< فهرست دروس

درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/07/08

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: مباحث مقدماتی فلسفه
سخن در مقدمه ی کتاب است و مطالب این مقدمه همان چیزی است که در کتب دیگر به عنوان مقدمه ی کتاب و مقدمه ی علم مطرح می شود که مربوط به شناخت آن علم و فلسفه ی آن علم است بنا بر این آنچه در مقدمه ی این کتاب آمده است فلسفه ی فلسفه نامیده می شود که مربوط به شناخت علم فلسفه است و اینکه در این علم از چه چیزی بحث می شود.
به رابطه ی محمولات با موضوع رسیدیم و گفتیم که چون موضوع عبارت است از وجود به طور کلی، محمولاتی که در این علم برای وجود اثبات می شود نمی تواند عدم و چیزی خارج از وجود باشد زیرا محال است، وجود به چیزی متصف شود که غیر وجود است. زیرا چیزی از غیر وجود نیست که همان عدم است و اتصاف به عدم به معنای عدم اتصاف می باشد در نتیجه اگر وجود، به غیر وجود متصف شود یعنی اصلا به چیزی متصف نشده است و این در حالی است که در فلسفه از وجود و احوال وجود بحث می شود. بنا بر این محمولاتی که در فلسفه مطرح می شود نمی تواند خارج از هستی باشند و همان گونه که گفتیم از نظر مصداق یا مساوی هستی هستند یا اخص می باشند که با مقابل آن اگر جمع شوند مساوی با وجود و هستی می باشند مانند فعلیت نسبیه در جایی که می گوییم: فعلیت یا بالفعل است یا بالقوه. فعلیت بالنسبة یعنی بعضی موجودات نسبت به وجود دیگر بالفعل آن هستند و بعضی نسبت به وجود دیگر بالقوه ی آن هستند. مثلا نطفه در مقایسه با انسان بالقوة است و انسان نسبت به نطفه بالفعل است. ولی فعلیت مطلقه غیر از این است یعنی دیگر در آن نسبت لحاظ نشده است کما اینکه نطفه در نطفه بودن بالفعل است و انسان هم در انسان بودن بالفعل است. بنا بر این وحدت نسبی، خارجیت نسبی و مانند آن هرچند اخص از وجود هستند ولی مقابلی دارند که وقتی با آن جمع می شوند با وجود مساوی و مساوق می شوند.
اینکه علامه سعی دارد که محمولات را مساوی وجود بداند به سبب مبنایی است که ایشان در عرض ذاتی دارند. عرض ذاتی یعنی انچه حقیقتا عارض به موضوع می شود و محمول آن قرار می گیرد. همچنین در هر علمی باید از اعراض ذاتی موضوع بحث شود. اینکه معیار شناخت عرض ذاتی چیست چیزی است که اقوال مختلفی در آن وجود دارد و نظر علامه این است که معیار، محمولی است که مساوی با موضوع باشد بحیث یوضع بوضع الموضوع و یرفع برفع الموضوع یعنی اگر موضوع باشد آن هم هست و الا نیست. آن محمولات را عرض ذاتی می نامند. به همین دلیل، علامه در اینجا در صدد این است که بالاخره محمول را با موضوع مساوی قرار دهند. توضیح بیشتر این مطلب در آینده خواهد آمد.
آخرین مطلبی که در اینجا مطرح می شود تعریف فلسفه است و آن اینکه فلسفه علمی است که از احوال وجود بحث می کند زیرا موضوعش وجود به طور کلی است. آن احوال هم یا مساوی وجود هستند و یا اخص از آن می باشند ولی مقابلی دارند که با آن مساوی با وجود می باشند.

(اما رابطه ی محمولات فلسفه با موضوع) و لما كان من المستحيل أن يتصف الموجود بأحوال غير موجودة (چون از محالات است که موجود که موضوع فلسفه است به احوال و محمولاتی عدمی متصف شود) انحصرت الأحوال المذكورة في أحكام تساوي الموجود من حيث هو موجود (بنابراین احوالی که ذکر شد و گفتیم از احوال و محمولات وجود صحبت می کند منحصر می شود به احکامی که یا مساوی است با موجود بما هو موجود) كالخارجية المطلقة (مانند خارجیت مطلق نه خارجیت نسبی که مقابل آن ذهنی است. مثلا می گویند که این کتاب خارجی آن صورت ذهنی است. مراد خارجیت مطلقه است یعنی یعنی هر چیزی فی حد نفسه که چنین چیزی حتی اگر صورت ذهنی باشد موجود خارجی است.) و الوحدة العامة (همچنین است وحدت عامه یعنی همان وحدت مطلقه یعنی وحدتی که عام است و حتی کثیر را هم شامل می شود مثلا عدد ده فی حد نفسه واحد است زیرا یک ده تا است و مراد وحدت نسبی نیست که در این صورت ده به نسبت به یک کثیر است.) و الفعلية الكلية (یا فعلیت کلی که همان فعلیت مطلقه است که تمامی هستی را شامل می شود.) المساوية للموجود المطلق (اینها با موضوع فلسفه که موجود مطلق است مساوی هستند.) أو تكون أحوالا هي أخص من الموجود المطلق لكنها و ما يقابلها جميعا تساوي الموجود المطلق (یا آن احوال، اخص از موجود مطلق می باشند ولی آنها با مقابلاتشان با موجود مطلق مساوی هستند بنا بر این وجود ذهنی و خارجی با هم با وجود مساوی هستند.) كقولنا الموجود إما خارجي أو ذهني (مانند جایی که می گوییم: موجود یا خارجی است یا ذهنی و تقسیم فوق علامت آن است که اقسام با هم مباین هستند بنا بر این خارجی، ذهنی نیست و ذهنی نیز خارجی نیست بنا بر این وجود همه اش خارجی نیست و همه اش ذهنی هم نیست بنا بر این هر کدام از ذهنیو خارجی اخص از وجود می شوند ولی با هم که جمع شوند مساوی با وجود می شوند.) و الموجود إما واحد أو كثير و الموجود إما بالفعل أو بالقوة (و مانند اینکه می گوییم: موجود یا واحد است یا کثیر و یا بالفعل است و یا بالقوه) و الجميع كما ترى أمور غير خارجة من الموجودية المطلقة و المجموع من هذه الأبحاث هو الذي نسميه الفلسفة. (و این محمولات چه مساوی باشند و چه اخص هیچ کدام اموری عدمی نیستند بلکه اموری هستند که خارج از موجودیت مطلقه که همان هستی است خارج نمی باشند. (البته بعدا می گوییم که هرچند خارج نیستند ولی جزء هم نیستند یعنی هستی مرکب از فعلیت و هستی و یا اصالت و هستی نیست بلکه مراد این است که اینها عدمی نیستند و بعدا می گوییم که اینها عین موضوع هستند و جزء نیستند. هرچند مفهوما متفاوت هستند. این را در بحث اصالة الوجود توضیح می دهیم.) مجموع این بحث ها که در آن از حالات وجود به طور کلی چه مساوی باشند یا اخص بحث می شود، فلسفه نامیده می شود. مراد از فلسفه نیز فلسفه به معنای اخص است زیرا فلسفه دو اطلاق دارد یکی به معنای اعم است که سابقا به آن حکمت و فلسفه می گفتند که به معنای مجموعه ی علوم بشری بوده است یعنی تمامی علومی که از واقعیات بحث می کند را شامل می شده است. بنا بر این وقتی حاجی در اول شرح منظومه فلسفه را تعریف می کند می گوید: صیرورة الانسان عالَما عقلیا مضاهیا للعالَم العینی یعنی در جهان خارج هرچه هست وقتی انسان به آن فهم پیدا کرد آن را فلسفه می نامند یعنی انسان جهان عقلی شود و تمام معلوماتی که در جهان فرض دارد را بداند که این معلومات از جهان خارج حکایت می کند. بعد این فلسفه تقسیم می شد به عملی و نظری که به آن حکمت عملی و نظری می گفتند حکمت عملی از باید و نباید ها در مقام عمل بحث می کرد و حکمت نظری از هست و نیست ها و آنچه باید دانسته شود و احوال آنها بحث می کرد. بعد حکمت نظری طبق نظر مشهور به سه قسم تقسیم می شد که عبارت بود از: طبیعیات، ریاضیات و فلسفه ی اولی و حکمت عملی تقسیم می شد به اخلاق، تدبیر منزل (اداره ی خانواده) و سیاست مدن (که باید و نبایدها در مورد کشور یعنی حقوق فرمانروا و حقوق فرمانروا بر مردم را بیان می کرد) این اصطلاح در سابق رایج بود که از آن تعبیر می کردند به: هو العلم باحوال الحقائق الموجودات علی ما هی علیها بقدر الطاقة البشریة. ولی فلسفه الآن به معنای فلسفه ی اولی است که از وجود به طور مطلق بحث می کند. بنا بر این ریاضی که از کم بحث می کند در آن داخل نیست و نه طبیعیات که از جسم بحث می کند و نه اخلاق و نه سایر مواردی که در بالا گفته شد. فلسفه در اصطلاح امروز همان فلسفه ی اولی یا متافیزیک است.)

سپس علامه می فرماید: از آنچه گفتیم چند مسأله روشن می شود
مسأله ی اول این است که فلسفه از همه ی علوم فراگیرتر است زیرا علوم دیگر هرچند از موجوداتی بحث می کنند ولی از موجودی خاص بحث می کنند مثلا ریاضیات از موجود خاصی به نام کم و طبیعیات از موجود خاصی به نام جسم بحث می کند ولی فلسفه ی اولی از وجود به طور کلی بحث می کند. بنا بر این همه ی موضوعات علوم از آن جهت که موجود است داخل در مباحث فلسفی است زیرا وراء وجود دیگر چیزی نیست. (البته باید دقت داشت که موضوع هر علم از آنجا که موجود است چنین می باشد ولی اگر مثلا از آن جهت که جسم است داخل در طبیعیات می باشد و از آن جهت که مربوط به رفتار و کردار است در اخلاقیات داخل می شود و هکذا)
بنا بر این اگر موضوع فلسفه، وجود است اگر در فلسفه از آنچه حقیقتا موجود هستند و آنچه حقیقتا موجود نیستند بحث می شود این علامت آن است که همه ی علوم در موضوعات خود به فلسفه احتیاج دارند. چون هر علمی از موضوعی بحث می کند و بحث از وجود موضوع داخل در آن علم نیست و اگر احیانا مطرح می شود به عنوان یکی از مبادی علم بحث می شود و مبادی و مقدمه هر علم از خود علم خارج است کما اینکه مقدمه از ذی المقدمه خارج است. مثلا بحث می کنند که جسم وجود دارد تا در طبیعیات از آن بحث کنند بنا بر این این بحث ها مربوط به مبادی تصدیقیه ی علوم است. آن علم در صورتی علم حقیقی خواهد بود که واقعیت داشته باشد و این واقعیت را فلسفه اثبات می کند
به عبارت دیگر فلسفه از اقسام وجود بحث می کند مثلا بحث می کند که وجود یا واجب است یا ممکن و ممکن یا جوهر است یا عرض و جوهر یا مجرد است یا مادی و هکذا. بنا بر این، تقسیمات فوق در صورتی صحیح است که هر یک از اقسام وجود داشته باشد مثلا اگر وجود تقسیم به واجب و ممکن می شود هم باید ثابت شود که واجبی هست و هم ممکنی. بنا بر این فیلسوف باید وجود آن اقسام را اثبات کند و واضح است که هر چیزی که در عالم تصور شود یکی از اقسام وجود است از این رو موضوعی که قرار است برای علمی خاص قرار گیرد یکی از اقسام وجود است که فیلسوف باید آن را اثبات کند. یعنی در فلسفه اثبات می شود که آن موضوع وجود دارد و بعد صاحب آن علم آن را موضوع علم خود قرار می دهد.
اما موضوع خود فلسفه هم تصورا و هم تصدیقا بدیهی است. موضوع فلسفه هستی است که تصور آن از بدیهی ترین بدیهی ها می باشد زیرا هر چیزی را بخواهیم تعریف کنیم اول می گوییم: چیزی است که بنا بر این چیز بودن اولی ترین اولیات است. حتی کسی که شکاک است مفهوم وجود را ثابت می داند و از این رو می گوید که این چیزی که در آن شک داریم مصداقی ندارد. بنا بر این چیزی را ثابت می داند که در آن شک دارد.
اما تصدیق وجود، یعنی آیا موضوع فلسفه مصداق دارد یا نه. در اول بحث گذشته گفتیم که شک نیستیم که هم خودمان وجود داریم و هم چیزهایی غیر ما وجود دارند. بنا بر این تصدیق به وجود نیز بدیهی است. بنا بر این در بعضی از مصادیق موجود باید بحث هایی نظری کرد مثلا آیا موجودی به نام نفس یا ملک هست یا نه ولی در عین حال، اصل وجود از بدیهیات است.

و قد تبين بما تقدم أولا أن الفلسفة أعم العلوم جميعا (از آنچه گفتیم چند امر مشخص می شود اول اینکه فلسفه از جمیع علوم عام تر است) لأن موضوعها أعم الموضوعات (زیرا موضوع فلسفه از جمیع علوم عام تر است.) و هو الموجود الشامل لكل شي‌ء (موضوع آن عبارت است از موجود که همه چیز را شامل می شود و ما وراء آن عدم است.) فالعلوم جميعا تتوقف عليها في ثبوت موضوعاتها (بنا بر این همه علوم در اثبات موضوعاتشان به فلسفه احتیاج دارند زیرا موجود در فلسفه تقسیماتی دارد و فیلسوف باید همه را ثابت کند، آنها که بدیهی هستند احتیاج به برهان ندارند ولی آنها که نظری هستند به برهان احتیاج دارند بنا بر این موضوع هر علمی داخل در یکی از تقسیمات موجود است و باید در فلسفه ثابت شود. بنا بر این مراد تمامی علومی است که موضوعات آنها نظری است که باید در فلسفه ثابت شود ولی اگر موضوع علمی بدیهی است که احتیاج به اثبات ندارد واضح است که موضوع آن علم احتیاج به فلسفه ندارد.) و أما الفلسفة فلا تتوقف في ثبوت موضوعها على شي‌ء من العلوم (اما فلسفه در موضوعش به هیچ یک از علوم وابسته نیست.) فإن موضوعها الموجود العام الذي نتصوره تصورا أوليا و نصدق بوجوده كذلك لأن الموجودية نفسه. (زیرا موضوع فلسفه عبارت است از موجود عام که وقتی آن را تصور می کنیم تصور آن اولی است یعنی در تصوریات آنی که اول از همه تصور می شود تصور وجود است و همچنین تصدیق می کنیم این موضوع عام را به تصدیق اولی زیرا موجودیت و هستی ای که شکی در آن نیست خودش همان موجود است که موضوع فلسفه می باشد زیرا ثبوت شیء لنفسه ضروری است.)

مسأله ی دوم: از مباحث قبلی روشن شده است که محمولات در فلسفه خارج از هستی نیستند بلکه عین هستی اند خارجا. بله خودشان بر دو قسم هستند یعنی بعضی مساوی با هستی اند و بعضی اخص ولی آنهایی که اخص هستند همواره مقابلی دارند که با آنها با هستی مساوی می شوند.
بنا بر این مسائل فلسفه بر دو قسم است: یک قسم مسائلی است که محمول در آنها کلی است مانند خود موضوع که کلی است. مرحله ی اول کتاب راجع به همین مسائل است که عبارت است از (احکام الوجود الکلیة) یعنی احکام کلی وجود یعنی احکامی که همه ی هستی را شامل می شود مانند اصالت و شیئیت.
قسم دوم که از مرحله ی دوم تا آخر کتاب است مربوط به بحث های تقسیمی است مثلا می گوییم: الوجود اما خارجی او ذهنی، اما ممکن و اما واجب و هکذا. بحث در این قسم در مورد قضایای مرددة المحمول است یعنی موضوع در آنها وجود است و محمول در آنها عبارت است از اما واجب و اما ممکن یعنی این دو با هم محمول است. بر خلاف قسم اول که محمول در آنها مردد نیست بلکه مثلا عبارت بود از الوجود خارجی. یا الوجود شیء.
همان گونه که گفتیم مسائل قسم دوم بیشتر از قسم اول است.
قضیه ی مرددة المحمول با قضیه ی منفصله فرق دارد. اولی مانند الموجود اما واجب او ممکن و دومی مانند العدد اما زوج او فرد.
توضیح اینکه قضایا بر سه قسم است: حملیه، متصله و منفصله
قضایای حملیه قضیه ای است که رابطه در آنها اتحاد طرفین است. این رابطه در موجبه ثابت می شود و در سالبه سلب می شود.
متصله قضیه ای است که رابطه در آن تلازم و پیوستگی طرفین است که اگر اثبات شود موجبه ی متصله و الا سالبه ی متصله می باشد.
منفصله قضیه ای است که رابطه در آن عبارت است از عناد و انفصال که گاه اثبات می شود و گاه سلب.
بنا بر این در قضیه ی الموجود اما واجب او ممکن و منظور ما عناد و انفصال بود یعنی وجود نمی تواند هم واجب باشد و هم ممکن. این قضیه، منفصله است زیرا غرض متکلم از بیان این جمله بیان عناد و انفصال است ولی اگر کسی غرضش تقسیم بود نه بیان عناد (هرچند لازمه ی آن عناد هم هست ولی منظور مطابقی متکلم بیان تقسیم بود) و گفت الموجود اما واجب او ممکن یعنی الموجود منتقسم الی واجب و ممکن، قضیه ی مزبور حملیه می شود یعنی موضوع که موجود است با مجموع دو قسم اتحاد دارد. چون منظور ما در فلسفه بیان عناد و انفصال نیست بلکه تقسیم است از این رو قضیه های قسم دوم منفصله نیستند بلکه حملیه می باشند.

و ثانيا أن موضوعها لما كان أعم الأشياء (مسأله ی دوم عبارت است از اینکه چون موضوع فلسفه عام ترین اشیاء است.) و لا ثبوت لأمر خارج منه (و تحققی نیست برای امری که خارج از موضوع فلسفه باشد زیرا خارج از وجود، عدم است و عدم تحققی ندارد.) كانت المحمولات المثبتة فيها إما نفس الموضوع (بنا بر این محمولاتی که در فلسفه اثبات می شود یا عین موضوع هستند یعنی از نظر مصداق با خود موضوع مساوی هستند.) كقولنا إن كل موجود فإنه من حيث هو موجود واحد أو بالفعل (مانند: هر موجودی از این حیث که موجود است واحد اطلاقی است یا فعلیت مطلقه می باشد.) فإن الواحد و إن غاير الموجود مفهوما لكنه عينه مصداقا (بنا بر این واحد هرچند از نظر مفهومی غیر موجود است ولی از نظر مصداقی عین آن می باشد یعنی برای وجود مصداقی غیر واحد یافت نمی شود.) و لو كان غيره كان باطل الذات غير ثابت للموجود (و اگر واحد، غیر موجود بود چون عدم بود ذاتا پوچ و باطل بود و نمی توانست برای موجود، تحقق داشته باشد.) و كذلك ما بالفعل (همچنین است فعلیت یک موجود که عین وجودش است یعنی هر وجودی فعلیت دارد و هی چه فعلیت دارد موجود است.) و إما ليست نفس الموضوع بل هي أخص منه لكنها ليست غيره (و یا اینکه این محمولات مساوی موضوع نیستند بلکه اخص هستند ولی در عین حال غیر موضوع نیستند. یعنی در جایی که هستند عین وجود می باشند. باید توجه داشت که علامه در اینجا می فرماید: این قسم دوم ابتدا می فرماید: و اما لیست نفس الموضوع و بعد می فرماید: و لکنها لیست غیره یعنی هم می فرماید: نفس موضوع نیستند و هم می فرماید: عین موضوع هستند و این به ظاهر تناقض است. اما حل مشکل این است که مراد ایشان از نفس الموضوع، یعنی مساوی با موضوع نیستند.) كقولنا إن العلة موجودة (مانند اینکه می گوییم: العلة موجودة یعنی الموجود علة و این از قبیل عکس الحمل است یعنی جای موضوع و محمول را عوض می کنند از این رو اشکال نشود که موضوع در قضیه ی فوق، علت است نه موجود. در این مثال علت مساوی با موجود نیست زیرا بعضی از موجود ها معلول هستند و نه علت.) فإن العلة و إن كانت أخص من الموجود لكن العلية ليست حيثية خارجة من الموجودية العامة و إلا لبطلت. (بنا بر این علت هرچند اخص از موجود است ولی علیت، حثیتی نیست که خارج از وجود نیست. یعنی علیت علت عین موجودیت آن است و الا اگر حیثیتی خارج از موجودیت بود، علیت باطل و پوچ بود زیرا خارجا از وجود چیزی جز عدم نیست.) و أمثال هذه المسائل مع ما يقابلها تعود إلى قضايا مرددة المحمول (امثال این مسائل مع آنچه در مقابل آنها است یعنی علت با معلول که در مقابل آن است به قضایای مرددة المحمول بر می گردند که محمول در آنها مردد بین بیش از یک چیز است.) تساوي أطراف الترديد فيها الموجودية العامة (که اطراف تردید در این قضایا یعنی همه ی طرف های تردید با وجود کلی مساوی است.) كقولنا كل موجود إما بالفعل أو بالقوة (مانند هر موجودی یا بالفعل است و یا بالقوة) فأكثر المسائل في الفلسفة جارية على التقسيم (اکثر مسائل فلسفه بر طبق تقسیم است یعنی از قبیل قسم دوم می باشد. این تقسیمات چه اولی باشد و چه ثانوی فرقی ندارد یعنی این تقسیم تا هر جا که پیش رود همه جزء تقسیمات فلسفی است.) كتقسيم الموجود إلى واجب و ممكن (مانند تقسیم موجود به واجب و ممکن که تقسیم اولی است.) و تقسيم الممكن إلى جوهر و عرض (و تقسیم ممکن به جوهر و عرض که تقسیم ثانوی است) و تقسيم الجوهر إلى مجرد و مادي و تقسيم المجرد إلى عقل و نفس و على هذا القياس. (و تقسیم جوهر به مجرد و مادی و تقسیم مجرد به عقل و نفس و هکذا تقسیماتی که در زیر مجموعه ی آنها قرار دارد.)

مسأله ی سوم: اکثر مسائل فلسفه به نحو عکس الحمل است. یعنی هرچند موضوع فلسفه وجود است ولی در بسیاری از قضیه ها، موضوع چیزی غیر از وجود است و این از باب عکس الحمل است یعنی حمل در آن معکوس شده است و به جای موضوع نشسته است. بنا بر این قضیه ی العلة موجوده از این باب است یعنی الموجودة علة.
حتی گاه نه موضوع وجود است و نه محمول ولی در آنجا هم موضوع عبارت از وجود است.

و ثالثا (مسأله ی سوم این است که) أن المسائل فيها مسوقة على طريق عكس الحمل (که مسائلی در فلسفه و به تعبیر بهتر اکثر مسائل فلسفه از باب عکس الحمل است.) فقولنا الواجب موجود و الممكن موجود في معنى الوجود يكون واجبا و يكون ممكنا (بنا بر این در مثال الواجب موجود و یا الممکن موجود به معنای الوجود یکون واجبا و یکون ممکنا می باشد.) و قولنا الوجوب إما بالذات و إما بالغير معناه أن الموجود الواجب ينقسم إلى واجب لذاته و واجب لغيره. (همچنین در قضایایی مانند الوجوب اما بالذات و اما بالغیر که در آن نه موضوع، وجوب است و نه محمول اینها در واقع عبارتند از: موجود واجب به واجب بالذات و واجب بالغیر تقسیم می شود.)

مسأله ی چهارم: آیا فلسفه علمی است آلی و یا استقلالی
علوم به آلی و استقلالی تقسیم می شوند. مراد از علوم آلی علومی است که غرض از خواندن آنها وارد شدن به علمی دیگر است. یعنی هیچ هدفی از آن علم نیست جز اینکه انسان در علم دیگر تسلط پیدا کند. کما اینکه اصول فقه را می خوانند تا بتوانند در فقه وارد شوند زیرا اصول فقه از حجّت در فقه بحث می کند و فقیه به آن احتیاج دارد زیرا فقه عبارت است از علم به احکام شرعیه ی فرعیه از روی حجّت بنا بر این فرد باید ادله را بشناسد تا حجّت را تشخیص دهد. شناخت ادله در علم اصول مورد بحث قرار می گیرد تا فقیه بتواند حجّت را به کمک آنها تشخیص دهد.
اما علوم استقلالیه علومی هستند که مقدمه برای علم دیگر نیستند هرچند مقدمه برای کمالاتی هستند. بنا بر این هر علمی آلت و وسیله برای هدفی است و حتی فلسفه وسیله برای پیدا کردن جهان بینی صحیح و شناخت واقعیات از غیر واقعیات است ولی آلی بودن در اصطلاح یعنی علمی مقدمه برای علمی دیگر باشد نه برای هدفی. البته مخفی نماند که مراد از علم، دانش نیست بلکه به معنای مصطلح است یعنی یک دسته از معلومات که موضوع و محمول و مسائلی دارد مانند علم ریاضیات.
بنا بر این وقتی موضوع فلسفه وجود و هستی به طور مطلق شد بنا بر این اعم از تمامی علوم است و دیگر معنا ندارد که آلی باشد و مقدمه باشد زیرا علم آلی مقدمه برای علمی است که مهمتر از آن است و حال آنکه مهمتر از وجود چیزی نیست که همه چیز را در بر بگیرد.
بنا بر این خواندن مسائل فلسفه برای ورود به علم دیگر نمی باشد.

و رابعا (مسأله ی چهارم این است که) أن هذا الفن لما كان أعم الفنون موضوعا (فلسفه از آنجا که از نظر موضوع عام ترین علوم است.) و لا يشذ عن موضوعه و محمولاته الراجعة إليه شي‌ء من الأشياء (و از موضوع و محمولاتی که به آن موضوع بر می گردد چیزی خارج نیست. زیرا هر چه هست، وجود است.) لم يتصور هناك غاية خارجة منه يقصد الفن لأجلها (در جهان نمی توان غایت و علم کامل تری را تصور کرد که فلسفه به خاطر آن غایت مدون شده باشد.) فالمعرفة بالفلسفة مقصودة لذاتها (بنا بر این معرفت به فلسفه مقصود بالذات است یعنی فلسفه علمی استقلالی است و آلت برای علم دیگر نیست.) من غير أن تقصد لأجل غيرها و تكون آلة للتوصل بها إلى أمر آخر (بدون اینکه این معرفت برای غیر خودش باشد و فلسفه ابزاری باشد برای رسیدن به علمی دیگر.) كالفنون الآلية (مانند فنون دیگر که آلی است مانند منطق که برای علوم دیگری است. مثلا منطق خوانده نمی شود که فقط کسی بداند تنظیم معرف به چه گونه است بلکه برای این است که در علوم دیگر بتوانیم برهان اقامه کنیم.) نعم هناك فوائد تترتب عليها. (بنا بر این بر فلسفه فوائدی مترتب است ولی این فوائد موجب نمی شود که فلسفه آلی باشد زیرا آلی بودن برای این است که یک علم مقدمه برای علمی دیگر باشد نه اینکه مقدمه برای کمالی باشد.)


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo