< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت الله نوری

کتاب الجهاد

87/12/14

بسم الله الرحمن الرحیم

 موضوع: نهج البلاغه
 
 با عرض تسليت شهادت حضرت امام حسن عسگري(عليه السلام) بحث ما در نهج البلاغه درباره مباني و اصول حکومت علوي بود که بحث بسيار مهمي است که اساس حکومت اسلامي بر چه پايه هايي از مباني و اصول بايستي استوار باشد، عرض کرديم که اولين اصل آن دقت و سختگيري و حفاظت نسبت به بيت المال است، آن اندازه اي که لازم بود به عرض محترم رسيد. اصل دوم اينکه يک پيشواي اسلامي بايد زندگي خود را هم طراز فقراء قرار دهد چون در سطح مملکت افراد فراواني وجود دارند که بعضي از اينها دچار فقر و محروميت مي باشند بر کسي که امام و پيشواي ملت است لازم است که وضع زندگي خود را هم طراز آن فقير و محروم قرار دهد که به يک معنا به همان زهد و وارستگي بر مي گردد.
  ما به اين مناسبت در جلسه گذشته عرض کرديم که نسبت به فقراء چند مطلب است، اول حبّ فقراء است بر هر مسلماني لازم است مخصوصاً کساني که زندگي در سطح متوسط يا بالاتر دارند که فقراء و محرومين و مستضعفين را دوست داشته باشند بخاطر اينکه آن رحمت و عطوفت اسلامي اقتضاء مي کند که از درد و رنج آنها آگاه باشند و از لحاظ قلبي پيوند عاطفي بين مسلمان ها و فقراء و محرومين وجود داشته باشد، دوم اين است که مجالست با فقراء داراي ثواب فراواني است که انسان ازآنها فاصله نگيرد و با آنها مجالست داشته باشد، سوم که مربوط به امام و پيشواست، امام و پيشواي اسلامي بايد زندگي خود را هم طراز فقراء و محرومترين افراد در مملکت قرار دهد، در جلسه گذشته توضيحاتي در باره ی اين موضوع داده شد.
  بنده روايتي ديدم درباره موضوع اول و دوم از اصول کافي که اول اين را عرض مي‌کنيم بقيه را بعداً ادامه مي‌دهيم، در اصول کافي جلد دوم صفحه 262 باب فضل فقراء المسلمين{عن ابي عبدالله(عليه السلام) قال جاء رجلٌ موسرٌ}يک شخص توانگري به خدمت پيغمبر(صلّی الله عليه وآله) آمد{نقيّ الثوب} لباس پاکيزه اي داشت {فجلس الي رسول الله} و در کنار پيغمبر نشست{وجاء رجلٌ معسرٌ} يک مرد فقيري هم بعداً آمد{دَرِنُ الثوب} لباسش قدري مندرس بود و پاکيزه نبود{فجلس الي جنب الموسر} آن شخصي که لباس مندرسي داشت در کنار آن توانگر نشست{فقبض الموسر ثيابه من تحت فخذيه} وقتي که توانگر حس‌کرد يک فقيري در کنارش نشسته قدري خودش را کنار کشيد و لباس خود را هم جمع کرد که لباسش با لباس او و بدن او ارتباط پيدا نکند، اين حرکت از اين فرد غني صادر شد، پيغمبر(صلّی الله عليه وآله) که در هر فرصتي مي خواستند احکام خدا را به مردم برسانند به آن توانگر اين چنين گفتند {أخفتَ أن يمسّک من فقره شيءٌ} آيا ترسيدي که فقر او به تو سرايت کند که خودت را کنار کشيدي {قال لا، قال فخفتَ أن يصيبه من غناک شيءٌ} ترسيدي که از توانگري تو چيزي به او برسد {قال لا، قال فخفتَ أن يوسّخَ ثيابک} ترسيدي لباست آلوده شود که لباس خود را جمع و جور کردي {قال لا، قال فما حملک علي ما صنعتَ} پس به چه جهتي خودت را جمع و جور کردي و به کنار کشيدي {قال يا رسول الله إنّ لي قريناً يزيّن لي کلَّ قبيحٍ يقبّح لي کلَّ حسنٍ} گفت من يک قريني دارم آن قرن من هر چيز خوب را در نظر من نامطلوب جلوه مي دهد و هر چيز بد را خوب جلوه مي دهد مقصودش شيطان بود يعني شيطان در دل و روح من است، اين کار من، کار خوبي نبود که آن را انجام دادم ولي شيطان اين را در نظر من خوشايند جلوه داد، {و قد جلعتُ له نصفَ مالي} براي اينکه خودم را مجازات کرده باشم در برابر اين کار نامطلوب نصف مالم را به اين فقير بخشيدم {قال رسول الله(صلّی الله عليه وآله) للمُعسر أ تقبل} پيغمبر(صلّی الله عليه وآله) رو کردند به آن فقير فرمودند قبول مي کنيم {قال لا} گفت نه قبول نمي کنم، {قال له الرجلُ و لِمَ} آن دارا پرسيد از فقير که چرا قبول نمي کني{قال أخاف أن يدخلني ما دخلک} گفت مي ترسم من هم مثل تو شوم اگر نصف مال تو را قبول کنم از صف فقراء خارج شوم و به زمره ی اغنياء بپيوندم و مثل تو شوم، از اين جهت قبول نکرد، بالاخره ما عرض کرديم که سه مطلب است يکي حبّ مساکين که روايت در اين مورد زياد داريم، ابوذر مي گويد {أوصاني رسول الله بحبّ المساکين و الدنوّ منهم} حبّ مساکين مخصوصاً براي علماء خيلي لازم است به منزل فقراء رفتن با آنها رفت و آمد کردن آنها را در دعوت هايشان شرکت دادن، دوم مجالست با آنها، انسان که با آنها مجالست مي کند از زندگي خودش خشنود مي شود ولي وقتي با اغنياء رفت و آمد مي کند و مي بيند که آنها داراي تجمّلات هستند انسان از زندگي خودش قلباً ناراحت مي شود، خلاصه فوائد زياد دارد. امّا بحث ما در سوّمي است که مربوط به اين بود که پيشوانان اسلام بايستي زندگي خودشان را هم طراز محروم‌ترين افراد قرار دهند درباره حضرت امير(عليه السلام) روايات زيادي است که در اين صفت خيلي سر آمد بودند در بحار در جلد 39 صفحه 298 {قال رسول الله(صلّی الله عليه وآله) لعلّي(عليه السلام) يا علي إنّ الله قدزيّنک بزينةٍ لم يزيّن العباد بزينةٍ أحبّ الي الله منها} پيغمبر به حضرت امير فرمودند خداوند به تو يک زينتي داده که به هيچ کس نداده و آن زينت را خداوند از همه ی زينت ها بيشتر دوست مي دارد {زيّنک بالزهد في الدنيا} خداوند تو را مزّين کرده به زهد در دنيا {و وهب لک حبّ المساکين} و اين خصلت را نيز به تو داده که مساکين را دوست مي داري {و جعلک ترضي بهم اتّباعاً و يرضون بک اماماً} مساکين خشنودند که پيرو تو باشند و راضي اند به اينکه تو امام و پيشواي آنها باشي در اين رابطه ما در جلسه گذشته اشاره کرديم به خطبه 200 نهج البلاغه در اين خطبه اين عبارت مورد نظر ما بود {إنّ الله تعالي فرض علي ائمة الحق} خداوند واجب کرده بر ائمة حق {أن يقدّروا أنفسهم بضَعَفة الناس} ائمة حق بايد خودشان را با افراد ضعيف هم سنگ و هم طراز قرار دهند {أن يقدّروا} تقدير کنند و خودشان را اين طور قرار دهند {بضَعَفة الناس} با مردم ضعيف از لحاظ معيشت هم سنگ و هم طراز باشند {کيلا يَتَبَيَّغُ بالفقير فقرُهُ} تا فقر بر فقير سنگيني نکند حضرت امير فرمودند که {أأغني مِن النفسي بأن يُقال لي اميرالمومنين و لا أشارکهم في مکاره الدهر} همان نامه اي که به عثمان بن حنيف بود که در جلسه قبل خوانديم، آيا من قناعت کنم در خودم که به من بگويند اميرالمومنين ولي در تلخي هاي زندگي با آنها مشارک نباشم، در جلسه گذشته عرض کرديم که اين خطبه 200 در شرح خوئي جلد 13 صفحه 208 و در همين جلد ايشان مطاعني براي صوفيّه نوشته اند و ما از ايشان نقل کرديم چون بنده به يک مناسبتی گفتم که از فرقه های باطل و گمراه صوفيّه است ما درباره ی هيچ فرقه ی گمراهی به اندازه صوفيّه روايت نداريم براي اينکه اينها با بدل سازي ها و چهره سازي ها خواستند که ائمه را کنار بزنند و براي خودشان قطب و مرشد درست کردند و همان کمالاتي که ما براي ائمه قائليم آنها براي قطب هاي خودشان قرار دادند، علم به غيب و طيّ الارض و معجزات و کرامات فراوان و ...، ائمه(عليهم السلام) فرمودند آنها دشمنان ما هستند و اين را هم جبّاران و خلفاء درست کرده اند بني عباس و بني اميه، براي اينکه با ائمه نمي توانستند کنار بيايند و نمي توانستند اصول ائمه را تحمّل کنند از طرفي هم چون مي خواستند در ميان مردم خودشان را متديّن جلوه دهند بدل سازي کردند و اين فرقه ی صوفيّه را ساختند، براي اينها خانقاه درست کردند، کرامت‌هايي درست کردند، چهره سازي و چهره آرايي فراوان انجام دادند، ائمه(عليهم السلام) از اينها بيزاري مي جستند و اين که اينها دشمنان ما هستند را توصيه مي کردند، صوفي ها گفتند که ما شريعت و طريقت و حقيقت داريم، ما را و علماي بزرگ ما مثل شيخ مفيد، شيخ طوسي و غيره را اهل شريعت مي دانستند يعني ظاهر اسلام را قبول دارند ولي می گفتند ما اهل طريقتيم که باطن اسلام را قبول داريم آنها پوستند ولي ما مغز هستيم، يک مقدار در طريقت کار کني به حقيقت مي رسي که مرتبه سوم است به حقيقت که رسيدي ديگر فاني في الله شده اي و حتي ديگر عبادت و نماز هم لازم نيست، مطاعن فراواني اين فرقه دارند که مقداري از اينها را خوئي در جلد 13 ذکر کرده است، ابن ابي الحديد جلد 11 صفحه 32، بحراني جلد 4 صفحه 16، في ضلال جلد 3 صفحه 238 اين را به اين خاطر عرض مي کنم که با اين شروح ما بايد آشنا شويم تا با نهج البلاغه آشنا شويم، اين مربوط به خطبه 200 بود که مقداري بحث شده بود.
  حالا وارد خطبه ديگري در همين موضوع مي شويم آن هم خطبه 159 نهج البلاغه است حضرت اميرالمومنين در اين خطبه اوصاف پيغمبران را ذکر کرده اند در زمينه زهد و وارستگي، بنده معتقدم (البته با استفاده از اين خطبه ها و اخبار اهل بيت) کسي که شغل اجتماعي دارد از ديدگاه اسلام تا داراي وارستگي و زهد نباشد نمي تواند وظيفه خودش را انجام دهد چون غرق در دنيا و طمع و تجمّلات زندگي مي شود و اين حد يقف ندارد و اگر انسان سرگرم اين موضوع شود ديگر نمي تواند وظيفه ی خودش را انجام دهد و به دردِ مردم برسد اين است که براي علماء هم خيلي لازم است که زاهد باشند، اين حديث نبوي در بحار است {مَن إزداد في العلم رشداً و لم يزدد في الدنيا زهداً لم يزدد من الله إلّا بُعداً} کسي که هر چه بيشتر علم پيدا کرد اگر به موازات افزايش علمش زهد پيدا نکند يعني هر چه علمش بيشتر مي شود بايد به خدا و مردم بيشتر توجه کند و بيشتر از حرص و آز و تجمّلات زندگي بکاهد و اگر اين طور نباشد از خداوند بُعد پيدا مي کند. به نظر بنده يکي از جهات افت تحصيلي در حوزه قم تقريباً همين موضوع است (نسبت به همه عرض نمي کنم) چون سابقاً که مي آمديم به قم براي درس خواندن بيشتر هدف اين بود که درسي بخوانيم، کسي که متأهّل بود قانع به اين بود که اطاقي اجاره کند و وقت خودش را صرف درس خواندن کند و تجمّلات و تمتّعات زندگي در نظرش جلوه اي نداشت اما حالا که وارد قم مي شوند دلش مي خواهد خانه بخرد، ماشين بخرد و تشکيلاتي درست کند اينها هم که حد يقف ندارند و روز به روز وسعت پيدا مي کنند و غرق در تجمّلات زندگي و توجه به تمتّعات و تنعّم گرايي باعث مي شود که انسان در آن وادي حرکت کند، شهيد ثاني در منية المريد فرموده اند که علم چيزي است که {لايُعطيک العلمُ بعضَه حتي تُعطيه کلّک} تا تو همه آنچه که داري به علم ندهي علم بعضي از خودش را به تو نخواهد داد و اين شخص بجاي اينکه آنچه دارد از فراقت و جواني را به علم دهد به همين تجمّلات مي پردازد و اين باعث عقب ماندگي و انحطاط مي شود اين مساله ی خيلي مهمي است. حالا وارد خطبه 159 مي شويم که اگر انبياء اين زهد و وارستگي را نداشتند نمي توانستند رسالت خود را انجام دهند در آخر اين خطبه است که {والله لَقد رقعتُ مِدرعتي هذه حتّي استحييتُ مِن راقعها} من اين پيراهن خود را آنقدر وصله زدم که از وصله زننده خجالت کشيدم {مِدرعة} لباسي که از پشم باشد را مدرعة مي گويند {و لقد قال لي قائلٌ ألا تنبذها عنک؟} يک نفر گفت که اين پيراهن وصله دار را کنار نمي گذاري؟ {فقلتُ أعزب عنّي} عَزَبَ، يعزُب يعني غايب شدن، حضرت به آن شخص فرمودند از من دور شو {فعند الصّباح يُحمَد القومُ السّري} اين مَثَل است، آن مردمي که شب حرکت مي کنند صبح آسوده و راحت مي باشند چون شب هوا خنک است و خلوت است و افرادي که آن کاروان را مي بينند مورد ستايش قرار مي دهند {فعند الصّباح يُحمَد القومُ السّري} از نظر ادبي يُحمَد بخوانيم يا يَحمَد واينکه السُري به چه معناست؟ اگر يُحْمَدُ بخوانيم السُّري صفت قوم است يعني صبح که شد آن قومي که شب راه را طي کردند السُّري يعني شب راه طي کردن، آن قوم مورد حمد و ستايش قرار مي گيرند. در بعضي از نسخه ها است يَحْمَدُ اگر اينطور بخوانيم يعني قوم سير در شب را ستايش و تمجيد مي کنند، خلاصه در اين خطبه چند مطلب است که عرض مي کنيم اوّل در خوئي جلد 9 صفحه 343، بحراني جلد 3 صفحه 276 ابن ابي الحديد جلد 9 صفحه 222، شرح في ضلال جلد 2 صفحه 424. در اينجا حضرت امير(عليه السلام) پيغمبران را يک يک ذکر کرده اند تا پيغمبر اسلام و بعد خودشان را گفته اند، پيغمبر اسلام را اين طور گفته {خرج من الدنيا خميصاً} پيغمبر از دنيا رفت با شکم گرسنه {و وَرد الآخرة سيلماً} و با سلامت وارد آخرت شد {لم يَضَع حجراً علي حجرٍ} در عمر خود سنگي روي سنگي نگذاشت براي خودش چيزي بنا نکرد، حضرت علي(عليه السلام) بعد خودشان را گفته اند، در بحار جلد 40 صفحه 322 حضرت باقر(عليه السلام) حضرت امير را مي گويند {لقد وُلّي خمس سنين و ما وضع آجِرة علي آجِرة} حضرت امير 5 سال حکومت کردند ولي آجر روي آجر نگذاشت آجر در عربي را آجِر مي گويند ولي لَبِن به خشت خام مي گويند، آجِر به خشت پخته مي گويند، حضرت آجر روي آجر نگذاشت و لَبِنه اي هم روي لَبِنه نگذاشت، {ولا أقطع قطيعاً} هيچ زميني را تصرف نکرد {و لا أورث بيضاء و لاحمراء} نه طلا و نه نقره، هيچ چيزي به ارث نگذاشت، اين مساله ی وارستگي در اين حدّ البته خيلي بالاست ولي درس است و اصل است که بايد پيشوايان اسلام زندگيشان ساده باشد چون مردم وقتي ببينند پيشواي اسلام به تمتّعات و تجمّلات توجهي ندارد و فقط در فکر انجام وظيفه خودش است و به فکر مردم و محرومين است اين اثر زيادي دارد در اينکه مردم او را بپذيرند و از او پيروي کنند امّا وقتي ببينند که او هم مثل مردم حريص است و مي تازد براي دنيا ديگر به او توجهي نمي کنند و حرفش اثري ندارد. اين خطبه 159 که عرض کردم در اولش داراي مطالب فراواني درباره توحيد است ما آنچه که به بحث ما مربوط بود را انتخاب کرديم ولي داراي مطالب فراواني است مخصوصاً توحيدي که چند سطر از آن را مي خوانيم {و ما الذي نري مِن خلقک} حضرت با پروردگار حرف مي زنند و مي گويند آنچه از خلقت تو مي بينيم {و نعجب له مِن قدرتِک} و تعجب مي کنيم از قدرت پروردگار، {و نَصِفَه مِن عظيمِ سلطانک؟} سلطنت و عظمت پروردگار را توصيف مي کنيم اينها را مي بينيم امّا {و ما تغيَّب عنّا} ( و ) حاليه است، و حال آنکه آنچه از نظر ما غايب است {و قصُرت أبصارنا عنه} چشم هاي ما قاصر از آنکه ما آنها را ببينيم {و انتهت عقولُنا دونه} عقل هاي ما در برابر آن ها عقب نشيني مي کند و به جايي نمي رسد {و حالَت ستورُ الغيوب بيننا و بينه أعظم} پرده هاي غيب ما بين ما و آنها حائل است و خيلي بيش از اين است که ما مي بينيم و درک مي کنيم {فمَن فرَّغ قلبَه و أعمل فکرَه} کسي که دلش را با فراغت مورد مطالعه و توجه قرار دهد و فکر خودش را به کار بياندازد {ليعلم کيف أقمتَ عرشَک} عرش در روايات ما و در قرآن هم آمده به دو معناست، يکي اين که يک جسم بزرگي است که چند ملائکه در بالا آن را حمل مي کنند و معناي ديگر آن اين است يعنی مقام تسلّط براي همه موجودات {علي العرش الستوي} يعني خداوند متعال بر عرش تسلّط پيدا کرده، عرش يعني آن مقام احاطه ی به همه موجودات آن جسم خاص نيست و اين کنايه است، آيت الله طباطبائي در تفسير الميزان مي گويند اين جور آيات {استوي} مقام و احاطه ی سلطنت به همه موجودات است و شعري هم در تفسير ذکر کرده اند {قد استوي بشرٌ علي العراق} بشر بر عراق مسلط شد (در اينجا براي مسلّط شدن کلمه عرش را بکار برده) آن مقام تسلّط بر همه موجودات و فرماندهي و سلطنت پروردگار، به عرش تعبير شده و اين کنايه است از اينکه سلطان عرشي دارد، وقتي سلطان روي تختش مي نشيند فرماندهي اش بر تمام جاها گسترش دارد عرش هم به اين معناست. پروردگارا اگر کسي فکر کند که تو سلطه و قدرت خود را چطوري به همه موجودات گسترش دادي {و کيف ذرأتَ خلقک} و چطوري موجودات را آفريدي {و کيف علَّقتَ في الهواء سماواتک} و چطور در اين آسمان کرات را نگه داشتي فکرش حيران مي ماند، بنده در کتاب دانش عصر فضا درباره عظمت عالم که بحث کردم اول درباره کهکشان بحث کرديم، کهکشان مجموعه اي است از ستارگان است که زمين و منظومه شمسي هم جزء يکي از کهکشان هاست کهکشان يک مجموعه بزرگي است که اقلاً صد هزار ميليون در آن ستاره وجود دارد و اقلاً در فضا صد هزار ميليون کهکشان وجود دارد و در هر کهکشان صد هزار ميليون ستاره وجود دارد که هر ستاره مثل خورشيد از لحاظ جرم و حجم مي باشد. ضرب صد هزار ميليون در صد هزار ميليون مي شود ده هزار ميليارد ميليارد، يعني بنويسيم يک و در جلوي آن 22 صفر قرار دهيم، اينها به اندازه اي زياداند که اگر مردم روي زمين که تعدادشان به شش ميليارد مي رسد بخواهند اين ستاره ها را سرشماري کنند در هر ثانيه هم ده تا بشمارند در صورتي مي توانند اين سرشماري را انجام دهند که هر يک داراي 15 هزار سال عمر باشند اين قدر وسعت عالم و عظمت عالم زياد است اين است که در اين خطبه حضرت امير(عليه السلام) اول درباره عظمت عالم مقداري بحث کرده اند بعد مي رسند به اينکه پيغمبران خدا از لحاظ ساده زيستي و تنزّه و وارستگي چنين بوده اند تا بعد مي رسند به خودشان إن شاءالله بقيه بحث براي بعد.
 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo