< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت الله جوادی

92/09/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:اقسام بیع نقد و نسیه/ بیع نسیه_/

يكي از مسائل فصل هفتم اين بود كه اگر در معامله نسيه آن مدت به سر رسيد و مشتري ثمن را تحويل داد و بايع از پذيرش اين ثمن امتناع كرد حكم آن چيست؟ دو فرع در خصوص عقد نسيه مطرح بود: يكي پرداخت ثمن قبل از حلول «أجل» كه در مسئله قبل بحث‌ آن گذشت و يكي پرداخت ثمن بعد از حلول «أجل» كه مسئله فعلي است؛ بخشي از اين توسعه را مرحوم محقق در متن شرايع[1] بيان كرد و قسمت مهم اين توسعه را كه از صورت مسئله فقهي در بيايد و به صورت قاعده فقهي ظهور كند ـ در فرمايشات بعدي ـ مخصوصاً صاحب جواهر(رضوان الله عليه)[2] انجام داد. آنچه را كه مرحوم شيخ انصاري در مكاسب[3] دارد تقريباً از نظر ورود و خروج و تقسيم و دسته‌بندي كردن و الحاقات و اينها مطابق با جواهر است، گاهي ممكن است در بعضي از بخش‌ها اختلاف باشد؛ ولي كار اساسي و اصيل را مرحوم صاحب جواهر كرده است كه اين را از صورت مسئله فقهي به صورت قاعده فقهي در بياورد.

اصل مسئله اين است كه اگر در عقد نسيه كسي كالايي را خريد تا يك ماه و بعد از يك ماه بايد پول را بپردازد، «أجل» حلول كرد، يك ماه شد و اين پول را آورد و فروشنده از قبول اين ثمن امتناع كرد که گفت فعلاً كار دارم، قبول نمي‌كنم و مانند آن. از مسئله نقد و نسيه به مسئله مقابل آن كه بيع «سلم» است تعدّي كرده‌اند كه در بيع «سلم» هم اگر بايع كه بايد بعد از يك ماه كالا را تحويل دهد، يك ماه شد و كالا را تحويل داد؛ ولي مشتري از پذيرش كالا امتناع كرد حكمش چيست؟ از باب بيع كه از نقد و نسيه به «سلم» منتقل شدند از كل باب بيع به باب قرض منتقل شدند، از باب قرض به باب دين منتقل شدند كه وسيع‌تر از باب قرض است؛ چون قرض يك كتابي است که ايجابي و قبولي دارد و مانند اينها، اما دين مطلق است «من اتلف مال الغير فهو له ضامن»[4] و مانند آن، از باب دين هم به باب ديه سرايت كردند، از باب ديه هم به باب غارتي كه ظالمان مي‌كنند در مال مشترك تعدّي كردند كه اگر كسي اين فرع را خوب باز كند جمعاً به صورت يك رساله درمي‌آيد، حالا بخشي از اينها كه بازگو شود معلوم مي‌شود كه راه سرايت چيست.

در صورتي كه بايع از قبول ثمن نكول كند به جاي قبول، مسئله از حكم فقهي به حكم حقوقي منتقل مي‌شود؛ يعني به حاكم اسلامي يا به محكمه اسلامي، حاكم اسلامي آن كسی است که وليّ مسلمين است، صحبت از قضا نيست كه بيّنه و شاهد و امثال ذلك اقامه كند، همين كه براي او ثابت شده است به او دستور مي‌دهد و محكمه قضا سخن از بيّنه و أيمان و امثال ذلك است يا به حاكم يا به حَكَم، آنها اين شخص بايع را مجبور مي‌كنند به قبض، اگر اجبار ممكن نبود براي اينكه او سرپيچي كرد و غيب كرد و ممكن نبود، ممكن است كه مال را خود حاكم يا حَكَم بگيرد و نگهداري كند، حالا حفظ آن واجب است يا نه مطلب ديگری است كه به او قبض دهد و اگر نه حاكم ممكن بود نه حَكَم به امت اسلامي و مؤمنين مراجعه مي‌كنند؛ در درجه اولي عدول نشد فسّاق كه اينها از باب امر به معروف و نهي از منكر آن فروشنده ممتنع را به قبض وادار كنند، اگر چنين چيزي هم ممكن نبود؛ يعنی اجبار از راه امر به معروف و نهي از منكر ممكن نبود، شخص مشتري كه «أجل» فرا رسيد و بايد مال را تحويل بايع دهد و بايع قبول نمي‌كند، اين مال را عزل مي‌كند و يك گوشه مي‌گذارد تا اين‌جا در خلال بحث‌هاي روز گذشته مشخص شد.

اما آنچه كه از امروز مطرح است مسئله عزل است. بعد از عزل چند تا حكم شرعي بار است: يكي اينكه عزل مملّك نيست، به طوري كه اين مال معزول از كيسه مشتري خارج شود وارد كيسه بايع شود و ملك او شود اين‌چنين نيست، چون آنچه كه مملّك است تعيين است «بالقبض» است نه «بالعزل»، بنابراين اين مال معزول ملك بايع نمي‌شود و همچنان ملك مشتري باقي است. چون همچنان ملك مشتري باقي است براي مشتري تصرف كردن در اين عين معزول جايز است، چون ملك اوست؛ اگر تصرف در خود كالا بود مثل اينكه روي فرش نشست اين اتلاف نيست، اگر تصرف در مال بود با اين مال چيزي را خريد و مانند آن، مال از بين رفت اين معزول كه عين خارجي است ماليت او از عين دوباره به ذمّه اين مشتري مي‌آيد و ذمّه او مشغول مي‌شود. پس عين خارجي ملكيت‌ آن به ملكيت مشتري باقي است تصرف مشتري جايز است و صرف عزل مملّك نيست ملك بايع نمي‌شود و قاعده «الْخَرَاجَ بِالضَّمَانِ»[5] كه در جلسه گذشته مطرح شده بود اين‌جا جاري نيست و مانند آن و اگر تلف كرد به ذمّه منتقل مي‌شود. حالا اگر تلف شد چه كسي ضامن است هم مشخص شد كه مشتري ضامن نيست، براي اينكه او نيامده بگيرد، اگر بگوييم حفظ آن بر مشتري واجب است، اين يك ضرري است.

سرّ اينكه تاكنون ما بحث مي‌كرديم كه يا به حاكم مراجعه كنيم يا به حَكَم و يا به امت اسلامي و يا عزل كند، اين چهار مطلب را برای چه مي‌گفتيم؟ براي اينكه مشتري متضرر نشود، الآن بگوييم بر مشتري واجب است كه اين مال را حفظ كند، به چه مناسبتي حفظ كند؟ او مگر اجير است و اجرتي براي حفظ مال مردم گرفته يا تعهدي سپرده كه مال مردم را حفظ كند؟ پس حفظ اين مال بر مشتري واجب نيست، چون منشأ ضرر است؛ خود اين جواز عزل در اثر تضرر مشتري بود، الآن ما بياييم مشتري را به وجوب حفظ متضرر كنيم؟ پس اينچنين نيست.

پرسش: پس چطور می‌تواند روی آن تصرف کند؟

پاسخ:، چون مال اوست، «بالعزل» كه از مال او خارج نشد؛ «بالعزل» همين خصوصيت را پيدا كرد كه اگر تلف شد ديگر او ضامن نيست.

پرسش: با بيع از ملکيت او خارج شده است.

پاسخ: با بيع كه آن ثمن كلي از ملكيت او خارج شده است، عين خارجي كه ثمن خارجي نيست؛ يك وقت است كه پولی در دست اوست و با اين پول معامله مي‌كند اين مي‌شود نقد که اين از بحث مسئله نسيه بيرون است، يك وقتي به ذمّه خريد، كالايي را خريد به ذمّه به ده دينار که اين ده دينار به ذمّه اوست، اين ده دينار را در ذمّه به بايع تمليك كرده است، حالا كه «أجل» فرا رسيد و مدت رسيد اين ده دينار را عزل مي‌كند، عزل، غير از قبض است هنوز به ملكيت بايع نرفته، چون با عين خارجي كه معامله نكرده است.

پرسش: اگر اين‌طور باشد بايد ما تصريح کنيم که آيا ثمن کلی است يا جزئی؟

پاسخ: بله نسيه معناي آن همين است، مگر نسيه مي‌شود نقد باشد و مال عين باشد؟ وقتي گفتند نسيه؛ يعني ذمّه. بنابراين اگر عزل كرد همچنان به ملك خريدار باقي است و مي‌تواند تصرف كند، حالا بگوييم حفظ آن واجب است؟ مي‌گوييم حفظ آن واجب نيست؛ براي اينكه اصل جواز عزل براي همين جهت بود كه او متضرر نشود، حالا دوباره او را محكوم كنيد به عزل؟ در اين جهت از بيع نسيه به بيع «سلم» تعدّي شد يك، فرق نمي‌كند چه «سلم» باشد، چه نسيه و به باب قرض تعدّي شد دو و به باب دَين تعدّي شد سه، مسئله ديه هم اين‌چنين است چهار، كل مالي كه به عهده كسي است يك، و آن مدت سر رسيد دو، اين بدهكار تسليم كرد سه، طلبكار از قبول امتناع مي‌كند چهار، اين‌جا يا به حاكم يا به حَكَم يا به عموم مردم يا عزل، اين چهار راه که توسعه دادن يك مسئله ساده فقهي است و به صورت يك قاعده فقهي درآوردن است كه قسمت مهم تلاش فقهي به بركت مرحوم صاحب جواهر است. بسياري از عبارت‌هاي مرحوم شيخ تقريباً خروج و ورود، باب بندي‌، فرع بندي، مسئله بندي‌ و نقل اقوال آن برابر عبارت‌های صاحب جواهر است. مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه)[6] يك فرمايشي را از محقق ثاني[7] و همچنين از مسالك[8] شهيد ثاني نقل مي‌كند همان فرمايشات را هم مرحوم شيخ[9] نقل مي‌كند.

مرحوم محقق ثاني براي اينكه توسعه بيشتري دهد مي‌فرمايد اين‌جا دو فرع ديگر هم هست، آيا آن دو فرع به اين‌جا مرتبط مي‌شود و حكم اين را دارد كه اين قاعده خيلي توسعه پيدا كند يا نه؟ و آن دو فرع، فرع اول اين است كه اگر كسي با ديگري درگير بود، ادعاي حقي داشت و آن شخص با شخص ثالث شريك بودند، دو نفر بودند با هم شريك يك شخص ثالثي با «احد الشريكين» درگير بود و ادعايي داشت که مي‌گفت من مالي از تو طلب دارم؛ اين شخص به اصطلاح ظالم كه در خارج هست آمده و به آن شريك ديگر گفت بايد اين مقدار مال را كه من از او طلب دارم يا به اجبار مي‌خواهم، چون او مورد خشم من است تو بايد از اين مال شركت تفكيك كني و به من بدهي، اگر زيد و عمرو با هم شريك‌ هستند مالي را «بالشراكه» دارند، بكر با زيد درگير است و دشمن اوست، آمده به عمرو گفته كه اين مالي كه مشترك بين تو و زيد است نيمي از اين مال را به عنوان سهم زيد بايد به من بدهي كه اين شريك را وادار مي‌كند به تقسيم كردن، آيا اين‌جا هم حكم آن وجوب عزل و امثال ذلك را دارد يا اگر آن شريك ديد آن ظالم طلبكار بود اين تفكيك به منزله قبض يا نيست؟ چگونه است؟ اين يك فرع.

فرع ديگر اين است كه خود آن شخص ثالث وارد صحنه مي‌شود و مقداري از مال اين دو شريك را به نيّت اينكه سهم آن شريك ديگر است مي‌گيرد. فرع اول اين است كه آن شخص ثالث اين شريك را وادار مي‌كند به تقسيم و مي‌گويد سهم شريك را به من بده، فرع دوم آن است كه خودش وارد مي‌شود و مقداري از مال را به عنوان سهم شريك ديگر مي‌گيرد، با اين شريك درگير نيست، بلکه با آن شريك درگير است، آيا اين‌گونه از گرفتن‌ها به منزله قسمت و تقسيم شرعي است يا نه؟ فرق اين دو فرع هم اين است كه در فرع دوم خود اين ظالم وارد مي‌شود ظالمانه مالي را مي‌گيرد، به چه دليل بايد بگوييم كه همه اين آنچه را او گرفته سهم آن شريك است؟ نه، ضرري است که متوجه هر دو شريك شده است، آن وقت اينها به محكمه مراجعه می‌كنند از ظالم مي‌گيرند، مثل اينكه سارقي آمده و سرقت كرده است، مال مشترك را اگر سارقي سرقت كند كه مال «احد الشريكين» نيست.

فرع دوم روشن است كه با مبحث ما كاملاً بيگانه است و از مبحث ما جداست، اما فرع اول آيا وقتي آن ظالم اين شريك را وادار مي‌كند كه سهم شريك خود را به من بده، آيا اين به منزله قبض است و به منزله تأديه است يا نه؟ چون اين شريك در معرض ضرر هست ما بگوييم او ولايت بر قسمت دارد؟ يك وقت است كه آن شريك در دسترس نيست و هيچ چاره‌اي نيست، شارع مقدس ممكن است كه به «احد الشريكين» اجازه دهد بگويد تو وليّ قسمتي و عادلانه تقسيم كن، اما اين‌جا يك ظالمي آمده مي‌گويد به اين شريك گفته تو بايد تقسيم بكني و نيمي از مال را كه مال شريك توست به من بدهي، چون من با او درگيرم، آيا اين به منزله قبض است؟ اين به منزله تمليك اوست؟ چيست؟ فرع دوم كه يقيناً اين‌طور نيست، در فرع اول هم مي‌گويند مشكل جدي دارد؛ براي اينكه اگر در حال خطر «احد الشريكين» ولايت بر قسمت داشته باشد، قسمت آن بايد طوري باشد كه به هيچ كسي ضرر نرسد، اما اين قسمت كند و نيمي از اين مال را به سارق دهد به عنوان اينكه من قبض دادم و اقباض كردم، اين راه ندارد. اصل قاعده ضرر مال جايي است كه به كسي ضرر نرسد، نه اينكه شخصي براي سلب ضرر از خود ديگري را متضرر كند، درست است كه آن ظالم سارق بيگانه با «احد الشريكين» درگير است، درست است كه مال آن شريك در معرض غارت و ظلم ظالم است، اما اين مصحح نيست كه ما بگوييم اين شريك ولايت دارد بر تقسيم مال كه نيمي را به ظالم و سارق دهد و بگوييم همين به منزله قبض است.

پرسش: اگر ثابت شد که واقعاً اين شخص طلبکار بوده از آن شريک، به چه صورت است؟

پاسخ: اگر ثابت شد طلبكار بود محكمه بايد انجام دهد، آن‌جا اگر واقعاً طلبكار بود و ثابت شده است شايد راهي داشته باشد، اما ديگر ظالم نيست. تعبيري كه جامع‌المقاصد[10] دارد تعبير ظالم است، تعبيري كه در جواهر[11] يا در مكاسب[12] آمده تعبير ظالم است، اگر طلبكار بود كه ظالم نيست اين بيگانه دارد مي‌گيرد، حالا اگر واقعاً ثابت شده است كه او طلبكار بود و آن مديون در دسترس نبود ممكن است از باب «حِسبه» اين شريك ولايت بر تقسيم داشته باشد و تضرري در كار نيست، براي اينكه مال مردم را دارد به مردم مي‌دهد، اما اين‌جا تعبير همه اين آقايان تعبير به ظالم است؛ يعني او ظالمانه دارد مي‌گيرد. جمع بندي نهايي ـ ان‌شاء‌الله ـ براي جلسه بعد كه اصل مسئله را جمع‌بندي كنيم،

الآن آراء بزرگان مطرح شد؛ ولي آن فرمايشي كه مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) در پايان همين مسئله دارند تأمل برانگيز است و يك فرمايش خوبي است؛ مي‌فرمايند كه قاعده «لَا ضَرَرَ»[13] يك چنين قاعده‌اي باشد كه ما بتوانيم در صدر و ساقه فقه هر جا گير كرديم به قاعده «لَا ضَرَرَ» تمسك كنيم و ضرر را برداريم يك چنين عمومي ندارد، در هر جايي كه ما خواستيم به قاعده «لَا ضَرَرَ» عمل كنيم به جبر عملي اصحاب نيازمنديم؛ يعني هر موردي كه اصحاب به قاعده «لَا ضَرَرَ» عمل كردند ما هم عمل مي‌كنيم، اين در اذهان شريفتان باشد که بسيار يا همه قواعد فقهي از فقه بيرون رفته و به جاي ديگر و مسائل اصولي از فقه بيرون رفته و به جاي ديگر، وگرنه در صدر اسلام ما نه اصول داشتيم نه قواعد فقهيه، هر چه داشتيم فقه بود؛ از استنباطات فقهي از بحث‌هاي عميق فقهي اين دو فن استخراج شده است: يكي قواعد فقهي و يكي هم اصول فقه، اول قواعد فقهي و اصول فقه را همراه خود فقه بحث مي‌كردند، بعد وقتي توسعه پيدا كرد رساله جدا، كتابي جدا و فني جدا پيدا شد، قاعده «لَا ضَرَرَ» هم همچنين است که اول در خود فقه مطرح بود؛ اين از حرف‌هاي گران‌بهاي مرحوم شيخ است كه هم در اصول مطرح است هم در فقه، ايشان مي‌فرمايند كه تمسك به قاعده «لَا ضَرَرَ» در همه موارد نيازمند به جبر عملي است، حالا اين جبر عملي غير از جبر سند است به عمل اصحاب، اگر سند درست شد ديگر ما احتياج نداريم كه در اين مورد اصحاب عمل كردند يا نكردند، از اين معلوم مي‌شود كه ضعف سند كه به عمل جبران مي‌شود يك چيز است و ضعف دلالت كه به عمل جبران مي‌شود چيز ديگر است، آيا «لَا ضَرَرَ» اين‌قدر توسعه دارد كه مقام ما را هم شامل شود يا نه؟ اگر اين توسعه را داشت ديگر نيازي به جبر عملي نيست، مگر اينكه ما با جبران عمل بفهميم توسعه دارد.

چند جمله‌اي هم در بحث‌هايي كه مربوط به اخلاقيات ماست مطرح شود. ما بر اين باوريم كه ايمان بهترين سرمايه است و باعث نجات است و از خدا هم آرزو مي‌كنيم كه مؤمن باشيم و قرآن كريم هم براي ايمان فضائلي قائل شد، براي مؤمن درجاتي قائل شد، فلاح و رستگاري را براي مؤمن دانست ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ﴾،[14] اما وقتي از ما سؤال كنند ايمان يعني چه؟ ما غافلانه بدون اينكه بررسي كنيم كه اين سؤال يك جواب علمي دارد جواب غير عالمانه مي‌دهيم و مي‌گوييم مؤمن؛ يعني كسي كه به خدا ايمان بياورد، به پيغمبر ايمان بياورد، به قيامت ايمان بياورد، به اصول دين ايمان بياورد و به فروع عمل كند؛ اين جواب غير عالمانه است، براي اينكه ايمان معنايش اين نيست؛ مثل اينكه از ما سؤال كنند انسان «ما هو»؟ ما بگوييم انسان آن است كه راه مي‌رود و حرف مي‌زند که اين عالمانه نيست، ما داريم به لوازم انسان توجه مي‌كنيم، اگر از ما كسي سؤال كرد انسان «ما هو»؟ ما مي‌گوييم «حيٌ متأله»، «حيٌ حميد»، «حيٌ ناطق» همان بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) كه در همان صحيفه سجاديه در بحث حمد عرض مي‌كند خدايا تو حمد را به ما ياد دادي، تو دستور دادي كه ما نعمتها را بشناسيم به جا صرف كنيم و تو را حمد كنيم و اگر بيان نوراني تو نبود و تو حمد را به ما ياد نمي‌دادي همين افراد «لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِيمِيَّةِ»[15] ـ اين بيان نوراني امام سجاد است در صحيفه ـ پس از منظر امام سجاد(سلام الله عليه) «الانسان حيٌ متألهٌ حميد» که اين حميد» به منزله فصل اوست، اگر كسي اهل حمد نباشد طبق بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) «لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِيمِيَّةِ». تعريف به لازم تعريف غير عالمانه است، اگر گفتند انسان چيست؟ ما بايد تعريف جنس و فصل آن را بگوييم، اگر به ما گفتند ايمان چيست؟ ما جنس و فصل ايمان را بايد بگوييم نه بگوييم ايمان؛ يعني اعتقاد به خدا و اعتقاد به پيغمبر و اعتقاد و به اصول دين اعتقاد پيدا كردن و به فروع دين عمل كردن، اينها لازمه ايمان است، پس ايمان چيست؟

ما اگر خواستيم ببينيم ايمان چيست بايد ببينيم كه مؤمنين چه كساني‌ هستند و اگر خواستيم ببينيم مؤمن كيست بايد ببينيم خدا چه كسي را مؤمن معرفي كرده است، خدا فرمود من مؤمن‌ هستم؛ اين بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «حشر»[16] همين است، خدا سلام است و مؤمن است و مهيمن است و عزيز و جبار و متكبر، آيا مؤمن مشترك لفظي است كه اگر گفتيم «الله مومنٌ» به يك معنا و «الانسان مومنٌ» به معناي ديگر که دو معنا دارد و برای دو معنا وضع شد يا يك حقيقت است و يك معناست که لوازم آن فرق مي‌كند؟ مؤمن معنايش اين نيست كه بگويد من به خدا و قيامت اعتقاد دارم، وگرنه خدا مؤمن است يعني چه؟ «آمن»، «مؤمن» چه اسم فاعل، چه فعل ماضي و چه فعل مضارع، مؤمن؛ يعني ايمني‌بخش؛ يعني امان‌بخش، امنيت‌بخش، كسي كه امنيت مي‌بخشد. ما يك وقت است به ديگري امنيت و امان مي‌دهيم يك وقتي خودمان را در امان نگاه مي‌داريم، خودمان اگر بخواهيم در امان باشيم، ايمني‌بخش باشيم، به خودمان امنيت دهيم بايد در پناهگاه برويم، پناهگاه هم خدا فرمود: «كَلِمَةُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي»؛[17] مؤمن كسي است كه به خودش امنيت دهد، ايمني دهد، ايمني به چيست؟ لازمه‌ آن اين است که بايد اصول دين را معتقد باشد و به فروع دين عمل كند، حالا رسيديم به معنايي كه لازمه آن است وگرنه «آمن» نه يعني «اقرّ»، «آمن»؛ يعني خودش را حفظ كرد، از ما سؤال كنند كه حفظ او به چيست؟ مي‌گوييم به اصول دين معتقد و به فروع دين عامل باشد، آن وقت آن وصفي كه ذات اقدس اله دارد ما پيدا مي‌كنيم. خدا ايمني‌بخش است نسبت به ديگران، ما ايمني‌بخش هستيم نسبت به خودمان، آن كسي كه امنيت مي‌بخشد، ايمني مي‌آورد، امان مي‌دهد، از عذاب مي‌رهاند مؤمن است؛ ما نبايد بگذاريم اين هيكل، اين بدن، اين جان، اين خواص ما بسوزند، اگر نگذاشتيم اين بسوزد شديم مؤمن؛ يعني ايمني بخشيديم، اگر رها كرديم مؤمن نيستيم؛ لذا كلمه «مهيمن» در كنار مؤمن در سورهٴ مباركهٴ «حشر» آمده آنكه خودش در امان است و ايمني‌بخش است هيمنه دارد، مؤمن هم هيمنه دارد؛ براي اينكه آن‌قدر قدرت دارد كه در برابر آن عذاب اليم كه ﴿إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعيدٍ سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفيراً﴾[18] در برابر او مقاومت كرده و ايستادگي كرده و خودش را نجات داد و در جهاد مبارزه كرده است.

بنابراين ما بايد كه به خودمان ايمني ببخشيم که آسان هم هست، چون حصن خدا براي هميشه در آن باز است و هيچ وقت هم درب بسته نمي‌شود، ممكن است درب جهنم در ماه مبارك رمضان و مانند آن بسته شود؛ ولي درب بهشت هيچ‌گاه بسته نمي‌شود «مفتحةٌ ابوابها» هميشه هم باز است و هميشه هم دعوت مي‌كنند، دژبان هم خود خداي سبحان است، بين ما و اين قلعه چقدر فاصله است؟ در دعاي نوراني امام كاظم(سلام الله عليه) در 27 رجبي كه عازم زندان بغداد بود كه 25 رجب سال بعد جنازه مطهر ايشان از زندان بيرون آمد، آن‌جا فرمود: «وَ أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسَافَةِ»؛[19] خدايا اگر كسي بخواهد به طرف تو سير و سلوك داشته باشد، رحلت كند و به طرف تو بيايد راهش خيلي نزديك است؛ شما هر چه جلوتر مي‌رويد مي‌بينيد اين بيان رقيق‌تر مي‌شود، اگر فاصله باشد ـ حالا اين فاصله يا كم است يا زياد يا قريب است يا بعيد ـ اينكه گفته مي‌شود «وَ أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسَافَةِ»، معلوم مي‌شود که بين عبد و مولا فاصله هست؛ منتها فاصله كم است.

بيان نوراني ابي ابراهيم(سلام الله عليه) كه مرحوم صدوق در توحيد نقل كرد روشن كرد كه مسافت در كار نيست، بلکه يك پرده است، يك وقت است مي‌گوييم بين مخلوق و خالق؛ يعني مقام سوم، مقام وجه خدا، فيض خدا، لطف خدا، «نور السماوات و الارض» وگرنه مقام ذات و اكتناه ذات كه كسي دسترسي ندارد، ما با فيض خدا اين‌چنين نيست كه يك قدم فاصله داشته باشيم كه بين ما و فيض خدا فاصله باشد، بين ما و فيض خدا يك پرده است دو. پس اول اين است كه ما خيال مي‌كنيم بين ما و لطف خدا و فيض خدا ـ كه فصل سوم است، چون هم فصل اول منطقه ممنوعه است و هم فصل دوم منطقه ممنوعه است؛ يعني هم مقام ذات منطقه ممنوعه است و هم كنه صفات ذات منطقه ممنوعه است آنها بسيط‌ و نامتناهي‌ هستند دسترسي به آنها ممكن نيست، ماييم و فيض خدا و «وجه الله» ـ فاصله هست؛ منتها فاصله كم است «وَ أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسَافَةِ»، يك قدري جلوتر افتاديم ديديم كه او «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»[20] ديگر فاصله‌اي در كار نيست تا ما بگوييم اين فاصله كم است يا زياد، از اين قوي‌تر و غني‌تر همان آيه سورهٴ مباركهٴ «انفال» است كه فرمود: ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾[21] كه اين مرحله چهارم است؛ يعني از ﴿إِنّي قَريبٌ﴾،[22] ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ﴾[23] ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ﴾[24] اينها سه مرحله است ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾[25] كه بين ما و خود ما فيض او واسطه است اين چهارمين مرحله است. اگر اين قدر به ما نزديك است «قَرِيبُ الْمَسَافَةِ» يعني چه؟ اين بيان نوراني حضرت ابي ابراهيم كه مرحوم صدوق در توحيد نقل كرد كه بين خدا و بنده او هيچ حجابي نيست، نه هيچ فاصله‌اي نيست تا شما بگوييد فاصله كم است يا زياد و راحل «قَرِيبُ الْمَسَافَةِ» است، «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ‌ غَيْرُ خَلْقِهِ‌ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ»[26] اين «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ‌ غَيْرُ خَلْقِهِ»؛ يعني خود اين خلق يك پرده رقيق است، نه اينكه بين او و بين خدا يك پرده است، بين خلق و خالق يك پرده است نيست، اين حجاب نظير اضافه اشراقي يك جانبه است؛ يعني اين خلق است كه پرده است، نه بين خلق و لطف خدا حجاب است. پس تعبير «وَ أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسَافَةِ» ظاهرش اين است كه بين خلق و لطف خدا يك فاصله است، منتها كم.

مسئله حجاب كه مطرح مي‌شود موهم اين است كه بين خلق و فيض خدا فاصله نيست، يك پرده است وقتي به بخش سوم مي‌رسيم مي‌بينيم كه حضرت فرمود كه بين خلق و فيض خدا فاصله نيست يك، بين خلق و فيض خدا حجابي نيست دو، تنها چيزي كه بين خلق و فيض خداست خود خلق است «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ‌ غَيْرُ خَلْقِهِ» آدم وقتي خود را نبيند فيض خدا را مي‌بيند اين مي‌شود ايمان. البته براي اينكه خودش را نبيند و براي اينكه در امان باشد چه كار بايد كند؟ لازمه‌اش اين است كه به اصول دين معتقد و به فروع دين عامل باشد. پس «آمن» نه يعني «اقرّ»، «آمن»؛ يعني «دخل في الحصن»، چطور «دخل في الحصن»؟ «بالاقرار بالاصول و بالاعتقاد بالاصول و بالعمل الصالح» آن وقت اين مؤمن متخلّق مي‌شود به اخلاق الهي؛ «الله» مؤمن است، ايمني‌بخش است، اين مؤمن است ايمني‌بخش است هم خودش را از آتش نجات داد هم جامعه را از آتش نجات مي‌دهد. اگر كسي مؤمن باشد حتماً به اين فكر است كه مشكل جامعه را حل كند، چون اصلاً مؤمن؛ يعني ايمني‌بخش، امنيت‌بخش، امان‌بخش، در درجه اول خودش را از امنيت برخوردار مي‌كند و در درجه ثانيه جامعه را از امنيت برخوردار مي‌كند كه ـ ان‌شاء‌الله ـ اميدواريم همه ما اين‌چنين باشيم.


[1] شرايع الاسلام، المقق الحلی، ج2، ص20.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo