درس خارج فقه آیت الله جوادی
92/02/18
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: خیارات
مسئله ششم از فصل پنجم اين بود كه اكنون كه فسخ با فعل حاصل ميشود، آيا اين فعل سبب فسخ است يا كاشف فسخ؟ «فيه وجهان و قولان».
معناي سببيت آن است كه بدون اين تصرف در «منقول عنه» فسخ حاصل نشده و با اين تصرف فسخ حاصل ميشود، چون سبب فسخ است.
معناي كاشف اين است كه در رتبه سابق اين فسخ حاصل شده و اين تصرف كشف ميكند. كساني كه گفتند تصرف كاشف است نه سبب؛ گفتند چند محذور عقلي دارد، حالا يك بحث وضعي است يك بحث تكليفي.
بحث تكليفي اين است كه اين كار حرام است و تصرفي كه حرام است اگر تصرف خارجي باشد چگونه سبب فسخ ميشود؟ مثلاً كسي بخواهد فرشي را كه فروخته، بدون اينكه قبلاً فسخ كرده باشد اين فرش را از خريدار بگيرد، وقتي كه گرفت بعد ميشود مالك؛ اما گرفتنش در حال ملك ديگري است اين تصرف غصب است. اگر با خود تصرف شما بخواهيد فسخ حاصل بشود، اين تصرف حرام است با اين حرام ميخواهيد فسخ حاصل كنيد اين مشكل حكم تكليفي. اگر تصرف اعتباري بكنيد و نه تصرف خارجي؛ تصرف اعتباري آن است كه فرشي را كه اين فروشنده با عقد خياري فروخت و اين فرش ملك خريدار شد اين شخص فروشنده به مشتري ديگر بگويد «بعتك ذاك الفرش» با اين بيع با اين انشا كه يك تصرف اعتباري است نه تصرف خارجي، ميخواهد فسخ بكند آيا اين ميشود يا نميشود؛ يا حتماً بايد بگويم فسخ قبلاً شده و اين تصرف اعتباري كاشف از فسخ است؟ گفتند اين مستلزم دور است آن هم دور مضمر به تقريب مرحوم آقاي نائيني؛[1] دور مصرّح بطلانش روشنتر است دور مضمر است ولي دور مضمر بطلانش عميقتر از دور مصرّح است.
دور مصرّح اين است كه «الف» متوقف باشد بر «باء»، «باء» متوقف باشد بر «الف» بطلان اين دور روشن است اما دور مضمر آن است كه «الف» متوقف ميشود بر «باء»، «باء» متوقف باشد بر «جيم»، «جيم» متوقف باشد بر «الف» اين پيچيدگياش و وهنش و فسادش بيشتر است؛ منتها به اندازه اولي شفاف نيست، چون اولي يك بطلان صريحي در كف دست طرف قرار ميدهد. طبق فرمايش مرحوم آقاي نائيني اين دور، دور مضمر است چرا؟ براي اينكه كسي كه ميخواهد بگويد «بعت» و با «بعت» ميخواهد فسخ كند بر اساس «لا بيع الا في ملكٍ» يا «لا بيع الا في مُلكٍ»، اين شخص بايد مالك يا مَلِك باشد. اگر گفتيم اين حديث «لا بيع الا فيما تملک»[2] است؛ يعني كسي تا مالك چيزي نبود نميتواند بفروشد. اگر گفتيم ضبطش با ضم است نه با كسر «لا بيع الا في مُلكٍ»؛ يعني انسان بايد مَلِك و سلطه داشته باشد حالا يا مالك هست يا ولي هست يا نايب هست يا وكيل هست يا حاكم است كه به يك نحوي ولايت دارد اين مُلك دارد؛ يعني سلطنت دارد اين بيعاش صحيح است. به هر تقدير انسان يا بايد مالك باشد يا مَلِك؛ اين شخصي كه فرش خود را به ديگري فروخته نه مِلك دارد نه مُلك. پس «لا بيع الا في ملكٍ» يا «لا بيع الا في ملكٌ» اين تفصيل را مرحوم آقاي نائيني اينجا ذكر نكرده؛ ولي قبلاً در جاهاي ديگر هم فرمودند. اين شخص اگر بخواهد بيع كند بايد مالك باشد، ملك او هم فرع بر اين است كه فسخ بكند تا فسخ نكرده مالك نميشود؛ پس اول بايد فسخ بكند بعد مالك بشود بعد بيع بكند. پس «البيع يتوقف علي المِلك، المِلك يتوقف علي الفسخ» اگر فسخ بخواهد با بيع حاصل بشود «الفسخ يتوقف علي البيع» اين ميشود دور مضمر. آنچه كه ظاهر فرمايش مرحوم شيخ و امثال شيخ بود دور مصرّح بود كه ميگفتند اين بيع متوقف بر فسخ است اين فسخ متوقف بر بيع آن واسطه را ذكر نميكردند؛ در حالي كه راهش اين است كه بيع متوقف بر ملك است، ملك متوقف بر فسخ است، فسخ هم بخواهد با بيع حاصل بشود، چون تا «بعت» نگويد كه تصرف نكرده در «منقول عنه» و مالك نميشود. گذشته از مسئله دور بودن، آن مسئلهاي كه يك ملك در آنِ واحد مال دوتا مالك هم هست هم همين را محذور خواهد داشت؛ چرا؟ براي اينكه بايع با اين «بعت» ميخواهد مالك بشود فرشي را كه فروخته به خريدار الآن كه مالك نيست، ميخواهد با اين «بعت» مالك بشود در ظرفي كه ميگويد «بعت» با اين «بعت» هم خود مالك ميشود هم مشتري دوم، چون دارد «بعت»؛ يعني من اين مال را به مشتري دوم دادم پس با اين «بعت» هم مشتري دوم مالك ميشود هم خودش مالك ميشود. دوتا ملك مستقل مال دوتا مالك در آن واحد جمع نميشود. اين اشكال را كه بعضي از علماي عامه داشتند گفتند كه نظير اينكه كسي وارد نماز شد حالا بخواهد نماز قبلي را بشكند وارد نماز بعدي بشود، اين «الله اكبر»ي كه گفت چون ركن است با آن «تكبيرة الاحرام» نماز بسته شد، حالا ميخواهد اين نماز را باطل كند و وارد نماز ديگر بشود اگر «تكبيرةالاحرام» را دوباره بگويد به قصد اينكه نماز قبلي را باطل كند وارد نماز بعدي بشود، اين شدني نيست با «تكبيرةالاحرام» حرام، نماز دوم بسته نميشود اين اشكال بعضي از علما بود.
مرحوم علامه در تذكره[3] پاسخ دادند كه اين چون بهلحاظ دوتا مالك است عيب ندارد نسبت به يك مالك بله اشكال داشت؛ چون نسبت به دوتا مالك است اشكال ندارد. اين جواب هم ناصواب است براي اينكه اجتماع دوتا ملك مستقل براي مملوك واحد، در آن واحد ممكن نيست؛ زيرا معناي استقلال ملكي زيد آن است كه ديگري حق ندارد، معناي استقلال ملكي عمرو اين است كه ديگري حق ندارد آن وقت شيء واحد در آن واحد ملك مستقل دونفر باشد؛ يعني هركدام هم حق دارند و هم حق ندارند، بازگشت آن به جمع نقيضين است.
پرسش: اگر ملکيت، ملکيت تام باشد فرمايش متين است که کسی حق ندارد دخالت در آن بکند اما اگر ملکيت متزلزل باشد؟
پاسخ: ملكيت متزلزل نيست عقد متزلزل است نه ملكيت، الآن كه روي مبناي مرحوم شيخ طوسي چون در احكام خيار خواهد آمد؛ يك وقتي گفته ميشود در زمان خيار اصلاً ملك نميآيد. فرمايش ايشان اين است كه در زمان خيار ملك نميآيد وقتي كه اين شيء در عقد خياري با خيار فروخته شد، ملكيت متوقف است بر انقضاي زمان خيار؛ پس در اين حال اصلاً خريدار مالك نيست. اين مبنا اگر درست باشد معنايش اين است كه مشتري تا زمان خيار بايع نگذشت مالك نيست آن در ملك خودش تصرف ميكند، نه مشكل حكم شرعي دارد كه گفتيم تصرف ميشود حرام، نه مشكل حكم وضعي دارد كه مستلزم دور و امثال دور باشد، اين شخص ملك خودش را دارد میفروشد. اما طبق مبنايي كه معروف بين اصحاب است داريم بحث ميكنيم كه در زمان خيار طرفين مالكند «بالملكية المطلقه»، ملكيت هم متزلزل نيست عقد متزلزل است؛ لذا اين شخص ميتواند فسخ بكند ميتواند فسخ نكند. اگر اين ملكيت به وسيله فسخ حاصل ميشود اين اجتماع دوتا ملكيت در آن واحد محال است. پس اولاً دور مضمر است ، ثانياً فساد دور مضمر قويتر از دور مصرح است و ثالثاً اجتماع دوتا ملك مستقل براي دوتا مالك در ظرف واحد ممكن نيست ، رابعاً پس راهي كه مرحوم علامه خواست ارائه بدهد اين ناتمام است.
جريان دور را مرحوم شهيد حل كرده كه اين دور، دور «معي» است كه مرحوم شيخ[4] نقل كرده كه گرچه معلوم نيست مرحوم شهيد كجا فرموده چون اين حرف، حرف قوی نيست. مرحوم شهيد دارد كه اين دور، دور «معي» است و عيب ندارد. دور «معي» كه همه ميگويند عيب ندارد اين دور نيست مثال ميزنند «کاللبنتين المتساندتين» در قوانين[5] و امثال قوانين دور «معي» را به اين مثال ذكر كردند دوتا آجر يا دوتا خشتي كه به هم تكيه دادند و میايستند اينها را ميگويند دور «معي» است؛ يعني هر كدام متوقف بر ديگري است؛ چون با هم هستند عيب ندارد «كاللبنتين المتساندتين» دوتا خشتي كه هركدام به ديگري تكيه ميكند. دور «معي» در حقيقت دور نيست، هيچكدام به ديگري تكيه نميكند اين دوتايي با هم يك نيروي ثالثي ايجاد ميكنند كه به آن نيروي ثالث وابستهاند و در حالت انحنا قرار دارند، نه اينكه اين به وسيله او محفوظ است او به وسيله اين محفوظ است، اين اصلاً دور نيست. فرمايش مرحوم شهيد هم معلوم نيست که در كجا گفته و بر فرض هم گفته باشد، اين ديگر دور «معي» نيست اين دور توقفي است؛ براي اينكه «لا بيع الا في ملكٍ»، اين «ذوالخيار» كه بخواهد در «منقول عنه» تصرف بكند به ديگري بفروشد تا مالك نباشد بيع نيست اين يك، پس بيع «يتوقف علي الملك»، ملك هم «يتوقف علي الفسخ» تا فسخ نكند كه آن «منقول عنه» به او برنميگردد. پس «البيع يتوقف علي الملك، الملك يتوقف علي الفسخ»، اگر فسخ بخواهد متوقف باشد بر اين بيع كه با اين بيع حاصل بشود ميشود دور مضمر؛ پس دور است يقيناً و سخن از دور «معي» نيست.
پرسش: هر توقفی که مستلزم دور نيست آنکه مستلزم «توقف الشیء علی نفسه» باشد. در «ما نحن فيه» ملک و فسخ میتوانند با هم در آن واحد واقع بشوند توقفشان هم مستلزم... .
پاسخ: ديگر توقف نيست اگر با هم هستند توقفي ندارند؛ ولي «لا بيع الا في ملك» ميگويد توقف دارد و يكي مقدم بر ديگري است. انسان كه نميتواند مال مردم را بفروشد. انسان يا بايد مَلِك باشد يا مالك باشد وگرنه ميشود فضولي و احتياج دارد كه ديگري اجازه بدهد اگر انسان نه ملك داشت نه مُلك، نه مَلِك بود و نه مالك چگونه ميتواند بيع بكند؛ پس «البيع يتوقف علي الملك، الملك لا يحصل الا بالفسخ».
بنابراين اينكه در تعبيرات گاهي سبب و مسبب، گاهي علت و معلول، گاهي شرط و مشروط را ذكر ميكنند روي همين جهت است. بيع متوقف بر ملك است، ملك متوقف بر فسخ است، فسخ هم با همين اين بيع ميخواهد حاصل بشود. پس نه پاسخ مرحوم علامه تام است، نه پاسخ مرحوم شهيد كه فرمودند كه دور، دور «معي» است نه دور مضمر است و دور توقفي است. راه سومي را مرحوم شيخ[6] از ديگران البته كه فرمودند بازگو ميكند خودش هم به آن اشاره ميكند كه اين از باب قاعده «من باع ثم ملك»[7] [8] است.
در جريان فضولي اگر كسي اول مال مردم را بفروشد بعد او را از صاحبش بخرد ميگويند اين درست است ميفرمايند: ما در آنجا يك چنين فتوايي نداديم كه اگر كسي مال مردم را بفروشد و بعد بخرد درست باشد «بالقول المطلق»؛ بلكه آن وقتي كه فروخت كه فضولي بود و اين عقد شناور بود و به جايي ارتباط نداشت، بعد هم كه خريد نسبت به او حرفي نزد؛ بلكه بعد از خريدن بايد نسبت به او سخن بگويد، يا قبول كند يا نكول كه وضع او را از سرگرداني دربياورد. اگر امضا كرد امضاي او يا ناقل است يا كاشف، اگر نكول كرد كه آن معامله اصلاً باطل است. پس اينطور نيست كه اين اول يك معامله سرگرداني بكند بعد خودش برود از مالك بخرد و آن معامله قبلي تثبيت بشود اينطور نيست، بايد معامله قبلی را او تثبيت كند آنجا هم ما اين حرف را نزديم. بنابراين روي قاعده «من باع ثم ملك» هم اين مسئله تأمين نميشود؛ وقتي تأمين نشد نشان ميدهد كه اين تصرف «بما انه تصرف» نميتواند فسخ باشد الا و لابد بايد كاشف باشد؛ حالا يا مكشوفش كراهت مبرز به فعل متصل است يا مبرز به فعل منفصل است بالأخره بايد باشد. آنكه محقق ثاني، آنكه شهيد ثاني اين دوتا بزرگوار فرمودند كه مرحوم شيخ[9] ميفرمايد كه محقق[10] و شهيد[11] ثانيان فرمودند، اين هم همان راه عقلي را طي كردند. گفتند آن قصدي كه اين شخص كرده است؛ چون هر كاري كه انسان انجام بدهد، کار ارادي مسبوق به قصد است، همين كه ميخواهد برود در «منقول عنه» تصرف بكند اين مسبوق به قصد است با آن قصد فسخ حاصل ميشود؛ پس اين شخص ميرود مال خودش را برميدارد حرمت تكليفي ندارد، وضعي هم قبلاً ثابت شده است؛ يعني با آن اراده ثابت شده است، اين تصرف ميشود كاشف. اين يك راه حلي است كه اين بزرگان پذيرفتند حالا ببينيم همين راه ميشود تا پايان ادامه داد يا اگر مثلاً داد كه تتميمي ندارد اگر نقدي بر اين راه وارد است كه بايد جداگانه بحث بشود. اين راهي كه اين بزرگوارها تا به حال طي كردند همين است كه اين كاشف از فسخ است و فسخ در حقيقت آن امر باطني است؛ حالا يا كراهت است كه فسخ است يا انشاي دروني است كه فسخ است، يا به تعبير مرحوم شهيد ثاني و محقق ثاني، آن قصد تصرف، خود آن قصد فسخ است و اين تصرف كاشف است. بنابراين فسخ حاصل ميشود، وقتي فسخ حاصل شد ملك حاصل ميشود، وقتي ملك حاصل شد بيع هم صحيح ميشود.
بنابراين چه تصرف خارجي بكند چه تصرف اعتباري بكند تصرف اعتباري هم مسبوق به قصد است اول فسخ است به وسيله فسخ ملك حاصل ميشود به وسيله ملك انسان ميتواند به ديگري بفروشد.
در قرآن كريم ذات اقدس الهي، خود را وليّ مؤمنان معرفي كرده است كه فرمود: ﴿اللّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا﴾[12] و عدهاي هم تحت ولايت الهياند، اولياي الهياند، آثاري هم بر اين ولايت بار كرده است. انسان كامل مثل وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اهل بيت(عليهم السلام) اينها هم تحت ولايت اللهاند و خدا وليّ اينها است. درباره وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود ﴿إِنَّ وَلِيِّيَ اللّهُ الَّذي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ﴾[13] خدا وليّ من است كه قرآن را نازل كرده؛ يعني از راه انزال قرآن ولايت من تأمين هست و او متولي صالحان هم هست. پس مطلب اول اين است كه ذات اقدس الهي هم وليّ مؤمنين است هم وليّ انبيا. مطلب دوم آن است كه در همين قرآن كريم، صلوات ذات اقدس الهي بر هر دو گروه نازل ميشود؛ يعني هم بر پيامبر صلوات ميفرستد هم بر مؤمنين. بر پيامبر صلوات ميفرستد همان آيه معروف سورهٴ مباركهٴ «احزاب» است كه فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليمًا﴾[14] اين راجع بر صلوات بر پيامبراست. باز در همان سورهٴ مباركهٴ «احزاب» فرمود: خدا بر مؤمنين هم صلوات ميفرستد كه فرمود: ﴿هُوَ الَّذي يُصَلّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ﴾.[15] اين آيه دوم قبل از آن آيهاي است كه قرائت شده؛ يعني قبل از اينكه جريان ﴿إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَه﴾ را نازل كند اين ﴿هُوَ الَّذي يُصَلّي عَلَيْكُمْ﴾ را فرمود؛ يعني خداي سبحان بر مؤمنين صلوات ميفرستد. تفاوت جوهري اين دوتا صلوات اين است كه در آنجا نفرمود ما بر پيامبر صلوات ميفرستيم تا او را از ظلمت خارج كنيم به نور بياوريم؛ فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ﴾ «بالقول المطلق»؛ اما درباره مؤمنان فرمود: ﴿هُوَ الَّذي يُصَلّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ﴾. پس خدا بر مؤمنان صلوات ميفرستد تا آنها را نوراني كند. ذيل آيه هم فرمود كه ﴿كانَ بِالْمُؤْمِنينَ رَحيمًا﴾[16] همه جا سخن از ضمير است، در پايان آيه به جاي اينكه به ضمير اكتفا كند با اسم ظاهر مطلب را بيان كرده فرمود: ﴿هُوَ الَّذي يُصَلّي عَلَيْكُمْ﴾ اين ضمير جمع مذكر ثالث ﴿لِيُخْرِجَكُمْ﴾ ضمير جمع مذكر ثالث، بعد دارد ﴿وَ كانَ بِالْمُؤْمِنينَ رَحيمًا﴾ اگر ميفرمود «و كان بكم رحيما» همان مطلب حل ميشد؛ اما اسم ظاهر آورده تا سببش را بيان كند كه اگر خداي سبحان بر شما صلوات ميفرستد به سبب ايمان و به بركت ايمان است. پس دوتا ولايت آنجا هست دوتا صلوات هم هست آن صلواتي كه بر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هست اين مطلق است اين صلواتي كه بر مؤمنين هست با اين قيد و با اين وصف ذكر شده است كه شما را ميخواهد نوراني كند، معلوم ميشود نوراني شدن انسان با صلوات الهي است و معلوم ميشود ولايت الهي هم با صلوات الهي است. در آن آيه فرمود: ﴿اللّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ﴾ اما با چه وسيله خارج ميكند؟ به وسيله صلوات خارج ميكند. پس صلوات الهي؛ يعني آن رحمتهاي خاصه انسان را نوراني ميكند و انسان نوراني تحت ولايت ذات اقدس الهي است. چه گروهي بالأخره اين سعادت را دارند كه از ظلمت به نور خارج بشوند؟ فرمود: ﴿يَهْدي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ﴾[17] اگر كسي پيرو رضاي الهي باشد ببيند رضاي خدا در چيست، خدا از چه راضي و از چه ناراضي، اگر كسي ﴿يَهْدي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ﴾ به اين صورت شد اين را هدايت ميكند به آن هدايت پاداشي و ﴿وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ﴾.
خداي سبحان معيار رضايت و كراهت خودش را هم در قرآن مشخص كرد.
سورهٴ مباركهٴ «اسراء» تقريباً نوزده آيه معاصي كبير و معروف را هم شمرده از شرك گرفته تا قتل و تا هتك حرمت ناموسي و امثال ذلك، بعد از شمارش اين گناهان زياد فرمود: ﴿كُلُّ ذلِكَ كانَ سَيِّئُهُ عِنْدَ رَبِّكَ مَكْرُوهًا﴾[18] بعد فرمود: ﴿ ذلِكَ مِمّا أَوْحى إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ﴾[19] حكمت به اصطلاح قرآن غير از حكمت به اصطلاح حوزه است. حكمت به لسان قرآن جهانبيني حكمت است، اخلاق حكمت است، فقه حكمت است، بررسي اوصاف الهي حكمت است؛ براي اينكه در همه اين آيات، بخشي به اصول دين برميگردد، بخشي به فروع دين و فقه برميگردد اين ميشود فرمود که اينها حكمت الهي است فرمود اين معاصي پيش خدا مكروه است در برابر حسناتي كه ديگران انجام دادند ميفرمايد: ﴿رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ﴾[20] رضاي الهي هم مشخص است اينطور نيست كه چيزي مبهم باشد. پس چيزهايي كه خدا از آنها راضي است مشخص است، چيزهايي كه خدا از آنها ناراضي است مشخص است. ﴿يَهْدي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ﴾ اين كار را ميكند ﴿وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ﴾ اگر اين شد انسان نوراني ميشود. پس ولايت براي هر دو هست با تفاوت، صلوات براي هر دو هست با تفاوت و آن تفاوتها در جهاد ظهور ميكند. انبيا هم جهاد دارند، اوليا هم جهاد دارند، مؤمنين هم جهاد دارند؛ البته جهاد بيروني فرقي نميكند، جهاد بيروني چون خارج از حوزه نفس است فرق نميكند؛ بعضي از اقسام جهاد، جهاد ابتدائي است بعضي از جهاد، جهاد دفاعي است اين فرقي نميكند. انسان به سراغ يك دشمني برود كه او را تسليم بكند يا اينكه آماده است كه اگر يك وقت دشمن به او حمله كرد او دفاع بكند اين جهاد دفاعي است يا جهاد ابتدائي چون بيرون از مرز جان انسان است فرقي از اين جهت نميكند. اما جهاد دروني چرا خيلي فرق ميكند جهاد دروني كه انسان با هوس با شيطان با جنود شيطان دارد ميجنگد، براي آنها جهاد ابتدائي است؛ يعني آنها از اول حمله ميكنند دشمن را خفه ميكنند و دشمن را تسليم ميكنند براي توده مؤمنان اين كار مقدور نيست كه اينها به سراغ شيطان بروند او را تسليم بكنند. اينها منتظرند كه اگر يك وقتي هوسي گناهي به طرف اينها ميخواهد بيايد اينها دفاع ميكنند خودشان را حفظ ميكنند. مؤمنان عادي جهاد ابتدائي ندارند؛ لذا افراد عادي نميتوانند بگويند كه شيطاني «اسلم علي يدي» شيطان را من تسليم كردم؛ بلكه هميشه مواظب است كه در طعن و طنز شيطان قرار نگيرد اين هميشه بايد مواظب باشد بايد مراقب باشد. اما وقتي اينها جهاد ابتدائي داشتند آن شيطان را خفه كردند و تسليم كردند آن هم زير دست و پاي اينها داد ميزند كه ﴿إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ﴾[21] من اصلاً به اينها دسترسي ندارم. بنابراين تفاوت جوهري هست بين ولايت آنها با ولايت افراد، ولايت آنها طوري است كه ذات اقدس الهي نورانيت اينها را لحظه به لحظه تكميل ميكند؛ اما ولايت الهي نسبت به افراد اين است كه لحظه به لحظه اينها را از ظلمت خارج ميكند؛ حالا يا دفعاً يا رفعاً؛ بالأخره يا نميگذارد يا اگر رفت و مبتلا شدند خارجشان ميكند. لذا اين صلواتي كه در قرآن كريم براي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است قيدي ندارد؛ اما صلواتي كه بر مؤمنين هست آنجا قيد دارد كه فرمود ﴿يُصَلّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ﴾.
صلوات براي صابران هم ذات اقدس الهي ميفرستد اگر كسي خداي ناكرده مورد مصيبت شد و اين موحدانه صبر كرد ﴿الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ﴾[22] اينها واقعاً صبر كردند ﴿أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ﴾.[23] صبر در مصيبت خيلي دشوارتر از صبر «عند المعصية» نيست اگر كسي در معرض گناه قرار گرفت و خيلي هم به آن گناه علاقه داشت و صبر «عن المعصية» كرد و «لله» خودش را حفظ كرد اين هم ﴿أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ﴾. صبر در طاعت آن خيلي مهم نيست، صبر كردند بر انجام واجبات، بر روزهگرفتن، انجام حج، انجام عمره، انجام نماز، تكليفات واجب. اگر كسي صبر كرد در امتثال واجبها، آنها هم ﴿عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ﴾ خواهد بود؛ منتها چون صبر درجاتي دارد، صلوات الهي هم درجاتي دارد، فرشتههايي هم که بر انسان صلوات ميفرستند درجاتي دارند. گاهي اوساطي از فرشتهها صلوات ميفرستند گاهي «حمله» عرش صلوات ميفرستند خيلي فرق میکند. اينجا كه فرمود ﴿هُوَ الَّذي يُصَلّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ﴾ آيا جميع ملائكه است که مثلاً جمع محلي به «الف و لام» و يك همچنين چيزي وجود داشت که ما بگوييم جميع ملائكه است؛ نظير آنچه كه فرمود ﴿فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ﴾[24] [25] يا نه اينجا دارد «ملائكته»؛ اما چه گروهي از ملائكه اين روشن نيست. همه ملائكه مأمور نيستند كه نسبت به همه مؤمنان صلوات بفرستند؛ البته براي اوحدي از اهل ايمان، فرشتههاي برتر هم صلوات ميفرستند.
بنابراين اين راه باز است كه اگر ما بر اساس ﴿وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾[26] حركت كرديم ـ انشاءالله ـ از «علم الدراسه» به «علم الوراثه» منتقل ميشويم. اين «علم الوراثه» همان است كه وجود مبارك حضرت امير فرمود كسي كه علم پيدا كرد و عمل كرد يا «عَمِلَ بِمَا عَلِمَ وَرَّثَهُ اللَّهُ عِلْمَ مَا لَمْ يَعْلَمْ»[27] خدا او را وارث چيزي ميكند كه نميداند، ديگر «علم الدراسه» نيست اين ديگر در كتاب نيست كه حالا يك روز يادش برود. اگر ذات اقدس الهي يك همچنين علمي را به او ارث داد، اين از «علم الوراثه» برخوردار است كه اميدواريم خداي سبحان نصيب همه شما بفرمايد ما را هم محروم نكند.
«والحمد لله رب العالمين»