجود نه آن معنای اخص است نه معنای اعم است) و لیس المراد من الماهیة هناک الماهیة بالمعنی الاعم (خیلی روشن است که ماهیت بالمعنی الاعم منظور نیست) لأنها شاملة للوجود فلایبقی موضع للنزاع فی انها اصیلة او الوجود ویؤید ذلک انه ورد فی کلامهم ان الماهیة یراد بها غیر الوجود

گویا آقایان فکر می کردند که معنای اخص همه چیز را شامل می شود بغیر از وجود در حالیکه آن یک معناست و معنای اعم یک معناست ولی مراد ماهیت در اصالت وجود یک معنای سوم است لذا حق این بود که هر سه معنی را بگویند

والماهیة بأطلاقها منصرفة الی المعنی الاول (هر جا قرینه ای نباشد همان معنای اول را دارد ماهیت که همان معنای لغوی آن است فهی المقصودة فی مباحث الماهیة کما صرح بذلک العلامه الطباطبائی (قدس ( در اولین حاشیه که بر اسفار ج 2 دارند) فی تعلیقته علی الاسفار (اینها را همه گفتیم که بگوییم که مطلبی را گفتند که به نظر می رسد بهتر است این را به عنوان حکم اول ماهیت بگویند ولو اینکه این مطلب را ضمنا گفته اند ولی ما روی این تأکید نکردیم ولی می خواهیم تأکید کنیم می فرمایند)

الماهیة لاتکون الا کلیة ( منحصرا کلی است به نظر ما حکم اول ماهیت این است چرا؟) ویستفاد من کلماتهم فی وجه ذلک امور (چرا غیر کلی نمی شود)

وجه اول: انه تقال ای تحمل فی جواب ماهو (وقتی شما سوال می کنید زید وبکر و .. ماهم؟ جواب می اید انسانٌ بالاخره به وسیله ماهیت جواب می دهید، وجواب یعنی خبر است برای مبتدأ محذوف یا محمول است برای موضوعی که مورد سؤال واقع شده است وقتی در جواب ما هو گفته می شود حیوان ناطق یعنی الانسان حیوان ناطق برای اینکه مبتدا چون روشن است حذف می شود والحمل موطنه الذهن فالماهیة معلومة بالعلم الحصولی (پس ماهیت چیزی است که به علم حصولی می فهمیم چون حمل کار ذهن است و حمل توسط ذهن صورت می گیرد و به قول شهید مطهری ذهن دستگاه علم حصولی است علم حضوری با تمام وجود نفس حاصل می شود عالم با تمام هستی معلوم را می یابد در علم حصولی یک چیزی در عالم پیدا می شود یا چیزی در عالم است که آن را نشان می دهد و آن جایی که آن چیز هست که چیزی را نشان می دهد اسمش را می گذارند ذهن و آن علم را چون حاکویت دارد می گویند حصولی چون به واسطه حاکی است. اگر حمل می شود در جواب ماهو و حمل در ذهن است پس ماهیت معلوم است به علم حصولی) وکل معلوم بالعلم الحصولی کلی ( شما در علم حضوری به هر چه علم پیدا کنید به امر جزئی و شخصی علم پیدا کرده اید زیرا به واقعیت علم پیدا کرده اید و واقعیت موجود متشخص وشخصی است بنابراین واقعیت به علم حضوری همواره یک امر شخصی و جزئی است اما در علم حصولی شما یک چیزی دارید که نشان می دهد معنایی را آن معنا ابتدائا به نظر می رسد که هم می شود کلی باشد هم جزئی زیرا که همانطور که من می توان به آب و ماء داشته باشم علم حصولی به زید هم می توانم داشتم زید را که ببینم علم حصولی داریم علم حسی به او دارم و ابتدائا به نظر می رسد که این جزئی است وملاصدرا و علامه گفته اند که حتی علم حسی هم معلومش جزئی نیست وعبارتش این است که العلم الحصولی کیفمافرض لایکون الا کلیا برای اینکه آن چیزی که دارد نشان می دهد دارد چهره زید را نشان مید هد وکلی یعنی قابل صدق بر کثیرین نه صادق بالفعل بر کثیرین ولو بالفرض یعنی کثیرینش فرض باشد مثلا خدا قدرت دارد زید را از اینجا بردارید بدون اینکه شما ببینید اگر سرعت بیش از چشم شما باشد صورت دوم را نمی بیند و به سرعت یک موجود دیگر را که شبیه زید است جایش می گذارد ایا آن صورت زید الان منطبق بر این شخص نیست زیرا که ان صورت می گوید هر چه که به این شکل باشد من نشان می دهم نمی گوید که من وصلم به این چیزی که شما در نظر دارید وصلش که می کنید جزئیت را هم نشان می دهد ولی این –مفهوم- فی حد نفسه جزئی نیست گفتیم شاهدش این است که کسی که قلمی را می خواهد معامله کند در معامله می گویند باید غرر نباشد ومبیع معلوم باشد ایا همه کارتن های قلم را باید ببیند تا غرری نباشد؟ یا یکی را که امتحان کرد کافی است علمش به این قلم علم به همه آن اقلام است زیرا این خصوصیات که فهمید اختصاص به این ندارد این مارک و این چهره را همه دارند) فراجع:

     اسفار، ج3؛ ص449. (العلم بالاشیاء ..اذا العلم الانطباعی الذهنی وان تخصص الف تخصص لایفید الشخصی ولو هزار تا خصوصیت به آن بچسبد مفید جزئیت نمی شود ومعلوم را طوری نمی کند که تصورش از اشتراک ممتنع باشد باز هم قابل صدق بر کثیرین است ولو اینکه کثیرین وجود نداشته باشد یا یک فرد داشته باشد ومحال باشد که بیشتر باشد مثل واجب، ممتنع هم کلی است و محال است که حتی یک فرد داشته باشد قابل صدق بر کثیر داشته باشد ولو اینکه ان افراد فرضی باشد پس علم حصولی کلی است و جناب علامه هم در بدایه و نهایه در هر دو فرموده اند فصل اول از مرحله یازدهم یعنی بحث علم این را بیان کرده اند علامه: علم ما به ذات ما حصولی ومفهومی نیست برای اینکه علم اگر حصولی شد کلی است وباید وجود خارجی پیدا بشود تا بتواند بشود جزئی. منتها نکته ای است اینجا که: )

     بدایة الحکمة، مرحله11، فصل1

     نهایه الحکمه، مرحله 11، فصل1

علامه در جاهایی دیگر می گوید خود علم دو قسم است:

تبصرة: العلامه (قدس) لما رأی ان العلم عین المعلوم مطلقا (علم عین معلوم است و هیچ فرقی ندارد کدام علم باشد) مستدلا بأن العلم لیس الا حضور المعلوم ( در نهایه در فصل دوم در مورد علم هم بحث را دارد) و حضور المعلوم وجوده (حضور شما غیر از وجود شما در اینجا نیست حضور که لعاب نیست که به چیزی بمالند به قول حاجی) ووجود المعلوم نفسه (وجود معلوم خود معلوم است پس یعنی علم خود معلوم است فالعلم عین المعلوم بالذات، قسم العلم الی الکلی و الجزئی (علم کلی مثل همه علم های حصولی یک علم هم دداریم که جزئی است که همان علم حضوری است ما می گوییم این حرف مبتنی بر تعریف علم است که درست نیست) و الجزئی هو العلم الحضوری والکلی هو العلم الحصولی، فانه بعد ما قسم العلم الحصولی، الی جزئی و کلیّ صرحّ بأن العلم الحصولی بما هو علم لایکون الا کلیا (وبر همین اساس که علم حصولی را کلی دانسته است فرموده اند ما علم حضوری به خودمان داریم و این علممان جزئی است در حالی که علم اگر حصولی می بود حتما کلی می بود زیرا علم حصولی کیفما فرض لایکون الا کلیا ماعرضمان این است که این بیان تمام نیست)

ولکن یرد علیه ان تعریف العلم بحضور المعلوم، لایمکن المساعدة علیه (خیلی ها گفته اند که علم یعنی حضور معلوم. منطق می گوید معرف شئ مایقال علیه اگر علم حضور معلوم باشد پس علم می شود صفت معلوم و حضور معلوم صفت معلوم است در حالی که علم صفت عالم است. نسبت غیر از حمل است در حالی که معرف باید هوهویت داشته باشد معرف الشئ مایقال علیه. علم را به حضور معلوم تعریف کردید؟! یعنی معلوم حاضر می شود علم ومعلوم حاضر هم می گویید وجود معلوم است حالا علم صفت معلوم است یا عالم؟ هر دو نمی شود. علم صفت عالم است بله علم لفظ مشترک است بین معنای مجهولی و معلومی معنای معلوم بودن عالم بودن است و معنای مجهول بودنش معلوم بودن است علم معلوم یعنی عالم بودن بله علم مجهول صفت معلوم است اما وقتی بحث از علم می کنند نمی خواهند وضع معلوم را بیان کنند می خواهند صفت عالم را بیان کنند لذا ملاصدرا بحث اتحاد عالم معلوم می کند فقط هم در علم حصولی است والا در علم حضوری حرف دیگری دارد و در علم حضوری می گوید اتحاد یا احاطه –که احاطه وجود معلوم در عالم باشد ولو اینکه دوتا باشد- ) لأن الحضور صفة المعلوم والعلم صفة العالم للمعلوم (پس حضور علم نیست لذا نمی توان گفت که علم حضور است یا حضور علم است بلکه اشراف و اطلاع عالم با واسطه یا بی واسطه به معلوم لذا علم را طوری باید تعریف کنید که به عالم بخورد اگر ان طور تعریف کردید ان وقت به این اشتباه می افتدید که علم را عین معلوم می دانید در حالیکه علم همیشه عین عالم است برای اینکه حمل می شود بر عالم) واذا لم یکن العلم حضور المعلوم لم یتمّ استدلاله المذکور واما اذا عرّفنا العلم باطلاع العالم علی المعلوم کان صفة للعالم فالعلم عین العالم دائما لانه صفة له محمول علیه ولابدّ فی الحمل من هوهویة الموضوع و المحمول (حمل یعنی همین یعنی این همان است و چون حمل شایع است این همان باشد در وجود خارجی لذا هیچ گاه علم عین معلوم نیست بلکه علم عین عالم است یعنی اینکه شما می فهید عین وجود شماست نه عین وجود ان چیزی که می فهید بله گاهی معلوم خود شماهستید که در اینجا علم وعالم معلوم عین هم می شوند اما گاهی معلوم خود شما نیستید خدا عالم است وهمه هستی معلوم اوست اینجا معنی ندارد که بگوییم علم عین معلوم است علم عین وجود حق است نه عین وجود معلوم، وعلامه چون علم و معلوم را یکی کرده است آمده است گفته است علم دو قسم است به جای اینکه بگوید معلوم دو قسم است گفته است علم دو قسم است ولی ما گفتیم علم وعالم یکی است نه علم ومعلوم پس وقتی یکی نشدند باید می گفتید معلوم دو قسم است گاهی معلوم به علم گاهی کلی است مثل معلوم علم های حصولی و گاهی معلوم علم جزئی است مثل معلوم علم های حضوری)

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo