< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

94/12/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 22 تا 26 سوره جاثيه

﴿وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزَي كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ (۲۲) أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلَي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَي بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَ فَلاَ تَذَكَّرُونَ (۲۳) وَ قَالُوا مَا هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ وَ مَا لَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاّ يَظُنُّونَ (۲٤) وَ إِذَا تُتْلَي عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ مَّا كَانَ حُجَّتَهُمْ إِلاّ أَن قَالُوا ائْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (۲۵) قُلِ اللَّهُ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يَجْمَعُكُمْ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ لاَ رَيْبَ فِيهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ (۲۶)﴾

سوره مبارکهٴ «جاثيه» از آن جهت که در مکه نازل شد و محور اصلی سُوَر مکي هم اصول دين است و جريان معاد سهم تعيين‌کننده‌اي در تربيت جوامع بشري دارد، درباره اينکه نظام هستي به حق خلق شده است، يک؛ و پايان اين عالَم هم صحنهٴ معاد است که در صحنه معاد بين حق و باطل، صدق و کذب، خَير و شرّ، حَسن و قبيح فرق است تا بشود نظام عدل، دو؛ اين آيات را نازل فرمود. قبلاً بيان مسئله شريعت بود و اوّل کسي که موظف است پيرو شريعت باشد خود پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) است که فرمود ما شريعت نازل کرديم ﴿ثُمَّ جَعَلْنَاكَ عَلَي شَرِيعَةٍ مِنَ الأمْرِ فَاتَّبِعْهَا﴾.[1] اوّلين پيرو شريعت و دين خود، پيامبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) است و کسي که پيرو شريعت نيست، پيرو هوا است؛ به هر حال انسان برنامه‌اي دارد، آن برنامه اگر مطابق دين نبود، مطابق ميل خودش هست. اينکه برخي‌ها مي‌گويند من هر چه مي‌خواهم مي‌کنم، يعني معبود من هواي من است، ولو عبارت او اين نباشد؛ کسي بگويد من هر چه مي‌خواهم مي‌گويم و هر چه مي‌خواهم انجام مي‌دهم، به هر حال پيرو ميل خودم هستم، اين مي‌شود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾.

جريان اينکه ساختار اين عالَم به حق است، اين در چند جاي قرآن کريم هم به صورت موجبه و هم به صورت سالبه آمده است؛ به صورت سالبه در سوره مبارکه «ص» آيه27 آمده است که فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً﴾، به صورت موجبه هم در خيلي از جوامع آمده است که ﴿خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ بِالْحَقِّ﴾[2] و معناي اين کريمه هم اين است که مصالح ساختماني جهان «حقيقت» است؛ يعني اگر کسي سؤال بکند که اين مسجد را با چه چيز ساختيد؟ آن مهندس مي‌گويد که مثلاً با سيمان و آهن و امثال آن؛ اما حالا سيمان با چه چيزي ساخته شد؟ آهن با چه ساخته شد؟ مثلاً مي‌گويند مواد اوّلي‌ آن اين است، مواد اوّلي‌ آن با چه ساخته شد؟ و صورتي که به اين جهان داده شده با چه ساخته شد؟ اين را گاهي به صورت «باء» مصاحبه و گاهي به صورت «باء» ملابسه مي‌فرمايد که مصالح ساختماني عالَم «حقيقت» است، اين عالَم «باطل» را نمي‌پذيرد. اگر سؤال بکنند که دستگاه گوارش شما ـ روده و معده ـ با چه چيزي ساخته شد؟ طبيب يک نحوه جواب مي‌دهد، ولي آن جواب نهايي اين است که اينها به سلامت ساخته شد؛ يعني دستگاه روده و معده؛ نظير يک تُنگ نيست، يک ظرف خالي نيست که هر چه به آن بدهي جا بدهد. الآن يک تُنگ خالي را شما چه سَم درون آن بريزي و چه عسل بريزي جا مي‌دهد؛ اما اين دستگاه روده و معده دستگاهي است که به «حق» خلق شده است، اگر غذاي سالم داديد تحويل مي‌گيرد و هضم مي‌کند و اگر غذاي مسموم دادي بالا مي‌آورد؛ يعني من براي اين خلق نشدم؛ اين برای طبيعت است.

فطرت ما هم اين‌چنين است، اگر حرف حق و حرف صحيح را تحول فطرت داديم، قبول مي‌کند؛ اما اگر آدم بخواهد کسي را فريب بدهد نمي‌پذيرد، اين بالا مي‌آورد. همان‌طوري که «طبيعت» ما باطل را بالا مي‌آورد، «فطرت» ما باطل را بالا مي‌آورد، «نظام خلقت» هم باطل را بالا مي‌آورد؛ يعني ممکن نيست کسي با فريب بخواهد زندگي کند يا با دروغ بخواهد زندگي کند، در نهايت يک وقت رسوا مي‌شود. اين يک وقت که رسوا مي‌شود، يعني اين نظام هستي آن را بالا آورده، ساختار عالَم باطل را نمي‌پذيرد! فرمود ما که اين عالَم خلق کرديم اين را با باطل خلق نکرديم: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً﴾ حالا يا زود يا دير! ﴿ذلِكَ ظَنُّ الَّذِين كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ﴾،[3] پس عالَم به حق خلق شد و با باطل نيست، پس يک صحنه دادرسي و بازرسي و امثال آن هست.

در آيه 28 سوره مبارکه «ص» فرمود در صحنه قيامت هم که همگان جمع شدند، «بالعدل» سامان مي‌پذيرد، ﴿أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الأرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ﴾. اينها يک حرفي مي‌زدند، مي‌گفتند که انسان معدوم مي‌شود؛ وقتي معدوم شد بين خوب و بد فرقي نيست، چون «لا ميزَ في الأعدام»،[4] برخي‌ها هم برابر آنچه در سوره مبارکه «کهف» بود مي‌گفتند اگر قيامتي باشد، ما همان‌طوري که در دنيا مرفّه‌ هستيم، آن‌جا هم مرفّه هستيم که اين آيه سوره «کهف» در بحث قبل خوانده شد.[5] پس اين‌چنين نيست که طالح و صالح يکسان باشند، وگرنه مي‌شود ظلم ﴿وَ لاَ يِظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً﴾،[6] پس اين دو عنصر در غالب سُوَر مکي و در بعضي از سُوَر مدني هست که عالَم «بالحق» است و چون «بالحق» است، صحنهٴ دادرسي و محاکمه و قضا و داوري هست و آن صحنه هم «بالعدل» است، پس عِلماً «بالحق» است و عَملاً «بالعدل». پرسش: اگر ما گفتيم که عالم به «حق» خلق شده و باطل را نمی‌پذيرد، انسان هم جزئی از عالم است. پاسخ: بله. پرسش: اکثر انسان‌ها هم بر باطل بودند. پاسخ: نه، انسان که باطل را مي‌پذيرد، انبيا آمدند که باطل نپذيرد! فرمود که ما شريعت آورديم ﴿فَاتَّبِعْ﴾ که جلوي باطل را بگيريم؛ منتها حالا بعضي‌ها به سوء اختيار خودشان به طرف باطل مي‌روند که الآن آن آيه مطرح مي‌شود. پرسش: حق بودن زمين و آسمان به چه معناست؟ پاسخ: يعني زمين و آسمان را ذات اقدس الهي طرزي خلق کرد ـ مثل معده و روده ما ـ که گناه و ظلم را نمي‌پذيرند؛ يک وقت است که ﴿فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِيراً﴾[7] در پيش است، اين‌طور نيست هر کسي هر کاري که خواست در نظام آفرينش انجام بدهد، ظرفيت جهان مثل ظرفيت معده و روده است، باطل را بالا مي‌آورد. اينکه مي‌بينيد اين همه افراد سلاطين آمدند و خبري از آنها نيست و جهان را اين چند نفر ـ مثل انبياي ابراهيمي(عليهم السلام) ـ دارند اداره مي‌کنند، براي همين جهت است. فرمود اين شريعت را اوّل کسي که پيروي مي‌کند تو بايد باشي، بعد ديگران؛ مبادا کسي خيال کند حق و باطل و عدل و ظلم يکسان است؟! اين طور نيست! ﴿وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ بِالْحَقِّ﴾، پس باطل در کار نيست؛ گاهي به صورت موجبه است و نفي سالبه «بلا تبع»؛ گاهي به صورت سالبه است و اثبات موجبه «بالتبع»، مثل سوره «ص».

حالا که يک صحنه داوري هست، در آن صحنه اين‌طور نيست که فاجر و متّقي يکسان باشند، ﴿وَ لِتُجْزَي كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾، پس حساب و کتابي در عالَم هست. بعد فرمود کسي که اين شريعت را نمي‌پذيرد، به هر حال برنامه‌اي دارد؛ او اين خداي آفريدگاري که خود او و نظام را آفريد، او را عبادت نمي‌کند و هواي خود و ميل خود را عبادت مي‌کند. او در حقيقت يک بت‌پرست است، منتها بت دروني که مي‌گويند: «ألْطَفَ الأصنام الهَواء»، لطيف‌ترين بُت، همان بُت درون و بُت هوس است. ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾، «إله» دارد؛ ولي به جاي اينکه «إله» خود را عبادت کند، هواي خود را عبادت کرده است که در حقيقت هواي خود را به جاي «إله» مي‌داند. ﴿وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ﴾، اين ﴿أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ﴾؛ يعني کسي که به علم خود عمل نکرده است، عالماً عامداً به طرف ضلالت مي‌رود؛ اين دو تفسير دارد: يک تفسير که جناب فخر رازي و امثال ايشان اشاره کردند که گفتند اين ناظر به سوره مبارکه «انعام» است؛[8] در سوره مبارکهٴ «انعام» ذات اقدس الهي فرمود که ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾؛[9] خدا مي‌داند که چه کسي را پيغمبر کند! اين‌جا هم فرمود: «اللهُ أعْلَمُ حَيثُ يُظِلُّ مَنْ يَشَاء»؛ چه کسي شايسته هدايت نيست و بايد گمراه بشود! در آيه 124 سوره مبارکه «انعام» به اين صورت هست که فرمود: ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾، در مقابل آن به زعم جناب فخر رازي اين آيه است که ﴿أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ﴾، لکن اين معنا که گفته شد مستفاد از آيه نيست؛ آيه آن است که انسان در درون خود سه جبههٴ جنگ دارد؛ البته اين سه جبهه جنگ در عرض هم نيستند؛ دو جبهه جنگ در عرض هم‌ هستند، اگر انسان در اين دو جبهه فاتح و پيروز شد، وارد آن جهاد اکبر مي‌شود.

بيان مطلب اين است که اگر انسان بخواهد بفهمد، در برهان وَهم و خيال راهزن است؛ در خيلي از موارد انسان تا به آن قلّهٴ معرفت صحيح بخواهد برسد، مغالطات وَهمي و خيالي راهزن اوست، نمي‌گذارد که انديشهٴ ناب بهره او بشود، او در بخش انديشه دارد مي‌جنگد؛ يعني با وَهم و خيال مي‌جنگد تا به برهان برسد، اين کار حوزه و دانشگاه است. در مسئله تربيت و اخلاق، جنگ بين عقل عملي که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَان‌»،[10] با شهوت و غضب است؛ آن قلمرو، قلمرو اراده و تصميم و عزم و کار است. قلمرو عقل نظري، انديشه و تصوّر و تصديق و برهان و قياس و استدلال است. در استدلال، وَهم و خيال درگير هستند، در اراده و عزم و اخلاص، شهوت و غضب درگير هستند، اين جنگ براي هميشه است؛ يعني هر کسي در درون خود اين دو جبههٴ جنگ را دارد و اگر در اين دو جبهه پيروز شد و خواست جنگ و مبارزه را ادامه بدهد، تازه بين عقل نظر او و عقل عمل او که از او به قلب هم مي‌توان ياد کرد جنگ شروع مي‌شود، اين ديگر جهاد اکبر است، نه جهاد اوسط! آن جهاد اوسط اکبرِ نسبي است، در جهاد اکبر نسبي که همان جهاد اوسط است، جنگ بين عقل است و هوس که اين شخص مي‌خواهد عادل بشود، وارسته بشود، متّقي بشود، اهل بهشت بشود و مُتخلِّق بشود. بعد از اينکه اين مراحل را گذراندند؛ آدم خوبي شد، مُتخلِّق شد، وارسته شد، اهل عبادت شد و اهل زهد شد، از آن به بعد جنگ سوم شروع مي‌شود؛ يعني جنگ بين عقل و قلب، جنگ بين علم حصولي و علم حضوري؛ اينکه متولّي انديشه و برهان است، مي‌گويد راه سخت است و همين‌جا بمان؛ آنکه قلب است، مي‌گويد مفهوم به درد من نمي‌خورد، من مي‌خواهم ببينم، فهميدن هنر نيست، ديدن هنر است. اين جهاد اکبر است که بين عقل نظر و بين قلب است، اين قلّهٴ جهاد است که جهاد اکبر حقيقي اين است و اين برای اوحدي اهل سير و سلوک است. غالب انسان‌ها يا در جهاد انديشه‌ هستند ـ بين برهان و بين وَهم و خيال ـ يا در انگيزه مي‌جنگند؛ يعنی بين عقل عمل و شهوت و غضب. اگر کسي علم را وسيله براي عقل قرار داد که در آن آيه فرمود ما ـ با مَثَل زدن ـ علم را نردبان عقل قرار مي‌دهيم: ﴿وَ تِلْكَ الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَ مَا يَعْقِلُهَا إِلاّ الْعَالِمُونَ﴾[11] آنهايي که عالِم‌اند اين را نردبان قرار مي‌دهند تا به قلّه عقل برسند که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَان‌»، پس علم نردبان است. اگر اين شخص از اين نردبان سوء استفاده کرد و آن را به طرف چاه برد، همين نردبان و پله‌هاست ولي به طرف چاه رفت: ﴿أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ﴾ دامن‌گير او مي‌شود؛ يعني او عالمانه گناه مي‌کند. در تعبيرات روايي ما هم هست، اصلاً بعضي‌ها درس مي‌خوانند براي اينکه گناه بکنند، چون هر گناهي موارد استثنايي هم دارد؛ اگر روزه خوردن است موارد استثنايي دارد، اگر نماز بد خواندن است موارد استثنايي دارد، حج و عمره نرفتن است موارد استثنايي دارد، همه گناه‌ها موارد استثنايي دارد! در بعضي از روايات ما هست که بعضي‌ها اصلاً درس مي‌خوانند براي اينکه آن گناه را با موارد استثنايي توجيه کنند؛[12] اگر اين شد اين شخص عالماً عامداً دارد معصيت مي‌کند، از اين به بعد ديگر ذات اقدس الهي آن هدايت ويژه را مي‌گيرد ﴿أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ﴾، او عالماً به طرف جهنم حرکت مي‌کند، عالماً به طرف فساد حرکت مي‌کنند. اين معنا دقيق‌تر از آن است که جناب فخر رازي مي‌گويد که اين آيه ﴿أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ﴾ در مقابل ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾ هست. پرسش: از فرمايش حضرتعالی اين‌طور متوجه شدم که آن کسی که علوم به واسطهٴ عقل نظری به او می‌رسد، وقتی به «أَرْحَمُ الرَّاحِمِين»ی خدا پی برد، سست می‌شود و در وادی عمل وارد نمی‌شود و بخواهد مثلا ًخيلی عبادت کند؟ پاسخ: نه، اگر آن علم است «أَشَدُّ الْمُعَاقِبِين‌» هم هست! اگر عالِم باشد، ذات اقدس الهي خودش را معرفي کرده که «أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ فِي مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ وَ أَشَدُّ الْمُعَاقِبِينَ فِي مَوْضِعِ النَّكَالِ وَ النَّقِمَة»،[13] اگر عالِم است واقعاً هر دو را بايد بداند. پس اين‌جا فرمود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ﴾.

مطلب ديگر اين است که در اين‌جا، يعني سوره مبارکه «جاثيه» دارد: ﴿وَ خَتَمَ عَلَي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ﴾، گاهي «سمع» را بر «قلب» مقدم مي‌دارد و گاهي قلب را بر سمع مقدم مي‌دارد[14] و هر دو را جداگانه در کنار «بصر» قرار مي‌دهد ﴿وَ جَعَلَ عَلَي بَصَرِهِ غِشَاوَةً﴾ که ﴿خَتَمَ اللّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَ عَلَي سَمْعِهِمْ وَ عَلَي أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ﴾ در سوره مبارکه «بقره» هم فرق گذاشته است؛ اين تنوّع است و درست هم هست. گاهي ممکن است انسان، اوّل «قلب» او بيمار بشود و بعد «سمع» مشکل پيدا کند، گاهي ممکن است اوّل «سمع» او مشکل پيدا کند، بعد «قلب» بيمار بشود. در حجاز اين‌طور بود که اوّل قلب بيمار بود؛ يعني اينها در اثر حسادت و کِبري که نسبت به وجود مبارک حضرت داشتند، قلب آنها ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾[15] بود، بعد هر چه هم به گوششان مي‌رسيد آلوده مي‌شد، براي اينکه قلب حَقودِ کينه‌توز نمي‌گذارد انسان حرف را درست گوش بدهد؛ در سوره مبارکه «شوري» فرمود که رسول من! مواظب باش يک عدّه مي‌آيند که فقط حرف خودشان را بزنند، نه اينکه حرف تو را بشنوند: ﴿الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِنَا﴾،[16] اينها نمي‌آيند استدلال کنند که حرف تو را بشنوند، اينها آمدند که حرف‌هاي خودشان را بزنند ﴿الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِنَا﴾ حکم آنها اين است؛ اما ﴿وَ إِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾،[17] اينکه قبلاً رسم بود سخنرانان که به منبر رفتند اوّل سلام مي‌کردند و اينکه الآن خطباي نماز جمعه اوّل سلام مي‌کنند برابر همين آيه سوره مبارکه «انعام» است؛ فرمود وقتي کساني آمدند در محضر شما، دارند حرف‌هاي خدا و پيغمبر را گوش مي‌دهند، اوّل بگو ﴿سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾ و بعد شروع به بحث بکن؛ حالا يا سلام خدا را تحويل مي‌گيرند، يا سلام را از تو تحويل مي‌گيرند يا سلام تو را مي‌شنوند، نه سلام خدا را از زبان تو! به هر تقدير ﴿وَ إِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾، اين قبلاً رسم بود سخنرانان که منبر مي‌رفتند اوّل سلام مي‌کردند؛ اين دو تا حرف است: آنها که اوّل مي‌آيند فقط حرف خودشان را بزنند، اينها قلبشان با کينه و دشمني مي‌آيد؛ لذا حرف هم که بخواهند بشنوند در گوششان بي‌اثر است؛ يعني آن بيماري واگير از دل به گوش سرايت کرده است؛ اما بعضي هستند که قلب سالمي دارند و عادي‌ هستند؛ ولي گوششان از تبليغ سوء پُر شده، چون گوششان از تبليغ سوء پُر شده، آن قلب بيمار شده و حرف اثر نمي‌کند. آن‌جا که فساد از قلب به گوش مي‌رسد، فرمود: ﴿خَتَمَ اللّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَ عَلَي سَمْعِهِمْ﴾، آن‌جا که بيماري از گوش به دل مي‌رسد ـ مثل اينجا ـ فرمود: ﴿وَ خَتَمَ عَلَي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ﴾، به هر تقدير چنين است.

يک بيان نوراني از امام جواد(سلام الله عليه) هست، از ائمه ديگر هم هست؛ ولي آنچه رسمي است، از وجود مبارک امام جواد است، فرمود: «مَنْ أَصْغَی إِلَی نَاطِقٍ فَقَدْ عَبَدَهُ»؛ اگر کسي گوش به حرف ديگري مي‌دهد، يک وقت حرف ديگري را گوش مي‌دهد که رد کند، اين عيب ندارد؛ اما يک وقت گوش به حرف ديگري مي‌دهد؛ يعني گوش شنوا دارد، «مَنْ أَصْغَی إِلَی نَاطِقٍ فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ كَانَ النَّاطِقُ عَنِ اللَّهِ فَقَدْ عَبَدَ اللَّهَ وَ إِنْ كَانَ النَّاطِقُ يَنْطِقُ عَنْ لِسَانِ إِبْلِيسَ فَقَدْ عَبَدَ إِبْلِيسَ»؛[18] فرمود اگر کسي گوش او بدهکار حرف کسي است، شنواي حرف کسي است، پس اين گوش آلوده مي‌شود و از آلودگي اين گوش، دل آلوده مي‌شود. پرسش: بيگانگان همين هستند! پاسخ: بله، اوّل گوش را آلوده مي‌کنند و بعد دل را؛ «مَنْ أَصْغَی إِلَی نَاطِقٍ فَقَدْ عَبَدَهُ» همين است. فرمود: ﴿وَ خَتَمَ عَلَي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَي بَصَرِهِ غِشَاوَةً﴾، در هر دو حال چشم آنها پرده دارد؛ آن‌جا ﴿أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَاءٍ عَن ذِكْرِي﴾،[19] چشم در و ديوار را مي‌بيند، «آيت» را نمي‌بيند. تعبير قرآن اين است که آنچه در جهان است «آيت» و «علامت» است. مثلاً وقتي يک انسان ناشناس وارد اين کشور بشود، اين پرچم سه‌رنگ را مي‌بيند، او فقط پارچه مي‌بيند، يا ايام سوگ و ماتم صديقه کبرا(سلام الله عليها) يک پارچه مشکي مي‌بيند، او نمي‌داند که چه خبر است! اما وقتي که يک شيعه نگاه مي‌کند، اوّلين کاري که مي‌کند «آيت» مي‌بيند! حالا اين پارچه طولش چقدر است، عرضش چقدر است يا مشکي بودن آن چطور است، مرحله بَعد است؛ اوّلين نگاهي که اين شخص مي‌کند، مسئله سوگ و ماتم به ذهن او مي‌آيد، اين «آيت» است! يک وقت است آدم پارچه مي‌بييند و يک وقتي «آيت» مي‌بيند، فرمود ما اصلاً در عالَم در و ديوار نداريم، «أرض» و «سماء» نداريم، «آيت» داريم! مردان الهي که روي چشمشان «غشاوه» و «غطاء» نيست ﴿أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَاءٍ عَن ذِكْرِي﴾ نيست، حالا چه بگويند و چه نگويند «به دريا بنگرند او را مي‌بينند»، «به صحرا بنگرند او را مي‌بينند»[20] نه ـ معاذ الله ـ درياو صحرا اوست! الآن ما هر جا را که پارچه سياه هست ببينيم، نام مبارک صديقه(سلام الله عليها) به ذهن ما مي‌آيد؛ اما پارچه که حضرت صديقه نيست! اين «آيت» و «علامت» است؛ ايّام محرّم هم که شد همين‌طور است! همين که آدم يک پارچه مشکي در محرّم مي‌بيند به ياد سيدالشهداء مي‌افتد، اين «آيت» و «علامت» است؛ اما کسي که اهل اين معارف نيست، او فقط پارچه مشکي مي‌بيند. فرمود اصلاً سراسر عالَم آيت حق‌ هستند؛ شب آيت حق است، روز آيت حق است، اينها که نمي‌بينند ﴿جَعَلَ عَلَي بَصَرِهِ غِشَاوَةً﴾، حالا ﴿فَمَن يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ﴾. کلّ «قلب» و «سمع» و اينها را ذات اقدس الهي خلق کرده و بايد رهبري بکند و رهبري کرد! اينها گوش ندادند و عالمانه بي‌جهت رفتند، ديگر ﴿أَضَلَّهُ اللَّهُ﴾، قبلاً از قونوي[21] نقل شد که اگر يک وقت در اثر سهو و نسيان و جهل و ـ جهل قصوري نه، جهل تقصيري ـ اکراه و اضطرار و إلجاء کاري انجام بدهد که براساس «حديث رفع» ـ «رُفِعَ عَن أُمَّتِي»[22] ـ گناه نيست! اگر عالماً عامداً دارد گناه مي‌کند، معنايش اين است که خدايا! تو گفتي حرام است و من هم هيچ عذري ندارم، ولي به نظر من بايد انجام بدهم! شما هر گناهي را که تحليل مي‌کني سر از شرک درمي‌آورد. اينکه فرمود: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾[23] همين است. اگر سهو باشد، نسيان باشد، اضطرار باشد، إلجاء باشد، اجبار باشد، جهل قصوري باشد، همه اينها با «حديث رفع» رفع مي‌شود؛ اما آن‌جا که رفع نمي‌شود کجاست؟ عالماً عامداً باشد؛ يعني خدايا! من موضوع را مي‌دانم، حکم را مي‌دانم، اضطراري هم ندارم، سهو و نسياني هم نيست، إلجائي هم نيست، اجباري هم نيست، هيچ دليلي هم ندارم، ولي شما فرموديد که نکن، من نظرم اين است که بايد انجام بدهم! نهايت تحليل گناه اين است؛ لذا خيلي سخت است، گاهي بعضي‌ها به توبه موفق نمي‌شوند. فرمود: ﴿وَ جَعَلَ عَلَي بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَ فَلاَ تَذَكَّرُونَ﴾.

مشکل اساسي مردم حجاز ‌ اين بود که مي‌گفتند ما يک مرگ داريم و يک زندگي؛ درباره مرگ مي‌گفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾،[24] اين ﴿الْأُولَي﴾ در مقابل ثانيه نيست؛ ممکن است ثانيه داشته باشد يا نداشته باشد، آن‌جا که ثانيه ندارد هم مي‌گويند ﴿الْأُولَي﴾، ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾؛ يعني جدای از يک بار، ما مرگي نداريم و درباره حيات هم مي‌گويند که ما بيش از يک زندگي نداريم: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾.[25] گاهي مثل سوره مبارکهٴ «دُخان» از مرگ خبر مي‌دهند، آن‌جا گفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾؛ يعني ما بيش از يک مرگ نداريم، اين‌طور نيست که بعد از مرگ حياتي باشد و حيات بعد از برزخ و از برزخ وارد قيامت بشويم! آيه 35 سوره مبارکه «دُخان» اين بود: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾، در قبال ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾ اين است که ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾، ما يک زندگي داريم و يک مرگ! اگر اينها تناسخي باشند، يک «حيات» و يک «ممات» نيست، چندين «حيات» و چندين «ممات» دارند. برخي‌ها گفتند که فکر رايج جاهليت همان تناسخ بود؛ اگر تناسخ باشد، ديگر يک «حيات» و يک «ممات» نيست ـ البته «حيات» همان «حيات» دنياست، اما يک بار و دو بار و امثال آن نيست ـ و مساوي بودنِ «صالح» و «طالح» هم اين نيست، براي اينکه تناسخي‌ها معتقد نيستند کسي که ظلم کرد و مرفّهانه و مُترفانه زندگي کرد، بعد از مرگ روح او تعلق مي‌گيرد به بدن نوزاد، بعد هم همان ظلم و اسراف و اتراف را دارد، مي‌گويند بعد متعلّق مي‌شود به بدن ديگري تا آنچه قبلاً به سر ديگران آورد را بچشد. آنها هم معتقد نيستند که خوب و بد بعد از مرگ يکسان‌ هستند، اگر هم تناسخ باشد، آنها ديگر نمي‌گويند: ﴿سَوَاءً مَحْيَاهُمْ وَ مَمَاتُهُمْ﴾؛ ولي از تناسخ در اين زمينه از آنها چيزي نقل نشده است، اينها ‌می‌گفتند همين که ما مُرديم انسان فاسد مي‌شود و از بين مي‌رود: ﴿أَ إِذَا ضَلَلْنَا في الأرْضِ﴾،[26] ﴿ءَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ﴾،[27] انسان وقتي مي‌ميرد نابود مي‌شود. فرمود از اين سنخ نيست که انسان بميرد و نابود بشود، ﴿وَ قَالُوا مَا هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾ چه اينکه آن‌جا گفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾، گفتند: ﴿نَمُوتُ وَ نَحْيَا﴾؛ بعضي زنده مي‌شوند و بعضي مرده مي‌شوند، نه ما مکرّر زندگي داريم و مرگ داريم که تناسخ بشود! اگر تناسخ باشد بعد از مرگ کساني که تبهکار بودند به کيفر اعمالشان مي‌رسند و کساني که وارسته و مظلوم بودند به ثواب اعمالشان مي‌رسند؛ يعني مرفّهانه زندگي مي‌کنند. ﴿وَ مَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾ اينها دهري نبودند، اينها ﴿وَ لَئِن سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾[28] بودند. «دَهر» يعني روزگار؛ يعني گذشت روزگار را به علت مادي اسناد دادند، نه اينکه حالا دهري باشند و خدا را قبول نداشته باشند. فکر رايج مشرکان حجاز اين بود که خدا را قبول داشتند، منتها در توحيد ربوبي مشکل جدّي داشتند. فرمود: ﴿وَ مَا لَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاّ يَظُنُّونَ﴾؛ اينها فقط با گمان دارند زندگي مي‌کنند. وقتي هم که برهان قيامت ذکر مي‌شود: ﴿وَ إِذَا تُتْلَي عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا﴾ که معاد حق است؛ چون نظام حق است، پس حساب و کتابي هست و چون خدا عادل است، پس بين «سيّئه» و «حَسنه» فرق است. آنها مي‌گويند اگر حيات بعد از مرگ حق است پدران ما از اين قبرستان دربيايند و زنده بشوند: ﴿وَ إِذَا تُتْلَي عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ مَّا كَانَ حُجَّتَهُمْ إِلاّ أَن قَالُوا ائْتُوا بِآبَائِنَا﴾، امروز هم که خيلي‌ها به کيوان رسيده‌اند، همين فکرهاي جاهليت را دارند! چند وقت قبل عرض کردم که من نگاه مي‌کردم کاملاً رسيدن به ستاره کيوان را بررسي کردند، طول و عرضش را بررسي کردند، عمقش را بررسي کردند، سياه‌چاله‌ها را بررسي کردند، کار عميق علمي بود! اما مدام اين گزارش‌گر مي‌گفت که تصادفاً اين‌طور شد! اين نظم دقيق علمي که اگر به شما مي‌گويند دانشمند براي آن است که گوشه‌اي و ذرّه‌اي از ذرّات نظم عالَم را بلد هستي! آن‌که اين نظم را خلق کرد عالِم نيست؟! ﴿أَ لَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾![29] مي‌گويند تصادفاً اين‌طور شد! پس الآن هم همين‌طور است! منتها يک جاهليت مدرن است. فرمود: ﴿وَ إِذَا تُتْلَي عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ مَّا كَانَ حُجَّتَهُمْ إِلاّ أَن قَالُوا ائْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾. فرمود در جواب آنها بگو که دنيا جاي آزمون است، ما که شما را نمي‌توانيم بعد از مرگ دوباره بيازماييم! بعد از مرگ هر کسي بايد به پاداش و کيفر اعمال خودش برسد: ﴿قُلِ اللَّهُ يُحْيِيكُمْ﴾ اول، ﴿ثُمَّ يُمِيتُكُمْ﴾ بعد از مرگ دنيا، ﴿ثُمَّ يَجْمَعُكُمْ﴾ که حيات بعد از موت است ﴿إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾ که اين ﴿يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾، ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ است. قبلاً هم ملاحظه فرموديد اصطلاح ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ در قرآن کريم مثل اصطلاح «بالضَّرورة» است؛ وقتي محمول ضروري ذاتي موضوع بود و بديهي بود، مي‌گويند قضيه، قضيه ضروريه است؛ وقتي گفتند دو دوتا چهارتا، اين دو دوتا چهارتا قضيه‌اي است که دو بعلاوهٴ دو مساوي است با چهار، اين گزاره و آن نهاد، اين محمول و آن موضوع، اين را که جهت بدهي ـ يعني قضيه موجّهه باشد ـ مي‌گوييد چه؟ مي‌گوييد دو دوتا چهارتا «بالضَّرورة». يک وقت است شما مي‌گوييد: «الانسانُ ناطقٌ» يک موضوع و محمول دارد، يک وقت «زيدٌ عالمٌ» يک موضوع و محمول دارد، وقتي گفتند موجّهه کنيد؛ يعني به او جهت بدهيد، مي‌گوييد «الانسانُ عالمٌ بالامکان، الانسانُ ناطقٌ بالضَّرورة»؛ اين «بالضَّرورة» جهت اين قضيه است. اصطلاح ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ به منزله «بالضَّرورة» است در فرهنگ قرآن کريم. قيامت حق است ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾، معاد حق است ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾، بهشت حق است ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾، ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدي لِلْمُتَّقِينَ﴾،[30] اين ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ يعني شک‌بردار نيست، ترديدپذير نيست و مانند آن. فرمود: ﴿اللَّهُ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يَجْمَعُكُمْ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾، چون مضمون اين آيه در اولِ سوره مبارکه «يونس» مبسوطاً گذشت؛ در سوره مبارکه «يونس» آيه سه به بعد اين بود: ﴿إِنَّ رَبَّكُمُ اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الأمْرَ مَا مِن شَفِيعٍ إِلاّ مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَفَلا تَذَكَّرُونَ﴾ اين يک؛ ﴿إِلَيْهِ مَرْجِعِكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللّهِ حَقّاً إِنَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ بِالْقِسْطِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ شَرَابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْفُرُونَ﴾.[31] آيه سه و چهار سوره مبارکهٴ «يونس» مبسوطاً اين مطلب بحث شد، چه اينکه در سوره مبارکه «ص» هم اين بحث شد، در ساير سُوَر هم آن‌جا که دارد خدا نظام را «بالحق» خلق کرد ـ چه «باء» مصاحبه باشد و چه «باء» ملابسه باشد ـ مبسوطاً بحث شد.

 


[20] دوبيتي‌هاي بابا طاهر، شماره162؛ «به صحرا بنگرم صحرا ته وينم ٭٭٭ به دريا بنگرم دريا ته وينم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت ٭٭٭ نشان روي زيباي ته وينم».
[21] شرح الاربعين حديثا، ص87؛ «و رد علي بغته في سر ذلک ان سبب ظهور حکم الغيرة و سلطنتها ليس نفس الفعل المحرم فقط، بل الموجب هو التلبس بصفة المشارکة لمقام الربوبيه، لان الاطلاق في التصرف و مباشرة الفعل کل ما يريد دون منع و لا قيد و تحجير من صفات الربوبيه، فانه الذي يفعل ما يشاء دون حجر و لامنع و من سواه، فالتقييد و الحجر من خصائصه، فمتي رام الخروج من صفات التحجير و طلب اطلاق التصرف بمقتضي ارادته فقد رام مشارکة الحق في اوصاف ربوبيته و نازعه في کبريائه، لاجرم کان ذلک سببا لظهور حکم الغيرة المستلزمة للغضب او العقوبة ان لم يتدارک العناية...».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo