< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت الله جوادی

91/10/06

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: خیارات

هفتمين مسئله از مسائل بخش چهارم قاعده «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[1] اين است كه گاهي شرط چيزي است كه عرف در برابر آن قائل به تقسيط ثمن است. شرط تاكنون روشن شده بود كه نه به حساب عوض مي‌آيد نه به حساب معوض و در محدوده تعويض راه ندارد؛ لذا ثمن براي شرط تقسيط نمي‌شود اما گاهي شرط طوري است كه جزئي از عوض در برابر او قرار مي‌گيرد. آنچه كه قابل تقسيط هست به صورت شرط بيان شده اگر به صورت جزء بيان مي‌شد خارج از بحث بود، چون روشن است و اگر يك امري بود كه تقسيط‌پذير نبود اين هم حكمش روشن است كه شرط تقسيط ندارد اما يك چيزي است كه جزئي از ثمن در برابر او هست ولي به صورت شرط بيان شده است.

بيان ذلك اين است كه يك وقت است كه در ضمن عقد شرط مي‌كنند كه فلان كار را مشتري يا بايع انجام بدهد اگر اين كالا است ترخيص كالا يا مثلاً خياطت، يا حياكت، يا بنايي يا كتابت و از اين مثال‌هاي رايج، آن به عهده مشتري يا بايع باشد اين شرط است. يك وقت است كه جزء را به صورت شرط بيان مي‌كنند. مي‌گويند اين خانه را خريديم به شرطي كه ده‌تا اتاق داشته باشد پنج‌تا اتاق داشته باشند اينها اجزاي مبيع‌اند که به صورت شرط درآمدند. آيا در اين‌گونه از موارد كه آن امر مشروط در فضاي عرف جزء است، ولي به زبان شرط بيان شده، حكم جزء بر او بار است كه تقسيط ثمن را به همراه داشته باشد يا حكم شرط بر او بار است كه ثمن تقسيط نشود؟ «فيه وجهان بل وجوه، قولان و الاقوي». براي اينكه روشن بشود كه محور اقوال كجا است و مدار ادله كجا است قبل از هر چيزي بايد صورت مسئله به خوبي روشن بشود كه محل بحث كجا است. دوتا امر را بايد قبل از استدلال و طرح اقوال و ادله آنها بازگو كرد تا محل بحث به خوبي روشن بشود؛ امر اول اقسام شرط است كه گاهي شرط «قبل‌العقد» است گاهي «بعد‌العقد» است و گاهي در محدوده عقد است و جزء است، لكن به صورت شرط بيان شده. آن‌جايي كه «بعد‌العقد» باشد نه يعني خارج عقد؛ عقد بيع، عقد اجاره و امثال ذلك اينها دو مرحله‌اي است در مرحله اولي آن دالان ورودي تبادل عوضين است كه آنجا مي‌گويند ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ﴾؛[2] يعني مبيع را در قبال ثمن تمليك مي‌كند و ثمن را در مقابل مبيع تمليك مي‌كند، اين قرار معاملي است. بعد از تمام شدن قرار معاملي، نوبت به تعهد مي‌رسد كه من پاي امضايم مي‌ايستم و وفا مي‌كنم؛ اين مرحله وفا است و وفا كاري به مرحله بيع ندارد. بعضي از عقود است كه يك مرحله‌اي است؛ مثل هبه، واهب چيزي را مي‌دهد متهب چيزي را قبول مي‌كند اما بگويد من پاي امضايم مي‌ايستم كه نيست. حالا هبه، هبه معوضه بود، هبه ذي رحم و اينها كه لازم است حكم ديگري دارد وگرنه، هبه جزء عقود يك بعدي است که واهب مي‌دهد و متهب هم قبول مي‌كند بعد هم اگر خواست از او پس مي‌گيرد، عاريه اين‌طور است، هبه اين‌طور است، اين‌چنين نيست كه معير و مستعير اول عقد عاريه ببندند بعد بگويند ما پاي امضايمان مي‌ايستيم، هر وقت معير خواست پس مي‌گيرد هر وقت مستعير خواست پس مي‌دهد. عقد عاريه عقد هبه و مانند آنها يك بعدي است اينها از بحث بيرون است. اما بيع و اجاره و اين‌گونه از عقود لازم، اينها دو بعدي است:

بعد اول نقل و انتقال است يا نقل و انتقال عين يا نقل و انتقال منفعت، نقل و انتقال است.

بعد دوم تعهد است كه ما پاي امضايمان مي‌ايستيم. اين‌جا مرحله ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[3] است نه ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ﴾.[4] اين‌جا است كه وجوب وفا درمي‌آيد، حكم لزوم درمي‌آيد. اين مرحله گاهي باز است گاهي بسته؛ آن‌جايي كه باز باشد مثل همين معامله‌هاي رايج که كسي شرطي نمي‌كند و چيزي را مي‌فروشد و چيزي را مي‌خرد آن وقت است عقد لازم است «من الطرفين». آن‌جايي كه بسته است اين است كه وقتي مي‌خواهند نصاب مرحله دوم و بُعد دوم را تكميل كند شرط مي‌كنند مي‌گويند اين كار را ما كرديم به شرطي كه شما ترخيص بكني كالا را، به شرطي كه شما خياطت بكني، به شرطي كه شما كتابت بكني و مانند آن. در اين‌جا آن «مشروطٌ له» حرفش اين است كه من پاي امضايم مي‌ايستم به شرطي كه شما آن كار را بكني، اگر فلان كار را نكردي من پاي امضايم نمي‌ايستم و معامله را فسخ مي‌كنيم اين مي‌شود خيار تخلف شرط. پس اين شرط «بعد‌العقد» است ولو در اثناي انشاي عقد دارند اين را جاری مي‌كنند؛ يعني بعد از آن مرحله اولي، بعد از آن بُعد اول، بعد از آن نقل و انتقال است. در اين‌جا اين شرط خارج از حوزه نقل و انتقال است، گرچه ممكن است در افزايش يا كاهش ثمن دخيل باشد ولي ثمن به ازاي او تقسيط نمي‌شود و اگر تخلف شد خيارش خيار تخلف شرط است نه خيار تبعض صفقه و اين احكام خاص شرط را دارد،اين يك قسم. قسم ديگر آن شرطي است كه «قبل‌العقد» واقع مي‌شود. در بنگاه معاملاتي اين شرط را مي‌كنند كه مثلاً اين كالا را مي‌خريم به شرط اينكه مختص فلان كارخانه باشد به اين شرطي كه مختص فلان مارك باشد. در حين گفتگو كه مقاوله است آن‌جا هم مرزها مشخص است، مبيع مشخص، مثمن مشخص، ولي شرط مي‌كنند كه اين كالا از فلان كارخانه باشد وگرنه ما پاي امضايمان نمي‌ايستيم. در آن‌جا هم دو مرحله را قبلاً گفتگو مي‌كنند بعد «بعت و اشتريت» را انشا مي‌كنند كه اين بيع واقع بر شرط شده است اما شرط مال مرحله دوم است نه مرحله اول در محدوده مقاوله و گفتگو مرز ثمن و مثمن مشخص، مرز تعهد و وفا هم مشخص، اين محدوده مشخص مي‌شود بعد مي‌گويند «بعت و اشتريت» كه اين عقد بر مشروط واقع مي‌شود ـ قسم اول شرط بر معقود واقع مي‌شد قسم دوم عقد بر مشروط واقع مي‌شودـ ولي علي اي حال تفكيك‌شده و مرزبندي شده است. قسم سوم از اين قبيل نيست كه خارج از حوزه تعويض باشد، در حوزه تعويض است ولو به زبان شرط بيان بكنند. بگويند آقا اين خانه را من مي‌خرم به شرطي كه صد متر باشد يا اين خانه را مي‌خرم به شرطي كه سه اتاق داشته باشد. اين در حقيقت جزء را به زبان شرط بيان كرده است خارج از حوزه تعويض نيست. مسئله هفتم در مدار اين شرط است كه اگر چيزي لُبّاً جزء بود و لفظاً شرط بود؛ آيا حكم لُبّ مقدم است؟ يا حكم لفظ؟ اگر گفتيم حكم لُبّ مقدم است اين مي‌شود جزء و ثمن نسبت به او بايد تقسيط بشود دو، اگر اين خانه‌اي كه به شرط سه اتاق فروخته شد دو اتاق درآمد معامله نسبت به آن يك اتاق مفقود باطل است اين سه، خياري كه مشتري دارد خيار تبعض صفقه است نه خيار تخلف شرط، چهار و ساير احكام، اما اگر گفتيم اين شرط است نه جزء، اين معامله صحيح است و باطل نيست و ثمن هم اصلاً تخصيص نمي‌شود و كل ثمن در برابر همين خانه دو اتاقي است؛ منتها مشتري خيار دارد و خيار تخلف شرط نه خيار تبعض صفقه، حكم از اين است يا از آن؟ اين تحرير صورت مسئله است و مسئله هفتم در اين فضا است. چرا اين‌كار انجام شده؟ چون برخي از بزرگان نظرشان اين بود كه اين نزاع در مسئله هفتم، نزاع صغروي است نزاع علمي نيست؛ چون فقه نزاع كبروي دارد نه نزاع صغروي. سرّش آن است كه اين‌چنين نيست اين نزاع، نزاع كبروي است؛ براي اينكه گاهي اسناد اين‌طور تنظيم مي‌شود يك حقوقدان بايد غرائز را تحليل بكند، ارتكازات را تحليل بكند. ما يك لفظ نقلي در آيه يا روايت نداريم كه تا يك فقيه استظهار بكند بگويد ظاهر اين لفظ اين است مائيم و «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ».[5] اين «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ» امضاي غرائز عقلا است. يك حقوقدان متفتّني بايد درون ارتكازات مردم برود اين را باز كند كه در اين‌جا لُبّ مقدم بر لفظ است يا لفظ مقدم بر لُبّ. اينها چطور مي‌خواستند معامله كنند؟ وقتي گفتند ما خانه‌اي خريدم به شرط صد متر، اين شرط است يا شطر؟ اين شرط است در خارج يا شطر است و در داخل؟ اين را يك حقوقدان بايد بررسي كند. چون صبغه فقهي دارد فقها در اين بخش حقوقي كار را تسويه مي‌كنند و به حقوقدانان ارائه مي‌كنند؛ حالا آن اگر وكيل است وكالت مي‌كند اگر قاضي است كه داوري مي‌كند، اين صورت مسئله.

برخي‌ها خيال كردند كه نزاع، نزاع صغروي است و كار فقيه نيست و از فقه بيرون است. چرا؟ براي اينكه اگر اين مبيع كلي «في‌المعين» باشد اين جزء است و تقسيط مي‌شود. اگر مبيع شخص خارج باشد اين شرط است و تقسيط نمي‌شود، پس نزاع نزاع صغروي است، اين كار فقيه نيست و كار فقه نيست. اگر شخص بود تقسيط نمي‌شود اگر كلي «في‌المعين» بود تقسيط مي‌شود.

بيان ذلك اين است؛ يك وقت است كسي زميني را تقطيع كرده و تفكيك كرده دارد مي‌فروشد در اين‌جا وقتي گفت من صد متر از اين زمين را به شما فروختم اين كلي «في‌المعين» است. اين بايد صد متر را تحويل بدهد و در برابر هر متري هم اين مبلغ است. يك وقت يك چهارديواري است مشخص است و گفت: من اين را به شما فروختم به شرطي كه اين صد متر باشد؛ اين‌جا اين شرط است، چون تمام ثمن در برابر اين چهار‌ديواري است. آن‌جا كه كلي «في‌المعين» است، زمين وسيعي دارد تفكيك كرده گفته صد متر از اين زمين را من فروختم؛ يعني براي هر متري فلان مبلغ هست و اين‌جا قابل تقسيط است خيار هم خيار تبعض صفقه است آن امور چهارگانه و مانند آن بار است. اما اگر يك چهارديواري را که مشخص است اشاره مي‌كند و مي‌گويد «بعتك هذه الارض بشرط ان تكون مئة» به شرطي كه اين صد متر باشد، اين‌جا تمام ثمن در مقابل اين مثمن است تقسيط نمي‌شود، شخص وقتي ارزيابي كرد و ديد كمتر از صد متر است خيار تخلف شرط دارد و معامله را هم مي‌تواند به هم بزند، اما ثمن تقسيط نمي‌شود. بنابراين نزاع، نزاع علمي نيست و كار فقيه نيست. اين سخن ناصواب است؛ براي اينكه يك فقيه و دو فقيه كه در اين زمينه بحث نكردند فحول از فقها در اين زمينه بحث كردند معلوم مي‌شود نزاع صغروي نيست؛ بلکه نزاع كبروي است اين فرمايش شما «في نفسه» متين است؛ اما محور بحث بزرگان اين نيست كه امر صغروي باشد. آنها طرزي نزاع را بيان كردند كه حتي اگر آن چهار‌ديواري باشد دوطور قابل ترسيم و خريد و فروش است؛ يك وقت مي‌گويد من اين چهارديواري را فروختم به فلان مبلغ وقتي دالان نقل و انتقال تمام شد نوبت به تعهد رسيد و گفت به اين شرط كه صد متر باشد، بله اين در حوزه تعهد و وفا است نه در حوزه بيع در حوزه ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[6] است نه در حوزه ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ﴾،[7] در حوزه اينكه من پاي امضايم مي‌ايستم به اين شرط است نه در حوزه اينكه خريدم و فروختم. يك وقت است كه نه آن را در همان حوزه خريد و فروش منتقل مي‌كنند. بنابراين اين‌چنين نيست كه اگر مبيع شخصي بود الا و لابد شرط است تقسيط نمي‌شود و اگر كلي «في‌المعين» بود جزء است و تقسيط مي‌شود، پس اين صورت مسئله است.

مرحوم شيخ انصاري (رضوان الله تعالي عليه) فرمودند: در اين‌گونه از موارد لُبّ مقدم بر لفظ است[8] گرچه لفظاً به صورت شرط بيان شده و نبايد تقسيط شود؛ لكن چون لُبّاً اين جزء است، گفت خانه را و زمين را فروختم به شرط اينكه صد متر باشد ولو همين چهارديواري يا اين خانه را فروختم به شرطي كه سه تا اتاق داشته باشد الآن دوتا اتاق دارد؛ اين مي‌شود جزء و ثمن تقسيط مي‌شود و اگر دو اتاق داشت و نه سه اتاق، معامله نسبت به آن جزء مفقود باطل است، خياري كه در اين‌جا مطرح است خيار تبعض صفقه است و همه از بحث شروط بيرون است. حالا ببينيم فرمايش مرحوم شيخ انصاري تام است يا تام نيست؛ مطلقا تام است، يا مطلقا ناتمام، يا بايد تفصيل داد. در قبال فرمايش ايشان، فرمايش بزرگان ديگر هم هست که حشر اينها با اولياي الهي. حالا چون روز چهارشنبه است يك مقداري از بحث‌هايي كه براي همه ما مي‌تواند نافع باشد ـ به خواست خدا ـ مطرح كنيم.

قرآن كريم كه نام مبارك انبيا (عليهم السلام) را مي‌برد اين نام را در بخشي به عنوان قصّه نقل مي‌كند كه اين مربوط به گذشته است. البته براي ما به عنوان پند و اندرز و به عنوان آشنايي به سنت الهي قابل طرح است و قابل استفاده. گاهي هم تعبير قرآن كريم اين است كه اينها همچنان زنده‌اند و قدوه‌اند، الگويند، اسوه‌اند، شما تأسي كنيد. اينها نگذشتند از بين نرفتند اينها اسوه‌اند. دوجا درباره وجود مبارك ابراهيم خليل(سلام الله عليه) ـ كه پدر مسلمان‌ها است ﴿مِلَّةَ أَبيكُمْ إِبْراهيمَ هُوَ سَمّاكُمُ الْمُسْلِمينَ مِنْ قَبْلُ﴾[9] ـ در سورهٴ مباركهٴ ممتحنه[10] به عنوان اسوه ياد شد كه به اينها تأسي كنيد.

سورهٴ مباركهٴ احزاب در باره وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: ﴿لَقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾[11] اين پسوند حسنه هم در جريان اسوه‌ بودن ابراهيم(سلام الله عليه) مطرح است ﴿قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ في إِبْراهيمَ وَ الَّذينَ مَعَهُ﴾[12] هم درباره وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)؛ يعني تأسي خوبي است. ائتسا و تأسي وظيفه امت‌ها است، اسوه‌ بودن سمت آنها است. اگر آنها را خدا به عنوان اسوه معرفي كرد، آنها هم طرزي زندگي كردند كه عصر و مصر نمي‌شناسند؛ براي اينكه اگر آنها طرزي زندگي مي‌كردند كه مخصوص زمان و زمين معين بود كه نمي‌توانست براي آيندگان اسوه باشند. پس به آنها هم آموخت طرزي حرف بزنند، طرزي زندگي كنند كه اسوه آيندگان باشند و به ما هم فرمود كه شما به آنها تأسي كنيد؛ بعد فرمود اين كار هم شدني است براي اينكه يك عده اين راه را رفتند. براي اينكه «الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاءِ»[13] عده‌اي اين راه را رفتند و تأسي كردند و از آنها ارث بردند. از اين «الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاءِ» معلوم مي‌شود اسوه آنها اسوه توريث است نه تدريس. اسوه تدريسي كه در قصص و حكايت و اقوال و آراي آنها هست، آنها براهيني كه اقامه كردند تدريس است. براي توحيد وجود مبارك ابراهيم استدلال كردند: ﴿رَبِّيَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ﴾اين «علم الدراسة» است ﴿َيأْتي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ ﴾[14] اين «علم الدراسة» است اين برهان است و قابل تدريس است. اما از اين طرف به ما فرمودند علما ورثه انبيايند؛ يعني يك اسوه وراثتي داشته باشيد نه اسوه دراستي. شما كه عالمان دين هستيد سعي كنيد از آن اسوه‌هايتان ارث ببريد ارث هم مستحضريد پيوند لازم دارد تا پيوند نباشد وارث از مورث ارث نمي‌برد. اين پيوند زدن‌ها را هم طبق تعبير برخي از حكما(رضوان الله عليهم) باز قرآن مشخص كرده است. فرمود كه يك سلسله معارفي را خدا به انبيا داد كه دسترسي افراد عادي به آنها ممكن نيست. اما يك سلسله كارهايي انبيا كردند كه به آن مراحل نزديك شدند و اين كارها را وارثان انبيا هم مي‌توانند بكنند تا از آنها ارث ببرند. همين جريان اربعين كليمي از اين قبيل است. همان جريان غارحرا رفتن وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از همين قبيل است. همان جريان انزواي دوران اول زندگي ابراهيم خليل(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از اين قبيل است. اين اربعين كليمي سهم تعيين‌كننده‌اي دارد در اينكه خداي سبحان تورات به او عطا بكند، علم كتاب به او عطا بكند. اينكه فرمود: ﴿وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ ميقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعينَ لَيْلَةً﴾[15] بعد خدا ﴿كَلَّمَ اللّهُ مُوسى تَكْليمًا﴾،[16] خدا اين معارف را به او داد؛ يعني اين نشان مي‌دهد كه اگر كسي خواست ارث موسي كليم را ببرد بشود وارث موسي كليم(سلام الله عليه) و آن حضرت را اسوه خود قرار بدهد راه اربعين‌گيري را هم نبايد فراموش بكند. از اين طرف در دستورات ديني ما هم هست كه «مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً» - با تعبيرات گوناگون - «جَرَتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ‌ قَلْبِهِ‌ عَلَى‌ لِسَانِهِ»[17] اين نشان مي‌دهد كه اسوه بودن آنها يك، و ارث‌بري ما دو، به اين نيست كه در حوزه و دانشگاه درس بخوانيم خيلي‌ها درس مي‌خوانند و وارث نمي‌شوند. ما از راه گوش بخواهيم ارث ببريم اين بسيار سخت است، از راه چشم بخواهيم ارث ببريم بسيار سخت است، هي كتاب مطالعه كنيم با چشم، هي درس بگوييم با زبان، هي درس بشنويم با گوش، اينها راه دوردستي است پياده‌روي است پابرهنه‌شدن است و صعب المنال است. آن علمي است كه اساس است و آنها را اسوه ما قرار مي‌دهد و ما را وارث آنها قرار مي‌دهد همان است كه «جَرَتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ‌ قَلْبِهِ‌ عَلَى‌ لِسَانِهِ» از دل به زبان بيايد نه از زبان به دل، ما معمولاً علم را از حواس به دل مي‌سپريم ديگر آن وقت مي‌شود مفهوم و صور ذهني و علم حصولي؛ اما اگر از قلب به زبان بيايد مي‌شود مشهود نه مفهوم، آن وقت با تزكيه همراه است با عمل صالح همراه است با هزارها بركاتي كه مال علم است همراه خواهد بود «جَرَتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ‌ قَلْبِهِ‌ عَلَى‌ لِسَانِهِ».

مطلب بعدي آن است كه اين راه شدني است و رفتني است. براي اينكه ما ملائكه را مي‌دانيم باسوادند ديگر و مي‌دانيم ملائكه درس و بحثي نخواندند نه در حوزه آمدند نه در دانشگاه و مي‌دانيم علوم فرشته‌ها علوم شهودي و حضوري است نه حصولي، فرشته از كجا ياد گرفته؟ همان راه براي انسان هم هست. انسان يك راه‌هاي ديگري هم دارد به نام درس و بحث؛ ولي آن راه قلب را كه دارد، راه فطرت را دارد، راه تجرد نفسي را دارد. فرشته چون موجود مجرد است «جَرَتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ‌ قَلْبِهِ‌»[18] همان را هم كه خدا به انسان داد. اين‌چنين نيست كه اين راه نرفتني باشد يا نرفته باشند. اين‌چنين نيست كه همه علوم از راه چشم و گوش بيايد؛ گاهي از قلب به چشم و گوش مي‌رسد. بالأخره اين موجودات يقيني‌اند عالم‌اند و علمشان هم شهودي‌ است درس و بحثي هم نخواندند مفهوم هم دركار نيست همه‌اش شهود است انسان هم كه اينها را دارد اگر انسان روح مجرد را دارد و شايسته است كه با علم شهودي عالم بشود چرا عقب بماند. بنابراين اين راه هست؛ البته راه مهم‌تر هم هست. خاصيت اين راه اين است كه اولاً خود واقع را و مشهود را به انسان نشان می‌دهد نه مفهوم را و با آدم هم مي‌آيد، ديگر ﴿مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا﴾[19] اين‌چنين نيست. فرشته‌ها وقتي بخواهند منتقل بشوند در نفخه صور از عالمي به عالم ديگر، اين‌طور نيست كه يادشان برود كه چه مي‌دانند. انسان‌هايي كه علومشان را از باب «جَرَتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ‌ قَلْبِهِ‌ عَلَى‌ لِسَانِهِ»[20] فراهم كردند يك چنين علمي در برزخ با اينها هست. اگر كسي خواست راه اينها را طي كند، ديگر از كسي نبايد سؤال بكند بقاي بر تقليد ميت جائز است يا نه. اما آن علوم را كه شما مي‌بينيد فحول از حكماي ما مي‌گويند بقاي بر تقليد ميت جائز نيست اين شيخ انصاري[21] است اين آخوند خراساني[22] است و مرحوم نائيني و آقاي شيخ محمد‌حسين[23] غالباً مي‌گويند بقاي بر تقليد ميت جائز نيست. چرا؟ براي اينكه شما از مرجعي تقليد كرديد و مي‌كنيد كه اين سه عنصر را دارد: خودش هست يك، علم هست دو، علم صفت اين است و اين موصوف اين صفت است اين سه، اگر موصوف نباشد يا وصف نباشد يا پيوند نباشد كه شما نمي‌توانيد از كسي تقليد كنيد. بسياري از اين بزرگان در دوران فرتوتي و كهن‌سالي رابطه آنها با علم آسيب مي‌بيند شما از علم تنها كه نمي‌خواهيد تقليد كنيد، از اين ذات به تنهايي كه نمي‌خواهيد تقليد كنيد؛ از ذاتي كه علم دارد و علمي كه وصف اين ذات است تقليد مي‌كند اين با مرض خيلي از چيزها يادش رفته چه رسد به تامّه موت، مگر تامه موت كسي را مي‌گذارد كه همه اصطلاحات را الآن بلد باشد؟ چقدر شما مي‌توانيد با استصحاب اين مشكل را حل كنيد؟ مرحوم آقا ضياء گاهي با استصحاب در مسئله اصولي حل مي‌كند با استصحاب حجيّت مي‌كند گاهي در مسئله فرعي حل مي‌كند و به زحمت مي‌افتد.[24] مرحوم نائيني بالصراحه مي‌گويد نمي‌شود. مگر مسئله مرگ كار آساني است رابطه اينها را قطع مي‌كند. ولي اگر علم شهودي بود كه ديگر رابطه قطع‌شدني نيست اين از جاي ديگر نيامده كه فوراً برود. گوهر ذات او عالم شد «جَرَتْ».[25] يك وقت است استخر است يك وقت چشمه، استخر وقتي آب نيايد باران نيايد خشك مي‌شود؛ اما چشمه ديگر خودجوش است. آنكه با درس و بحث عالم مي‌شود استخري است كه از جاي ديگر آب گرفته. آنكه با تهذيب نفس عالم شد چشمه‌اي است كه «جَرَتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ‌ قَلْبِهِ‌ عَلَى‌ لِسَانِهِ»[26] چشمه ديگر خشك نمي‌شود، فرق چشمه و استخر اين است، فرق علم حضوري و حصولي اين است. اين راه براي همه ماها هست؛ به دليل تجرد روح، به دليل اينكه ملائكه اين را دارند. ما راه‌هاي ديگري داريم كه فرشته آن راه را ندارد؛ اما آن راهي كه فرشته دارد هم ما داريم. بنابراين اصرار قرآن اين است كه اينها اسوه شما هستند و شما از اينها ارث ببريد و مورث اصلي در حقيقت ذات اقدس الهي است، همين زمين را به شما ارث مي‌دهد هم علما ورثه انبيايند، فرشتگان عامل اين توريث هستند و آن اسوه‌ها را جلوي شما قرار مي‌دهند شما را مؤتسيان و متأسّيان به آن اسوه قرار مي‌دهند كه از آنها ارث ببريد و اگر «علم الدراسة» ـ ان‌شاء‌الله ـ نصيب كسي شد او جزء «الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ مَا بَقِيَ الدَّهْرُ»[27] از چنين عالمي كاملاً مي‌شود «بعد‌الموت» او هم تقليد كرد يعني باقي بود بر تقليد. اميدواريم خداي سبحان به همه شما و به همه علاقمندان قرآن كريم توفيق تأسّي به انبياي الهي را بيش از گذشته مرحمت كند.

«والحمد لله رب العالمين»


[1] . تهذيب‌ الاحکام، ج7، ص371.
[2] . سوره بقره، آيه275.
[3] . سوره مائده، آيه1.
[4] . سوره بقره، آيه275.
[5] . تهذيب‌ الاحکام، ج7، ص371.
[6] . سوره مائده، آيه1.
[7] . سوره بقره، آيه275.
[8] . کتاب المکاسب (انصاری، ط- جديد)، ج‌6، ص81.
[9] . سوره الحج، آيه78.
[10] . سوره الممتحنه، آيه4.
[11] . سوره الاحزاب، آيه21.
[12] . سوره الممتحنه، آيه4.
[13] . الکافی (ط- اسلامی)، ج1، ص32.
[14] . سوره بقره، آيه258.
[15] . سوره اعراف، آيه142.
[16] . سوره نساء، آيه164.
[17] . عيون اخبار الرضا (عليه‌السلام)، ج2، ص69.
[18] عيون اخبار الرضا (عليه‌السلام)، ج2، ص69.
[19] . سوره نحل، آيه70.
[20] . عيون اخبار الرضا (عليه‌السلام)، ج2، ص69.
[21] . الاجتهاد و التقليد (للشيخ الأنصاري)، ص67.
[22] . قاعدة الضرر و الاجتهاد و التقليد (كفاية الأصول)، ص479.
[23] . الاجتهاد و التقليد (بحوث في الأصول)، ج‌3، ص: 38.
[24] . قاعدة نفي الضرر و الاجتهاد و التقليد (مقالات الأصول)، ص: 509.
[25] . عيون اخبار الرضا (عليه‌السلام)، ج2، ص69.
[26] . عيون اخبار الرضا (عليه‌السلام)، ج2، ص69.
[27] . نهج‌البلاغه، حکمت147.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo