درس خارج فقه آیت الله جوادی
92/09/06
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:بیع نقد و نسیه/ ثمن موجل_/
دومين مسئله از مسائل فصل هفتم اين است كه اگر شرط «تأجيل»؛ يعني «مؤجّل» و «مؤخّر» بودن ثمن مطرح شد كه اين معامله ميشود نسيه بايد مدت آن معلوم باشد و اگر اجمال مفهومي، اشتراك لفظي يا تشابه مصداقي داشت به طوري كه مشخص نبود كدام يك از اين مصاديق يا معاني مراد است و انصرافي هم در كار نبود اين شرط باطل است. [1] در بحث شروط ملاحظه فرموديد كه اگر شرط مجهول بود ـ شرط غرري ـ باطل است يا نه؟ بطلان آن مربوط به اين بود كه آيا ما «نهي النبي عن الغرر»[2] داريم يا ««نَهَى رَسُولُ اللَّهِ (صل الله عليه و اله) عَنْ بَيعِ الْمُضْطَرِّ وَ عَنْ بَيعِ الْغَرَرِ»[3] ؟ آنجا روشن شد كه مطلق غرر چه در بيع و چه در غير بيع باعث بطلان آن شيء است و اگر آن شرط فاسد شد، آيا باعث فساد عقد ميشود يا نه که مسئله ديگري بود، اما اينجا شرط به خود ثمن برميگردد و اگر اين شرط مجهول شد باعث غرري بودن خود معامله ميشود؛ لذا اگر در نظير شرط در «خياطت» و «حياكت» و «كتابت» در ضمن عقد و مانند آن تأملي باشد كه اينگونه از شرطهاي فاسد مفسد عقد است يا نه؟ شرطي كه فاسد است و در حريم ثمن قرار دارد يا در حريم مثمن قرار دارد اين تقريباً انسان مطمئن است كه باعث فساد عقد خواهد بود، چون شرط بيگانه نيست و عقد به منزله ظرف آن شرط نيست؛ نظير شرط خياطت، بلكه به منزله ركن و مقوّم آن است. پس اگر اجمال مفهومي، اشتراك لفظي يا تشابه مصداقي بود و انصرافي در كار نبود چنين شرط مجهولي باعث «غرر» است و باعث مجهول شد و غرري بودن معامله است و باطل است.
برخي از مصاديق جهل به مدت تأخير در کلام صاحب جواهر ره
مثالهايي كه مرحوم صاحب جواهر[4] و امثال صاحب جواهر زدند اين است كه گفتند اگر كسي بگويد ما اين خريد و فروش را داريم «عند النفر» كه حاجيها ـ حالا در مكه هست يا در همان سرزمين منا ـ معاملهاي كردند و گفتند: «عند النفر»، معلوم نيست «نَفر» اول است يا «نَفر» دوم است يا گفتند: «في الربيع»، معلوم نيست «ربيع الاول» است يا «ربيع الثاني» است يا گفتند: «في الجمادي»، معلوم نيست «جمادي الاولي» است يا «جمادي الثاني» است؛ اين الفاظ مشترك و مفاهيم مشترك و مصاديق متشابه، چون جهالت دارد باعث «غرر» هست اين شرط را فاسد ميكند، مگر آنجايي كه انصراف داشته باشد؛ مثل اينكه ميگويد تا روز جمعه، جمعه مصاديق فراواني دارد هر هفتهاي يك جمعه دارد، اما وقتي در اين هفته گفتند تا جمعه؛ يعني جمعه اول، اين بر خلاف «ربيع الاول» و «ربيع الثاني» يا «جمادي الاولي» و «جمادي الثاني» است يا «نَفر» اول و «نَفر» دوم است كه آنجا انصرافي ندارد، البته اگر جايي كه انصراف داشته باشد ديگر مجهول نيست معلوم خواهد بود و اما اگر گفته شد كه تا جمعه؛ يعني جمعه اول يا اگر گفتند تا اول ماه؛ يعني همين اول ماهي كه در پيش هست. بنابراين هر جا اجمال مفهومي، اشتراك لفظي، تشابه مصداقي و مانند آن باشد و انصرافي در كار نباشد اين جهل است و «غرر» را به همراه دارد و فاسد است و مفسد عقد خواهد بود.
عدم تأثير معلوم واقعي بودن با جهل متعاقدين در بطلان بيع
مطلب بعدي آن است كه اين شيئي كه مجهول است، اگر معلوم باشد واقعاً و مجهول باشد «عند المتعاقدين» «معفو» است يا بايد معلوم باشد «عند المتعاقدين»؟ چون بعضي از شرايط است كه اگر وجود واقعي آن واقعاً احراز شود كافي است، ولو طرف نداند يا غفلت داشته باشد؛ مثل اينكه يكي از شرايط صحت معامله اين است كه آن «معقود عليه»؛ يعني آن كالا حلال، طيب و طاهر باشد و منفعت محلله عقلايي داشته باشد، اما اين فروشنده غافل است اين مسئله شرعي را نميداند كه فلان حيوان حلال گوشت است يا حرام گوشت؛ اصلاً اين مسئله را نميداند كه بايد حلال گوشت باشد و همچنين حكم اين حيواني را هم كه دارد ميفروشد نميداند، اين هم حيواني را صيد كرده که يا دريايي بود يا صحرايي بود يا فضايي بود دارد ميفروشد، نه متوجه اصل مسئله است كه «معقود عليه»؛ يعني آن مبيع بايد حلال باشد و نه ميداند اين پرنده حلال گوشت است، اين را معامله ميكند؛ ولي اين حيوان دريايي يا صحرايي يا هوايي طيب، طاهر و حلال گوشت است، ولو شخص نميداند اين معامله صحيح است، براي اينكه علم و جهل او دخيل نيست؛ مگر اينكه مسئله را بداند كه مبيع بايد طيب، طاهر و حلال گوشت باشد و شك داشته باشد كه اين حلال گوشت است يا نه، آنگاه جدّش متمشي نميشود که آن يك حساب ديگري است، وگرنه اگر كسي نداند كه اين پرنده حلال گوشت است يا نه و غافل باشد جدّش هم متمشي ميشود و معامله هم صحيح است، براي اينكه علم و جهل طرف دخيل نيست، بلکه آنچه كه شرط است اين است كه اين كالا طيب باشد، حلال باشد و مانند آن، اما مسئله تاريخ اينچنين نيست، چون به «غرر» و به جهل طرفين برميگردد كه آسيبرسان است. بنابراين معلوم بودن واقعي كه مجهول «عند المتعاقدين» است اين باعث «غرر» است و جهل است و باطل است، پس اگر بگويند كه تا اول فروردين، اما الآن نميداند كه ماه چندم است، يك وقت است كه اجمالاً يك روزي دو روزي اختلاف نظر هست، اين همان مقداري است كه تسامح هست؛ مثل اينكه كسي گفت تا اول ماه ولي نميداند كه اين ماه كسر دارد يا نه، اين قابل تسامح است كه در بحث ديروز گذشت، اما اگر كسي نميداند كه در برج اول است، برج دوم است، برج پنجم است، برج ششم است، بعد ميگويد تا اول سال که پنج شش ماه اين وسط تفاوت مدت است، اين اصلاً نميداند كه در كدام ماه است، وقتي نميداند در كدام ماه است بعد بگويد تا اول سال يا اول فروردين اين ميشود جهل و «غرر»، پس بايد «عند المتعاقدين» معلوم باشد و اگر جهل است، جهل اندكي باشد كه آسيبرسان نباشد.
حکم به صحت بيع در معلوم واقعي و غفلت متعاقدين از آن
پرسش: آيا جهل به حکم مبيع ميتواند منجر به نقص بيع شود؟
پاسخ: اگر مسئله را بداند كه مبيع بايد حلال و طيب و طاهر باشد يك، و نداند كه اين پرنده طيب و طاهر است دو، جدّش متمشي نميشود سه، از اين جهت مشكل دارد؛ ولي اگر غافل باشد معامله صحيح است و آن شيء هم واقعاً حلال باشد، اگر يك پرندهاي واقعاً حلال گوشت بود و اين شخص حكم آن را نميدانست، منتها غافل بود معامله صحيح است، چون علم و جهل او دخيل نيست، اما مدت گذاشتن نقد و نسيه به پرداخت او وابسته است، بنابراين علم و جهل او باعث غرر اوست، آنجا كه غررآور نيست.
حکم به لزوم معلوم بودن بيع در زمان عقد
فرع بعدي آن است كه بايد «عند المتعاقدين» و «حين المعامله» روشن باشد، نه اينكه اين اگر بعد بنشيند و حساب كند ميفهمد. اگر بعد بنشيند حساب كند كه الآن چه ماهي است و تا اول فروردين مثلاً چهار پنج ماه فاصله است، بعد براي او معلوم ميشود که اين كافي نيست، اين بايد «حين المعامله» و «حين العقد» بداند كه اين چه برجي است و تا اول فروردين چند ماه فاصله است تا مصون از جهل و «غرر» باشد، وگرنه بعدها بنشيند فكر كند، حساب كند و از اين و آن بپرسد اين كافي نيست، چون غرري كه بعداً رفع ميشود و جهلي كه بعداً رفع ميشود به آن عقد نفعي نميرساند عقد ضرر خود را در اثر جهل و «غرر» طرفين ديده و فاسد شده است.
دليل قول به احتمال کفايت معلوم بودن واقعي و ناتمامي آن
برخيها خواستند بگويند كه معلوم بودن واقعي كافي است ولو اين شخص نداند، مرحوم علامه در تذكره اين فرمايش را گفتند؛ ولي در پايان نظرشان اين بود كه اگر علم داشته باشد كافي است؛ گفتند كه اگر يك مسافري وارد يك شهري شد و ديد همه دارند يك كالايي تهيه ميكنند ناني تهيه ميكنند گوشتي و آبي تهيه ميكنند اين هم رفته يك كالايي را تهيه كند نميداند كه اين كالا با چه وزن و قيمتي فروخته ميشود، حالا يك مقدار پول دستش است، اين شنيده كه فلان واحد وزن فلان شهر است اما نميداند آن واحد چند گرم است يا چند كيلوست يا چند سير است، وقتي مسافري وارد يك شهر شد به وزن همان شهر خريد و فروش ميكند اين معامله صحيح است؛ اين وزن واقعاً معلوم است يك، نزد اهل آن «مصر» و شهر معلوم است دو، پيش اين مسافر مجهول است سه، پس لازم نيست پيش خريدار و فروشنده معلوم باشد، اگر واقعاً معلوم باشد كافي است. اين سخن را در حد احتمال مرحوم علامه در تذكره دارند گرچه در پايان دارند كه «فلو عُرّفا، كفىٰ»[5] که اين هم قابل نقد است، براي اينكه ما نميپذيريم، اين شخص وقتي كه وارد شهر شد بخواهد معامله كند بايد بپرسد كه اين وزن چقدر است مگر اينكه آن فروشنده را وكيل خود قرار دهد و بگويد برابر اين مبلغي كه من ميدهم براي من اين كالا را تهيه كن، بنابراين خود وكيل كه علم داشته باشد كه وزن اين شهر چقدر است و اين كالا با اين وزن فروخته ميشود كافي است، وگرنه صِرف اينكه انسان مسافر است نداند كه واحد وزنشان چقدر است فتوا به صحت آن آسان نيست، آنجا مسلّم نيست تا شما بگوييد كه آنجا صحيح است، پس معلوم بودن واقعي كافي است.
پرسش: وقتي همه مردم دارند با همان وزن خريد و فروش مي کنند...
پاسخ: نه آن، براي رفع «غبن» است اطمينان دارد كه مغبون نميشود، اما بايد بداند دارد چه ميخرد. يك وقت است كه مردم دارند ميخرند اين مطمئن است كه اين شخص مغبون نميكند، اما بايد بداند دارد چه ميخرد و در برابر اين پول چند واحد و چند سير دارد ميگيرد.
پرسش: دانستن براي اين است که «مغرور» نشود.
پاسخ: نه، «غبن» را برطرف ميكند؛ ولي فريب و جهل و اينها كه انسان نميداند چقدر هست را برطرف نميکند. شايد براي مردم سودآور باشد؛ ولي براي او كه مسافر است و پول او فراوان نيست سودآور نباشد، اين شخص يك مختصري پول در مسافرخانه دارد و ميخواهد سه چهار روز بماند، اين نميداند كه با اين پول يك مختصري كالا را در مقابل آن ميدهند، او مغبون نكرده متعادل فروخته است؛ ولي اين نميتواند با اين پولي كه براي چند روز دارد هر چيزي را بخرد، چون بايد بداند كه با اين پول چقدر كالا گيرش ميآيد تا «غرر» نباشد.
پرسش: «غرر» نوعي است يا شخصي؟
تبيين مقصود از غرر و غبن در شخصي يا نوعي بودن آن
پاسخ: اين غرر شخصي است؛ آن «غبن»، «غبن» نوعي است؛ اين نميداند براي ديگران كه اهل اين شهرند ميدانند چقدر است، اما اين نميداند؛ اين شخص يك مختصر پولي دارد سه چهار روز ميخواهد در اين شهر بماند با اين پول كه نميتواند يك كالاي سنگين بخرد، وقتي بداند اين پولي كه دارد ميدهد يك مختصر كالا ميگيرد و جوابگوي روزهاي بعدي نيست اين را نميخرد و يك چيز ديگر ميخرد، بنابراين اين بايد مطمئن باشد كه در برابر اين پول كالايي كه مورد نياز اوست به او ميدهند و بخش پاياني فرمايش علامه در تذكره حق است كه فرمود: «فلو عُرّفا، كفىٰ»؛ يعني اگر طرفين وزن و موزون را بدانند، كافي است و اگر ندانند كافي نيست و نشان اينكه معلوم بودن واقعي كافي نيست و علم طرفين شرط است، اين است كه همه ميگويند كه اگر معاملهاي كنند و بگويند كه وقتي فلان شخص مُرد روز مرگ او ما اين پول را ميدهيم، روز مرگ او واقعاً معلوم است، اما براي طرفين مجهول است و اينجا همه فتوا ميدهند كه باطل است، پس معلوم بودن واقعي كافي نيست، بلکه علم طرفين شرط است.
پرسش: وقتي در «سوق» مسلمين در حليت و حرمت چيزي ما بتوانيم ...
عدم تأثير صوق مسلمين در صحت بيع و رفع جهل
پاسخ: چرا، اين شخص بايد جهل خودش را برطرف كند؛ اين يك مسافري است که چند روز ميخواهد اينجا بماند، اينجا هم كالاهايش گران است، اين هم يك مختصر پول دارد ميخواهد يك چند روز بماند، وقتي بداند اين كالا گران است يك كالاي ارزانتري تهيه ميكند، اگر بداند كه فلان مسافرخانه اينقدر گران است اين مسافرخانه ارزانتري تهيه ميكند، اين بايد بداند تا از غرر نجات پيدا كند؛ مطمئن است كه همه اينها عادلانه رفتار ميكنند و «غبن»ي در كار نيست، اما او برابر بودجه خودش دارد هزينه ميكند بايد مصون از جهل و «غرر» باشد. پس معلوم بودن واقعي كافي نيست؛ نظير اينكه حلال بودن واقعي كافي هست، معلوم بودن واقعي كافي نيست.
تبيين وقوع غرر در بيع نسيهاي با مدت غير متوقع
مطلب ديگر اين است در آنجايي كه گفته شد كه اگر نسيه بودن و «نسيئه» بودن اين معامله به اين است كه كالايي را به كسي فروخت براي دراز مدت، مثل «ألف سنه» اين يك شبهه «غرر» يا «غبن»ي را به همراه دارد، براي اينكه در همين روايات كه در بحث گذشته خوانديم از امام(سلام الله عليه) سؤال ميكنند كه اگر ما نقد بفروشيم با يك قيمت كمتري ميفروشيم، اگر «نسيئه» باشد و نسيه بفروشيم با يك قيمت بيشتري ميفروشيم و اينها هم وضع ماليشان خوب است، ما هم احتياج مالي داريم[6] ؛ اينكه نسيه بفروشند قيمت بيشتري دارد و نقد بفروشند قيمت كمتري دارد، اين از دير زمان بوده است. حالا اگر كسي بخواهد نسيه بفروشد به «ألف سنه» تا هزار سال و اين را هم ميدانند كه بالأخره اين تا هزار سال نميماند، به مقدار متعارف آن اين شرط صحيح است و بقيه لغو است، اگر لغويت اين شرط باعث فساد اين شرط است، پس اينگونه از شروط را نميشود انجام داد؛ اين يك محذور، محذور ديگر اين است كسي كه ميفروشد به هزار سال، اين براي هر سال يك تأخير و قسطي حساب ميكند و گرانتر ميفروشد، پس بنابراين با يك مبلغ گزافي اين كالا را به او فروخته است؛ بعد از يك مدتي كه اين شخص ميميرد اين دِين معجل، «مؤجّل» و حال ميشود، حلول ميكند و نقد ميشود، اين معامله حدوثاً نسيه است و بقائاً نقد، براي اينكه با مرگ خريدار نقد ميشود، حدوثاً نسيه است و بقائاً نقد، آنگاه ورثه بايد تمام خسارتها را بپردازند آيا خيار دارند يا خيار ندارند، براي اينكه اين شخص که هزار ساله نسيه فروخت اقساط آن را هم حساب كرده و با يك قيمت خيلي گزافي فروخته است، در حاليكه بعد از يك مدت كوتاهي اين شخص مُرده، آيا اين خيار دارند؟ خيار ندارند؟ ميتوانند به هم بزنند يا نه؟ اين بخش آن در مسئله خيار و احكام خيار ميافتد و از اينكه اگر اين معامله صحيح باشد اين معامله حدوثاً نسيه است و بقائاً نقد و معامله «ملفّق» و مركب از اينكه حدوثاً نسيه باشد بقائاً نقد فراوان است. اگر كسي كالايي را نسيه فروخته يك ماهه و بعد از دو روز اين شخص مُرد، اين دِين مؤكَّد كه اجلدار و مدتدار است «مؤجّل» ميشود؛ يعني حال ميشود، اين محذوري نيست كه حدوثاً نسيه باشد و بقائاً نقد، اما آنجا كه به «ألف سنه» برميگردد آن يك اقساط و مال فراواني را در نظر گرفته است، آيا اينجا وارث خيار دارد يا نه، اين به احكام خيار برميگردد. اين عصاره مطالبي كه در اين حد در مسئله «ثانيه» مطرح است.
پرسش: اين متعاقدين نميدانند كه نميداند كه مؤجل «عند الموت» حال ميشود اين «غرر» ايجاد نميشود؟
پاسخ: نه، براي اينكه اين قسط آن را حساب كرده است، بعضي از حوادث پيشبيني نشده است که آن حوادث پيشبيني نشده آسيب نميرساند، براي اينكه دفعتاً ممكن است يك حادثهاي پيش بيايد يك كالا ارزان شود، آنها نه قابل پيشبيني است و نه آسيبرسان است.
لزوم طرح عالمانه علم اخلاق در حوزه
اما حالا، چون روز چهارشنبه است يك مقداري هم بحثهاي اخلاقي داشته باشيم. بحثهاي اخلاقي كه در حسينيهها و مساجد، براي توده مردم مطرح ميكنند اين علمي نيست، موعظه است و البته اثر فراواني هم دارد، اما بحثهايي كه در حوزهها و دانشگاهها مطرح است، فن اخلاق است؛ فن اخلاق، مثل فقه و اصول موضوع دارد، محمول دارد، نسبت دارد، دليل دارد، علم است؛ آنجا امر و نهي است، ارشاد است، هدايت است، او ديگر نميخواهد استدلال كند؛ ميگويد فلان كار خوب است، فلان كار بد است، فلان كار بركت دارد، فلان كار بركت ندارد، روابط بين اينها را او منطقي بخواهد منسجم كند نيست، اما براي ماها كه عادت كرديم و كارهاي حوزوي داريم همانطور كه در رشتههاي ديگر بالأخره تا انسجام منطقي نباشد كمتر باور ميكنيم يا اصلاً باور نميكنيم وقتي در مسائل اخلاقي هم يك چيزي به ما بگويند در حد موعظه ممكن است در ما اثر كند، اما بخواهد مثل علم فقه، علم اصول، علم فلسفه، علم تفسير در ما يك اثر علمي بگذارد كه با توده مردم فرق داشته باشيم اينطور نيست؛ لذا در بحثهاي اخلاقي كه در حوزه مطرح ميشود بايد اخلاق باشد نه موعظه؛ يعني صغرا و كبراي اينها مشخص باشد.
ضرورت برهاني نمودن مباحث علم اخلاق و نمونه قرآني آن
مطلب بعدي آن است كه در بحثهاي منطق چه، براي حكمت نظري و چه براي قواعد حكمت عملي، اين حد وسط يك راهگشاي خوبي است؛ يعني هر مجهولي را اين حد وسط معلوم ميكند، براي اينكه كبرايي كه براي ما مجهول است اين حد وسط كه براي ما روشن است رابط و ميانجي است بين اكبر و اصغر و آن جهل مجهول بودن ثبوت اكبر براي اصغر را خود اين حد وسط حل ميكند. ما اگر ندانيم كه عالم حادث است يا نه، اگر گفتند عالم متغير است و هر متغيري حادث است، ميفهميم عالم حادث است؛ اينجا هم قرآن كريم هم راه حكمت نظري را به ما آموخت و هم راه حكمت عملي را، قرآن درست است فرمود: ﴿إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ﴾[7] ، اما موعظهاي كه قرآن كريم طرح ميكند همان ﴿يعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾[8] است، چه در بخشهاي انديشه و حكمت نظري و چه در بخشهاي انگيزه و حكمت عملي در واقع قرآن برهان اقامه ميكند؛ يعني آن حد وسطي كه اكبر را به اصغر مرتبط ميكند قرآن كريم كاملاً مطرح كرده است؛ در حكمت نظري و براهين كه فراوان است، برهان توحيد که مثلاً خدا خالق است، خدا رب است، از اين براهين فراوان هست؛ يعني حد وسط ذكر ميكند و حد وسط اكبر را براي اصغر ثابت ميكند، اما در حكمت عملي؛ يعني به اصطلاح اخلاق آن حد وسط را ذكر ميكند که اين حد وسط اكبر را براي اصغر ثابت ميكند و انسان فن اخلاق را عالمانه ميفهمد، حالا ميافتد در مرحله عمل كه بايد عمل كند.
در مسائل محروميت و دوزخي شدن و نقص و عيب اينگونه از قياسات را مطرح ميكنند، فرمود: ﴿لا تَطْغَوْا ... فَيحِلَّ عَلَيكُمْ غَضَبي وَ مَنْ يحْلِلْ عَلَيهِ غَضَبي فَقَدْ هَوي﴾[9] اين يك صغرا و كبرايي است كه فرمود طغيان نكنيد، چرا؟ چون هر كسي در برابر خدا طغيان كرد مورد غضب خداست؛ اين روشن است، آدم ممكن است كه در برابر خدا بايستد و خدا به او غضب نكند؟ اينكه نيست، پس ﴿لا تَطْغَوْا﴾، اگر اين كار را كردي ﴿فَيحِلَّ عَلَيكُمْ غَضَبي﴾ صغراي آن اين است كه «فكل طاغٍ مغضوبٌ»، حالا خدا غضب كرد چه ميشود؟ فرمود: ﴿وَ مَنْ يحْلِلْ عَلَيهِ غَضَبي فَقَدْ هَوي﴾ اگر كسي مغضوب خدا شد سقوط ميكند، اين اصغري است، اكبري است، حد وسطي است كه «كل طاغٍ مغضوبٌ و كل مغضوبٍ ساقطٌ فكل طاغٍ ساقطٌ» اين ميشود ﴿يعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾؛ يعني اخلاق را علمي ميكند و با صغرا، با كبرا، با اصغر، با اوسط، با اكبر برهاني ميكند كه هر كس طغيان كرد مغضوب خداست و هر كسي مغضوب خدا بود سقوط ميكند؛ در بخشهاي مثبت هم همين كار را كرده و ميكند، اگر كسي بخواهد صعود كند و بالا برود، كسي كه قصد دارد بالا برود حتماً مؤمن است، «محبّ» خداست، خدا را دوست دارد که اين شرط اول آن است، اگر كسي قصد تقرب دارد، ميخواهد صعود كند و به طرف ذات اقدس «اله» تكامل پيدا كند و بالا برود يقيناً خدا را دوست دارد، چه كند كه از «محبّ» بودن به محبوب بودن برسد؟ «كل محبٍّ محبوبٌ»؟ نه، هر كسي خدا را دوست دارد آيا خدا هم او را دوست دارد؟ «كل محبٍّ محبوبٌ لله سبحانه و تعالي» اين قضيه مجهول است. آن حد وسطي كه ثابت كند برخي از «محبّ»ها محبوب خدا هستند، آن يك عمل خاصي است؛ در مسئله سقوط عمل خاص بود، اينجا هم يك عمل مخصوص است؛ در مسئله تغير يك علم خاص است، چون آنجا حكمت نظري است و فقط بحث علمي است، اما اينجا فن اخلاق است و بحث عملي است، فن اخلاق بايد نشان دهد كه كدام عمل حد وسط است كه عمل برتر را به آن عمل اولي مرتبط ميكند، وصف برتر را به وصف ابتدايي مرتبط ميكند؛ ما يك وصفي داريم كه مخلوق خداييم و يقيناً «محبّ» خداييم، اين براي ما روشن است که او ما را آفريد همه نيازهاي ما را تأمين ميكند و ما او را دوست داريم، اين براي ما روشن است؛ ميخواهيم ببينيم كه او هم ما را دوست دارد يا نه، اگر او ما را دوست داشته باشد كه همه مشكلاتمان را تأمين ميكند، ما چه كار كنيم كه همانطوري كه «محبّ» او هستيم او هم «محبّ» ما باشد و ما محبوب او باشيم؟ فرمود: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُوني﴾[10] ، اگر «محبّ» خدا بوديد پيرو حبيب خدا باشيد، براي اينكه او محبوب خداست ـ وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ـ پيرو حبيب خدا هم انسان را حبيب خدا ميكند ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُوني﴾، اگر تابع حبيب خدا شديد ﴿يحْبِبْكُمُ اللّهُ﴾، پس «كلُّ محبٍّ» اگر بخواهد محبوب خدا شود بايد «تابعٌ لحبيبِ الله و كل من هو تابعٌ لحبيبِ الله فهو حبيبُ الله»، حبيب بر وزن «فعيل» به معناي مفعول؛ يعني «فهو محبوب الله»، پس ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُوني﴾، اگر «فاتّبعوني» شد، اين جواب امر و مجزوم است ﴿يحْبِبْكُمُ اللّهُ﴾.
براهين قرآني و ارتباط با اهل بيت ع، دو راهکار حل مشکلات علمي و اخلاقي
اين طرز تعليم كتاب و حكمت است که هم مطالب جهانداني و جهانبيني و نظري را قرآن با صغرا و كبراي علمي حل ميكند و هم مسائل اخلاقي و «تذكره» را با حد وسط عملي حل ميكند. مشكلات ما اين است كه ما ميخواهيم بفهميم كه چه وقت به آن مقام ميرسيم؟ اين با درس و بحث حل نميشود، چون ما مشكل علمي نداريم ما اگر بايد بفهميم در جهان چه خبر است؟ چه چيزي بود؟ چه چيزي نبود؟ چه چيزي هست؟ چه چيزي نيست؟ بايد حد وسط علمي را تهيه كنيم، اما ميخواهيم به اين مقام برسيم که با اهل بيت رابطه داشته باشيم و آنها شفيع ما باشند، محبوب آنها باشيم، مرضي آنها باشيم و به آنها نزديك شويم راه آن چيست؟ اين با درس و بحث حل نميشود، ما مشكل علمي نداريم، چه كاري رابطه بين ما و آنها را تنظيم ميكند؟ هنر قرآن اين است كه در آنجا كه جاي علم است، علم را حد وسط قرار ميدهد و در آنجا كه جاي كار است، كار را حد وسط قرار ميدهد؛ اين حد وسط در مسائل علمي معبر است، پل است، «صراط» و «جسر» مستقيم است تا انديشمند را آگاه كند كه رابطه اصغر و اكبر چگونه است، اما براي سير و سلوك آن علم كافي نيست. گفتند بعضي از علما اينقدر كتاب نوشتند كه براي اجلال آنها در كنار گورش اين كتابها را آوردند، بعضي از عرفا كه در تشييع بودند گفتند با نوشتن اين همه كتاب بالأخره فهميدي آن گور چه خبر است يا نه؟ ما واقع ميخواهيم بفهميم که آنجا چه خبر است، اينكه ميبينيد به ما گفتند برويد در قبرستان و دعا بخوانيد، براي اينکه خيلي از اين بزرگان شاگردان قبرستان بودند، در شرح حال مرحوم آقاي قاضي و امثال اين بزرگان ميگفتند که خيلي در «وادي السلام» ميرفتند و مينشستند. در قبرستان سه قسمت دستور هست ـ اين قبلاً هم مطرح شد ـ يكي عرض ادب به اين مردههاست كه «السَّلَامُ عَلَى أَهْلِ الدِّيارِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُسْلِمِينَ»[11] عرض ادب اولي است، يكي حمد و سوره و قرائت قرآن و اذكار است كه ثواب را دارد اهداء ميكند، قسمت مهم ورود به قبرستان آن دعاي مخصوص است كه ما به اين مردهها ميگوييم شما را به «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» قسم بگوييد آنجا چه خبر است؟ معلوم ميشود راه دارد؛ «السَّلَامُ عَلَى أَهْلِ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مِنْ أَهْلِ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ يا أَهْلَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ بِحَقِّ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ كَيفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مِنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»[12] اي اهل «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» شما را به «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» قسم بگوييد آنجا چه خبر است؟ بالأخره يا انسان در موقع مطالعه يك چيزي نصيب او ميشود يا در حالت خواب نصيب او ميشود يا در حالت «مناميه» نصيب او ميشود، بالأخره اين دعاها مستجاب است. مهمترين كار قبرستان رفتن همين است كه ما آنها را به «الله» و به «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» قسم ميدهيم كه بگوييد آنجا چه خبر است، پس معلوم ميشود راه دارد.
بنابراين فن اخلاقي كه در حوزهها مطرح است اين است كه آن حد وسط عملي را به ما ميگويند، در قرآن درباره تقوا فراوان است كه ﴿لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيهِمْ بَرَكاتٍ﴾[13] اين است، ما ميخواهيم روزيمان زياد شود، ميخواهيم باران مناسب پيدا شود، باران مناسب پيدا شود راه آن چيست؟ فرمود: ﴿لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيهِمْ بَرَكاتٍ﴾ اين صلاة استسقاء براي همين است، اين دعاي خاص براي همين است، اين باران را به موقع نازل ميكند ﴿نَسُوقُ الْماءَ إِلَي اْلأَرْضِ الْجُرُزِ﴾[14] ، او بالأخره بايد سوق دهد، «قاعد» اوست، «سائق» اوست، رهبر ابرها اوست، او از جلو رهبري ميكند، او از دنبال هدايت ميكند ﴿نَسُوقُ الْماءَ إِلَي اْلأَرْضِ الْجُرُزِ﴾. بنابراين آن كليد را كه ما بدانيم كدام كار است كه ما را به چه مقامي ميرساند اين راهگشاست آن وقت بعد از روشن شدن اينكه اين كار راهگشاست ـ انشاءالله ـ به دنبال آن حركت ميكنيم و عمل ميكنيم و نتيجه ميگيريم.