< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

93/10/29

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسير آيات 1 تا 6 سوره غافر
﴿حم (۱) تَنزِيلُ الْكِتَابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ (۲) غَافِرِ الذَّنْبِ وَ قَابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقَابِ ذِي الطَّوْلِ لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ (۳) مَا يُجَادِلُ فِي آيَاتِ اللَّهِ إِلاّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَلاَ يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلاَدِ (٤) كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ الأحْزَابُ مِن بَعْدِهِمْ وَ هَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ وَ جَادَلُوا بِالْبَاطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابٍ (۵) وَ كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحَابُ النَّارِ (۶)
سوره مبارکه «غافر» که بعضي از آن به سوره «مؤمن» ياد مي‌کنند، به شهادت عناصر محوري اين سوره که اصول دين و خطوط کلي فقه و اخلاق است، در مکّه نازل شده است. بعد از آن حروف مقطعه ﴿حم﴾، فرمود اين کتاب از ذات اقدس الهي است که داراي وصف عزّت و حکمت است. مستحضريد آنچه نازل مي‌شود کلام است نه کتاب؛ ولي به «قرينه عول»[1] که در کوتاه‌ترين فرصت و کم‌ترين فرصت به صورت يک کتاب منظم درمي‌آيد، مي‌توان گفت کتاب، نازل شده است. بنابراين سخن از اينکه قرآن در زمان حضرت جمع نشده بود و به صورت کتاب مدوّن درنيامده بود و اينها درست نيست؛ اسلام کاري کرد، در کل حجاز که نويسندگي رواج نداشت و افرادي که بتوانند بنويسند انگشت شمار بودند، طوري شد که مأمور شدند تمام قواله‌ها و اسناد رسمي خودشان را با کتابت تنظيم کنند. در بخش پاياني سوره مبارکه «بقره» گذشت که اگر تجارتي يا شرکتي داريد حتماً سند تنظيم کنيد ﴿وَلْيَكْتُب بَيْنَكُمْ كَاتِبٌ بِالْعَدْلِ﴾؛ اگر کسي نتوانست وليّ او بنگارد ﴿إِلاّ أَن تَكُونَ تِجَارَةً حَاضِرَةً تُدِيرُونَهَا بَيْنَكُمْ﴾؛[2] مگر اين تجارت‌هاي روزانه که اگر ناني يا ميوه‌اي تهيه مي‌کنيد، اين سند نمي‌خواهد؛ ولي کارها و تجارت رسمي‌ شما که محور اصلي اقتصاد شماست، با سند و قواله باشد. وقتي دين مردمي را که در کلّ حجاز با سوادهاي آنها انگشت شمار بودند به جايي رساند که فرمود تمام تجارت‌ها، اقتصاد، معاملات، ازدواج و زناشويي و برنامه‌هاي ديگر شما با تنظيم اسناد باشد، معلوم مي‌شود کتابت و نوشتن يک امر رسمي شد. فرمود تجارت‌هاي روزانه شما که نان يا چيزي را تهيه مي‌کنيد، آن سند نمي‌خواهد ﴿إِلاّ أَن تَكُونَ تِجَارَةً حَاضِرَةً تُدِيرُونَهَا بَيْنَكُمْ﴾؛ مگر اين تجارت‌هاي روزمره، وگرنه کارهاي رسمي شما که مبادا اشتباه پيش بياد همين‌طور است. الآن بخش وسيعي از مشکلات دستگاه قضايي اين است که چند نفر شروع به کار مي‌کنند؛ ولي سند تنظيم نمي‌کنند و به استناد اطمينان به يکديگر مي‌گويند من فکر مي‌کردم اين طور است يا من خيال مي‌کردم او عمل مي‌کند؛ با خيال و مانند اينها که نمي‌شود تجارت و اقتصاد را راه‌اندازي کرد! فرمود در تجارت‌ها، در شرکت‌ها و در گفتگوها حتماً سند تنظيم کنيد. غرض اين است که تنظيم سند، کتابت و نوشتن يک چيز رايجي شده بود، ديگر ممکن نيست که مهم‌ترين و عنصري ترين و اصلي ترين رکن دين که قرآن کريم است، حضرت اين را رها کرده باشد و چيزي ننوشته باشد يا بعداً نوشته باشند! بنابراين اين نشان مي‌دهد که در زمان خود حضرت، کتاب مدوّن و محقق شده بود و قرآن کريم هم اين کتاب را به «الله» اسناد مي‌دهد: ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾،[3] ﴿تَنزِيلُ الْكِتَابِ مِنَ اللَّهِ﴾.
سه اسم از اسماي ذات اقدس الهي که يکي اسم اعظم است و دو اسم غير اعظم که اسم عظيم‌ هستند، در همين آيه دوم ذکر شد که مبدأ نزول اين کتاب الهي «الله» است که اسم اعظم است و اين «الله» با صفت عزّت و علم اين کتاب را نازل کرده است؛ قهراً اين کتاب، کتاب عزيز است، چه اينکه در سوره «فصلت» فرمود: ﴿وَ إِنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ ٭ لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ﴾،[4] «عليم» است، ﴿وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ[5] و مانند آن است. بعد از آن اسم اعظم و اين دو اسم عظيم، چهار اسم براي ذات اقدس الهي ذکر کردند که نياز بشر را به اين چهار اسم مطرح مي‌کنند، يک؛ بعد، براي اينکه مبادا کسي خيال کند که ما مضمون اين اسامي را جاي ديگر هم مي‌رويم و پيدا مي‌کنيم، با برهان توحيد راه آن را بست، اين دو؛ يعني هم «مصدّر» به اسماي الهي است، هم «مذيّل» و اينکه توحيد را در پايان اسماي چهارگانه ذکر کرد، اين برهان مسئله است؛ فرمود اين کتاب از «الله» است که اسم اعظم و سرجاي خو محفوظ است، با وصف عزّت و علم اين کتاب رقم خورده است؛ يعني اگر کسي عزّت بخواهد، در مدار قرآن و علم هم بخواهد در مدار قرآن موجود است. در نوبت‌هاي قبل هم ملاحظه فرموديد که علوم قرآني فراوان است؛ منتها حالا رواج اين است که وقتي گفتند علوم قرآني، يعني علومی که درباره قرآن است؛ مثل وحي، معجزه، فرق «انزال» و «تنزيل»، مکّي و مدني، قبل از هجرت و بعد از هجرت، ناسخ و منسوخ که اينها را علوم قرآن مي‌گويند. امّا علوم قرآني؛ يعني علومي که در قرآن است و قرآن متکفّل آنهاست که معارف توحيدي، کلامي، فلسفي، فقهي، اخلاقي، حقوقي، علوم تجربي و کيهان‌شناسي است که اينها علوم قرآني است؛ يعني علومي که قرآن مطرح کرده است و اختصاصي به آن علوم قرآني معهود مثل وحي و نبوت و معجزه و اينها ندارد. پس از خدايي که «عزيزِ» «عليم» است، اين قرآن نازل شده است که در بحث ديروز ملاحظه فرموديد تعليق حکم بر وصف «مشعر» به علّيت است؛ يعني اگر گفتند فلان جا فقيه دارد تدريس مي‌کند؛ يعني دارد فقه مي‌گويد. اگر گفتند «عزيز» دارد تدريس مي‌کند؛ يعني دارد درس عزّت مي‌دهد. اگر گفتند عليم تدريس مي‌کند؛ يعني دارد درس علم مي‌دهد.
چهار اسم از اسامي ذات اقدس الهي بيان شده است که مورد نياز قطعي جامعه بشري است, او ﴿غَافِرِ الذَّنْبِ است، يک؛ ﴿قَابِلِ التَّوْبِ است، اين دو؛ همه که انسان معصوم و عادل نيستند، بالاخره غفلت هست، اشتباه هست، سيّئه هست، بايد برگردند و راه برگشت هم هست! اگر خداي سبحان ﴿يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ﴾،[6] نه تنها توبه را مي‌پذيرد، کمبود توبه را هم جبران مي‌کند؛ نفرمود «يقبل التوبة من عباده»، در اين آيه بايد «مِن» گفته مي‌شد، قبول با «مِن» استعمال مي‌شود. اين کلمه «عن» که «للمجاوزة» است، نشانه آن است که اگر توبه کمبودي دارد، اگر قصوري دارد، اگر فتوري دارد و اگر جايي خلأيي دارد، باز هم خدا صرف نظر مي‌کند و مي‌گذرد «فَتَجَاوَزْ عَنْ سَيِّئَاتِهِ»[7] همين است «يَقْبَلُ عَنْ عِبَادِهِ»، نه «مِنْ عِبَادِهِ»، اين خداست! بنابراين ﴿غَافِر الذَّنْبِ و ﴿وَ قَابِل التَّوْبِ است و اگر کسي بيراهه رفته است ﴿شَدِيد الْعِقَابِ است؛ ولي در بين اوصاف اين ﴿شَدِيد الْعِقَابِ را به اوصاف رحمت و کمال محفوف کرده است، ﴿ذِي الطَّوْلِ است، پس اين اسماي چهارگانه را که مورد نياز است خدا داراست.
حالا اگر يک وثني و صنمي توهم کرده است که ما اين کمالات را از جاي ديگر هم می توانيم تأمين ‌کنيم، آن راه توهم را با برهان توحيد بست و فرمود اينها که لازم است و اينها هم که از غير خدا نيست، چون ﴿لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ کجا مي‌خواهيد برويد؟ اگر غفران بخواهيد اين جاست «و لا غير»؛ قبول توبه مي‌خواهيد اين جاست «و لا غير»؛ هراسناک هستيد، ﴿شَدِيد الْعِقَابِ اوست «و لا غير»؛ کرم و جود و بخشش و سخا مي‌خواهيد، او ﴿ذِي الطَّوْلِ است «و لا غير»، کجا مي‌خواهيد برويد؟! اينکه توحيد بعد از اين اسماي چهارگانه ذکر شد، اين برهان براي حصر است؛ مثل اينکه بفرمايد: «انما الغافر هو الله»، «انما القابل التوبةِ هو الله»، «انما شديد العقاب هو الله»، «انما ذي الطّول هو الله»؛ اين ﴿لاَ إِلهَ﴾، برهان حصر اين اسامي چهارگانه است. جريان معاد هم همين‌طور است؛ در جريان معاد هم گرچه نفرمود «لا مصير الا هو»؛ امّا تقديم خبر بر مبتدا اين حصر را مي‌رساند، نفرمود: «المصير اليه»، فرمود: ﴿إِلَيْهِ الْمَصِيرُ﴾.
پرسش: «غَافِرَ الذَّنْبِ وَ قَابِلَ التَّوْب»[8] با هم چه فرقی دارند؟
پاسخ: يک وقت است که گناه را مي‌بخشد و يک وقت هم توبه را قبول مي‌کند؛ بخشش گناه اختصاصي به توبه ندارد، ذات اقدس الهي ﴿يَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ﴾؛[9] بدون توبه هم مي‌بخشد؛ با توبه شرک را هم مي‌بخشد، بي‌توبه گناهان ديگر را هم ممکن است ببخشد که در سوره مبارکه «نساء» گذشت. بنابراين يک برهان از لحاظ حصر در مبدأ است و يک برهان هم از لحاظ حصر در معاد می باشد. ﴿لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ﴾، پس «لا غافر الا هو»، «لا قابل التوب الا هو»، «لا شديد العقاب الا هو» «لا ذي الطّول الا هو» و در جريان «مصير»، «لا مصير الا اليه». در جريان مبدأ با ﴿لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ بيان فرمود که حصر است؛ در جريان معاد با تقديم خبر بر مبتدا فرمود: ﴿إِلَيْهِ الْمَصِيرُ﴾.
اين ﴿لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَرا که در کفايه[10] و امثال کفايه ملاحظه فرموديد بزرگان به زحمت افتادند که خبر اين ﴿لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ آيا «ممکنٌ» است؟ آيا خبر «موجودٌ» است؟ آيا خبر مجموع «ممکنٌ» و «موجودٌ» است؟ چه چيزی است؟! راهي را که مرحوم شهيد(رضوان الله عليه) ـ شهيد اوّل و دوم ـ در شرح لمعه طي کردند، اين مي‌تواند پاسخگوي اين سؤال ها باشد.
مرحوم شهيد اول مستحضريد ـ اين کسی که متن لمعه و دروس و ذکريٰ را نوشت ـ ايشان ساليان متمادي فقه خوانده و فلسفه را نزد مرحوم حکيم رازي صاحب محاکمات خوانده است. اينها که در ري به سر مي‌بردند، مي‌گفتند رازي که به ري منسوب هستند، ايشان برای همين اطراف تهران و ورامين و اين قسمت ها که مرحوم قطب الدين رازي بود زندگي مي‌کرد؛ اهل ورامين است. مدت ها مرحوم شهيد اول فلسفه را در دمشق نزد همين قطب الدين رازي خواند؛ لذا هم حکيم، هم فقيه و هم متکلم بود. تا شما آقايان می توانيد از تدريس شرح لمعه فاصله نگيريد؛ اگر کسي واقعاً بتواند شرح لمعه را تدريس کند، به طوري که از شهيد بتواند دفاع علمي کند، اين عمل يقيناً متجزّي است؛ نه اينکه شرح لمعه را ترجمه کند! نه اينکه اگر اشکالي بر شرح لمعه کردند او بماند! اگر اين طور بود، او فقط واگوکننده شرح لمعه است. اينکه شما می بينيد که در شرح حال بزرگان مي‌گويند فلان فقيه در حوزه اصفهان شرح لمعه تدرس مي‌کرد! آن وقت که ـ خوشبختانه ـ درس خارج نبود، الآن است که رواج پيدا کرده، آن روزها اگر کسي شرح لمعه تدريس مي‌کرد ـ «اليوم» هم همين‌طور است ـ او واقعاً متجزي است؛ يعني بتواند از شهيد دفاع کند، نه اينکه حرف شهيد را نقل کرد. مرحوم شهيد اول «فحل» است، ايشان حکمت را نزد مرحوم قطب الدين رازي خواند؛ قطب الدين رازي که صاحب محاکمات در است، غير از قطب شيرازي است که شرح حکمة الاشراق نوشته است. قطب الدين رازي يک حکيم بزرگواري است که اهل تهران است و در مقدمه همين جلد اول شرح لمعه وقتي که مرحوم شهيد بعد از «بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ» ذات اقدس الهي را که حمد مي‌کند می فرمايد: «وَ إِيَّاهُ أَشْكُرُ» تا به اين جا مي‌رسد که «حَمْداً وَ شُكْراً كَثِيراً كَمَا هُوَ أَهْلُهُ»، بعد فرمود: « وَ أَسْأَلُهُ تَسْهِيلَ مَا يَلْزَمُ حَمْلُهُ وَ تَعْلِيمَ مَا لَا يَسَعُ جَهْلُهُ وَ أَسْتَعِينُهُ عَلَی الْقِيَامَ بِمَا يَبْقَی أَجْرُهُ وَ يَحْسُنُ [أو يُحْسِنُ] فِي الْمَلإِ الْأَعْلَی ذِكْرُهُ وَ يُرْجَی مَثُوبَتُهُ وَ ذُخْرُهُ وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلهَ إِلَّا اللّٰه وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ»؛ اين مطلب در مقدمه شهيد اول در لمعه[11] هست، اين متن لمعه است؛ وقتي که ايشان در متن دارد «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلهَ إِلَّا اللّٰه»، مرحوم شهيد ثاني در شرح اين «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلهَ إِلَّا اللّٰه» دارند که اين «تصريحٌ بما قد دلَّ عليه الحمد السابق بالالتزام من التوحيد و خص هذه الكلمة» چرا مصنف در در مقدمه، شهادت به توحيد را با اين کلمه ادا کرد و با کلمات و اسماي ديگر بيان نکرد؟ «لأنها أعلی كلمةٍ و أشرف لفظةٍ نُطق بها في التُّوحيد». اگر بگوييم «لاغافر الا هو» يا «لا خالق الا هو» همه اينها حق است؛ ولي اشرف کلمه توحيد همين کلمه «لا اله الا الله» است. مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در کتاب شريف توحيد از وجود مبارک حضرت نقل مي‌کند که نه من و نه هيچ پيامبري قبل از من کلمه‌اي اعظم از «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»[12] نياورده است؛ اين را مرحوم صدوق در اوايل کتاب توحيد نقل مي‌کند. «لانها اعلي کلمة و اشرف لفظة نطق بها في التوحيد منطبقةٍ علی جميع مراتبه»؛ جميع مراتب توحيد؛ توحيد ذاتي، صفاتی، افعالی و توحيد در عبادات. «و لا فيها هي النافية للجنس ـ اين «لا اله» ـ و اله اسمُها». همان‌طوري که «کان» گاهي تامّه است و گاهي ناقصه و «کان» تامّه خبر نمي‌خواهد؛ «ليس» گاهي تامّه است و گاهی ناقصه و «ليس» تامّه خبر نمي‌خواهد، «لاي نفي جنس» هم گاهي خبر نمي‌خواهد؛ آن وقت تلاش و کوشش فراوان مرحوم آخوند و امثال آخوند که آيا خبر امکان است؟ آيا وجود است؟ آيا هم امکان و هم وجود است؟ «لا اله ممکن أو لا اله موجود»، اين نزاع‌ها رخت برمي‌بندد؛ يعني اين حقيقت منتفي است و آن وقت اين «الّا» هم به معني «غير» است؛ يعني غير از «الله» اين حقيقت منتفي است، چون «اله» بايد واجب باشد و غير از «الله» که ديگر «الله» ديگري نيست؛ به دنبال امکان بگرديم يا به دنبال موجود بگرديم، به تعبير خود ايشان که فرمود به دنبال هرکدام از اينها که برويد مشکل دارد: «و لا فيها هي النّافية للجنس و إله اسمُها»؛ امّا حالا خبری دارد يا نه؟ مي‌فرمايد خبر نمي‌خواهد: «قيل و الخبر محذوف» و «تقديره موجود» است که «لا اله موجود الا الله»، آن‌گاه مي‌فرمايد اين اشکال دارد ـ يعني اين اشکالاتي که آمده در کفايه همان اشکال چهارصد يا پانصد سال قبل است که ذکر شده ـ فرمود: «و يضعّف بأنه لا ينفي إمكان إله معبود بالحقّ غيره تعالى» که اگر خبر «موجود» باشد، مي‌شود «لا اله موجود الا الله». حالا که غير از «الله» الهي موجود نيست، امّا آيا ممکن است يا نه!؟ شما که امکان آن را نفي نکرديد، وجود آن را نفي کرديد! پس اگر خبر «موجودٌ» باشد، اين قابل نقد است. «و يضعّف بأنه لا ينفي إمكان إلهٍ معبودٍ بالحق غيره تعالى» که ممکن است «اله» ديگر ممکن باشد؛ ولي موجود نيست. «لأن الإمكانَ أعمُّ من الوجود»،[13] نفي عام مستلزم نفي خاص است؛ ولي نفي خاص که مستلزم نفي عام نيست؛ اگر ما گفتيم «اله» ديگر ممکن نيست، چه موجود باشد و چه نباشد، وقتي که امکان شد هر دو را نفي مي‌کند؛ امّا اگر گفتيم «اله» ديگر موجود نيست، امکان آن را نفي نمي‌کند؛ اين راه حل اوّل بود.
راه حل دوم: «و قيل ممکنٌ»؛ خبر «ممکنٌ» است؛ يعني «لا اله ممکنٌ الا الله»، «و فيه أنه لا يقتضي وجودَهُ بالفعل».[14]اگر شما امکان را نفي کردي، يعني غير از خدا هيچ الهي ممکن نيست، آن وقت اين مستثناي شما هم بايد ممکن باشد، نه واجب! چون شما از «ممکن» اين را استثنا کردي، «لا اله ممکن الا الله» اين «الله» هم بايد ممکن شود!
راه سوم: «و قيل مستحقٌ للعبادة» که خبر «مستحقٌ للعبادة» است؛ يعنی«لا اله مستحقٌ للعبادة الا الله». «و فيه انه لا يدلُّ علي نفي التعدد مطلقا» ممکن است يک «اله» ديگر باشد؛ ولي استحقاق عبادت نداشته باشد! چه کسي گفته که اصلاً «اله» آن است که مستحق عبادت باشد؟! پس اگر خبر «موجودٌ» باشد، يک اشکال؛ «ممکنٌ» باشد، يک اشکال ديگر و «مستحقٌ للعبادة» باشد نيز يک اشکال ديگر است. بعد مي‌فرمايد: «و ذهب المحققون إلى عدم الاحتياج إلى الخبر» چرا؟ براي اينکه اين «لا» لاي نفي جنس است و در اين جا به منزله «ليس» تامّه است و «ليس» تامّه خبر نمي‌خواهد؛ «ليس زيدٌ» يعني معدوم است، نه «ليس زيدٌ قائماً». اينکه گفتند «کان» يا تامّه است يا ناقصه، «ليس» يا تامّه است يا ناقصه، «ليس» تامّه خبر نمي‌خواهد و کار فعل را انجام مي‌دهد؛ يعنی «اله» را نفي مي‌کند، پس اگر خبر نخواست، نه دنبال «الممکن»، نه دنبال «الموجود» و نه دنبال «المستحق» نخواهيم رفت. «و ذهب المحققون الي عدم الاحتياج الي الخبر و أنَّ الا الله»؛[15] آن محققون مي‌گويند اين «لا اله الا الله» که قبلاً در جاهليت نبود، اين را قرآن آورد، پس ما بايد ببينيم که قرآن براي ما چه چيزي آورد! شما که به دنبال ادبيات عرب مي‌گرديد، عرب قبل از نزول قرآن يک نحو مدوّني داشت، يک صرف مدوّني داشت، يک معاني و بيان مدوّن داشت يا اين علوم چندگانه ادبي بعد از قرآن راه افتاد؟ «و ذهب المحققون الي عدم الاحتياج الي الخبر و أنَّإلا اللّٰه مبتدأ و خبره لا إله» که «لا إله» خبري است مقدم و «إلا اللّٰه» مبتداي مؤخر است. «إذ كان الأصل»؛ اصل اين است که «اللّٰهُ إلهٌ»، چون در بعضي از آيات هم دارد که «الله» «اله» است. «اللّٰهُ إلهٌ»؛ يعني آن ذات مقدس نامتناهي، او معبود، مستحِق و مرجع است «اللّٰهُ إلهٌ». براي اينکه معلوم شود که غير از «الله» «اله» ديگري نيست، فرمود: «لا اله الا الله» که اين حصر ذکر شده است. «إذ كان الأصل اللّٰه إله، فلما أريد الحصر زِيدَ لا و إلاّ»؛ اين دو کلمه «لا» و «الّا» اضافه شد تا معلوم شود که «لا اله الا الله» و اصلاً «اله» آن است که «الله» باشد، ما دو «الله» که نداريم! «و معناه اللّٰه إله و معبود بالحق لا غيره» چرا؟ چون «اله» بايد «الله» باشد، «الله اله» و غير از «الله» چه کسي مي‌تواند «اله» باشد؟!
بعد مي‌فرمايد اين حرف محققين است و ممکن است که براي همه قابل هضم نباشد «أو أنها نُقلت شرعاً إلى نفي الإمكان و الوجود» با هم «عن إلهٍ سوی اللّٰه». ما که دنبال ادبيات عرب به اين معنا که يک قواعد مسلّم، مسجّل، مرقوم و مکتوب به روز نداشتيم تا شما بگوييد که اين با کدام قاعده عربي سازگار است! قاعده عربي را خود قرآن آورده است، علم ادب و نحو و صرف را قرآن آورده است، وگرنه نويسنده‌هاي آنها در کلّ حجاز کمتر از انگشت‌هاي يک دست بودند؛ اگر يک کتاب عربي مدوّن، قانون مدوّن يا نحو و صرف مدوّن داشته باشند، بله ما مي‌گوييم اين با کدام قانون سازگار است!؟ امّا وقتي که هيچ قانون مدوّني نبود و خود اسلام اينها را آورد، اسلام هم به همراه آنها اين معاني را هم آورد «أو أنها نُقلت شرعا إلى نفي الإمكان و الوجود» دوتايي! تا کسي نگويد خبر اگر «ممکنٌ» باشد يک اشکال دارد، خبر اگر «موجودٌ» باشد اشکال دارد، «لا اله ممکن و موجود» تا هر دو را نفي کند، «عن إله سوی اللّٰه، مع الدلالة علی وجوده تعالى و إن لم تدل عليه لغة»؛[16] اگر چه لغت توان اين را نداشته باشد که اين مطالب را يکجا القا کند، امّا در فضاي شريعت جا دارد. چطور شما صلات، صوم، حج و عمره را به اين معنا مي‌گيريد، «لا اله الا الله» را به اين معنا نمي‌گيريد!؟ مگر قبلاً «لا اله الا الله» رايج بود تا ما بگوييم که معناي «الا اله الا الله» اين بود؟! اينها جزء حقايق شرعيه است. اگر صلات قبلاً نبود، صوم قبلاً نبود، حج و عمره قبلاً نبود، زکات و خمس قبلاً نبود، «لا اله الا الله» هم قبلاً نبود! مگر «لا اله الا الله» و اين ترکيب ادبي قبلاً بود تا شما بگوييد اين خبر دارد يا ندارد، آيا «لاي نفي جنس» است و نظير «ليس» تامّه است يا نه!؟ هنر قرآن کريم اين است که با همين ادبياتي که بعضي‌ها گفتند اين ﴿حم﴾، ﴿طس﴾[17] ﴿الر﴾[18] که حروف مقطعه هستند، يکي از آن معاني سي يا سي و پنج‌گانه‌اي که براي حروف مقطعه ذکر کردند، اين است که از همين حروف قرآن درست شده و حرف ديگري که نداريم! شما هم از همين حروف بياييد يک سوره درست کنيد! هر کدام از اين «حَواميم سَبعه»[19]ناظر به همين مسئله نزول قرآن است، پس يکي از آن وجوه سي و پنج، شش‌گانه‌اي که در معاني حروف مقطعه گفتند، اين است که قرآن از همين حروف درست شده است، شما هم بياييد مثل اين درست کنيد!
همين حروف و کلمات را قرآن کريم به صورت صلات درآورده که معناي غير معهود است؛ به صورت صوم درآورده که معناي غير معهود است؛ به صورت ساير حقايق درآورده که معاني غير معهوداست و اين «لا اله الا الله» را هم به صورت توحيد درآورده که معنای غير معهود است. بنابراين آنچه در «لا اله الا الله» گفته مي‌شود؛ يعني غير از «الله»ي که دلپذير است و مقبول است و همه ما او را داريم ديگري نه!
پرسش: ببخشيد! آنها در آن فضای شرک اصلاً خبری از اين معارف ندارند و اصولاً برای آنها قابل هضم نيست؛ امکان و وجوب ؟
پاسخ: ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾[20] همين است! همين‌ها را حضرت به صورت اويس قرن و به صورت سلمان و اباذر درآورد.
پرسش: ...؟پاسخ: بله، به تدريج اين کار را کرده است؛ هم آيات را براي آنها تلاوت کرده و هم تفصيل کرده است که﴿أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾؛[21] فرمود تو بايد بيان کني، شرح دهي و بعد هم بايد معلم کتاب باشي! نه معلمي که تنها درسبگويد، بايد بيان کني! بيان عبارت از آن است که الف از باء جدا و باء از الف جدا که ميان آنها بينونت باشد و تمام مطالب از يکديگر بايد جدا باشد تا بيان شود. درهم گفتن، انباري حرف زدن و انباري فکر کردن صحيح نيست؛ ممکن است کسي سخنراني کند يا چيزي را بنويسد و سخن‌خواني کند؛ ولي اين تبيين نيست! تبيين يعني اينکه هر مطلب بايد نصاب آن تمام شود و آنکه تمام شد، وارد مطلب بعدي مي‌شود؛ لذا بيان مي‌شود، پس بيان آن است که دومي از اولي بينونت دارد و اولي هم از دومي در کمال انسجام بينونت دارد؛ اولي حساب آن مشخص شد، بعد دومي حساب آن مشخص شد، پس درهم نيست؛ اين مي‌شود بيان که دقيق‌تر، رقيق‌تر پاکيزه‌تر از تعليم است، فرمود: ﴿لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾ که در سوره مبارکه «نحل» گذشت.
پرسش: خود پيامبر که از همان روزهای اول فرمود بگوييد «لا اله الا الله»!
پاسخ: بله! کم‌کم اينها را آورد و شاگرد کرد. در منزل زيد بن ارقم جلسات خصوصي تشکيل دارد، جلسه عمومي تشکيل داد، ﴿فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآن﴾[22] گفت، خواص درست کرد، يک عدّه را معلم ديگران قرار داد تا کم‌کم به اين صورت رساند؛ در همين‌ها بالاخره سلمان و اباذر و مقداد و اويس قرن پيدا شد، برای اينها کم‌کم در طي اين ساليان متمادي مدام خواند و تعليم کرد و تبيين کرد تا به اين صورت درآورد.
بنابراين اين «لا اله الا الله» که مفيد حصر است و به تعبير ايشان در جميع مراتب مفيد توحيد تام است، براي اين است که اين «لا»، «لا»ي نفي جنس است و «الله» بايد «اله» باشد و غير از «الله» هم که کسي نمي‌تواند «اله» باشد. در جاهليت هم که نمي‌گفتند اين «وثن» و «صنم» «الله» هستند، فقط مي‌گفتند «اله» هستند؛ دين آمده است که بگويد «اله» بودن برای «الله» بودن است و غير از «الله» هم احدي و چيزي نمي‌تواند «اله» باشد.
اين برهان توحيد، براي آن است که بفرمايد اين عناوين چهارگانه‌اي که گفتيم ضروري است، يک؛ و از غير خدا هم ساخته نيست، اين دو؛ لذا ﴿فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ﴾،[23] ﴿غَافِرِ الذَّنْبِ﴾ است و «لا غافر الا هو».
در زيارت امام رضا(سلام الله عليه) ـ در ساير زيارات هم دارد ـ بعد از اين زيارت دارد که «يَا مَنْ لَا يَغْفِرُ الذَّنْبَ إِلَّا هُو»؛[24]يعني اگر ما آمديم حرم مشرف شديم، توسل کرديم، استشفا کرديم و شفاعت مي‌طلبيم همه اينها به اذن توست؛ اين دعاي نوراني بعد از زيارت امام هشتم صدر و ذيل آن توحيد است «يَا مَنْ لَا يَغْفِرُ الذَّنْبَ إِلَّا هُوَ يَا مَنْ لَا يَخْلُقُ الْخَلْقَ إِلَّا هُوَ يَا مَنْ لَا يُنَزِّلُ الْغَيْثَ إِلَّا هُو»؛ اين براي آن است که ما که زيارت کرديم و از حضرت چيزي مي‌خواهيم، همه به اذن توست! همه در کار توست! و آن حضرت هم به اذن تو کار انجام مي‌دهد. اين دعاي نوراني بعد از زيارت ثامن الحجج(سلام الله عليه) درباره ائمه ديگر هم هست که آنها هم براي همين جهت است. پس اين ﴿لاَ إِلٰهَ إِلاَّ هُوَ﴾ مثل اين است که «لا غافر الا هو»، «لا قابل الا هو»، «لا شديد الا هو» «لا ذي الطّول الا هو». شما در خيلي از ادعيه و زيارات بعد از يک سلسله بحث‌هاي روايي اين ذکر توحيد را مي‌بينيد، آن وقت ﴿إِلَيْهِ الْمَصِيرُ﴾ هم وضع آن مشخص مي‌شود.
در جريان بهشت و جهنم يک بيان نوراني از امام رضا(سلام الله عليه) هست که فرمود از ما نيست کسي که بگويد بهشت و جهنم «اليوم» خلق نشده، بلکه بهشت و جهنم الآن خلق شده اند و آماده‌ هستند.[25] تعبير قرآن هم اين است که ﴿أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ﴾،[26] ﴿وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ﴾[27] و «اُزلفت» هم يعني اعدّت»، ﴿وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِين﴾؛[28] يعني آماده است، پس اين‌طور نيست که بهشت بعدها خلق شود و جهنم بعدها خلق شود؛ مصالح ساختماني بهشت و جهنم را که هم‌اکنون انسان مي‌دهد بهشت خلق مي‌شود، اين است که مسئله بهشت و جهنم ادراک آنها آسان نيست؛ ولي به هر تقدير بهشت و جهنّم الآن خلق شده اند.
تعبيرات ادبي ما اين است که ما واردِ درب حرم شديم؛ درب که مورد ورود نيست، بلکه درب حجابي است که نمي‌گذارد انسان وارد حرم شود؛ وقتي که درب باز شد انسان وارد آن حرم و آن مکان مي‌شود؛ ولي تعبير اين است که ما واردِ درب حرم شديم، وارد درب حرم شديم يعني چه؟ درب اين دو لنگه آهن يا دو لنگه چوب است، آدم که وارد اين لنگه از چوب يا آهن که نمي‌شود؟! اينکه گفتند وارد درب بهشت مي‌شوند، اين يک تعبير رايجي است؛ يعني درب باز مي‌شود و ايشان پا را در جهنم مي‌گذارد يا درب باز مي‌شود و ايشان پا را در بهشت مي‌گذارد، وگرنه درب مدخل نيست، درب حجاب است که وقتي باز شد، انسان وارد مي‌شود؛ در تعبيرات ديگر که دارد ﴿ادْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ﴾[29] وارد درب جهنم شويد؛ يعني درب را باز مي‌کنند و انسان وارد مي‌شود؛ اين تعبير رايج در تعبيرات عرفي ماست که اگر کسي ما را به اين نکته توجه ندهد، ما هم اصلاً حواسمان نيست و مي‌گوييم وارد درب حرم شديم؛ يعني اين درب را باز کردند و ما وارد حرم شديم.
پرسش: ...؟پاسخ: بله، اينکه حضرت فرمود: «أَنَا مَدِينَةُ الْحِكْمَةِ وَ هِيَ الْجَنَّةُ وَ أَنْتَ يَا عَلِيُّ بَابُهَا»؛[30] کلّ اين مدينه درب است و از هر طرف بخواهيد وارد شويد و حرف نبوت را کسي بخواهد درک کند، از محدوده ولايت بايد وارد شود؛ دورِ کلّ اين شهر درب است و اين طور نيست که يک جاي مخصوص باشد؛ کلّ اين جا، جاي علي بن ابي طالب(سلام الله عليه) است، نه اينکه حضرت امير يک گوشه‌ ايستاده و از اين درب بايد وارد شويد؛ سرتاسر اين مدينه درب است و ﴿مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوَابُ[31]است و از هرجا بخواهيد وارد شويد، آن جا سخن از ولايت حضرت امير است.
مطلبي که در بحث‌هاي ديروز سؤال شده است ـ گرچه مناسب بحث ما نبود ـ اين است که اينکه در سوره مبارکه «يس» ذات اقدس الهي دارد که ما از هر چيزي زوجي آفريديم.[32] برخي‌ها بر آن هستند که مثلاً بعضي از اجرامي که در فيزيک و امثال فيزيک کشف شده است، اين نه مثبت است و نه منفي؛ اولاً قرآن کريم دارد که ما از هر چيزي زوج آفريديم، بعد دارد ﴿وَ مِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ﴾؛ يعني خيلي از چيزهاست که براي شما هنوز کشف نشده اند، چه اينکه در سوره «نحل» دارد که خداي سبحان اين امور را براي شما خلق کرده ﴿وَ يَخْلُقُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾؛[33] و چيزهايي هم هنوز براي شما کشف نشده اند. پس اگر عنصري ماده‌اي کشف شده که نه مثبت بود نه منفي، اين پايان راه نيست و شايد مثل آن هم کشف شده باشد و بر فرضي که در بين همه ذرّات، ذرّه‌اي باشد که اين نه مثبت است نه منفي، نظير انسان است که گاهي نه مذکر است و نه مؤنث که خنثي است، آن هم «لمصلحةٍ» که ﴿لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ﴾.[34]
بخش ديگري از بحث اين است که زوج گاهي به معناي همسر داشتن است؛ ابرها زوج دارند، گياهان زوج دارند، حيوانات زوج دارند و انسان‌ها هم زوج دارند، نه زوجه! زوجه لغت فصيحي نيست؛ لذا قرآن کريم از زن هرگز به زوجه ياد نکرده است. مرد زوج است و زن هم زوج است، چون «کلّ واحد» به ضميمه ديگري زوج مي‌شوند، در جريان حضرت آدم و حوا فرمود: ﴿خَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا[35] يا ﴿خَلَقَ لَكُم مِنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجاً﴾،[36] نه «زوجات». زن زوج است، مرد زوج است، چون برای زن به انضمام مرد جفت پيدا مي‌شود و برای مرد به انضمام زن جفت پيدا مي‌شود و گاهي هم زوج به معني صنف است؛ در آن اوايل سوره مبارکه «واقعه» که فرمود: ﴿وَ كُنتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاَثَةً﴾،[37] وقتي که به «مقربين» و «ابرار» و «اصحاب شمال» تقسيم مي‌کند، اينها که زوج هم نيستند، پس گاهي زوج به معني صنف است؛ اگر زوج به معني صنف بود، يک صنف اين است، نه اينکه هر چيزي نر و ماده دارد يا مثبت و منفي دارند. اگر در سوره مبارکه فرمود ما اينها را خلق کرديم ﴿وَ كُنتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاَثَةً﴾؛ يعني سه زوج آفريديم: يکي جزء «مقربان» هستند، يکي هم جزء «ابرار» هستند و يکي هم جزء «اصحاب مشئمه» همين‌طور است.
آيه پنج الی هفت سوره مبارکه «واقعه» اين است که ﴿وَ بُسَّتِ الْجِبَالُ بَسّاً ٭ فَكَانَتْ هَبَاءً مُّنبَثّاً ٭ وَ كُنتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاَثَةً[38] که آن‌گاه اين «ازواج ثلاثه» را تفصيل دادند که ﴿فَأَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ﴾ [39]حکمشان اين است، ﴿أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ﴾ [40]حکمشان اين است، ﴿وَ السَّابِقُونَ﴾ [41]و ﴿الْمُقَرَّبُونَ﴾ [42]هم حکمشان اين است. پس زوج در قرآن گاهي به معني صنف است گاهي معني همسر داشتن که همسر هر چيزي مناسب با خود اوست؛ همسر ابر، ابر است؛ همسر گياهان ﴿وَ أَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ[43] که اين گياهان را تلقيح کند. همسر گياه، گياه است؛ همسر حيوان، حيوان است؛ همسر انسان، انسان است و مانند آن. پس اگر زوج به معناي صنف بود، معناي آن اين نيست که حتماً بايد معادل مثبت يا منفي داشته باشد.
به هر تقدير در اين سوره مبارکه «غافر» که محل بحث است فرمود که خداي سبحان انسان را با اين وجوه و خصوصيات آفريد؛ ولي برخي‌ها در آيات الهي جدال مي‌کنند. اين تعليق حکم بر وصف که «مشعر» به علّيت است، اين نشان آن سقوط مُجادل است. ملاحظه بفرماييد که اول دارد ﴿تَنْزِيلُ الْكِتَابِ﴾، بعد درباره آنهايي که نسبت به قرآن بي‌مهري مي‌کنند، نفرمود «ما يجادل في الکتاب»، بلکه فرمود: ﴿مَا يُجَادِلُ فِي آيَاتِ اللَّهِ﴾.اين جريان کاريکاتور و امثال کاريکاتور همين است! اينها خيال نکنند با پيغمبر(عليه آلاف التحية و الثناء) از آن نظر که يک شخص انساني است درگير هستند و دارند اهانت مي‌کنند؛ در آيه عظماي الهي درگير شدند و طولي نخواهد کشيد که سقوط مي‌کنند. تعبير ﴿مَا يُجَادِلُ فِي آيَاتِ اللَّهِ﴾ اين است؛ يعني او دارد با آيه ما مي‌جنگد، با چه کسي مي‌خواهند بجنگند؟ در سوره مبارکه «حجر» و «نحل» هر دو اصل آمده است؛ فرمود اين‌طور نيست حالا در فرانسه يا غير فرانسه کسي از مرز انسانيت فاصله بگيرد و به ذات مقدس ايشان اهانت کند، او که عدل مجسم است، او که خُلق مجسم است، نسبت به او اهانت کند؟! او که بالاخره بشريت را به اين روز آورده است! شما هر جا حرف حق و درست مي‌بينيد از اسلام است! درست است که لنين حرفي زده، استالين حرفي زده، مارکس حرفي زده، انگلس حرفي زده؛ امّا اينها آمدند يک گوشه از اسلام را گرفتند و گوشه‌هاي ديگر را رها کردند و آن چهار کلمه‌اي را هم که مي‌گويند و حق است از اين جا گرفتند. اگر عدل است، اگر انصاف است، اگر آزادي است و اگر استقلال است اينها آوردند! پنج نفر هستند که در دنيا حرف اول را در ميان اين هفت ميليارد نفر مي‌زنند و اين پنج نفر هستند که ماندند! حضرت نوح است و ابراهيم است و موسي هست و عيسي هست و وجود مبارک پيغمبر(عليهم السلام)، همين‌ها هستند. هرجاي عالَم شما برويد و چهار مورد حرف حق پيدا کنيد از اين پنج نفر است. اين است که مرحوم کليني(رضوان الله عليه) در کتاب شريف کافي از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) مي‌فرمايد: «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا»؛ مشرق برويد، مغرب برويد، اگر حرف صحيح گير آورديد از ماست! «فَلَا تَجِدَانِ عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ». [44]حالا مارکس آمده، انگلس آمده، لنين آمده و استالين آمده، آن قسمت‌هاي انساني را گرفتند و قسمت‌هاي الهي آن را رها کردند؛ بالاخره اگر آزادي است اينها به شما داند، اگر حرف انبيا نبود، شما هم محصول جنگ جهاني اول و جنگ جهاني دوم بوديد، شما که يادتان نرفته است! هشتاد ميليون را در جنگ جهانی اول و دوم را شماها کشتيد! ما مسلمان‌ها که چنين کاري نکرديم! اين جنگ جهاني اول را چه کسي راه انداخت؟ جنگ جهاني دوم را چه کسي راه انداخت؟ الآن هم کشتارهای پنجاه روزه را در غزّه چه کسي راه مي‌اندازد؟ شماها راه مي‌اندازيد! هر جا سخن از حق و عدل و قسط و انسانيت است شما از قرآن و روايات داريد ﴿فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ﴾. فرمود اينها هر پيامبري که آمده با او درگير شدند، در سوره مبارکه «حجر» که بحث آن گذشت فرمود که هر پيامبري که بيايد اينها او را ـ معاذ الله ـ مسخره مي‌کنند: ﴿مَا نُنَزِّلُ الْمَلاَئِكَةَ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ مَا كَانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ﴾،[45]﴿وَ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ﴾،[46] مگر با موساي کليم همين کار را نکردند؟ منتها آن روز کاريکاتور نبود و يک طور ديگر مسخره مي‌کردند؛ مگر با عيساي مسيح آن کار را نکردند؟ مگر با انبياي ديگر اين کار را نکردند؟ اگر اينها از دستشان بربيايد همين است ﴿لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ﴾.[47]در خيلي از آيات که فرمود اينها با هر پيامبري به مبارزه برخواستند، در سوره مبارکه «نحل» فرمود که خود اين مبارزه، خود اين اهانت و خود اين کاريکاتور دامي است که اينها را در اين دام فرو مي‌برد. آيه 34 سوره مبارکه «نحل» اين است: ﴿فَأَصَابَهُمْ سَيِّئَاتُ مَا عَمِلُوا وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ﴾؛ هر پيامبري آمده اينها مسخره کردند، اين صغرا و هر کسي که مسخره کند در همان کارش فرو مي‌رود، اين کبرا، اينها اين‌طور هستند!
بنابراين در عين حالي که دانشمندان، علما، انديشوران و نخبگان فرهيختگان آنها که آنها هر چه دارند از عيسي و موسي و ساير انبيا(عليهم السلام) دارند، آنها محترم هستند و مردم بي‌گناه غرب هم محترم هستند، اين استکبار همين است که ديروز به انبياي ديگر استهزا مي‌کردند و امروز به وجود مبارک حضرت؛ ولي در استهزاي خودشان فرو مي‌روند؛ ولي بدانند که اين ننگ جنگ جهاني اول در پيشاني آنها هست. شما چيزي مي‌شنويد که هشتاد ميليون کشته شدند؛ هشتاد ميليونِ هفتاد، هشتاد سال قبل کم نبود، خيلي‌ها اصلاً نمي‌دانند که مجموع واقعی کشته‌هايجنگ جهاني اول و دوم چند نفر بود؟! الآن که دم از دموکراسي مي‌زنند، چون دست همه اينها روي ماشهٴ اتم است؛ اگر جنگ جهاني شود که کسي در زمين نمي‌ماند! الآن به فکر بشريت و به فکر آزادي افتادند.
اين خدا به پيغمبر فرمود بشر مي‌تواند جانشين و خليفهٴ من باشد، اينها جلو آمدن و بخشي را گرفتند و گفتند بشر ـ معاذ الله ـ جايگزين خداست، نه جانشين او! اومانيسم همين است! اينکه ذات اقدس الهي فرمود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوَاهُ﴾، [48]وقتي بخواهيد آن را به روز ترجمه کنيد؛ يعني اومانيسم، اومانيسم چه مي‌گويد؟ انسان محور است و مي‌گويد هر چه که خودم خواستم! که در آن ـ معاذ الله ـ انسان جايگزين «الله» مي‌شود. دين گفت شما جانشين او هستيد و بايد حرف او را بزنيد، نه اينکه او را طرد کنيد و حرف خودتان را بزنيد ﴿فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ﴾. اينکه فرمود انبيا آوردند: ﴿رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَی أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ﴾ [49]که مضمون بعضي از آيات در سوره «بقره» است و اينکه فرمود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوَاهُ﴾ که اگر بخواهد به زبان روز ترجمه شود، همين حرف اومانيسم است که می گويند همين انسان محور است و اينکه مي‌گويند انسان آزاد است، بين آزادي و رهايي و بي‌بند و باري که فرق نمي‌گذارند؛ ولي آنها بدانند که اگر دست برندارند، ذات اقدس الهي فرمود: ﴿وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ﴾.


[1]لغت نامه دهخدا، عول: اتکا و اعتماد و استعانت؛ «قرينه عول اين است که قُرب و بُعد زماني لحاظ نمي. شود، فقط ارجاع و برگشت و تحوّل يک حقيقت به حقيقت ديگر، ملاک قرينه است».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo