< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

90/07/05

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيات 91 تا 95 سوره مومنون

 

﴿مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِن وَلَدٍ وَمَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَّذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلاَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ ﴿عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَتَعَالَي عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾ ﴿قُل رَبِّ إِمَّا تُرِيَنِّي مَا يُوعَدُونَ﴾ ﴿رَبِّ فَلاَ تَجْعَلْنِي فِي الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ﴾ ﴿وَإِنَّا عَلَي أَن نُرِيَكَ مَا نَعِدُهُمْ لَقَادِرُونَ﴾

چون سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» در مكه نازل شد و همان طوري كه قبلاً ملاحظه فرموديد عناصر محوري سوَر مكّي اصول دين است در اين سور‌ه اصول دين يعني توحيد و وحي و نبوّت مبسوطاً بيان شده و بيان مي‌شود و در كنارش تبشير و انذار هم هست يعني حكمت نظري با حكمت عملي آميخته است آنها را دعوت مي‌كند به پذيرش حق بعد از روشن شدن آن بعد انذار مي‌كند كه اگر حق بعد از روشن شدن مورد پذيرش اينها نشد مورد عذاب الهي‌اند.

مطلب بعدي آن است كه قرآن كريم هم ناظر به وضع موجود جامعه است هم به طور كلّي اصولي را تبيين مي‌كند وضع موجود در جامعهٴ جاهلي غالباً شرك بود نه الحاد گاهي هم مسئلهٴ الحاد را مطرح مي‌كردند ولي غالباً مسئلهٴ شرك مطرح مي‌شد چون آنچه مبتلابه جامعهٴ جاهلي بود همان جريان مشرك بودن آنها بود يعني آنها معتقد بودند واجب‌الوجود موجود است و شريكي ندارد در وجوبِ وجود معتقد بودند آن واجب‌الوجود خالق كل است و شريكي ندارد و معتقد بودند آن واجب‌الوجود كه خالق كل است مدير كل است ربّ‌الأرباب است و شريكي ندارد منتها مقاطع جزئيه جهان خلقت را ارباب متفرّقون اداره مي‌كنند براي انسان يك ربّ است براي حيوان يك ربّ است براي آسمان يك ربّ است براي زمين يك ربّ است همين طور ارباب متفرّقون ديگر.

 

پرسش: حاج آقا قاعده‌اي در قرآن داريم كه ...

پاسخ: بله ديگر، چون آيات قرآن چند طايفه است يك بخش‌اش مربوط به همين اثبات توحيد الهيّت است كه جامعهٴ كه جامعهٴ جاهلي مبتلا بودند كه اول اقرار مي‌گرفت كه ﴿لَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾ در همين سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» از آيهٴ 84 به بعد همه‌اش اقراري است كه از آنها گرفته شده اين مسلّم بودن عندالخصم قياس را قياس جدلي مي‌كند منتها اين يك مطلب چون هم معقول است و هم مقبول مي‌شود جدال احسن كه از ضعف فكري مخاطب كسي سوء استفاده نكرده و نمي‌كند ﴿وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾ در آيهٴ 85 به بعد همين سوره ﴿قُلْ مَن رَبُّ السَّماوَاتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ﴾ ﴿سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَفَلاَ تَتَّقُونَ﴾ ﴿قُلْ مَن بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَهُوَ يُجِيرُ وَلاَ يُجَارُ عَلَيْهِ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ ﴿سَيَقُولُونَ لِلَّهِ﴾ اينها مطالبي است حق و مورد قبول اينكه مي‌بينيد در كتابهاي مي‌گويند «لئن سَلَّمْنا، لئن سَلَّمْنا» يعني تنزّل از برهان به جدل است وگرنه در مسئله برهان كه «سلّمنا» و «لا نسلّم» مطرح نيست چه قبول چه نكول، قرآن حرف خودش را مي‌زند اينكه مي‌بينيد «و لئن سَلَّمْنا» در غالب اين كتابها بعد از اينكه تحقيق دقيق به عمل آمده مي‌گويند «و لئن سَلَّمْنا» يعني اگر تنزّل بكنيم از برهان به جدل بپردازيم باز هم حق با ماست وگرنه در مسائل برهاني كه جاي تسلّم مطرح نيست كه، بنابراين اگر وضع موجود جاهلي باشد اين است، اما برهان كه كاري به وضع موجود ندارد در روزگار گذشتهٴ كهن يا آينده الي يوم القيامه اگر فكري پيدا شد گفت خدايي نيست ـ معاذ الله ـ شما چه دليلي داريد بر اثبات او؟ (اين يك) و اگر گفته شد كه خدا شريك دارد شما چه دليل داريد بر نفي او (اين دو) كتابي كه براي گذشته و آينده است الي يوم القيامه همهٴ معارف را به همراه دارد بخشي از آيات كه جهان‌بيني توحيدي را طرح مي‌كند چه قائلي داشته باشد چه نداشته باشد چه در حجاز چه در غير حجاز اين است كه مي‌فرمايد: ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ اين نكره در سياق نفي است يعني خدا حقيقت بي‌مانند است نه دو فرد از يك نوع نه دو نوع از يك جنس نه دو جنس متوسّط در جنس عالي اصلاً او شريك‌پذير نيست دقيق‌تر از اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ همان آيات اوايل سورهٴ مباركهٴ «آل‌عمران» است كه گذشت ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ﴾ اصلاً الوهيّت، شهادت مي‌دهد كه تعدّدپذير نيست مگر مي‌شود شما دوتا نامتناهي داشته باشي آنكه محدود و متناهي است كه خدا نيست خدا آن است كه حقيقت نامتناهي باشد خب دوتا نامتناهي اصلاً فرضش محال است نه اينكه فرضِ محال باشد دو نامتناهي فرضش محال است يك متناهي جا براي غير نمي‌گذارد آن دو روايت نوراني كه مرحوم صاحب وسائل(رضوان الله عليه) در كتاب صلات در باب ذكر در معناي «الله اكبر» چون كتاب الصلاة وسائل مثل ساير كتاب حديث احكام صلات را دارد (يك) كتاب ذكر را دارد (دو) كتاب دعا را دارد (سه) كتاب قرآن را دارد (چهار) اين بحثهايي كه مربوط به قرآن است مربوط به دعاست مربوط به ذكر است اينها تبرّكاً در كنار كتاب صلات آمده در كتاب الذكر وسائل آن دو روايت كه در طيّ اين سالها چندين بار، چندين بار يعني چندين بار آورديم و خوانديم كه وقتي از وجود مبارك امام صادق سؤال مي‌كنند يا مستقيماً وجود مبارك امام صادق از شاگردان مخصوصشان سؤال مي‌كند «الله اكبر» يعني چه؟ آنها عرض كردند «الله أكبر مِن كلّ شيء» خدا از هر چيزي بزرگ‌تر است فرمود: «فَقد حَدَّدْتَهُ» مگر چيزي هست كه خدا از او بزرگ‌تر باشد اگر خدايي هست و چيزي هست پس هم خدا محدود است هم آنها محدود، عرض كرد پس معناي «الله اكبر» چيست؟ فرمود: «الله أكبر مِن أن يوصَف» خب اينها در حدّ «لا تنقض اليقين بالشكّ» نيست كه با پنج شش سال درس خواندن حل بشود اينها جان كندن مي‌خواهد كه يعني چه؟ كه «الله أكبر مِن أن يوصف» يعني چه؟ آن هم قضيه موجبهٴ معدولة المحمول است يا سالبهٴ محصّله «الله أكبر مِن أن يوصف» يعني «الله لا يوصَف» به نحو قضيهٴ موجبة المعدول يا «ليس له صفت» به نحو سالبهٴ محصّله كما هو الحق.

خب اين معاني از همين آيات برمي‌آيد كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾، ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ﴾ اصلاً الوهيّت شهادت مي‌دهد كه دو بردار نيست نه اينكه خدا زباني گفته ﴿لاَ إِلهَ إِلَّا اللَّهُ﴾ تا اشكال فخررازي و امثال فخررازي مطرح بشود كه اتّحاد شاهد و مدّعي است خود خدا مدّعي وحدت است پس خودش هم دارد شهادت مي‌دهد اين چه شهادت مسموعي است سخن از شهادت قولي نيست آن مرحلهٴ نازله است شهادت به اين است كه اصلاً الهيّت دو برنمي‌دارد مگر مي‌شود ما دو نامتناهي داشته باشيم.

خب اين براهين مربوط به كلّ جهان‌بيني است كه اصلاً الوهيّت تعدّدپذير نيست مستحيل است ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ از اين قبيل است ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ﴾ از اين قبيل است ﴿لَمْ يَكُن لَهُ كُفُواً أَحَدٌ﴾ از اين قبيل است صمديّت او از اين قبيل است چيزي كه جاي خالي دارد ديگري آن جاي خالي را پر كرده كه اين صمد نيست اگر صمد است كمبود ندارد اگر ﴿لَمْ يَكُن لَهُ كُفُواً أَحَدٌ﴾ كه نكره در سياق نفي است معادل ندارد فرض بكنيم گوشه‌اي در جاي ديگري يك خداي ديگري است و يك دستگاه ديگري دارد اين آيات همه نافي آنهاست.

در جاهليّت اين گونه از افكار بلند نبود ولي قرآن همهٴ معارف را براي همهٴ بشر الي يوم القيامه آورده كه اينها دستهٴ اول آيات توحيد است.

دستهٴ دوم آياتي است كه مربوط به جامعهٴ جاهلي حجاز و امثال آنهاست كه اينها معتقد بودند خدا واجب‌الوجود است خالق كل است شريك ندارد ربّ‌الأرباب است شريك ندارد منتها ارباب متفرّقه دارند اداره مي‌كنند.

در اين زمينه آيات فراواني است كه بيشترين آيات مربوط به جاهليّت حجاز اين بخش از آيات است كه شما اين آلهه را كه ربّ مي‌دانيد اينها چه كاره‌اند؟ خدا كار را به اينها تفويض كرده است كه دو برهان بر استحاله است يك موجود حقيرِ محض نمي‌تواند مستقل باشد و از آن طرف به لحاظ مبدأ فاعلي خداي سبحان كه قدرتش نامتناهي است و اين ذاتيِ اوست نمي‌توان فرض كرد كه او مغلول‌اليد باشد نه از او مي‌شود كاست نه بر اين مي‌شود افزود هم تفويض امر به موجود ممكن مستحيل است هم قدرت نامتناهي و ذاتي حق اجازهٴ تفويض نمي‌دهد پس تفويض چه در نظام تكوين و چه در تفويضي كه در مقابل جبر است مستحيل است نه بد است بلكه محال است (اين دو) اينها كه معتقد به ربوبيّت اين آلهه بودند اينها را مستقل مي‌پنداشتند ديگر آن تحليل عميق كه اينها فقير محض‌اند و ذاتاً نيازمند به حق‌اند كه درك نمي‌كردند اينها را مستقل مي‌پنداشتند اگر تفويض بود بر فرض محال هيچ كدام از اين براهين توحيدي مزاحم نبود نه برهان توحيدي سورهٴ مباركهٴ «انبياء» نه اين برهان توحيدي سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» نه آن ﴿إِذاً لاَبْتَغَوْا إِلَي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلاً﴾ سورهٴ مباركهٴ «اسراء» هيچ كدام تام نيست چرا؟ براي اينكه از آن دوتا محال كه بگذريم خداي سبحان كه واحد هماهنگ كننده است كارها را با هماهنگي تفويض اين ارباب متفرّقه كرده است آن وقت چه محذوري دارد علم را خدا داد قدرت را خدا دارد رهبري را خدا داد مديريت را خدا داد و خداوند كارها را مشخص كرده آن وقت هر الهي كار خودش را هماهنگ با ديگري انجام مي‌دهد ـ معاذ الله ـ اگر اين چهار فرشته ارباب متفرّقه بودند الآن حيات را به اسرافيل داد مرگ را به عزرائيل(سلام الله عليهما) داد علم را به جبرئيل داد كِيل و اقتصاد و رزق و روزي مردم را به ميكائيل داد اما نه به نحو تفويض در همهٴ امور فيض او «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجة» اگر جبرئيل وحي مي‌آورد علم مي‌آورد به جبرئيل مي‌گويد: «ما اوحيت اذ اوحيت ولكن الله اوحيٰ» اگر عزرائيل(سلام الله عليه) قبض روح مي‌كند مي‌فرمايد: «ما أمَتَّ إذ أمَتْ ولكنّ الله يميتُ و أمات» و اگر اسرافيل(سلام الله عليه) مي‌دمد و حيات‌بخش كودك نوزاد و ديگران است مي‌فرمايد: «وما احييت اذ احييت ولكن الله احيي» و اگر اسرافيل در مسئله قيامت اين كار را مي‌كند و اگر ميكائيل رزق را زياد مي‌كند همه همين طور است هيچ كدام نيستند مگر اينكه مجاري ارادهٴ خداي سبحان‌اند شما در زيارتهاي جامعه هم دربارهٴ ائمه(عليهم السلام) مثل همين كاري كه جبرئيل و اسرافيل و ميكائيل كه گردانندگان عالَم‌اند مي‌خوانيد مي‌فرمايد مجاري ارادي الهي و مقادير مقدّرات الهي با دست شما انجام مي‌گيرد يعني اگر شما شفا داديد «و ما شَفَيْت إذ شفيت ولكن الله شفيٰ» خب چطور جبرئيل مي‌تواند اين كارها را انجام بدهد آن كه بالاتر از جبرئيل است نمي‌تواند اين كارها را انجام بدهد خب اينها كه اسماي الهي را از مقام آدميّت ياد گرفتند كه، بنابراين اگر ـ معاذ الله ـ تفويض به اين معنا باشد كه خدا كارها را به اينها واگذار كرده باشد ـ معاذ الله ـ به نحو تفويض اين نه برهان سورهٴ «انبياء» تام است نه برهان سورهٴ «اسراء» تام است نه برهان سورهٴ «مؤمنون» براي اينكه كجايش ناهماهنگي پيش مي‌آيد آن واحد هماهنگ كننده كارها را تقسيم كرده به نحو تفويض ـ معاذ الله ـ ولي مشركين قائل به اين نبودند نه تنها تفويض محال است مشركين قائل بودند كه اينها در اين كارها مستقل‌اند چون در اين كارها مستقل‌اند خداي سبحان مي‌فرمايد چه كسي به اين ارباب اذن داده اينها كه سِمتي ندارند آن آيه سورهٴ مباركهٴ «سبأ» را كه خوانديم فرمود: ﴿لاَ يَمْلِكُونَ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ﴾ (يك) ﴿وَمَا لَهُمْ فِيهِمَا مِن شِرْكٍ﴾ (دو) ﴿وَمَا لَهُ مِنْهُم مِن ظَهِيرٍ﴾ (سه) نه مظاهره دارند نه مشاركه دارند نه استقلال دارند اينها هيچ كاره‌اند مي‌ماند مسئله شفاعت، شفاعت هم كه خدا به اينها اذن نداد آن بخش چهارم كه فرمود: ﴿ولا تنفع الشفاعة الا باذنه﴾ كه به اينها اذن نداد.

مشكل جاهليّت حجاز اين بود كه اينها ارباب متفرّقه را مقرّب إلي الله مي‌دانستند ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَي اللَّهِ زُلْفَي﴾ شفيع مي‌پنداشتند ﴿هؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا عِندَ اللَّهِ﴾ به اذن خدا نبود مستقل بود وقتي مستقل شد معلوم مي‌شود اين كارها را با علم خودشان انجام مي‌دهند چون اين كارها را با علم خودشان انجام مي‌دهند ﴿لَفَسَدَتَا﴾ سورهٴ «انبياء» تام است ﴿إِذاً لاَبْتَغَوْا إِلَي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلاً﴾ سورهٴ مباركهٴ «اسراء» تام است ﴿لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِمَا خَلَقَ﴾ آيه محلّ بحث تام است براي اينكه اينها مستقلاً دارند كار انجام مي‌دهند خب اگر مستقلاً دارند كار انجام مي‌دهند هر كدام از اينها ذاتي دارد و وصفي دارد ديگر نمي‌شود گفت كه اينها دو ذات دارند ولي يك وصف مشترك مگر اينها دو فرد يك نوع‌اند مگر اينها دو نوع يك جنس‌اند مگر دو جنس تحت مندرج جنس عالي‌اند كه تا بشود تركيب دو ذات مستقل‌اند و بسيط، اگر دو ذات مستقل‌ّ بسيط‌اند و جامع ندارند و صفات آنها هم عين ذات آنهاست دو علم دارند دو قدرت دارند دو حكمت دارند آن وقت اول تنازع است بنابراين بر اساس آن جهان‌بيني كلي فرمود: ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ ديگر فرض اينكه يعني يك گوشهٴ ديگري يك عالَم ديگري باشد با اين موجبهٴ كليه‌اي كه ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ سازگار نيست اگر يك گوشهٴ ديگري باشد و يك عالَم ديگري باشد و يك خداي ديگري نه آن خداست نه اين خدا چون هر دو محدودند شيء محدود صمد نيست شيء محدود واجب‌الوجود نيست شيء محدود الله نيست پس بنابراين اين مقامها بايد از هم تفكيك بشود در مقام اول كه توحيد مطلق است آياتي نظير ﴿لَمْ يَكُن لَهُ كُفُواً أَحَدٌ﴾ يا صمديّت او ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ يا ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ﴾ اينها مطرح است.

آياتي كه مربوط به وضع آلودهٴ جاهليّت كهن است فرمود اگر دو خدا باشد چون اينها معتقد بودند كه ارباب متفرّقه دارند اين جهانِ موجود را اداره مي‌كنند آن وقت همهٴ اين آيات درست در مي‌آيد يعني اين براهين سه‌گانه درست در مي‌آيد.

دقيق‌تر از همه همان سورهٴ مباركهٴ «اسراء» بود كه گذشت در سورهٴ «اسراء» دارد ﴿إِذاً لاَبْتَغَوْا إِلَي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلاً﴾ اينها اگر مستقل باشند دست‌درازي به ذي‌العرش مي‌كنند چون هر كدام مي‌خواهد كار خودش را انجام بدهد شما كه مي‌گوييد ربوبيّت او مستقل است علمش هم كه مستقل است تفويضي هم كه در كار نيست خب اين دست‌درازي مي‌كند به آن بالا براي اينكه هر موجودي مي‌خواهد كار خودش را انجام بدهد چه ديگري بخواهد چه نخواهد، چه خدا بخواهد چه نخواهد ﴿إِذاً لاَبْتَغَوْا إِلَي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلاً﴾ كه در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» بود ناظر به همين بخش است آيهٴ 42 سورهٴ مباركهٴ «اسراء» اين بود ﴿قُل لَّوْ كَانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَمَا يَقُولُونَ إِذاً لاَبْتَغَوْا إِلَي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلاً﴾ پس تفويض در كار نيست كه بگوييم كارها را خدا به اينها تفويض كرده چون تفويض بر فرض محال هيچ كدام از اين مشكلات را ندارد خدا بر فرض اينكه اين محال ممكن باشد تفويض ممكن باشد كارها را هماهنگ به اين بتها واگذار كرده هر كدام وظيفهٴ خودشان را انجام مي‌دهند ديگر فسادي در عالَم نيست اما آنها كه «كما يقولون» آن طور كه اينها مي‌گويند سخن از تفويض نيست سخن از استقلال است چون سخن از استقلال است هر موجودي كار خودش را مي‌خواهد انجام بدهد چه مطالب ديگري باشد چه نباشد لذا دست‌درازي به ارادهٴ خدا هم خواهند كرد ﴿إِذاً لاَبْتَغَوْا إِلَي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلاً﴾ ﴿سُبْحَانَهُ وَتَعَالَي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوّاً كَبِيراً﴾ خب چون او منزّه از شريك است منزّه از آن است كه كسي بتواند به او دست‌درازي كند.

 

پرسش:...

پاسخ: خب البته اينها چون ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي﴾ است يقيناً به رضاي الهي سخن مي‌گويند ديگر.

پرسش: يك مقداري اختيار هست محضِ محض نيست.

پاسخ: اختيار كه هست، ولي اختيار بين جبر و تفويض است مويي نجنبند از سر ما جز به اختيار» اما آن اختيار هم به كَفِ اختيار اوست اين طور نيست كه ما در اختيار، مختار باشيم ما را مختار خلق كردند ما اگر بخواهيم كاري را بي‌اختيار انجام بدهيم محال است كسي بخواهد بدون اراده كار بكند اگر طنز است با اراده است، اگر جِدّ است با اراده است اصلاً ﴿خُلِقَ الانسان مختاراً﴾ انسان مجبور است كه آزاد باشد انسان را آزاد آفريدند آزاديِ ما نسبت به افعال ماست اما آزاديِ ما آزاد نيست ما را آزاد خلق كردند ما نمي‌توانيم بدون آزادي كار بكنيم اين‌چنين نيست كه آزادي ما هم در اختيار ما باشد اختيارِ ما هم در اختيار ما باشد اين مؤكّد اختيار است منتها اختيار غير از تفويض است چه اينكه اختيار غير از جبر است جبر محال، تفويض محال، امر بين الأمرين كه اختيار است حق است.

خب وقتي نوبت براهين تمام شد مي‌فرمايند چون حكمت عملي را با حكمت نظري كنار هم ذكر مي‌كنند بشير و نذير است فرمود: ﴿عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾ خدا براي خود شريك نمي‌بيند و شريك نمي‌داند چون نمي‌داند نيست در بعي از امور است كه مي‌گويند «عدم الوجدان لا يدلّ علي عدم الوجود» حالا شما نيافتي شايد باشد شما نيافتي.

اين سخن درست است كه اگر كسي ندانست دليل بر نبود آن معلوم نيست اگر كسي نيافت دليل بر نبود آن شيء نيست «عدم الوجدان لا يدلّ علي عدم الوجود» اين قاعده درست است اما اين قاعده دربارهٴ ممكنات است نه دربارهٴ واجب اگر خدا چيزي را ندانست معلوم مي‌شود نيست ديگر اگر خدا چيزي را نيافت معلوم مي‌شود نيست ديگر چون عدم محض است ديگر اگر هم باشد او بايد آفريده باشد لذا قرآن كريم در مسئلهٴ توحيد و مانند آن مي‌گويد كه حرفي مي‌زنيد كه خدا نمي‌داند يعني نيست ﴿إِتُنَبِّؤُنَ اللَّهَ بِمَا لاَ يَعلَمُ﴾ چيزي مي‌گوييد كه خدا نمي‌داند يعني نيست عدم علم خدا يعني آن شيء معدوم است عدم وجدان خدا يعني آن شيء معدوم است اگر خدا ﴿عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾ است مي‌گويد من شريك ندارم يعني نيست ديگر چون علمِ نامتناهي كه خلاف‌بردار نيست محدود نيست (اين يك).

مطلب ديگر آن است كه اين ﴿عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾ ارشاد به نفي موضوع است وگرنه علم به غيب بما أنّه غيب تعلّق نمي‌گيرد اگر گفته مي‌شود اين شخص يا فلان نبيّ عالِم به غيب است يعني آن مطلبي كه براي ديگران غيب است براي حضرت غيب نيست وگرنه غيب بما أنّه غيب كه تحت علم قرار نمي‌گيرد علم، كشف است حضور است ظهور است شهود است اگر دربارهٴ ذات اقدس الهي مي‌گويند: ﴿عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾ يعني جهان كه نسبت به شما به دو بخش تقسيم مي‌شود بخشي غيب است بخشي شهادت كلٌّ نسبت به ذات اقدس الهي عالم شهادت است لذا او «بكلّ شيء شهيد» است اگر او «بكلّ شيء شهيد» بود كلّ شيء مشهود اوست اگر كلّ شيء مشهود او بود غيب و شهادت نداريم پس او عالِم الشّهاده است اين غيب و شهادتي كه نسبت به شماست نسبت به ذات اقدس الهي نيست كه ارشاد به نفي موضوع است. ﴿سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ شما خدا را وصف كرديد كه ـ معاذ الله ـ شريك دارد مَثيل دارد عَديل دارد ﴿بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ﴾ است خدا منزّه از همين اوصاف شرك‌آلود شماست.

حالا نوبت به انذار و تهديد مي‌رسد به پيامبرش(عليه و علي آله آلاف التحيّة و الثناء) فرمود: ﴿قُل﴾ اين كلمهٴ ﴿رَبِّ﴾ را تكرار مي‌كند براي اينكه در حال استغاثه هر چه انسان بيشتر تكرار بكند معلوم مي‌شود مُستغيث‌تر است كه گاهي مي‌گويند «ربّ، ربّ، ربّ» يا «يا الله، يا الله» ده بار مي‌گويند بر اساس همين جهت است ﴿قُل رَبِّ إِمَّا تُرِيَنِّي مَا يُوعَدُونَ﴾ خدايا! شما خيلي از امور را به آنها وعيد دادي ايعاد كردي تهديدشان كردي اگر بخواهي آنچه را كه نسبت به اينها تهديد كردي وعيدشان دادي به من نشان بدهي كه من شاهد تعذيب آنها باشم من را نجات بده! ﴿إِمَّا تُرِيَنِّي مَا يُوعَدُونَ﴾ ﴿رَبِّ﴾ باز تكرار ﴿رَبِّ﴾ براي همين جهت است ﴿رَبِّ فَلاَ تَجْعَلْنِي فِي الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ﴾ در اينها كه اينها به خودشان ظلم كردند به دين ظلم كردند مرا در بين اينها قرار مده.

در بحثهاي ديگر در جريان ﴿إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ﴾ و در موارد ديگر كه خداوند گناه را ظلم مي‌داند در بخشهايي از آيات دارد كه اينها به خودشان ظلم مي‌كنند ﴿وَمَا ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَلكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾ اين بحث هم از لطايف قرآن كريم است كه قبلاً هم داشتيم كه اينها به خودشان ظلم مي‌كنند اين به خودشان ظلم مي‌كنند نياز به يك تدبّر جديد دارد و آن اين است كه بعضي از مفاهيم‌اند كه دوتايشان يكجا جمع مي‌شوند مثل عالِم و معلوم، عاقل و معقول، مُحبّ و محبوب اينها با هم جمع مي‌شوند يك شخص ممكن است كه محبّ خودش باشد عالِم به خودش باشد عاقل خودش باشد اتحاد عاقل و معقول، عالم و معلوم، محبّ و محبوب اينها ممكن است اما بعضي از مفاهيم‌اند كه حتماً تعدّدپذيرند مثل علّت و معلول، خالق و مخلوق، محرّك و متحرّك اينكه يك شيء نمي‌شود خالق خودش باشد علّت خودش باشد محرّك خودش باشد حتماً دو چيز لازم است پس بعضي از مفاهيم‌اند كه اجتماع آنها ممكن است چون متقابل نيستند بعضي از عناوين و مفاهيم است كه حتماً كثرت مي‌خواهند.

مسئلهٴ ظلم از اين قبيل است ظالم و مظلوم دو مفهومي است كه يكجا جمع نمي‌شود زيرا ظالم مرزي دارد مظلوم محدوده‌اي دارد اگر كسي از قلمرو خود تجاوز كرد به محدودهٴ ديگري رسيد مي‌شود ظلم، پس ظلم در جايي است كه ظالم حدّي دارد (يك) مظلوم مرزي دارد (دو) اين ظالم از مرز خود تعدّي كرده به محدودهٴ مظلوم رسيده (سه) اگر اين سه عنصر فراهم شد مي‌شود ظلم اگر ما يك شيء داشتيم مثل الف خب الف يك حدّ خاصّ خودش را دارد سرِ جاي خودش است ديگر، ديگر ظلم معنا ندارد كه اينكه خدا مي‌فرمايد گنهكار به خودش ظلم كرده اين يعني چه؟ يعني چه يعني يعني چه؟ ما دو خود داريم يك خودِ حيواني كه هم وهم و خيال در اختيار ماست هم وحدت و غضب در اختيار ماست كه اين خدا به ما داد به حسب ظاهر مِلك ما كرده به حسب ظاهر.

يك خودِ انساني داريم كه ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ است آن را به ما نداد، نداد يعني نداد امانتاً نزد ماست آن همان روح ملكوتي انساني است ما اگر در محدودهٴ حيواني به دستور آن انسانيّتمان حركت كرديم مي‌شويم انسانِ عادل ولي اگر در محدودهٴ حيواني از مرز بيرون رفتيم از حيوانيّتمان بيرون رفتيم آن محدودهٴ انسانيّت را هم به دام كشيديم گفتيم تو هم مثل ما باش به فكر ما باش وارد محدودهٴ آن انسانيّت شديم به او ظلم كرديم اين امانت خداست اينكه براي ما نيست چون براي ما نيست به او ستم كرديم شما ببينيد در سورهٴ مباركهٴ «آل‌عمران» و «نساء» يك طور حرف دارند در سورهٴ مباركهٴ «حشر» يك طور ديگر حرف دارند در سورهٴ مباركهٴ «حشر» مي‌فرمايد: ﴿وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾ خدا يك عدّه را از ياد خودشان برده اينها به ياد خودشان نيستند اصلاً دربارهٴ همين گروه در سورهٴ مباركهٴ «آل‌عمران» و «نساء» فرمود اينها فقط فكر خودشان‌اند ﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾ همين كه صحبت جبهه و جنگ و دفاع مقدس مي‌شود اينها به فكر خودشان‌اند خب همين كه در سورهٴ «حشر» خدا فرمود اينها خودشان را فراموش كردند در آن سوَر مي‌فرمايد اينها فقط به فكر خودشان‌اند خب اين خودِ حيواني است كه به فكر او هستند آن خودِ انساني است كه او را فراموش كردند ما آن براي ما نيست كه او را به هر جا بخواهيم ببريم ما امانت‌داريم اگر بر خلاف حق عمل كرديم به او ظلم كرديم لذا اين تعبير كه به خودش ظلم كرده در تعبيرات عرفي ممكن است بر اساس مسامحه باشد ولي در تعبيرات قرآن كريم كه منزّه از تسامح و تساهل است اين دقيقاً سخن مي‌گويد معلوم مي‌شود روحي است كه امانت الهي است به ما داده شد تمليك نكرد ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ كه ما امين خداييم بايد اين امانت را صاف تحويل او بدهيم «روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم» يك وقت است كه نه، انسان ـ خداي نكرده ـ تعدّي مي‌كند.

اينكه فرمود ظلم مي‌كنند هم ظلم به خودشان است هم ظلم به دين است و مانند آن بعد فرمود: ﴿وَإِنَّا عَلَي أَن نُرِيَكَ مَا نَعِدُهُمْ لَقَادِرُونَ﴾ اين كلمهٴ «وَعْد» به معناي وعيد هم هست منتها غالباً در وعيد باب افعال به كار مي‌رود مي‌گويند «أوعد» براي وعد ثلاثي مجرّد به كار مي‌برند ولي خود ثلاثي مجرّد براي هر دو هم آمده ﴿وَإِنَّا عَلَي أَن نُرِيَكَ مَا نَعِدُهُمْ لَقَادِرُونَ﴾ ما حتماً مي‌توانيم اين كار را انجام بدهيم ما مدّتي برهان اقامه مي‌كنيم ولي شما كه پيغمبري(عليك و علي آلك السلام) شما كه پيغمبري و ديگران هم بايد به شما تأسّي كنند چطور با مردم رفتار مي‌كني پس سه مطلب شد: مطلب اول آن مسئلهٴ برهاني است كه فلسفي و كلامي است كه تام بود مطلب دوم تبشير و انذار است كه فرمود دست خداست مطلب سوم اين است كه شما چطور با مردم رفتار مي‌كنيد شما يك وقت با بيگانه‌ها و برون‌مرزي اين بيان نوراني حضرت امير است كه فرمود: «رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَيْثُ جَاءَ» اين از بيانات نوراني حضرت است در نهج‌البلاغه فرمود سنگ را همان‌جا كه آمد برگردان يعني اين دفاع مقدس هشت ساله همين بود ديگر اين‌چنين نيست كه حالا بيگانه سنگ بزند جايي را منفجر بكند و كشور آرام بنشيند اينجا جاي سكوت نيست «رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَيْثُ جَاءَ» ملّت ستم‌پذير يك ملّت ذليل و فرومايه است.

فرمود: «لا يَحتمل الذيء الاّ الذليل» فرمود فقط ملّت پست و فرومايه است كه ستم‌پذير است وگرنه مگر مي‌شود آدم ستم را قبول بكند خب نسبت به بيگانه «رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَيْثُ جَاءَ» اما نسبت به آشنا و خودي و درون چطور رفتار بكنيم بالأخره اختلاف هست اختلاف نظر هست اختلاف سليقه هست گاهي كينه هست گاهي بدرفتاري هست ما در جامعه‌مان با مردم چطور رفتار بكنيم؟ فرمود وظيفهٴ اوّلي شما اين است كه با بد نجنگيد با بدي بجنگيد اين از لطيف‌ترين معارف قرآن كريم است با مختلِف نجنگيد با اختلاف بجنگيد ﴿ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ﴾ نه «السيّء» نه طرف بد را از پا در بياوريد بدي را از پا در بياوريد اين مي‌شود جامعهٴ متمدّن.

خب كمتر خانواده‌اي است كه فاميلها اختلاف نداشته باشند كمتر ارحامي است كه اختلاف نداشته باشند كمتر قبيله‌اي است كه اختلاف نداشته باشند فرمود با اختلاف مبارزه كنيد نه با طرف اختيار با سيّء و با آدم بد نجنگيد با بدي بجنگيد ﴿ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ﴾ مردان الهي را هم وصف مي‌كند در آيات ديگر كه ﴿يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ﴾ اگر جامعهٴ ما اين‌چنين باشد ديگر در دادگستريها پلّه‌هايش پر از مزاحمها و شكايت‌كننده‌ها و اينها نيست مواظب گفتارمانيم، رفتارمانيم كمي تحمّل مي‌كنيم اگر كسي حرف تندي به ما زدند فوراً پرخاش نمي‌كنيم اگر كسي بي‌مِهري كرد فوراً درصدد كيفر نيستيم آن وقت جامعه مي‌شود جامعهٴ متمدّن شما مي‌بينيد غالب اين دعواها براي اينكه كسي حرفي زد حالا عصباني بود ديگري فوراً درصدد انتقام است فرمود: ﴿ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ﴾ اين دو نكته را دارد: يكي اينكه اولاً با بد به جنگ نيفتيم بدِ خودي يعني بدِ داخلي برادر مسلمان اگر بدي ديدي با بد جنگ نكن با بدي جنگ بكن (اين يك) و جنگ با بدي هم روشهاي متعدّد دارد بهترين روش را انتخاب بكن (دو) «ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ الحَسَنَةُ» «السيّئة» نيست ﴿ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ﴾ است نه با خوبي، بدي را برطرف كن با خوب‌ترين روش بدي را برطرف كن اين مي‌شود جامعهٴ متمدّن اگر جامعه اين‌چنين شد حضرت ظهور مي‌كند بارها به عرضتان رسيد تا عقل جامعه كامل نشود حضرت ظهور نمي‌كند شما روايات ظهور را ببينيد به بركت حضرت «وَضَع الله سبحانه و تعالي يَدَهُ علي رئوس الأنعام فيزيد به أحلامهم و عقولهم» آن وقت الآن اگر جامعه هفت ميليارد است ادارهٴ هفت ميليارد آدم عاقل سخت نيست مگر با كُشتن حضرت جامعه را اداره مي‌كند.

 

پرسش:...39

پاسخ: غرض اين است كه برون‌مرزي ما يك وظيفهٴ ديگر داريم فرمود: «رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَيْثُ جَاءَ» اما با درون‌مرزي با برادران خودمان چطور رفتار بكنيم با برادران خودمان كه همه شيعه‌ايم قرآن را قبول داريم عترت را قبول داريم همه‌مان اهل حرميم همه‌مان اهل نماز جماعتيم با يكديگر چطور رفتار بكنيم؟ اولاً مواظب زبانمان باشيم كه كسي را نرنجانيم بر فرض اگر كسي ما را رنجاند ما دو طريق داريم: با او درگير نشويم با بدي درگير بشويم (يك) آن هم با بهترين روش او را جذب مي‌كنيم اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است فرمود: «عَجَبْتُ لأقوام يَشترون العقيده بأموالهم و لا يشترون الأحرار بأخلاقهم» فرمود من تعجّب مي‌كنم مردم خب آن روزي كه برده‌داري رواج داشت فرمود من تعجّب مي‌كنم مردم پول مي‌دهند برده مي‌خرند اما اخلاق به كار نمي‌برند كه آزادگان را بخرند چه كسي است كه نسبت به ما احسان بكند و ما شيفتهٴ او نشويم! همهٴ ما همين داريم ديگر خجالت مي‌كشيم گاهي هم گريه مي‌كنيم گاهي عذرخواهي مي‌كنيم گاهي نامه مي‌نويسيم همهٴ ما اين طور هستيم ديگر خب اين سرمايه در درون همهٴ ما هست فرمود شما با اخلاق مي‌تواني جامعه را نَرم بكني اين آيه پيامش اين نيست كه با بد بجنگيد (يك) پيامش اين نيست كه بدي را به خوبي جبران بكنيد (دو) پيامش اين است كه بدي را با بهترين روش درمان كنيد (سه) ﴿ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ نه «بالّتي هي الحَسَنة» ﴿ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ﴾.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo