< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

93/02/29

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:تفسیر آیات 30 تا 35 سوره ص
﴿وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ (30) إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ (31) فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ (32) رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ (33) وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلي‌ كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (34) قالَ رَبِّ اغْفِرْ لي‌ وَ هَبْ لي‌ مُلْكاً لا يَنْبَغي‌ لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (35)

تبيين اهداف نقل قصص انبيا در قرآن
بعد از بيان اصول و عناصر اوّلي توحيد, قصص بعضي از انبيا(عليهم السلام) را ذكر مي‌فرمايند تا در مقام اجرا نمونه‌اي باشند براي تحقّق پيام انبياي الهي و رهبران الهي و هشداري باشد براي امت‌هاي اسلامي و براي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دلگرمي باشد. بعد از نام بردن شش پيغمبر از انبياي قبلي, دستور داد و فرمود: ﴿اصْبِرْ عَلي‌ ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ﴾[1] و بعد از جريان داود, قصه سليمان(سلام الله عليه) را نقل مي‌كند؛ اين قصه‌ها را براي اين نقل مي‌كند كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) برابر اين قصه‌ها صابر و بردبار باشد و برنامه‌هايش را پيش ببرد و اين اقتدا به هدايت الهي است كه نصيب انبيا شده است، نه اقتدا به انبياي قبلي؛ لذا در بخش‌هاي سوره «انعام» و مانند آن بعد از نام بردن بخشي از انبيا(عليهم السلام) فرمود: ﴿فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ﴾[2] نه «فبهم اقتده»؛ يعني سيره‌اي كه خدا به اين انبيا آموخت همان سيره, مقتداي توي پيامبر هم است؛ به اينها اقتدا نكن، به هدايت الهي كه نصيب اينها شد و نصيب تو هم مي‌شود اقتدا كن.
پرسش: اين منافات با «ما خلق الله» ندارد؟
پاسخ: نه, چون آن در مقام روحانيت است نه در مقام اجراي عملي و اين هم اقتدا به يك پيامبر نيست، اقتدا به هدايت الهي است نفرمود: «فبهم اقتده» فرمود: ﴿فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ﴾.
در جريان حضرت داود براي بيان اين نُه پيامبر قصه‌اي را نقل مي‌كند كه اوّل آن تنزيه و تقديس و تكريم آن پيامبر و آخر آن هم اين‌چنين است؛ در جريان حضرت سليمان هم همين‌طور است که اوّل آن تقديس است فرمود: ﴿نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾ و بعد در آخر آن مي‌فرمايد: ﴿وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفي‌ وَ حُسْنَ مَآبٍ﴾،[3] اين قصه‌ها محفوف است از دو طرف به تقديس و تنزيه و اكرام و تجليل, معلوم مي‌شود كه آنچه در وسط قرار گرفت؛ يعني قصه بايد طرزي معنا شود كه با قداست اين ذوات مقدس سازگار باشد.

عدم منافات وقوع امور خارجي در جريان آدم(عليه السلام) با اصل آن بر تمثّل
مطلب ديگر در جريان «تمثيل» و «تمثّل» است كه مستحضريد اينها خلاف ظاهر است، تا آن‌جا كه لفظ تحمّل دارد بر خود ظاهر حمل مي‌شود و تا آن‌جا كه لفظ تحمّل ندارد بر «تمثّل» يا با «تمثيل» حل مي‌شود.مثلاً در جريان حضرت آدم اموري اتفاق افتاد كه با واقعيّت خارجي‌ آن هيچ منافات ندارد بر اينكه اصل جريان بر «تمثّل» حمل شود؛ نظير جريان قصه هابيل و قابيل که در خارج واقع شد که يكي، ديگري را كشت و خداي سبحان غُرابي را برانگيخت تا به اين بشر اوّلي بفهماند كه چگونه جنازه را بايد دفن كرد ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ﴾[4] كه اين راه معرفت‌شناسي حسّي و تجربي را براي اوّلين بار خداي سبحان به بشر آموخت. همان‌طوري كه معرفت‌شناسي‌هاي برتر را هم قرآن مطرح كرد، كفِ معرفت‌شناسي كه حس و تجربه حسّي است را هم قرآن طرح كرد و براي بشر اوّلي غرابي را فرستاد تا به قابيل بفهماند كه چگونه اين جسد را دفن كند؛ اينها در خارج اتفاق افتاد. يا جريان تعليم «اسماء» اين دليل بر «تمثيل» يا «تمثّل» نيست چون اين در خارج می تواند اتفاق بيفتد، اما اينكه بهشتي بود که همه «اشجار» ثمر بخش بودند و شيطان رفت اينها را نهي كرد و وسوسه كرد، چون امري در كار نيست، نهي‌اي در كار نيست، هنوز شريعتي مطرح نبود، لفظي كه بتواند اين معاني را تحمّل كند نيست. پس نه امر آن امر تشريعي است و اگر بگوييم وجوب است، خلاف است؛ بگوييم مستحب است، خلاف است؛ بگوييم ارشاد است، خلاف است؛ بگوييم نهي اش نهي تحريمي است، خلاف است؛ تنزيهي است، خلاف است؛ مولوي است، خلاف است؛ ترك اولاست، خلاف است؛ اصلاً همه اين الفاظ در فضاي شريعت‌ هستند، وقتي دست و پاي آدم بسته است و نمي‌تواند ﴿لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ﴾[5]و مانند آن را معنا كند، آن وقت مسئله «تمثّل» و «تمثيل» و اينها مطرح مي‌شود. بنابراين تعليم مي‌تواند در خارج باشد؛ ولي اين بهشت و ورود به بهشت و مانند آن، بيان لفظي آنها بسيار سخت است.

عدم نياز به زمان و مكان در حمل جريان آدم بر تمثّل
مطلب بعدي آن است كه «تمثّل» نه زماني است و نه زميني، اين فرصت نمي‌طلبد تا ما بگوييم انساني كه وارد زمين شده است و مخلوق است حتماً شريعت دارد و مدتي را نمي‌تواند بدون شريعت باشد، چون آن «تمثّل» زمان نمي‌برد و گذشته از اين «تمثّل» زمينه است و مقدمه براي شريعت است، اين‌طور نيست كه اينها مدتي بي‌شريعت بودند و بعد شريعت آمده است. در جريان «تمثّل» تاريخ و زمان و زمين و مانند آن مطرح نيست و اگر جريان هبوط وجود مبارك حضرت آدم و حوا در سرانديب هند[6] يا كوه صفا و مروه است[7] اين روايات بايد كاملاً بررسي شود، لااقل در حدّ بحث‌هاي فقهي بحث شوند، چون از اين پايين‌تر ديگر حجّت نيست. اگر ما قبول كرديم كه رواياتي كه مربوط به اصول است و مربوط به مسائل علمي است و اثر عملي هم ندارد و تعبدی هم در كار نيست و يك پژوهش علمي است، اگر روايت در آن زمينه حجّت باشد لااقل بايد در حدّ روايت فقهي باشد، اما اگر گفتيم که مسئله علمي است روايت اثري ندارد، تعبّد كه نيست و علم هم كه با خبر واحد حاصل نمي‌شود، انسان به اين روايت عمل كند يعني چه؟ يعني علم پيدا كند، در حالی که علم پيدا نمي‌شود، ترتيب اثر عملي هم كه نيست، اگر بخواهد مظنّه پيدا شود، بله گمان هست؛ ولي گمان كه با مسائل علمي پيشرفت نمي‌كند، لکن حداقل اين است كه اين در حدّ روايات معتبر باشد كه بتواند مسئله سرانديب را حل كند, مسئله صفا و مروه را حل كند. «تمثّل» براي جايي است كه بالأخره ما هيچ چاره‌اي نداشته باشيم بر آن حمل مي‌شود، وگرنه در آن‌جا كه چاره ای هست لفظ بر ظاهر خود حمل مي‌شود.
پرسش: ببخشيد! آن بهشت برزخی که برای حضرت آدم بود بايد ضمير مفرد مي آورد؛ ولی ﴿قُلنَا اهبِطُوا مِنها جَميعاً﴾[8] آمده است.
پاسخ: بله, چوناين «كثرت» براي حضرت آدم «متمثّل» شد و حضرت آدم مخاطب اين «كثرت» بود. به حضرت آدم فرمود: ﴿اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ﴾[9] يك, ﴿لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ﴾ دو, مواظب باش كه شيطان ﴿عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ﴾[10] سه, اين مجموعه را به حضرت آدم فرمود و بعد وقتي آن حادثه پيش آمد فرمود: ﴿اهْبِطُوابَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ﴾[11] مخاطب، وجود مبارك حضرت آدم است؛ ولي درباره جمع سخن مي‌گويد, فرمود: ﴿اهْبِطُوا براي اينكه ﴿بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ﴾ از اين منزلت پايين بياييد ﴿فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً﴾.[12] بنابراين آن مسئله تعليم و مانند اينها مي‌تواند بدون «تمثّل» در خارج باشد؛ ولی مسئله هابيل و قابيل كه يقيناً در خارج بود.

امكان دخالت پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در تقديم و تأخير نگارش آيات قرآن
در جريان تحدّي، خود اين قرآن كريم اين را در سه بخش مطرح كرده است؛ حالا ترتيب نگارش قرآن, تأخير و تقديم آيات اينها مربوط است به اينكه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) چگونه دستور داد، وگرنه در تحدّي اگر اين سه مرحله تصويب شد، معلوم مي‌شود که يك نظم طبيعي بين اين سه مرحله است, اگر تحدّي به كلّ قرآن شد كه فرمود اگر اينها ترديد دارند اين قرآن كلام خداست ﴿فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ﴾؛[13] کتابی مثل اين بياورند و در بخش بعدي فرمود اگر شما ترديد داريد و مي‌گوييد كه اينها «فريه» و «مفترات» است ﴿فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ﴾؛[14] شما هم اين افترا را ببنديد كه به ده سوره تحدّي مي‌كند. در بخش‌هاي بعدي فرمود: ﴿فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾[15]يك, ﴿فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ[16] دو, اينها تحدّی به يك سوره است؛ اين نظم طبيعي نشان مي‌دهد كه تحدّي به كلّ قرآن مرحله اُولاست, به ده سوره مرحله ثانيه است و به يك سوره مرحله ثالثه است. حالا در تقديم و تأخير و تدوين به دستور حضرت چگونه نگارش داد مطلب ديگری است.

نسل كنوني بشر فرزندان آدم و حوّا و انقراض نسل‌هاي گذشته
پرسش: اين حرف ها در صورتی است که حضرت آدم اولين بشر خدا بود؟
پاسخ: از اين نسل اوّلين است. ظاهر روايت هم اين است كه هزار آدم آمدند و رفتند و ما در هشتمين عالم هستيم، در خصال مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) ـ ايشان از يك شروع كرده تا «ألف» ـ در باب «ألف» اين روايت هست كه هزار آدم بود، اگر اين «ألف» ناظر به كثرت باشد ممكن است هزارها آدم آمدند و رفتند. تاريخ عالَم هم همان نيست كه در ناسخ‌التواريخ است، اگر گفتند يك ميليارد يا دو ميليارد يا ده ميليارد سال ما مثلاً علامت حيات داشتيم اين هيچ استبعادي ندارد. در باب «ألف» مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف خصال از امام(عليه السلام) نقل مي‌كند كه «ألف» آدم آمدند و رفتند,[17] بالأخره آنها منقرض شدند و نسل فعلي طبق بيان نوراني قرآن كريم از آدم و حواست، اين نسل فعلي است؛ حالا اين نسل فعلي هم با ظهور حضرت منقرض مي‌شود و يك نسل ديگري مي‌آيد؛ نه فيض خدا تمام‌شدني است و نه گذشته قابل حذف و اضافه است، ما هستيم و همين مقطع خاص, بنابراين قبلاً هر كه بود و هر چه بود آنها منقرض شدند؛ اينكه فرشته‌ها گفتند: ﴿أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ[18]به اين مناسب بود که انسان‌هاي قبل در زمين همين كارها را مي‌كردند، گرچه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) مي‌فرمايد از اينكه خداي سبحان فرمود: ﴿إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً﴾،[19] فرشته‌ها از زميني بودن موجود استنباط كردند كه اين خونريز است و مفسد؛[20] ولي برخي‌ها گفتند چون بشرهاي قبلي روي زمين بودند و همين كار را كردند؛ لذا فرشته‌ها گفتند: ﴿أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ﴾ غرض اين است كه آنها اگر بودند منقرض شدند.

عدم اختصاص تحدّي قرآن بر عرب زبانان و علّت آن
پرسش: آيا تحدّی قرآن برای عرب زبان هاست؟
پاسخ: نه, براي اينكه جن و انس را در سوره «اسراء» تحدّي كرد، تمام جن و انس ها كه عرب‌زبان نيستند. با توجه به معارف قرآن و اِخبار غيبيه قرآن, قرآن طرزي كوچه و پس‌كوچه جهان غيب را به ياد انبيا مي‌دهد كه عقل متحيّر است، چه كسي مي‌تواند مثل اين حرف بزند؟ الآن ممكن است كسي كه اهل قم است به يك شخص ديگري آدرس كوچه و پس‌كوچه ها را بدهد و اين امر عادي است كه فلان خيابان اين‌طور است, فلان كوي اين‌طور است, فلان برزن اين‌طور است، اما ذات اقدس الهي نقشه و هندسه عالم را با جزئيات مثل يك روستاي كوچك ترسيم مي‌كند؛ به وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌فرمايد: ﴿ما كُنْتَ ثاوِياً في‌ أَهْلِ مَدْيَنَ﴾[21] تو در جريان مدين نبودي؛ ولي قصه از اين قبيل است، ﴿ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ﴾؛[22] ولي قصه از اين قبيل است, ﴿ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ﴾؛[23] ولي قصه از اين قبيل است. قصه موسي و طور موسي, قصه عيسي و مادر عيسي كلّ اين كوچه و پس‌كوچه‌هاي جهان غيب را طرزي به ياد پيغمبر مي‌آورد مثل اينكه انسان يك روستايي را دارد معلوم مي‌كند، عقل از اين كار حيران است. اين حرف چه كسي است؟ جن و انس جمع شوند هم نمي‌توانند، تنها عِبري و عربي نيست؛ فرمود چه انس و چه جن جمع شوند، مگر همه‌ آنها عرب‌زبان هستند؟! كلّ عالم را خداي سبحان براي پيغمبر ترسيم كرد، مي‌فرمايد تو در آن صحنه نبودي؛ ولي قصه از اين قبيل است, تو در مدين نبودي چنين است, تو در «طور» نبودي چنين است, تو در زمان حضرت مريم نبودي چنين است. اين‌طور حرف زدن مگر مقدور كسي است؟! همه اينها كنار رفتند، براي اينكه اگر ممكن بود ديگر آن هشتاد جنگ و خونريزي‌ها را به راه نمي‌انداختند، واقعاً عقل متحيّر است. اين جريان ها برای قبل از تاريخ نويسی است و تاريخی هم كه در كار نيست، كلّ زمان و زمين را مثل يك روستاي کوچک از آدم گرفته تا زمان خود حضرت قرآن دارد مهندسی مي‌كند. در اين كتاب خيلي از جاها سجده دارد، منتها چهارجا سجده واجب دارد و خيلي از جاها سجده در آن مستحب است، در برابر اين آيات سجده مي‌كنيم براي عظمت همين اعجاز است.

هبه خاص بودن سليمان بر داود(عليه السلام)
فرمود اين صحنه‌ها اتفاق افتاد، ما به داود سليمان داديم که اين سليمان «هبه»ٴ ماست و قبلاً هم انبيايي كه «هبةالله» هستند بيان شد؛ وجود مبارك يحيي «هبةالله» است كه به زكريا داده شد, هارون «هبةالله» است, وجود مبارك اسحاق و يعقوب «هبةالله» هستند, وجود مبارك سليمان «هبةالله» است, وجود مبارك عيسي بلاواسطه «هبةالله» است كه ﴿لِأَهَبَ لَكِ غُلاَماً زَكِيّاً[24]و در اين‌جا هم فرمود «هبةالله» است و عبد خوبي است، چون «اوّاب» است و علت خوبي اين بندهٴ خدا همان «اوّاب» بودن اوست.
پرسش: استاد ببخشيد! آنچه درباره «هبةالله» می فرماييد پس چرا می فرمايد: ﴿يَهَبُ لِمَن يَشاءُ...﴾؟[25]
پاسخ: آن ديگر فرزند دادن است. كلّ نعمت‌هاي الهي هبهٴ خداست و هبهٴ عامّه است نه هبه خاص؛ مثل اينكه خداي سبحان ﴿عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ[26] اينها علوم عامّه است، اما ﴿وَ عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ[27] علم خاص است، آنها علم عام است و «هبه» الهي همين‌طور است؛ مواهب الهي هبهٴ الهي است. عقيم كردن هم «هبه»ٴ الهي است ﴿وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيماً﴾؛[28] آن‌جا كه مصلحت نيست عقيم مي‌كند، اين «عُقم» هم جزء «هِبه» الهي است، چون انسان که نمي‌داند مصلحت چيست.پ

لزوم توجه به نزاهت سليمان از نقصِ در تأخير ذكر
﴿إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ﴾؛فرمود اين صحنه را به ياد بياور كه در غروب يك روز اسب های رزمی بر تو عرضه شدند، چون وجود مبارك سليمان حكومتي داشت, سلطنتي داشت نيروي زرهي آن روز همين اسب‌هاي رزمي بودند اين اسب‌ها را آوردند سان بدهند تا وجود مبارك سليمان سان ببيند و اينها خيل‌ها و اسب‌هاي «صافِن» و منظّمي بودند، ساكن و آرام بودند و در موقع رفتن, سرعت داشتند تيزروي داشتند و مانند آن، بعد وجود مبارك سليمان گفت: ﴿إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي﴾،درباره اين ﴿أَحْبَبْتُ﴾ گفتند تضمين شده است.[29] در اول سوره مباركه «ابراهيم» دارد كه بعضي‌ها دنيا را بر آخرت ترجيح مي‌دهند، آيه سه سوره مباركه «ابراهيم» اين است: ﴿يَسْتَحِبُّونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَی الْآخِرَةِ﴾؛ يعني دنيا را بر آخرت ترجيح مي‌دهند، در اين‌جا هم گفتند که تضمين‌ شده است ﴿أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي﴾ كه كلمه ﴿عَنْ﴾ تجاوز را نشان مي‌دهد؛ يعني محبّت اين اسب‌هاي رزمي مرا از ياد خدا باز داشت. آيا اين ﴿ذِكْرِ رَبِّي﴾ نماز است و آيا نماز, نماز واجب است يا نافله است؟ اگر نماز واجب است وقت اجزاست يا وقت فضيلت است؟
پرسش: فروعاتی مانند نماز نافله که در آن زمان نبود؟
پاسخ: بود، درباره نماز فرمود: ﴿إِنَّ الصَّلاَةَ كَانَتْ عَلَی الْمُؤْمِنِينَ كِتَاباً مَوْقُوتاً﴾،[30] درباره روزه فرمود: ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ﴾،[31] در جريان حضرت مسيح فرمود: ﴿أَوْصاني‌ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا﴾[32] نماز در همه اديان شرايع بود، منتها در هر شريعتي به سبک خاصی ﴿لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾،[33] وگرنه ﴿أَوْصاني‌ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا﴾، پس براي انبياي قبلي بود.
مرحوم شيخ طوسي در تبيان و بعضي از بزرگان ديگر مي‌گويند اين مربوط به وقت فضيلت است.[34] مستحضريد و در كتاب‌هاي فقهي هم عنايت كرديد كه براي نماز چهار وقت است: يك وقت اختصاصي است, يك وقت اشتراكي است, يك وقت فضيلت است و يك وقت اجزاست؛ همه اوقات چهارگانه مرتباً و منظّماً در كتاب های فقهي آمده که چه زمانی وقت اختصاصي است, چه زمانی وقت فضيلت است، چه زمانی وقت مشترك است و چه زمانی وقت اجزاست؛ حالا كدام وقت فوت شده است؟ اصلِ نماز, نماز واجب بود؟ نماز نافله بود؟ وقت اجزا بود يا وقت فضيلت بود؟ هيچ كدام از اينها نيست. ما وقتي می توانيم احتمال دهيم كه يكي از اينها باشد، هيچ دليلي نداريم كه بگوييم ـ خداي ناكرده ـ او نماز واجب خود را كنار گذاشته است؛ اوقاتشان, شريعتشان, نوافلشان و مستحبّاتشان را داشتند، منتها هركدام ﴿لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾، همين كه ما احتمال عقلايي بدهيم دستمان و زبانمان باز نيست كه بگوييم اين خلاف كرده و با عصمت ايشان سازگار نيست؛ اينكه مرحوم شيخ طوسي مي‌فرمايد اين وقت فضيلت يا نافله را از دست داده شايد سخن حقی باشد. غرض اين است كه اگر براي ما مسلّم شد كه منظور از ذكر, نماز است يك و نماز واجب است دو و اينكه تأخير شده در وقت اجزاست سه, آن وقت مسئله «اهم» و «مهم» و مانند آن ممكن است که مطرح شود. اما عرض كرديم ما در وسطي هستيم كه دو طرف آن بسته است، اوّل خدا مي‌فرمايد او «أوّاب» بود و عبد خوبي بود, در آخر مي‌فرمايد اين «زلفا» دارد و «حُسن مآب» دارد. قصه‌اي كه در اول و آخر آن خدا دارد مدح و ثنا واجلال و تكريم مي‌كند، زبانمان باز نيست که بگوييم مثلاً خلاف كرده يا واجبي را ترك كرده است، تمام اين حرف‌ها را بايد در مدار فضيلت و عصمت اين ذات مقدس حمل كنيم.

ضرورت بررسي حجيت روايات در جريان سليمان و شمس و ردّ آن
اصلاً نامی از آفتاب نيست و خود روايات هم يكسان نيست، گرچه اگر مسئله روايات نبود سخن از شمس و ردّ شمس هم مطرح نبود.
پرسش: آن جا چگونه توجيح می شود؟
پاسخ: آن‌جا هم همين‌طور است ممكن است كه وقت فضيلت باشد, نافله باشد, ما دليلي نداريم بر اينكه نماز واجب آنها ترك شده است، اصل ردّ شمس بله ممكن است؛ حتي جريان طلوع شمس از مغرب عالَم هم اين را برخي از اهل تفسير[35] گفتند در اثر سير زمين و تغيير جهت زمين و تبديل قطب به منطقه استوايي و منطقه استوايي به قطب كم كم ممكن است که مشرق بشود مغرب، مغرب بشود مشرق و آفتاب از مغرب طلوع كند؛ اين حرفي است كه بزرگان رياضي دان و منجّمين گفتند و اين غيب نيست «حَتَّی‌ تَطْلُعَ‌ الشَّمْسُ‌ مِنْ مَغْرِبِهَا»[36] در يك زمان خاصي است، ممكن است وضع كره زمين و اوضاع آن برگردد که مغرب بشود مشرق و مشرق بشود مغرب، اينها جزء امور عادي است و محال عقلي نيست.
غرض اين است كه در آيه از شمس هيچ سخني نيست، فقط كلمه «عشيّ» دارد كه جناب فخررازي مي‌گويد اين كلمه «عشيّ» قرينه‌اي است براي سخن از «شمس»[37] و سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) هم فرمود اين كلمه «عشيّ» بدون تناسب با شمس نيست[38] تا ضمير ﴿تَوارَتْ﴾ به «شمس» برگردد و به قرينه «عشيّ» كه به نزديک غروب است بگوييم «شمس»ي در اين‌جا مستتر است؛ اما ظاهر﴿تَوارَتْ﴾بر اين است ساني كه مي‌ديدند و حركت مي‌كردند مستور شدند، بعد فرمود: ﴿رُدُّوها﴾؛اينها را برگرداند.
در اين روايات كه ردّ شمس شد و حضرت وضو گرفت و ﴿بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ﴾؛ يعني آب را به ساق و گردن که وضوي آنها بود و علامت طهارت آنها بود رساند که اين هم خيلي هماهنگ نيست، براي اينكه اگر شخص سليمان(سلام الله عليه) است ديگر «اعناق» و «سوق» صحيح نيست، چون هم «سوق» جمع است و هم «اعناق» و اگر جمعيّت است بايد بفرمايد «فطفقوا»؛ يعني شروع كردند ﴿بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ﴾،اما اگر «طَفِق» را مفرد بياورد و «سوق» و «اعناق» را جمع بياورد، اين مؤيّد آن است كه ضمير ﴿تَوارَتْبه همان اسب‌ها و خيل‌هاي نظامي برمي‌گردد وقتي كه ﴿رُدُّوهاآنها را برگرداندند وجود مبارك سليمان به ساق‌ها و گردن‌هاي اين اسب‌هايي كه از اينها سان ديده دست زده، تنظيمشان كرده و مانند آن. به هر تقدير اگر روايت معتبر باشد و حداقل روايت فقهي باشد، همان‌طوري كه در فقه آدم مي‌تواند فتوا دهد، به اين مقدار از حجّت باشد انسان مي‌تواند اكتفا كند.
پرسش: حلّ مشکل اين جا هم به «تمثّل» است؟
پاسخ: نه, اين جا چه تمثّلی و چه دليلي است بر اينکه حالا ضمير يا اين است يا آن و هر دو ممكن است؛ اين‌جا هم اين ممكن است و هم آن ممكن است: هم ردّ شمس باشد ممكن است وهم ردّ اين ﴿الصَّافِنَاتُ الْجِيَادُ ممكن است باشد, فرمود اينها را برگرداندند دست به گردن و ساق آنها زد, سان ديدند, از آنها حمايت كردند و مانند اين كارها، اينها هيچ محذوري ندارد كه به ظاهر آن حمل شود، منتها ظاهر آن با ﴿الصَّافِنَاتُ الْجِيَادُ سازگارتر است، لكن روايات مسئله ردّ شمس را مطرح مي‌كند.

محذور نداشتن اخذ ظاهر روايات جريان سليمان(عليه السلام)
پرسش:بالاخره بگوييم «غفلَ عن ذکر ربی» يا «غفلتُ عن ذکر ربی» يا «أغفلتُ و غفلتُ عن ذکر ربی»؟
پاسخ: ﴿ذِكْرِ رَبِّي هم مصاديق فراوان دارد، يكي از مصاديق آن «صلات» است؛ آيا از شكرگزاري غافل شدند؟! از سپاسگزاري كه خداي سبحان اين نعمت را به من داد غافل شدند يا از نماز غافل شدند؟! اگر روايات نبود ما از كجا مي‌فهميديم منظور از «ذكر»، «صلات» است؟ طبق بعضي از روايات است كه مشخص شده است. بخشي از رواياتي كه در كنزالفوائد از مرحوم كليني(رضوان الله عليه) نقل كردند خيلي شفاف نيست، بعضي از روايات هم بي‌تهافت نيست؛ ولي به هر حال بر فرض تماميّت آن روايات اصلاً محذوري ندارد كه ما اين را بر ظاهر حمل كنيم و نيازي به «تمثّل» نيست، هم ردّ شمس ممكن است و هم ترك نافله ممكن است يا ترك وقت فضيلت ممكن است، هيچ كدام از اينها دليل نيست كه نماز واجب را حضرت از دست داد، بر اين دليلي نيست.
پرسش: حالا چرا ما اصلاً فعلی که اشراب شده را عملاً يکی کنيم؟
پاسخ: ترجيح دادم من براي اينكه ﴿عَنْ﴾اعراض را مي‌فهماند, تجاوز را مي‌فهماند, اگر تجاوز باشد نظير ﴿يَسْتَحِبُّونَ الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَي الْآخِرَةِ﴾؛ يعني اين دنيا را بر آخرت ترجيح مي‌دهند، قهراً از آخرت غفلت مي‌كنند و به دنيا مي‌پردازند كه اين با ﴿عَنْ﴾سازگار باشد و ﴿أَحْبَبْتَهم تضمين شده باشد؛ يعني «آثرتُ». غرض اين است كه به ظاهر حمل شود هيچ محذوري ندارد، منتها يكي ممكن است ظاهر باشد و يكي اظهر؛ اكثر مفسّران به تعبير مرحوم شيخ طوسي اين را به همان ﴿الصَّافِناتُ الْجِيادُ﴾برگرداندند. ﴿أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ﴾اين «صافنات جياد» ﴿بِالْحِجابِ﴾يا طبق رواياتي كه دارد به قرينه «عشيّ»، «حَتَّی‌ تَوَارَتِ‌ الشَّمْسُ‌ بِالْحِجَابِ».[39]
پرسش: استاد! اين با ﴿رِجالٌ لا تُلهِيهِم﴾ [40]منافات ندارد؟
پاسخ: نه، چون كار خير و در مسئله نظامي بود. در بحبوحه‌هاي دفاع هشت ساله از نزديك ديد‌ه شد دفعتاً كه مشغول ساماندهي امور نظامي هستند يك وقت مي‌بينند که مغرب شده، منتها حالا آنها فعل «اهم» را بر «مهم» ترجيح می دادند, گاهي نماز خوف است و مانند آن، اين مسئله نظامي است و کار نظامي است که يك حکمران دارد سان مي‌بيند، اين مسئله يک امر تشريفاتي و امور دنيايي نظير آيه سه سوره مباركه «ابراهيم» كه نيست.

تبيين جريان آزمون سليمان(عليه السلام) در پذيرفته نشدن دعاي او در حق بيمار
فرمود: ﴿وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلي‌ كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ﴾؛ ما آزموني نسبت به پدر او حضرت داود داشتيم و آزموني هم نسبت به خود سليمان داريم؛ آزمون ما نسبت به او اين بود كه كودكي يا بيماري بود كه او علاقه‌مند بود كه اين شفا پيدا كند، ما جسد مُردهٴ او را روي آن ميز و تشكيلات او قرار داديم تا معلوم شود كه قضا و قَدر الهي بر هر دعايي مقدم است، چون خيلي از چيزهاست كه انسان مصلحت خود را نمي‌داند; ولي اين اصل كلي در اسلام هست به معناي اعم كه شامل همه اديان مي‌شود؛ دستي كه به طرف خدا دراز شد ممكن نيست خالي برگردد، اين هست؛ منتها وظيفه ‌ما اين است كه در دعا بگوييم خدايا آنچه خَير ماست به ما بده و اين وظيفه را گاهي عمل نمي‌كنيم يا به ما دستور دادند و اجازه دادند كه مثلاً خواسته‌هايمان را مطرح كنيم، اگر آن خواسته را كه مطرح كرديم مصلحت بود همان خواسته را خدا عطا مي‌كند و اگر آن خواسته مصلحت نبود سيّئه‌اي از سيّئات ما را خدا مي‌بخشد, اگر سيّئه‌اي نداشتيم حسنه‌اي بر حسنات ما مي‌افزايد؛ اين سه قسمت در باب جواب دعا هست؛ لذا از وجود مبارك امام سجاد و بعضي از ائمه ديگر(عليهم السلام) نقل شده است كه اينها وقتي دستشان به دعا دراز مي‌شد وقتی دست را برمي‌گرداندند به صورت مباركشان مي‌ماليدند و گاهي هم اين دست را مي‌بوسيدند و مي‌گفتند اين دست خالي برنگشت، ممكن نيست دستي به طرف خدا دراز شود و خالي برگردد؛ منتها انسان بايد مواظب باشد که حالا بر فرض «مستجاب‌الدعوة» شد پيشنهاد ندهد. در نوبت‌هاي قبلي هم شايد اين قصه عرض شد برخي از اولياي الهي كه شناخته شده بودند به استجابت دعا، اينها سوار كشتي شدند که كشتي هم در اثر آن طوفان و سونامي و اينها در آستانه غرق شدن بود که به او گفتند دعا كن, گفت اين‌جا جاي دعا نيست، اين‌جا جاي تسليم است؛ كساني كه به اين مقام برسند مي‌شوند «مستجاب‌الدعوة»؛ كسي كه بداند كجا جاي دعاست, كجا جاي خواستن است, كجا جاي صبر است؛ آن كسي كه اهل تسليم است ديگر نمي‌گويد به من اين و آن بده، گفت اين‌جا جاي تسليم است. آن‌كه وليّ خداست زمين و زمان را مي‌شناسد، فرصت را مي‌شناسد که چه وقت دعا كند، چه وقت دعا نكند، چطور دعا بكند، و چطور دعا نكند. آزموني براي وجود مبارك سليمان اتفاق افتاد که فرمود ما جسدي را بر روی ميز او قرار داديم؛ جسد همان بدن بي‌روح است. در جريان گوساله سامري خداي سبحان براي اينكه بفهماند او گوساله نياورد او حيواني نياورد و چيزي را زنده نكرد فرمود: ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ[41] نه «عجلاً له خُوار» او گوساله نياورد، بلکه او تنديسي از گوساله آورد و كاري تعبيه كرد كه صدا مي‌كرد، حيات نداده بود. اين كلمه ﴿جَسَداً﴾ بين ﴿عِجْلاً﴾ و بين ﴿خُوارٌ﴾، براي اينكه بفهماند روح به او نداد ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ﴾ گاو را مي‌گويند «حيوان خائر», «حمار» را مي‌گويند «حيوانٌ ناهق», «فرس» را مي‌گويند «حيوانٌ صاهل» ماهي را مي‌گويند «حيوانٌ سابح», مرغ را مي‌گويند «حيوانٌ طائر» و انسان را مي‌گويند «حيوانٌ ناطق»، اينكه فرمود: ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ﴾؛ يعني حيات نداشت. اين‌جا هم خداوند ﴿أَلْقَيْنا بر او جسدي را ﴿عَلي‌ كُرْسِيِّهِ جَسَداً﴾ و او هم فكر مي‌كرد كه اين دعايش مستجاب مي‌شود، اين كودك يا غير كودك درمان مي‌پذيرد و معالجه مي‌شود، بعد فهميد که ديگر مُرد ﴿ثُمَّ أَنابَ﴾، متوجه شد كه در نيايش‌ها و دعا كردن بايد تسليم محض باشد، اگر مصلحت هست خدايا اين را انجام بدهيم!

عدم توانايي انسان در تفسير مسير حكمت الهي با توسّل
اين از بيانات نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) است که به منزله قانون اساسي است و هيچ چيزي بر آن حاكم نيست ـ مي‌دانيد بعضي از فرمايشات ائمه(عليهم السلام) جزء اصول،‌ بعضي از عمومات و‌ بعضي از اطلاقات‌ هستند كه غير قابل تخصيص و تقييد می باشند ـ اين بيان نوراني امام سجاد در صحيفه هم از همين قبيل است، فرمود: «يَا مَنْ‌ لَا تُبَدِّلُ‌ حِكْمَتَهُ الْوَسَائِلُ»؛[42]اي خدايي كه با هيچ وسيله‌ نمي‌شود مسير حكمت تو را عوض كرد توسّل چيز خوبي است و دستور هم دادی، هم به نماز, هم به روزه, هم به ولايت اينها را دستور دادي، اما با توسل نمي‌شود مسير حكمت تو را تغيير بدهي و ـ معاذ الله ـ كاري كني غيرِ حكيمانه، اين شدني نيست «يَا مَنْ‌ لَا تُبَدِّلُ‌ حِكْمَتَهُ الْوَسَائِلُ». حالا وجود مبارك سليمان با همه قداست و قُربي كه داشت دعا مي‌كرد، اما حكمت ذات اقدس الهي اقتضا مي‌كرد كه حيات او تا فلان وقت باشد. ﴿أَلْقَيْنا عَلي‌ كُرْسِيِّهِ جَسَداً﴾ که بعد او هم انابه كرد، چون «مُنيب» و «اوّاب» بود مراجعه كرد ﴿قالَ رَبِّ اغْفِرْ لي‌﴾.

تقاضاي مُلك اختصاصي و عدم منافات آن با كرامت او
بعد خواسته خودش را مطرح كرد؛ عرض كرد به من چيزي بده كه براي ديگران نباشد ﴿رَبِّ اغْفِرْ لي‌ وَ هَبْ لي‌ مُلْكاً لا يَنْبَغي‌ لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ﴾؛ كسي اين مُلك را نداشته باشد، حالا سابقاً بود ممكن است؛ ولي «لاحقه» نداشته باشد.
حالا اين‌جا احتمال اين است كه «ضنّت» و بخل ورزيد، آيا چنين است يا اينکه چيزي اختصاصي به من بده، ممكن است كه به ديگري چيزي بهتر از اين مي‌دهي؛ ولي اينكه به من مي‌دهي مخصوص من باشد، ممكن است به ديگران چيزهاي برتر و بهتر عطا كني؛ ولي اين جزء اختصاصي من باشد. چند جواب درباره اين حرف گفته شد كه اين يعني چه؟ با اينكه وجود مبارك پيغمبر اين را داشت و وجود مبارك حضرت حجّت(سلام الله عليه) که ظهور مي‌كند اين را دارد، اينكه فرمود ما باد را بر او مسخّر كرديم ﴿وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ﴾؛[43] يعني بامداد راهِ يك ماهه را طي مي‌كند، عصر و شامگاه راه يك ماهه را طي مي‌كند؛ يعني اين بادي كه در اختيار سليمان بود يك روز راه دو ماه را مي‌رفت؛ بامداد يك ماه, عصر يك ماه؛ اگر يك روز مي‌خواست حركت كند در طول يك روز, راه شصت روزه را طي مي‌كرد و خدا هم اين نعمت را به او داد، اين باد را ﴿فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ﴾[44] كه ﴿غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ﴾، اما اين با كرامت و اِجلالي كه خداي سبحان در جريان حضرت سليمان قبل و بعد اين قصه‌ها ذكر مي‌كند مخالفت ندارد، زيرا سليمان عرض نكرد كه من را بر ديگري ترجيح بده؛ نه, ممكن است به ديگري خيلي بهتر از آن چيزي كه به من مي‌دهي بدهی؛ ولي يك چيز اختصاصي به من بده.

دو توجيه ديگر بر تقاضاي سليمان به ملك اختصاصي
ممكن است به ديگري چيزي بدهد كه مثل اين باشد يا بهتر از اين باشد من حرفي ندارم؛ ولي اينكه به من مي‌دهي به كسي نده. اين را چند گونه جواب دادند: يكي اينكه ديگران ممكن است داشته باشند، اما اظهار نكنند و جوابي كه برخي از عرفاي ديگر دادند اين است که گفتند او به عنوان سليمان‌بن‌داود كه يك شخصيت حقيقي دارد و نام او سليمان است و يك فرد عادي است، براي اين نخواست، اين را براي مقام خاصّی خواست؛ اگر اولياي ديگر, ائمه و انبيا و انسان‌هاي كامل به اين مقام برسند او همان است، او همان سليمان است. آن بزرگواري كه مي‌گويد اولياي ديگر هم داشتند، ايشان مي‌گويد بر خلاف دعاي سليمان نبود. اين براي اين مقام بود كه من در اين مقام هستم، اين مقام داراي اين سِمت باشد، ديگران هم به همين مقام رسيدند و اين وصف را داشتند، او غير از سليمان كس ديگري نيست. اگر منظور سليمان‌بن‌داود است شخصيت حقيقي است، اين دعا آن نيست و اگر مقام خاصّ سليماني است، بله در اين مقام خاصّ سليماني هر كه به اين مقام برسد «گر انگشت سليماني نباشد *** چه خاصيّت دهد نقش نگيني»,[45] اگر كسي به مقام سليمانی برسد همان است و ديگري نيست، بيگانه نيست؛ خيلي اين حرف, حرف لطيفي است. كسي بيايد دنبال اينکه حسد است، اصلاً اين گفتن ندارد؛ كسي مي‌گويد براي مقام سليماني است، اگر آن مقام بود انگشتري كه به دست گرفتي جن و انس تابع آن هستند، اگر به آن مقام رسيديد ﴿فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ﴾ كه ﴿غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ﴾ نصيب اوست. اين دو جواب, حداقلّ اين مطلب است.


[6]علل الشرايع، الشيخ الصدوق، ج2، ص595. «وَ سَأَلَهُ عَنْ أَكْرَمِ وَادٍ عَلَى وَجْهِ الْأَرْضِ فَقَالَ وَادٍ يُقَالُ لَهُ سَرَانْدِيبُ‌ سَقَطَ فِيهِ آدَمُ مِنَ السَّمَاءِ».
[7]الاصول من الکافی، الشِيخ الکلينی، ج4، ص190، ط اسلامی. «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمَّا أَصَابَ آدَمُ وَ زَوْجَتُهُ الْحِنْطَةَ أَخْرَجَهُمَا مِنَ الْجَنَّةِ وَ أَهْبَطَهُمَا إِلَی الْأَرْضِ فَأُهْبِطَ آدَمُ عَلَی الصَّفَا وَ أُهْبِطَتْ حَوَّاءُ عَلَی الْمَرْوَة»..
[17]الخصال، الشيخ الصدوق، ج1، ص652. «وَ اللَّهِ لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی أَلْفَ أَلْفِ عَالَمٍ وَ أَلْفَ‌ أَلْفِ‌ آدَمٍ‌ أَنْتَ فِي آخِرِ تِلْكَ الْعَوَالِمِ وَ أُولَئِكَ الْآدَمِيِّينَ»..
[29]الميزان فی تفسيرالقرآن، العلامه الطباطبائی، ج17، ص203. «قالوا: إن ﴿أَحْبَبْتُ﴾ مضمن معنى الإيثار و «عَنْ» بمعنى علی، و المراد إني آثرت حب الخيل على ذكر ربي و هو الصلاة محبا إياه أو أحببت الخيل حبا مؤثرا إياه على ذكر ربي فاشتغلت بما عرض علي من الخيل عن الصلاة حتى غربت الشمس.».
[42]الصحيفة السجادية، دعای13.
[45]ديوان حافظ، غزل483.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo