< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

93/12/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 45 تا 52 سوره غافر
﴿فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ (45) النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ (46) وَ إِذْ يَتَحَاجُّونَ فِي النَّارِ فَيَقُولُ الضُّعَفَاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنتُم مُغْنُونَ عَنَّا نَصِيباً مِنَ النَّارِ (٤۷) قَالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُلٌّ فِيهَا إِنَّ اللَّهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبَادِ (٤۸) وَ قَالَ الَّذِينَ فِي النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ الْعَذَابِ (٤۹) قَالُوا أَ وَ لَمْ تَكُ تَأْتِيكُمْ رُسُلُكُم بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا بَلَي قَالُوا فَادْعُوا وَ مَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلاّ فِي ضَلَالٍ (۵۰) إِنَّا لَنَنصُرُ رُسُلَنَا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ يَوْمَ يَقُومُ الأشْهَادُ (۵۱) يَوْمَ لاَ يَنفَعُ الظَّالِمِينَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ (۵۲)

ناتمامی استفاده از ﴿بُكْرَةً وَ عَشِيًّا﴾ بر رجحان دوبار غذا خوردن در روز
بعضي از مطالبي که مربوط به سؤالات گذشته است اين است که گرچه از نظر غذا خوردن اين چنين رجحان دارد که در شب و روز انسان دو مرتبه غذا بخورد، نه بيش از آن؛ ولي آن تعبيراتي که در قرآن کريم درباره غذاهاي بهشتي هست که ﴿بُكْرَةً وَ عَشِيًّا[1]و مانند آن، اين به دو صورت است: يکي اينکه در همين دو مرحله غذا مي‌خورند يا اينکه کنايه از دوام روزي است؟ ﴿بُكْرَةً وَ عَشِيًّا﴾ دال بر دوام روزي است، چه اينکه ﴿غُدُوًّا وَ عَشِيًّا﴾ که درباره عذاب کفّار و امثال آن است؛ يعني استقرار عذاب است و اينکه مي‌گويند صبح و شام، کنايه از دوام است و اين دوام مربوط به خوردن نيست، بلکه مربوط به خوراکي است؛ ميوه‌ها و غذاهاي آنها دائمي است. اينکه فرمود: ﴿أُكُلُها دائِم﴾، [2]«اُکل» غير از «اَکل» است، «اُکل» يعني ميوه؛ يعني «ما يُؤکَل»؛ «أکل» يعني خوردن و «اُکُل» يعني خوراکي؛ خوراکي اهل بهشت دائمي است، پس اگر ﴿بُكْرَةً وَ عَشِيًّا﴾ به معناي دوام بود؛ يعني خوراکي و رفاه اينها دائمي است، نه اينکه غذاي اينها دائمي باشد.

تبيين موارد اطلاق بهشت و جهنم
مطلب ديگر درباره اصل بهشت است. بهشت گاهي بر معناي معنوي اطلاق مي‌شود؛ مثل همان حديث معروفي که وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «أَنَا مَدِينَةُ الْحِكْمَةِ وَ هِيَ الْجَنَّةُ وَ أَنْتَ يَا عَلِيُّ بَابُهَا» [3]که در اين مبحث در حدود سي روايت است که عنوان قسمت مهم اين روايات اين است که «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا» [4]و الفاظ برخي از اين روايات سي‌گانه اين است: «أَنَا مَدِينَةُ الْحِكْمَةِ وَ هِيَ الْجَنَّةُ وَ أَنْتَ يَا عَلِيُّ بَابُهَا» که اين يک جنّت معنوي است؛ امّا جنّت ظاهري و همچنين مجدداً جنّت باطني هم در برزخ هست و هم در قيامت که احکام آن مشخص است؛ امّا اگر در زمان ظهور حضرت که مي‌گويند بهشت موعود و مانند آن، اين يک تطبيق مصداقي است، نه اينکه تفسير مفهومي باشد. در ذيل آيه ﴿وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها﴾ [5]رواياتي هست که بر زمان ظهور حضرت تطبيق شده است[6] و همچنين در ذيل آيه ﴿اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها﴾ [7]رواياتي است که بر جريان ظهور حضرت تطبيق شده است؛[8] اينها تطبيق مصداقي است، نه تطبيق مفهومي. پس يک جنّت معنوي داريم، يک جنّت تطبيقي داريم، يک جنّت برزخي داريم و يک جنّت اخروي داريم. جريان دوزخ و جهنم هم همين‌طور است که براي يک عدّه واقعاً دنيا جهنم است؛ امّا جهنم اساسي اينها از برزخ شروع مي‌شود و جهنم نهايي‌ آنها در قيامت کبرا است. در جهنم برزخي، اينها وارد جهنم مي‌شوند، نه اينکه تنها عرضه آتش بر آنهاست، اينها وارد جهنم مي‌شوند؛ منتها آتش جهنم کبرا بر اينها عرضه مي‌شود يا اينها بر آن آتش عرضه مي‌شوند، نه اينکه خودشان در آتش نيستند. در جريان قوم نوح فرمود: ﴿أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَاراً﴾،[9] «أُدْخِلُوا» با «فاء» تفريع ذکر شده که «ثمّ» و فاصله‌اي نيست؛ يعني اينها در همان آب به درون آتش رفتند؛ آتش برزخي در آب هم هست! کافري که در دريا غرق مي‌شود، اين‌طور نيست که «حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النِّيرَان‌» نداشته باشد، آتش برزخي در دريا هم هست و اگر کافري در دريا غرق شود، «بعد الموت» مستيقماً در همان آتش برزخي است و اگر قوم نوح در طوفان غرق شدند، با «فاء» تفريع فرمود: ﴿أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَاراً﴾؛ يعني اين‌طور نبود که حالا صبر داشته باشند تا مثلاً ﴿يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ﴾ شود، ﴿يَا سَماءُ أَقْلِعِي﴾[10]شود که زمين خشک شود و اينها را دفع کنند و بعد در عالَم قبري که در زمين هست وارد جهنم شوند، اين‌طور نيست!
پرسش: آن حياتی که می گويند قبل از حساب هست و در... ؟ پاسخ: يعنی آن جهنم کبرا نيست، وگرنه در برزخ مشخص مي‌شود که شخص «وَ الْقَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ أَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النِّيرَان‌»؛ وقتي در سؤال قبر پاسخ ندادند، معلوم مي‌شود که اين شخص جهنمي است. پس بهشت معنوي مشخص، زمان ظهور حضرت مشخص، بهشت برزخي مشخص و بهشت قيامت کبرا هم مشخص شد؛ همچنين جهنم برزخي و جهنم کبرا هم مشخص شد.

مقصود از احاطه آتش بر «آل فرعون»
اما در مورد «آل فرعون» سخن از ورود در جهنم نيست، سخن از ﴿وَ حَاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذَابِ﴾است، آنها که گرفتار معاصي فراوان هستند که ﴿أَحَاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ﴾[11]و آنها که اهل مکر و حيله بودند که ﴿وَ لاَ يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاّ بِأَهْلِهِ﴾،[12]همين گروهي که اهل مَکر و سيّئه و خطيئه و خطاي علمي «بالاحاطة» بودند، در قيامت هم ﴿حَاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذَابِ﴾.پس برخي‌ها وارد قيامت مي‌شوند، امّا ديگر بالا و پايين و امثال آن آتش باشد چنين نيست، برخي‌ها ﴿لَهُم مِن فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النَّارِ وَ مِن تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ﴾[13]اين چنين‌ هستند؛ آنهايي که از هر جهت در صدد کِيد و مَکر نسبت به دين هستند، گرفتار چنين عذابي‌ می باشند.

با عظمت ياد شدن جريان مؤمنان به انبيا در قرآن
درباره مؤمن «آل فرعون» روشن شد که در زمان شِرک و جاهليت کهنِ فراعنه، وجود مبارک موساي کليم قيام کرد و مؤمن «آل فرعون» هم به همراه او بود؛ قرآن کريم انبيا را از يک سو و و از سوی ديگر مؤمنان خالص را که به دنبال انبياي الهي حرکت مي‌کنند و امر به معروف و نهي از منکر دارند را با عظمت و نيکي ياد مي‌کند؛ يا «بالخصوص» قصه آنها را ذکر مي‌کند، مثل همين جريان مؤمن «آل فرعون» که فرمود: ﴿يَكْتُمُ إِيمَانَهُ﴾[14] يا اينکه «بالعموم» ذکر مي‌کند؛ نظير آنچه در آيه 21 سوره مبارکه «آل عمران» به اين صورت بيان فرمود: ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ﴾؛اينها که آمران به معروف و ناهيان از منکر را شهيد مي‌کنند و اينها که انبيا را شهيد مي‌کنند ﴿فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾،[15] ديگر با دو جمله جدا و مستقل نشان مي‌دهد که آمران به معروف و ناهيان از منکري که در اين راه شربت شهادت مي‌نوشند، ملحق به انبيايي هستند که شربت شهادت نوشيدند. ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ که اين ﴿بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ براي تأکيد است؛ وقتي قتل نبيّ شد، يقيناً به غير حق است! ﴿وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ﴾؛پس آنها که به پيروي از انبيا، براي امر به معروف و نهي از منکر قيام کردند و شربت شهادت نوشيدند ملحق به انبيا هستند و کساني که اينها را شهيد مي‌کنند مثل کساني هستند که انبيا را شهيد کردند و ملحق به آنها هستند.

تلاش مؤمن آل فرعون در عقلانيت جامعه با کتمان ايمان
عنصر محوري مبارزهٴ زمان موساي کليم(سلام الله عليه) را يکي خود آن حضرت به عهده داشت، البته برادرش هارون هم سِمَت نبوت داشت و يکي هم مؤمن «آل فرعون» بود؛ مؤمن «آل فرعون» در چند مقطع سخنراني کرد، احتجاج کرد، استدلال کرد، تبشير و انذار کرد؛ منتها در فضاي ﴿يَكْتُمُ إِيمَانَهُ﴾ و اين فضاي ﴿يَكْتُمُ إِيمَانَهُ﴾ فضاي تقيّه است. چگونه مي‌شود مؤمني که از قبيله «قِبط» [16]بود، نه از قبيله «نبط» [17]و با اينکه وابسته به «آل فرعون» بود و با اينکه مي‌توانست از قدرت آنها بهره بگيرد؛ امّا ﴿يَكْتُمُ إِيمَانَهُ﴾ مخفيانه امر به معروف و نهي از منکر مي‌کرد، مخفيانه نه يعني در پنهاني، علني اين کار را مي‌کرد؛ منتها خود را به عنوان موحّد و مسلمان و پيرو موساي کليم معرفي نمي‌کرد؛ ايمانش را کتمان مي‌کرد و حرف حقِ موساي کليم را منتشر مي‌کرد، مي‌گفت اگر موساي کليم سخن حق و با بيّنات آورده است، چه کسي ما را ياري مي‌کند؟! ديگر نمي‌فرمود چه کسي شما را! گرچه در بعضي از تعبيرات دارد که ﴿يُصِبْكُم﴾؛[18] امّا آن بحث محور اصلي اين است که ﴿فَمَن يَنصُرُنَا﴾،[19]ظاهر نمي‌کرد که من موحّد و پيرو حضرت موساي کليم هستم، بلکه مي‌فرمود اگر اين بيّنه را که موساي کليم آورد حق باشد، چه کسي ما را ياري مي‌کند؟!

دوری جامعه از عقلانيت سبب پذيرش سِحر ساحران
حال چگونه مي‌شود که اين مؤمن در تقيّه به سر ببرد و چگونه مي‌شود که قرآن کريم مي‌فرمايد: ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ﴾[20]که فرعون و درباريان فرعون مردم را شستشوي مغزي دادند؟ در اين عصر معجزهٴ کليم خدا اثر ندارد، لکن سِحر ساحران اثر دارد! چون رواج سِحر در آن عصر بود. اگر شستشوي مغزي در کار باشد و اگر جامعه، جامعه عقلاني نباشد، کليم الهي با معجزات خود آسيب مي‌بيند؛ ولي فرعون با سحره خود دارد ميدان‌داري مي‌کند! اين مؤمن گرفتار تقيّه است از يک سو و از سوی ديگر «سحره» هم مغازه‌هايشان باز است و مشغول کار سِحر و شعبده‌بازيشان هستند. منشأ رشد سِحر و شعبده‌بازي از يک سو و منشأ مجبور شدن مؤمن «آل فرعون» به کتمان دين از يک سوي ديگر، همان شستشوي مغزي است که قرآن کريم براساس آن تکيه کرده است؛ فرمود: ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ﴾. آن زمان در مصر که بالاخره يک محور اصلي در خاورميانه بود، حرف‌هاي انبياي قبلي آمده، براي اينکه مؤمن «آل فرعون» گفته بود که جريان نوح را شنيديد، جريان ابراهيم را شنيديد، جريان قوم عاد را شنيديد، قوم ثمود را شنيديد ﴿وَ الَّذِينَ مِن بَعْدِهِمْ﴾[21] را شنيديد، معلوم مي‌شود که همه اين حرف‌ها بود و با بودن تمام اين حرف‌ها در فضاي مصر با اين وجود ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ﴾.

اسارت دين محصول دوری جامعه از عقلانيت در نگاه علی(عليه السلام)
يک بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در آن عهدنامه مالک دارد که فرمود مالک! «فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ‌ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَی وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا»؛ [22]اين دين اسير بود، اين دين اسير بود يعني چه؟ چگونه مي‌شود فرهنگ ملتي را به اسارت برد؟ مسئله معدن و امثال آن نيست، مسئله قوم و نژاد نيست، مسئله دين و فرهنگي است که محور اصلي‌ يا منحصر به فرد آن قرآن است و سنّت معصومين، اين عهدنامهٴ مالک را که در کتاب‌هاي رسمي نهج البلاغه است، چون نسخه‌هاي نهج البلاغه رقم و شمارش آن فرق مي‌کند، اين نامه جزء نامه‌هاي معروفي است که تمام نسخه ها از پنجاه به بعد اين نامه را نقل کردند؛ در اين عهدنامه وجود مبارک حضرت امير به مالک فرمود که «فَانْظُرْ فِي ذَلِكَ نَظَراً بَلِيغاً فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ‌» ـ با «قَد» و «کَان» ذکر فرمود ـ «قَدْ كَانَ‌ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَی وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا ثُمَّ انْظُرْ فِي أُمُورِ عُمَّالِكَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ [اخْتِيَاراً] اخْتِبَاراً وَ لَا تُوَلِّهِمْ مُحَابَاةً»؛ اين دين اسير بود، يعني چه؟ دين يعني صراط مستقيم؛يعنی عقايد، اخلاق، احکام فقهي و حقوق است و امثال آن، اين دين است؛ يعني صراط مستقيم، صراط مستقيم اعتقادي، اخلاقی، فقهي و حقوقي که مهندس اين دين غير از ذات اقدس الهي اَحدي نيست، چون صراط مستقيم را فقط خدا ترسيم مي‌کند «و لا غير»؛ اين دين مي‌شود شرع که شارع هم ذات اقدس الهي است؛ معصومين(عليهم السلام) از راه وحي اين را مي‌گيرند و به ما ابلاغ مي‌کنند، اين مي‌شود دين! چگونه مي‌شود که اين دين اسير شود؟ قرآن اسير شد يعني چه؟ سنّت پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) اسير شد يعني چه؟ (چراغي که اين صراط و اين راه را بشناسد دو مورد است: يکي عقل برهاني است که جامعه عقلاني با اين چراغ دين را مي‌شناسند و يکي هم نقل معتبر است که عقل در مقابل نقل است و نقل در مقابل عقل است؛ عقل در مقابل شرع نيست، شرع مقابل ندارد؛ شرع آن احکامي است که فقط ذات اقدس الهي ترسيم مي‌کند، شرع صراط است و عقل سراج، هرگز چراغ در برابر راه نيست، هرگز انساني که اين چراغ در دست اوست مهندس نيست؛ انسان يک چراغ عقلي دارد و يک چراغ نقلي، با اين چراغ مي‌بيند که خدا و پيغمبر چه فرمودند. خودش هيچ کاره است! مهندس نيست! راه‌ساز نيست! دين‌آور نيست! اين سخن، سخن صحيحي نيست که «كُلُّ ما حَكَمَ بِهِ الْعَقْل حَكَمَ بِهِ الشّرع»،[23]ريشه‌ آن باطل است؛ عقل حکمي ندارد! عقل که ـ معاذ الله ـ «شريک الباري» نيست تا بگوييم آنچه را که عقل حکم کرد شرع هم حکم مي‌کند و آنچه را که شرع حکم کرد عقل هم حکم مي‌کند. از نظر هستي شناسي تنها راهي که اين صراط مستقيم به عهده اوست، اين شرع است و تنها مهندسي که اين راه را تنظيم مي‌کند خداست «و لاغير». عقل براي اين است که اين راه را بفهمد و نقل معتبر هم براي اين است که اين راه را به ما نشان دهد.
پرسش: آيا عقل شامل قرآن هم می شود؟ پاسخ: قرآن وحي الهي است، براي ما نقل شده است؛ امّا ذات اقدس الهي قرآن را به عنوان کلام خود براي ما فرستاده است؛ منتها به وسيله پيغمبر و مستقيماً به ما نداد؛ ما مي‌توانيم بگوييم وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و اهل بيت(عليهم السلام) به برکت پيغمبر اينها را گرفتند و به ما گفتند. پس اين مي‌شود دين و اين مي‌شود صراط که اينها مقابل ندارد. اگر عقل، عقل زيد و عمرو را مي‌خواهيد بگوييد، ما عقل کلّي که در عالَم نداريم؛ قبل از اينکه زيد و عمرو، حکيم و فقيه و امثال آنها پيدا شوند، اين موضوعات و اين محمولات بود، اين روابط موضوعات و محمولات بود؛ بعد از اينکه حکيم و فقيه و اينها آمدند، اينها هستند؛ بعد از اينکه اينها مُردند، باز اينها هستند؛ عقل در تعيين صراط هيچ کاره است، حکم هستي‌شناسي ندارد، حکم هستي‌شناسي الّا و لابد برای خداي سبحان است! عقل انسان چراغ است و اين را مي‌فهمد) حالا چگونه مي‌شود که حضرت امير در يک بخشنامه رسمي براي مردم مصر به مالک بگويد: «فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ‌ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ»؟ يعني قرآن اسير بود، فرهنگ مسلمانان اسير بود، اين کم حرفي نيست!

خطبه و خطابه های اهل بيت(عليهم السلام) در راستای آزادسازی دين
سخن از فدک و امثال فدک نيست! وقتي هارون عباسي به وجود مبارک موساي کاظم(سلام الله عليه) عرض کرد که شما محدوده فدک را بگوييد، ما به شما مي‌دهيم؛ حضرت فرمود ما اگر محدوده فدک را بگوييم نمي‌دهي! اصرار کرد که شما بگوييد و من مي‌دهم. حضرت کلّ اين محدوده خاورميانه را که از آن طرف به دريا وصل مي‌شود و از اين طرف به سلسله جبال نام برد که هارون عرض کرد اينکه فدک نشد! فرمود فدک ما يعني دين! ما براي يک تکّه باغ که حرف نمي‌زديم، ما براي ولايت و حکومت اسلامي سخن مي‌گفتيم! حتماً اين درخواست هارون را نگاه کنيد، جواب نوراني امام کاظم را نگاه کنيد، محدوده فدکی که حضرت معلوم کردند را نگاه کنيد که حضرت فرمود از طرف شمال تا سلسله جبال و از طرف فلان تا فلان دريا، به حضرت فرمود پس سهم ما چه می شود؟ فرمود ما براي ديگران سهمي نگذاشتيم؛ سهم، سهم خداست! براي پيغمبر و اولاد پيغمبر است که به نام دين است! ما که نيامديم براي يک تکّه باغ آن همه سر و صداها و خطبه‌ها داشته باشيم![24] نامه‌هاي وجود مبارک حضرت امير در نهج البلاغه هست که فرمود: «مَا أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَك‌»؛ [25]ما براي يک تکّه باغ که حرف نمي‌زديم، ما براي اصل حکومت و ولايت اين سخنان را داشتيم.

بيان صاحب جواهر در مصداق اسارت دين
فرمود: «فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ‌ أَسِيراً»؛ فرهنگ مردم اسير بود، آيا قرآن نمي‌خواندند؟ چرا! نماز جمعه و جماعت نداشتند؟ چرا! زکات نمي‌دادند؟ چرا! چگونه حضرت فرمود اين دين اسير بود؟ وقتي قرآن در حدّ خواندن و ترجمه خلاصه شود، همين طور است! مرحوم صاحب جواهر را خدا غريق رحمت کند! در يکي از مجلّدهای جواهر مي‌فرمايد کار حضرت امير(سلام الله عليه) به جايي منتهي شد که قاريان قرآن در مجلس قرائت قرآن مي‌گفتند که «سُدِّي» اين‌طور قرائت کرده، «حفص» اين‌طور قرائت کرده، «و في قراءة عليٍّ کذا»؛ [26]ايشان را هم جزء قاريان قرآن قرار دادند که «حفص» اين‌طور قرائت کرده و علي بن ابي طالب هم اين طور قرائت کرده است؛ اين روزگاري است، علي بن ابي طالب که قرآن ناطق است را در رديف قاريان قرائت قرار دادند. پس قرآن را از صحنه بيرون کردند، براي اينکه به قرائت و ترجمه آن بسنده کردند و تفسير قرآن مطرح نبود. اين همه معارف قرآني در صدر اسلام بود، آثار تفسيري چه داريم؟ زعيم حوزه علميه مدينه «اُبيّ بن کعب» بود، زعيم حوزه علميه مکّه «عبد الله بن عباس» بود و زعيم حوزه علميه عراق «عبد الله بن مسعود» بود، خروجي اينها چه بود؟! قرآن در حدّ خواندن و گاهي هم حفظ کردن و مانند آن بود.

مهجوريت قرآن صامت و ناطق علّت تنزّل عقلانيت و اسارت دين
پس قرآن يا به بهانه تحريف ـ معاذ الله ـ يا به بهانه‌هاي ديگر از صحنه بيرون رفت که «مهجور» به معناي متروک نيست؛ ولي مي‌شود گفت: ﴿إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾،[27]آن وقتي که حضرت آن را فرمود در مکّه بود و در مکّه اين‌طور نبود که مترقّب اين باشد که مردم قرآن را به صورت صبح و شام بخوانند، پس اين مهجور به معني متروک نيست، اين مهجور از آن چيزي است که ـ معاذ الله ـ آن شخص گفت که «إِنَّ الرَّجُلَ لَيَهْجُر» [28]که ﴿مُسْتَكْبِرِينَ بِهِ سَامِراً تَهْجُرُونَ﴾؛[29] يعني هذيان، نه مهجور به معنای متروک! الآن مي‌گوييم که به معني متروک است، پس اين کاری بود که درباره قرآن صورت پذيرفت و قرآن از صحنه بيرون رفت. در هر عصري که امام آن مثل حضرت علي(عليه السلام) با دست بسته بايد برود مسجد، اين هم اسارت دين است! وضع صديقه طاهره(سلام الله عليها) هم که آن است، اين هم اسارت دين است! چون ما دين را از اينها داريم! پس اين دين اسير بود. فتيله اين چراغ را هم که پايين کشيدند، فقط عقل مي‌ماند که گفتند عقل حُسن و قبح را درک نمي‌کند و عقل را هم معزول کردند و نگذاشتند که مردم عقلانيت پيدا کنند و عاقل شوند که چرا درک نمي‌کند! از همان دوران عوامي گفتند که عقل حُسن و قبح درک نمي‌کند، عقل معزول است و عقل به آن مقام نمي‌رسد و نگذاشتند که اين چراغ مشتعل شود؛ فقط مانده نقل! در اين عناصر چهارگانه قرآن به آن صورت درآمد، عترت که صراط هستند و راهنما هستند به اين صورت درآمد، عقل چراغ بود که فتيله را پايين کشيدند و گفتند عقل حُسن و قبح را درک نمي‌کند؛ فقط مانده مسئله نقل که نقل حديث تا يک قرن و اندي ممنوع بود، بعد از اينکه همه رسانه‌ها در اختيار آنها قرار گرفت که هم راوي جعل کردند و هم روايت جعل کردند، بازار نقل آزاد شد و هر چه خواستند گفتند. بنابراين اين دين مي‌شود اسير! اين بيان نوراني حضرت امير در نهج البلاغه که فرمود: «فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ‌ قَدْ كَانَ‌ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَی»؛ با اين دين بازي کردند و من آمدم که اين دين را آزاد کنم، قرآن را آزاد کنم، سنّت پيغمبر و اهل بيت را آزاد کنم، فتيله عقل را بکشم بالا، عقلانيت جامعه را آزاد کنم و نقل را هم سر و سامان دهم، کار انقلاب اسلامي همين است! کار جامعه مسلمان همين است! کار امت عقل و عدل همين است! و اختصاصي به زمان حضرت امير ندارد؛ قبل از حضرت امير فراعنه اين کار را کردند و بعد از حضرت امير هم قَجَر و غير قَجَر اين کارها را کردند.
در زمان موساي کليم وجود مبارک موسي را متهم کردند به سِحر، مؤمن «آل فرعون» هم ناچار شد ﴿يَكْتُمُ إِيمَانَهُ﴾ باشد. اين دين که ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾،[30]فرقي با زمان موساي کليم و عيساي مسيح و ابراهيم خليل و نوح نبيّ(عليهم اسلام) و اينها ندارد؛ در هر زماني که وحي الهي به اسارت برود اين تعبير صادق است که «فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ‌ قَدْ كَانَ‌ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَی وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا»، تمام تلاش و کوشش من اين بود که دست و بال قرآن را باز کردم، دست و بال سنّت قرآن و پيغمبر و اهل بيت را باز کردم، عقل را بالا بردم و اين همه براهين عقلي اقامه کردم و ﴿أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾،[31] ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ﴾،[32] ﴿أَ فَلاَ تَتَفَكَّرُونَ﴾[33]را بالا برديم؛ همه انبيا آمدند «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول‌»[34]شود و اين را بالا بکشند تا جامعه عقلاني شود همين است!

ضرورت ارتباط افراد غير عالم به عالم در راستای تقويت عقلانيت
مردم هم سه قسم هستند و در هر عصر و مصري اين‌طور هستند: مردم يا حوزوي هستند که با علوم دين آشنا می باشند يا دانشگاهي هستند که با علوم جديد و تجربي آشنا می باشند يا تودهٴ مردم هستند؛ کساني که در حوزه‌ها زندگي مي‌کنند، دست آنها پُر است؛ کساني که در دانشگاه‌ها زندگي مي‌کنند دست آنها هم پُر است؛ کساني که در خارج از اين دو زندگي مي‌کنند، اگر به اين آقايان حوزوي و دانشگاهي مرتبط باشند، آنها هم مي‌توانند با دست پُر زندگي کنند؛ امّا اگر کسي نه حوزوي بود و نه با حوزه ارتباط داشت، نه دانشگاهي بود و نه با دانشگاه ارتباط داشت که خودسر به سر برد، اين شخص آسيب مي‌بيند. (در حوزه‌ها دو برنامه رسمي مواد فکري اينها را تأمين مي‌کند: يکي تعليم است و ديگری هم تعليل می باشد؛ اگر کسي بخواهد در فقه، اصول، فلسفه و کلام مجتهد شود، اين شخص با يک دست تعليم و با دست ديگر تعليل بايد مجتهد شود. ما در حوزه چه چيزي ياد مي‌گيريم؟ اول بعد از آن ادبيات، يک فقه و اصولي از اين شرح لمعه و معالم يا قوانين به ما ياد مي‌دهند و همچنين يک سلسله احکام کلّي به ما ياد مي‌دهند که ما عالِم مي‌شويم؛ امّا علت آن را نمي‌دانيم، وقتي به دوران خارج رسيديم و با جواهر و امثال آن مأنوس شديم، علت اين احکام را هم ياد مي‌گيريم که اگر فلان چيز واجب است يا حرام حلال است يا حرام، مکروه است يا مباح، صحيح است يا باطل و قضا دارد يا اعاده، اين را که ياد گرفتيم راز و رمز آن را هم از ائمه(عليهم السلام) ياد مي‌گيريم؛ آن تعليل پشتوانهٴ اين تعليم است، اگر کسي سالياني را با تعليم بگذراند و سالياني را با تعليل، با يک دست علم و با دست ديگر علّت، مي‌شود مجتهد! در دانشگاه‌ها هم همچنين است؛ اوايل به دانشجوي عزيز چه در بخش پزشکي، چه در بخش مهندسي و مانند آن اول مي‌گويند که فلان بيماري را با فلان دارو مي‌شود حلّ کرد؛ به بيمارستان مي‌برند او را آموزش مي‌دهند، درمان باليني را به او ياد مي‌دهند که در اين صورت او مي‌فهمد که فلان بيماري با فلان دارو حل مي‌شود يا فلان مهندس را ـ براي سدسازي و مانند آن ـ مي‌گويند وقتي مي‌خواهيم سد بسازيم اين مقدار آهن لازم است، اين مقدار ميله‌گرد لازم است، اين مقدار بتون لازم است و اين مقدار سنگ لازم است که اين آقا سدسازي را ياد مي‌گيرند؛ امّا دوران «تعليل» که فرا مي‌رسد ـ مراحل عاليه ـ به اين دانشجوي پزشکي مي‌گويند راز و رمز اينکه فلان بيماري با فلان دارو حلّ مي‌شود، اين است که آن بيماري يک چنين آسيبي به بدن وارد مي‌کند، اين دارو، براي تأمين آن آسيب و خصوصيت از دست رفته کاربرد دارد؛ لذا اين دارو مي‌تواند آن را درمان کند که در اين مرحله او علّت آن را مي‌فهمد. به آن مهندس عزيز مي‌گويند فشار آب اين است، قدرت زمين اين است، ديواره سد اين است، قدرت آنها اين است، طوفان و سيل که مي‌آيد فشار آنها اين است، مقاومت اين ميله‌گرد اين است، مقاومت آهن اين است، مقاومت بتون اين است، مقاومت سد اين است، اين شخص علت و راز و رمز اين را مي‌فهمد که مي‌شود مهندس يا مي‌شود استاد هندسه و ديگری مي‌شود استاد پزشکي. پس با يک دست تعليم و با يک دست تعليل) جامعه‌اي که با حوزه رابطه دارد يا با دانشگاه، اگر حرف حوزوي را رعايت کند و حوزوي هم با عقلانيت سخن بگويند، دانشگاه هم با عقلانيت سخن بگويند، اين جامعه، جامعه عقلاني است؛ امّا اگر ـ خداي ناکرده ـ دست حوزه و دانشگاه بسته باشد و جامعه هم به اين دو عنصر اساسي و رکن اساسي توجه نکنند، اين مي‌شود ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ﴾ و آن مي‌شود ﴿فَأَطَاعُوهُ﴾.[35]

سيره بزرگان فقهی در تربيت عقلانی جوان ها
اين که بزرگان قبلي ما مثل ابن ادريس ـ مي‌دانيد که ابن ادريس يکي از فحول فقهاي ماست، اين بزرگوار کتابي دارد بنام سرائر ـ در مقدمهٴ سرائر در همين جلد اول، يعني در سرائر سه جلدي در جلد اول در صفحه 43 مي‌گويد بزرگان ما وقتي مي‌خواستند بچه‌ها و جوان‌ها را تربيت کنند، وصيت آنها اين بود: ابوعبيده مي‌گويد که مهلّب به فرزندانش در وصيت مي‌گفت که «يا بني لا تقوموا في الأسواق إلا علی زرّادٍ أو ورّاقٍ»؛ [36]شما اگر اهل حوزه شديد يا اهل دانشگاه شديد و جزء جوامع علمي بوديد که عالِم مي‌شويد؛ امّا اگر يک فرد عادي شديد، وقتي رفتيد بازار، فرصتي داشتيد که جايي بنشينيد، جاهاي مناسب بنشينيد و تنها جايي که شايسته شماست بازار ورّاقان و زرّادان است؛ بازار ورّاقان آن جاست که نسخه های خطی مي‌نويسند، نسخه مي‌فروشند، کتاب مي‌خرند و کتاب مي فروشند، نسخه ها را بايد نگاه کنند، نسخه مقابله مي‌کنند که در آن جا سخن از فرهنگ و علم است. بازار زرّادان هم سخن از شمشير است و جهاد است و مبارزه است و پيروزي است؛ يا شهادت يا علم، يا بازار زرّادان و شمشيرفروشان بنشينيد که خوي شهادت و شهامت و مبارزه را ياد بگيريد، يا بازار ورّاقان و کتاب‌فروشان و نسخه‌فروشان بنشينيد که دانشمند شويد، وقت خود را جاي ديگر صَرف نکنيد! «يا بني لا تقوموا في الأسواق إلّا علی زرّاد أو ورّاق»؛ يعنی آن جا که زره، اسلحه جنگي، اسلحه دفاعي و مبارزاتي رد ‌و‌ بدل مي‌شود «أو ورّاق»؛ آن جا که کتاب‌فروشي و نسخه‌فروشي و مقابله نسخه و اينهاست، پس اين کارشان است. باز نقل مي‌کند که بعضي از بزرگان گفتند: «غبرت أربعين سنة ما قِلتُ و لا بِتُ إلّا و الكتاب موضوع علی صدري»،[37]بعضي از بزرگان گفتند که «ما قِلت و لا بِت»؛ «قِلتُ»؛ يعني خواب قيلوله که من بين نيم روز اگر خواستم استراحت کنم و «بِت»، يعنی اگر خواستم شب بيتوته کنم، در طي اين چهل سال نه خواب قيلوله روز، نه بيتوته شب، هيچ وقت کنار رختخواب نرفتم «الّا و الکتاب موضوع علي صدري» با کتاب خوابيدم! مطالعه کردم و خوابيدم! اين جامعه ديگر نجات از ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُپيدا مي‌کند! اين مي گويد من بالاخره بايد بخوابم، حالا چرا با خيال و قصه بخوابم؟! مطالعه مي‌کنم، خوابم مي‌گيرد و مي‌خوابم. «ما قِلت و لا بِت»، چهل سال که اين کار رسمي بود. در آن زمان و زمين ديگر نمي‌گذاشتند که اين دين اسير شود.

اختصاصی نبودن اسارت دين به زمان و تحقق آن با ضعف عقلانيت
اين بيان نوراني حضرت امير اختصاصي به يک محدوده خاص نبود؛ قبل از حضرت بود، بعد از آن حضرت هم است؛ قبل از آن حضرت هم جريان موساي کليم است که گفت: ﴿يَكْتُمُ إِيمَانَهُ﴾که اين عصر مي شود عصر سِحر؛ الآن هم شما کم و بيش عرفان کاذب مي‌بينيد، سِحر مي‌بينيد، شعبده مي‌بينيد، خواب مي‌بينيد که با خواب مردم را هدايت مي‌کنند! با اين حرف‌هاي عادي و غير عقلاني هدايت مي‌کنند! خواب انبيا و اوليا که قرآن کريم نقل مي‌کند آن حجت است؛ امّا هر خوابي، هر قصه‌اي و هر چيزي که اصل ندارد بخواهد جامعه را يا بخنداند يا بگرياند مي‌شود ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ﴾که در صورت استخفاف جامعه آن وقت ﴿فَأَطَاعُوهُ﴾هم هست، سِحر و شعبده هم هست که معجزات موساي کليم به سِحر متّهم مي‌شود و آن مؤمن «آل فرعون» که با برهان سخن گفت، ناچار بود که ﴿يَكْتُمُ إِيمَانَهُ﴾ شود؛ اين فضا، فضايي است که همه ماها را به اين دعوت مي‌کنند. بنابراين اين نامه وجود مبارک حضرت امير که مي‌فرمايد «فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ»، يک اصل کلّي است.

استخفاف فکری جامعه، علّت ترک معجزه موسی و استقبال از سامری
جريان موساي کليم و برهاني را که قرآن کريم نقل مي‌کند اين است که چون جامعه آنها شستشوي مغزي ديدند به دنبال فرعون راه افتادند، به دنبال سامري راه افتادند و موساي کليم را رها کردند؛ به دنبال سِحر راه افتادند و معجزه را رها کردند، پس آن برهان مسئله است؛ فرمود: ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ﴾ ـ با فاء تفريع ـ ﴿فَأَطَاعُوهُ﴾. در گذشته هم سوادآموزي براي يک گروه مخصوص بود، اين اسلام بود آمد گفت: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَی كُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَة»؛ [38]فرمود که بر هر مسلماني واجب است عالِم و دانشمند شود. اگر دين و فرهنگ يک ملت اسير شد خودش به اسارت مي‌رود! او ـ ذات اقدس الهي ـ ما را آزاد آفريد، مي‌خواهد که آزادانه زندگي کنيم آزادي از بهترين نعمت‌هاست که در پناه آزادي همه کمالات عقلاني و عدلی معتبر است. پرسش: يک گروه قدرتمند می آيند و فرهنگ يک جامعه را در اختيار می گيرند و دليل آن هم معلوم نيست؟ پاسخ: اگر عالمان دين اين کار را انجام مي‌دادند، ديگر آن قدرتمند نمي‌آمد عقلانيت جامعه را از آنها بگيرد. آن چند نفري که رفتند خدمت وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه)، فرمود شماها رفتيد اموی را تأييد کرديد و درب خانه ما را بستيد! حضرت فرمود اگر شماها نمي‌رفتيد درب خانه ما باز بود![39] هميشه درب خانه قرآن و عترت باز است. پس ما موظف هستيم که نه عوام باشيم، يک؛ نه از عوامي ديگري سوء استفاده کنيم، دو؛ نه اجازه استخفاف به جامعه را بدهيم، سه؛ به اميد آن روز!


[16]لغت نامه دهخدا؛ «قبط [ق ِ] گروهي از مردم مصر که آبا و اجدادشان در مصر بوده، به خلاف سبط که از اولاد يعقوب در آن جا نشو و نما يافتند».
[17]لغت نامه دهخدا؛ «نبط [ن َ ب َ] گروهي از مردم که در بطائح ميان عراقين نازل شدند. قومي که در بطائح ميان عراق عرب و عراق عجم يا به سواد عراق ساکن بوده اند و اينان مردمي غيرعرب بودند که عربيّت گزيده و در برآوردن آب ماهر و به کثرت فلاحت مشهور بودند».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo