< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت الله نوری

کتاب الجهاد

87/09/23

بسم الله الرحمن الرحیم

 موضوع: جهاد
 
 بحث درباره اخبار باب سيزدهم از ابواب جهاد عدو در جلد 11 وسائل 20 جلدي است که از صفحه 35 به بعد شروع مي شود. رواياتي در اين باب وجود دارد که اين روايات دست آويز کساني است که قائلند در زمان غيبت حضرت مهدي )عج) جهاد بايد تعطيل باشد. جهادي که با آن همه اهميت و موقعيت که به عرض رسيد. با تمسک به اين اخبار مي خواهند بگويند که جهاد بايد موقوف باشد تا حضرت ولي عصر ظهور کنند. در طي چند قرني که طول کشيده بقيه را خدا مي داند، ما روايات را يک به يک خوانديم حالا رسيديم به خبر ششم.
 خبر ششم اين است <و عنه عن احمد بن محمد عن الحسين بن سعيد عن حمّاد بن عيسي عن الحسين بن مختار عن ابي بصير> سند خبر صحيح است. کليني از محمد بن يحيي ابوجعفر عطار قمي که از اساتيد بزرگ کليني است، عن احمد بن محمد بن عيسي از اجلاي طبقه هفتم است و از علما و فقهاي بزرگ است، عن حسين بن سعيد که از اجلاي رواة است. اهوازي بوده که بعد آمده و ساکن قم شده، بعد حماد بن عيسي و حماد بن عثمان هر دويشان از اجلاي طبقه پنجم هستند، عن حسين بن مختار که اين فرد بحثي دارد در تنقيح المقال جلد 23 طبع جديد. _تنقيح المقال سابقاً در سه جلد قطور چاپ شده بود. اما الان مشغول چاپ آن هستند تا جلد 24، 25 رسيده ولي هنوز در حرف (ح) است. شايد اين کتاب 50 جلد شود._ در تنقيح المقال جلد 23 طبع جديد صفحه 53 اثبات مي کند که حسين بن مختار هم ثقه است، عن ابي بصير، ابي بصير کنيه است. چند نفر به نام ابي بصير داريم. ابي بصير مطلق، يحيي بن قاسم اسدي است. همه آنها ثقه هستند آنها را وقتي بخواهند ذکر کنند مي گويند: ليث بن بختري و... ولي وقتي که بدون قرينه ذکر کنند مي شود يحيي بن قاسم اسدي. در کتاب <الجوامع الفقهيه> که در اين کتاب چندين رساله را جمع کرده اند. _بنده اين کتاب را در کتابخانه دارم و سابقاً هم مطالعه کرده ام._ در آنجا کتابي است به نام <رسالة في احوال ابي بصير> يک رساله اي است که ابوتراب خوانساري که از علماي بزرگ بوده اند آن را نوشته اند؛ در اثبات اينکه ابي بصير مطلق کيست؟ در آنجا با دلائل و قرائن ثابت مي کند که ابي بصير مطلق <يحيي بن قاسم اسدي> است.
  خلاصه سند صحيحي است. <عن ابي عبدالله (ع) كُلُّ رَايَةٍ تُرْفَعُ قَبْلَ قِيَامِ المهدی)عج) فَصَاحِبُهَا طَاغُوتٌ يُعْبَدُ مَنْ دُونِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل> در روايات اسم مهدي نيست اسم ديگري است که بايد به احترام آن برخاست از اين جهت ما به مهدي تعبير مي کنيم. هر پرچمي که قبل از قيام مهدي (عج) برافراشته شود صاحبش طاغوت است. و مورد عبادت و پرستش قرار مي گيرد. <يُعْبَدُ مَنْ دُونِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل>. اين خبر با اين مضمون با سند صحيح متمسک کساني است که قائلند اگر پرچم جهاد را کسي بلند کند قبل از ظهور حضرت مهدي)عج) طاغوت است ومحکوم به اسلام نيست. اين روايات که در اينجا خوانديم در جاهاي ديگري هم وجود دارد. در غيبت نعماني، _نعماني يکي از محدثين است که کتابي به نام غيبت دارد._ در اين کتاب اين خبر را به سند خودش، عن مالک بن اعين، _مالک برادر زراره است_ اين سند هم خوب است، عن ابي جعفر(ع). در وسائل اين خبر از ابي عبدالله (ع) بود. اما نعماني اين خبر را از ابي جعفر (ع) نقل مي کند. قال: <كل راية ترفع قبل راية القائم )عج) صاحبها طاغوت> مستدرک چاپ قديم که در سه جلد بود. در جلد دوم صفحه 248، باب دوازده از ابواب جهاد عدو. همين روايت را از غيبت نعماني عن ابي جعفر (ع) نقل مي کند. بنابراين اين يکي از متمسک هاي مهم کساني است که قائلند جهاد قبل از ظهور حضرت مهدي (عج) بايد تعطيل باشد و هر پرچمي که برافراشته شود <صاحبها طاغوتٌ>. اين خبر به اين مضمون در اول صحيفه سجاديه هم هست. در زمان امام رضوان الله عليه کساني که در آن زمان نقش مخالف ايفا مي کردند به اين خبري که در اول صحيفه سجاديه است توجه مي کردند. چون اين انقلاب با اين عظمت با اين سادگي پيش نرفت. آن موقع عده اي سنگ اندازي مي کردند، عده اي هم امام را نصيحت مي کردند که اين کار به جايي نمي رسد. خلاصه بعد از آن کم کم انقلاب پيروز شد. در مقدمه صحيفه سجاديه آنجا هم اين خبر هست. درباره صحيفه سجاديه که ديگر نمي توان حرفي زد. ما ناچاريم که مقدمه صحيفه سجاديه را هم مورد توجه قرار دهيم. صحيفه سجاديه يکي از کتاب هاي بسيار بسيار پر ارزش ماست. زبور اهل بيت است و بسيار مهم است. شرحي هم هست به نام <رياض السالکين> که مال سيد علي خان است و شرح بسيار خوبي است. همان سيد علي خان که حاشيه اي بر صمديه دارد. اين فرد از اعلام بسيار بزرگ است و معاصر علامه مجلسي است و از آن زمان است. شرح صحيفه سجاديه را _رياض السالکين_ در هشت جلد نوشته است و در آن مطالب ادبي، فلسفي، حديثي، قرآني گنجانده است. حالا ببينيم صحيفه سجاديه چه سندي دارد؟ خوب صحيفه به اندازه اي از نظر مضمون عالي است که احتياجي به سند ندارد. آيت الله العظمي بروجردي در درس خودشان _به مناسبت نماز جمعه که واجب است يا واجب نيست، از مختصات امام است يا فقيه هم مي تواند اقامه کند،_ متعرض اين بحث شده بودند. آنجا يک دعايي است که امام سجاد (ع) در هر جمعه و عيدي آن دعا را مي خواندند. اول دعا اين است که <اللهم ان هذا المقام مقامُ اوليائک> اين نماز جمعه و عيد مقام اولياي پروردگار است. <ابتَزّوها> غضب کردند. در دلي در اين دعا وجود دارد که در آن زمان خلفاي جور _با اينکه آنقدر آلوده بودند_ ولي نماز جمعه و عيد را آنها مي خواندند. آن وقت آقاي بروجردي (رحمة الله عليه) که در آنجا بحث مي کردند گفتند: احتياجي به سند ندارد. براي اينکه آنقدر مضمون عالي است که احتياجي به اينکه به چه وسيله و چه کسي نقل کرده ندارد. چون معلوم است اين کلام معصوم است . غير معصوم نمي تواند کلامي به اين اندازه جامع و با عظمت را بيان کرده باشد. از آيت الله اميني من خودم شنيدم که فرمودند: من رفتم به سوريه در آنجا در مسجد جامع دمشق ده شب صحبت کردم. _چون ايشان علاوه بر قلم در بيان و خطابه خيلي قوي بودند. مي توان گفت که خطابه شان از قلمشان قوي تر بود._ مي فرمودند: وقتي که من رفتم به سوريه علماي سوريه _سني و شيعه_ براي ديدن من آمدند. _چون مشهور شده بودند و سخنان ده شبي که آنجا صحبت کرده اند چاپ شده به نام <سيرة نبينا و سنته>. در اين ده شب ايشان صحبت کرده اند درباره اينکه عزاداري اهل بيت سيره و سنت پيغمبر بوده. چون سني ها مخصوصاً وهابي ها به ما ايراد مي گيرند که اين عزاداري ها و مجالس بدعت است._ خلاصه ايشان مي گفتند: در يکي از ملاقات ها که علماي سني آمده بودند، به من گفتند: شما که به دوازده امام قائل هستيد، بعضي از امام هاي شما واقعا نقش بسيار مهمي داشتند در هدايت مردم، در تأسيس اساس بسياري از مطالب مذهبي. مثل امام صادق (ع) مثل حضرت امير (ع) ، امام حسين (ع) در آن قيام. ولي بعضي از اينها که آنقدرها نقشي نداشتند، به چه دليل شما آنها را امام مي دانيد؟ آقاي اميني از آنها پرسيده بودند که کدام امام مورد نظر شماست؟ او در جواب گفته بودند: مثلا امامي که شما مي گوييد علي بن حسين، _امام چهارم_ اين امام شما چه کاري انجام داده؟ چه اثري دارد؟ در کربلا هم که مريض بود و به جهاد نرفت. آقاي اميني گفتند: که من يک صحيفه سجاديه به همراه داشتم که به آن سني دادم و به او گفتم: شما اين را مطالعه کن بعداً جوابت را براي من بنويس. او صحيفه سجاديه را از من گرفت و بعداً براي من نوشت که من امام سجاد را که شناختم، امامان ديگر را هم به واسطه عظمت ايشان شناختم. صحيفه سجاديه اينقدر عظمت و موقعيت دارد. خوب حالا اين صحيفه يک مقدمه اي دارد. در مقدمه اش اين مطلب است که هر جهاد و هر حرکتي قبل از قيام حضرت مهدي (عج) صورت بگيرد بيشتر باعث گرفتاري ما و شيعيان ما مي شود. از اين جهت بعضي تمسک کرده اند به اين مقدمه. در اين بحث ما که مناسبت دارد عرض مي کنم. حالا مقدمه اش را عرض مي کنيم. در رياض السالکين هم مطالبي هست که بعداً عرض مي کنيم. يکي از چيزهايي که انسان را متأثر مي کند که بايد توجيح شود اين است که در اول رياض السالکين سيد علي خان با آن عظمت، از شاه سلطان صفوي سه صفحه تعريف مي کند. با يک عبارت هاي بسيار مبالغه آميز. شاه سلطان حسين صفوي که يک سلطان بسيار بي عرضه و بي کفايت و آلوده است. حالا چطور شده گاهي بعضي از علماي بزرگ ما ناچار از اين قبيل سلاطين تعريف و تمجيد کرده اند؟! مثلاً در اول معراج السعادة در حدود 1_2 صفحه تعريف از فتحعلي شاه قاجار است، با اينکه مي دانيم فتحعلي شاه يک انسان بسيار بي عرضه و بي کفايت بوده و در زمان او دو مرتبه به ايران حمله شده و با روسيه جنگيده و شکست خورده و حرم سراي بسيار داشته و عياشي و از اين قبيل چيزها؛ ولي خوب در اول معراج السعادة اين تعريف ها وجود دارد. يا مثلاً در اول <کشف الغطاء> مال شيخ جعفر است و کتاب بسيار مهمي است مال < شيخ جعفر کاشف الغطاء > نه شيخ جعفر شوشتري. ما در يک روز هم عبارت شيخ جعفر را د ر کشف الغطاء نقل خواهيم کرد که او در کتاب جهاد اجازه داده به فتحعلي شاه براي اداره امور مملکت و... بايد ديد که او چگونه اين کار را انجام داده است؟ يا در حالات محقق کرکي و شاه طهماسب صفوي. خوب اينها مطالبي است که امروز از ما سؤال مي شود ما بخواهيم يا نخواهيم، بدانيم يا ندانيم، بايد اينها را جواب دهيم. امام (رضوان الله عليه) درباره بعضي از تعاريفي که از سلاطين شده فرمودند: آنها در آن زمان که قدرت در دست سلاطين بوده و علما قدرتي نداشتند، بسط يد نداشتند. از طرفي هم علما هميشه اين درد و غصه را داشتند که بالاخره بايد امر به معروف و نهي ار منکر کنند، حدود الهي را جاري کنند، تبليغ و ارشاد کنند، اسلام ناب را براي مردم بيان کنند، ناچار بودند که به بعضي از سلاطين نزديک شوند؛ با اينکه مي دانستند که نزديکي با اينها <لو خُلي وطبعه> کار خوبي نيست.
 منصور وقتي که بر اوضاع مسلط شد و اهل بيت را کنار زد يک نامه اي نوشت به امام صادق (ع) <لِمَ لَا تَغْشَانَا كَمَا يَغْشَانَا سَائِرُ النَّاسِ>گفت چرا کناره گيري مي کنيد؟ حالا که مردم به اطراف ما آمدند شما هم نزديک ما بياييد. اين نامه را منصور به امام صادق نوشته. در کتاب <الامام الصادق و المذاهب الاربعة> حضرت در جواب نوشتند: <لستَ فِي نِعْمَةٍ فَنُهَنِّيَكَ وَ لَا تَرَاهَا نَقِمَةً فَنُعَزِّيَكَ> نوشتند که تو در يک نعمتي نيستي که بياييم به تو تبريک بگوييم. و اين جريان خلافت را هم براي خودت مصيبت نمي داني که به تو تسليت بگوييم. پس چرا به نزد تو بياييم. ما با تو کاري نداريم بعد منصور دوباره در جواب نوشت: <تَصْحَبُنَا لِتَنْصَحَنَا> بياييد و مرا نصيحت کنيد. حضرت فرمودند: <مَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا لَا يَنْصَحُكَ وَ مَنْ أَرَادَ الْآخِرَةَ لَا يَصْحَبُكَ> فرمودند: کسي که دنيا بخواهد به تو نصيحت نمي کند. کسي که آخرت را بخواهد به تو نزديک نمي شود والسلام. خلاصه يک چنين جريان هايي بود. حالا در اول کشف الغطاء بله اين مطلب است. امام فرمودند و چون مي ديدند که قدرت دست اينها است و ناچار گاهي به اينها نزديک مي شدند حتي سلطان العلماء وزير سلاطين صفويه بود مثلاً. گاهي هم يک عبارت هايي بايد به اينها گفت که به انسان راه بدهند. حالا متأثر شديم که در رياض السالکين در جلد اول از جلد هشت گانه در يک جا در سه صفحه از شاه سلطان حسين تعريف مي کند.
 بالاخره ما ناچاريم که مقدمه صحيفه سجاديه را در نظر بگيريم تا اين عبارتي که در اينجا است را جواب دهيم. اينجا اول که شروع مي کند، حدّ ثنا مي گويد اين است که بحث شده که اين حدّ ثنا را چه کسي مي گويد؟ وقتي که کافي بگويد خوب معلوم است کافي را مي شناسيم محمد بن يعوب کليني را مي شناسيم، صدوق بگويد، خوب مي شناسيم، يکي اين است که حدّ ثنا که در اول صحيفه سجاديه است مال <عميد الرؤسا> است. عميد الرؤسا از علماي بزرگ است در کتاب <الکني و الالقاب> شيخ عباس قمي در ماده <ع>، عميد الرؤسا را معرفي مي کند و مي گويد: در سند صحيفه اين شخص است. رضي الدين فلان است. و خيلي اين شخص را تعريف مي کند. بالاخره سند از ايشان شروع مي شود بعد از ايشان دو نفر در سند هستند که از لحاظ علم رجال وثاقت اينها ثابت نيست يکي <شيباني> است که ذکر مي کنيم که در سند هست. <ابي المفضل محمد بن عبدالله بن مطلّب شيباني است>. ما گفتيم که صحيفه سجاديه احتياجي به سند ندارد. ولي چون در اين عبارتي که مي خواهيم بخوانيم اين اشخاص نقل کرده اند از اين جهت سندش را مي خوانيم. يکي ابي المفضل محمد بن عبد الله بن مطلّب شيباني است. اين در سند واقع است. دوم <متوکل> نه آن متوکل عباسي معروف، متوکل نامي، او نقل مي کند برخوردش را با يحيي بن زيد و امام صادق(ع). آخرين راوي <متوکل بن عمير> است که به او <متوکل بن هارون> مي گفتند. بله عمير بن متوکل از ابيه _متوکل_ نقل مي کند. از اينجا شروع مي شود. مي گويد: من يحيي بن زيد را ملاقات کردم. يعني بعد از اينکه زيد در کوفه به شهادت رسيد. _که گفتيم: يحيي راه ايران را پيش گرفت به طرف خراسان، خراسان آن موقع نه تنها خراسات فعلي، قسمت شرقي ايران را مي گفتند خراسان. به طوري که افغانستان فعلي همه جزء خراسان حساب مي شد. بلخ و کابل و غيره همه جزء خراسان بود._ مي گويد: من يحيي بن زيد را ديدم، متوجه خراسان بود. بعد از اينکه پدرش در کوفه به شهادت رسيد. متوکل مي گويد: <سلّمتُ عليه> سلام کردم. از من پرسيد از کجا مي آيي؟ گفتم: از حج مي آيم. از اهل خودش، از بني عمش پرسيد. _يحيي پسر زيد است. امام صادق پسر امام محمد باقر است. امام محمد باقر عموي يحيي است. اين است که سؤال کردند از بني عمش في المدينه._ جواب داد.<وَ أَحْفَى السُّؤَالَ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ > اسرار کرد در اينکه احوال امام جعفر صادق را بپرسد. <أخبرتُه> خبر دادم. ديدمش و گفتم: وقتي که پدر شما زيد بن علي بن حسين به شهادت رسيد، امام صادق ( بسيار محزون شد. يحيي گفت: عموي من _امام محمد باقر_ به پدر من گفته بود: زيد خروج نکن، _در مقابل هشام بن عبد الملک. که قيام کرده بود و کشته شد_ و گفته بود: که اگر خروج کني چه خواهد شد. ولي پدر من قيام کرد و به شهادت رسيد. بعداً پرسيد همين يحيي گفت پسر عموي من امام جعفر صادق (ع) چه گفتند، آيا درباره من چيزي گفتند؟ <خبِّرني> متوکل گفت: <جُعلتُ فداک> بله گفته اند. من در برابر يحيي گفتم: بله من درباره شما چيزي شنيده ام ولي نمي خواهم بگويم. وقتي گفتم نمي خواهم بگويم، يحيي گفت: <أَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُنِي> مرا از مرگ مي ترساني؟ بگو هر چه شنيدي. گفتم: بله من از امام صادق (ع) شنيدم: <إِنَّكَ تُقْتَلُ وَ تُصْلَبُ كَمَا قُتِلَ أَبُوكَ وَ صُلِبَ> تو هم کشته مي شوي و به دار آويخته مي شوي، چنانکه پدرت زيد کشته شد و به دار آويخته شد، تو هم کشته مي شوي و به دار آويخته مي شوي. يحيي کمي چهره اش تغيير پيدا کرد و گفت: يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ _چون ما معتقديم خداوند دو کتاب دارد يک لوح محو و اثبات دارد و يک لوح محفوظ دارد. مقدرات نهايي در لوح محفوظ است. چون خداوند دو جور مقدرات دارد. ولي مقدراتي که تغيّر پيدا مي کنند، آن در لوح محو و اثبات است. مثلاً اگر کسي صله رحم کرد عمرش طولاني مي شود و اگر نکرد عمرش کم مي شود. تمام اعمال خوب و بد اثر زيادي در اعمار دارند، در اموال دارند، در جريان هاي زندگي دارند، تمام اينها در آن لوح محو و اثبات است. آنجا است که معلق است. آن وقت خداوند متعال چون مقدرات نهايي را هم مي داند که هر کسي چه خواهد کرد و چه نخواهد کرد،آن مقدرات نهايي در آن لوح محفوظ است._ يحيي گفت: يا متوکل خداوند متعال به ما علم داده و شمشير. ما با بني عممان فرق داريم. عموي من حضرت باقر و پسر عموي من حضرت صادق (ع) فقط علم دارند. ولي من که پسر زيدم، ما دو چيز داريم هم علم داريم هم شمشير داريم. < يَا مُتَوَكِّلُ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَيَّدَ هَذَا الْأَمْرَ بِنَا وَ جَعَلَ لَنَا الْعِلْمَ وَ السَّيْفَ فَجُمِعَا لَنَا وَ خُصَّ بَنُو عَمِّنَا بِالْعِلْمِ وَحْدَهُ> بعد گفتم: <جُعِلْتُ فِدَاءَكَ إِنِّي رَأَيْتُ النَّاسَ إِلَى ابْنِ عَمِّكَ جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ أَمْيَلَ مِنْهُمْ إِلَيْكَ وَ إِلَى أَبِيكَ> بعد متوکل مي گويد: بله يحيي؛ ولي مردم به امام جعفر صادق (ع) بيشتر مايلند تا به شما. شما مي گويي ما دو فضيلت داريم؛ يکي علم، يکي شمشير ولي آنها يک فضيلت دارند که همان علمشان است. ولي مردم به آنها مايل ترند. يحيي گفت: <دَعَوَا النَّاسَ إِلَى الْحَيَاةِ وَ نَحْنُ دَعَوْنَاهُمْ إِلَى الْمَوْتِ>. بله آنها مردم را به حيات دعوت مي کنند ولي ما مردم را به مرگ دعوت مي کنيم. ما مرد جهاديم چون جهاد مرگ دارد؛ ما مردم را به مرگ دعوت مي کنيم، آنها مردم را به علم و قدرت دعوت مي کنند. بعد پرسيد يابن رسول الله < أَ هُمْ أَعْلَمُ أَمْ أَنْتُمْ؟> آيا آنها اعلم اند يا شما؟ _مثل دو گروه در برابر هم. يک طرف زيد است و پسرش يحيي و طرف ديگر امام محمد باقر و پسرش امام جعفر صادق_ متوکل مي گويد: وقتي اين سؤال را پرسيدم که شما اعلميد يا آنها؟ يحيي کمي مکث کرد. < فَاطرقَ الي الارض ملياً ثم رفَع رأسه>. سر را پايين انداخت و کمي فکر کرد بعد سر را برد بالا و گفت <کلنا له علمُ> گفت: همه ما علم داريم. غير اينکه آنها <غيرُ انهم يعلمون کلما نعلم و لا نعلم کلما يعلمون> آنها هر چه را ما مي دانيم، مي دانند؛ ولي ما هر چه آنها مي دانند نمي دانيم. يعني آنها حضرت باقر و صادق علمشان بيشتر است. بعد يحيي مي گويد: <أکَتَبتَ مِن ابنِ عمي شيئاً> از پسر عموي من چيزي نوشته داري؟ <قلتُ نعم> < قال أرِنيه> به من نشان بده. من خيلي چيزها شنيده بودم از امام صادق و يادداشت کرده بودم. نشان دادم به ايشان. بعد دعايي را که از امام صادق شنيده بودم را نيز نشان دادم. امام صادق که آن دعا را به من داده بود و <حدثني> که آن را پدرش محمد بن علي نوشته. يعني امام صادق فرمودند که اين دعا را پدرش از پدرش امام سجاد شنيده. يحيي دعا را از من گرفت و دعا را از اول تا آخرش نگاه کرد. گفت: اجازه مي دهي من اين را استنساخ کنم؟ گفتم يابن رسول الله ما هر چه داريم از شماست. چه اشکالي دارد؟ دادم به ايشان. و گفتم: امام صادق اين را به من داده و گفته به اينکه از غير اهلش اين را منع کن؛ ولي به شما مي دهم. بعد يحيي هم يک صحيفه درآورد و گفت: پدر من هم <زيد> از امام سجاد اين دعاها را شنيده. بعد دعايي که من داده بودم، يحيي داد به يک نفر و گفت: اين را شما بنويس با يک خط بسيار خوبي. او هم نوشت. متوکل مي گويد: من چون که امام صادق فرموده بودند که اين را به غير اهلش نده و به کسي نده قدري ناراحت شدم ولي در عين حال به يحيي دادم. بعد از اينکه يحيي دعا را داد به يک نفر که آن را بنويسد به غلامش گفت: آن چمدان من را بياور. غلامش چمدان را آورد. يحيي آن چمدان را باز کرد و صحيفه اي درآورد که قفل شده بود و مختوم هم بود و به او مهر زده بودند. يحيي نگاه کرد به آن مهر، بوسيد و گريه کرد. بعداً قفل را باز کرد، گذاشت روي چشمش و به صورتش ماليد آن صحيفه را. گفت: اگر پسر عموي من نگفته بود که من کشته مي شوم، من اين صحيفه را به تو نمي دادم. ولي چون امام صادق گفته <اُقتَل و اُسلَب> من ناچارم اين را به شما بدهم. و چون مي دانم پسر عموي من هر چه بگويد حق است. مي دانم هر چه او بگويد از آباء خودش شنيده است. ولي من مي ترسم که آنچه را که من دارم و از چمدان در آوردم، به دست بني اميه بيفتد و جزء خزائن آنها قرار بگيرد؛ از اين جهت من اين را به شما مي دهم. شما اين را نگه دار. وقتي که امر خداوند درباره من تحقق پيدا کرد، آن امانت را بده به فرزندان عبدالله محمد و ابراهيم. _محمد نفس زکيه همان بود که در مدينه قيام کرد و ابراهيم در بصره._ آنها بعد از من به اين کار قيام خواهند کرد. متوکل مي گويد: من صحيفه را گرفتم و يحيي بن زيد هم رفت و به شهادت رسيد.من آمدم به مدينه خدمت امام صادق (ع) ، حديثي گفتم و جريان يحيي را گفتم و امام صادق بسيار محزون شدند و گريه کردند. فرمودند: <رحم الله ابن عمّي و الحقه بآبائه و اجداده. والله يا متوکل ما منعني من دفع الدعاء اليه إِلَّا الّذِي خَافه على صحيفةِ أَبِيه> اينکه من گفتم اين دعا را به کسي نده به خاطر اين جريان بود. مي دانستم که او کشته خواهد شد. بعد من صحيفه اي که يحيي به من داده بود را دادم به امام صادق. امام آن را باز کرد و گفت: <هذا والله خطُ عمي زيد> اين خط عموي من زيد است. <و دعاء جدي علي بن حسين> بعد امام به پسر بزرگش اسماعيل فرمودند: يا اسماعيل حالا شما هم بلند شو و آن دعايي که من قبلاً به شما داده بودم را بياور. اسماعيل بلند شد و يک صحيفه اي آورد. متوکل مي گويد: مثل همان صحيفه اي که زيد به من داده بود. امام صادق هم آن صحيفه را بوسيدند و روي چشمشان گذاشتند و گفتند: اين خط پدر من است و <املاء جدي عليهما السلام بمشهدٍ مني> در حضور من، جدّ من امام سجاد املا کرد به پدر من حضرت باقر و پدر من نوشت. من گفتم، يابن رسول الله اجازه مي دهيد من اين دو تا را با هم مقابله کنم؟ فرمودند: بله اشکالي ندارد. من آن را که از يحيي گرفته بود و اين را که از امام صادق گرفته بود مقايسه کردم. يک حرفي که با هم اختلاف داشته باشد، نديدم. هر دو عين هم بودند. بعد گفتم يا رسول الله يحيي اين را گفته که من بدهم به محمد و ابراهيم و امام فرمودند: بله ان الله يأمرکم ان تؤدوا الامانات الي اهلها <فادفعها اليهما>. ببر بده به محمد و ابراهيم پسران عبدالله. من که خواستم بروم، فرموند:صبر کن. من که صبر کردم. امام فرمودند: من الان يکي را مي فرستم که آنها بيايند به اينجا. وقتي که محمد و ابراهيم آمدند، امام صادق فرمودند: اين ميراث ابن عمّ شما يحيي است به شما داده، من به شما مي دهم. ولي من يک شرطي با شما مي کنم؛ اين که آن را از مدينه بيرون نبريد. گفتند: چرا؟ حضرت فرمودند: آن چيزي که بر يحيي و زيد مي ترسيدم همان به سر شما خواهد آمد. شما دو نفر _محمد و ابراهيم_ هم کشته خواهيد شد. <لا حول و لا قوة الا بالله> گفتند و رفتند.
 خلاصه در اينجا خوابي نقل کنم از پيغمبر صلوات الله عليه و آله ، پيغمبر در خواب ديدند که چند تا ميمون بر منبرشان بالا مي روند و پيغمبر ناراحت شدند و جبرئيل آمد و گفت: آنها بني اميه هستند و گفت: بني اميه مسلط خواهد شد و اين جريان به وجود خواهد آمد. حتي گفت که 35 سال بعد از هجرتشان به مدينه اتفاق خواهد افتاد. بقيه براي فردا ان شاء الله.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo