< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت الله نوری

کتاب الجهاد

88/02/14

بسم الله الرحمن الرحیم

 موضوع : جهاد با عهد شکنان
 
 همان طور که عرض کرديم جهاد اقسامي دارد که ما در قسم چهارم يا پنجم درباره ي جهاد با بيعت شکنان و عهد شکنان. اول جهاد براي نجات مستضعفان بود که بحث شد. دوم جهاد در برابر ظالمان و جباران و مستکبران بود که در ضمن آن هم تفاوت ميان شيعه و سني عرض شد. سوم جهاد براي رفع فتنه و فساد و معناي فتنه. چهارم جهاد براي تحقق معروف يا ارائه ي منکر. پنجم جهاد در برابر ناکسين عهد و پيمان که عرض کرديم که تعدادي از آيات قرآن با شدت درباره کساني که در برابر مسلمان ها به عهد و پيمان خودشان پايبند نيستند و عهد و پيمان را مي شکنند تعدادي هم در اين زمينه است. و امروز هم در معاهدات بين المللي فراواني که داريم عهدشکني هاي پي در پي که واقع مي شود اين بحث خيلي تأثيرگذارتر است.
 آياتي از قرآن کريم عرض شد که در سوره ي توبه آيه 12 تا 15 با اين شدت وجود دارد وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا في‌ دينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُون ديگر در سوره ي انفال آيه ي 55 تا 59 بود که درباره ي پيمان شکني هاي يهود و طوايف يهود و کيفيت پيمان شکني آنها بيان شد. حالا تتمه ي بحث. عرض کرديم که در تاريخ و همين طور در احاديث اهل بيت : در باره ي اين موضوع مطالب فراوان وجود دارد. يکي از آنها در نهج البلاغه است که در بحار هم نقل کرده در نهج البلاغه کلام 72 <وَ مِنْ كَلَامٍ لَهُ ع قَالَهُ لِمَرْوَانَ بْنِ حَكَمٍ بِالْبَصْرَةِ > در فيض الاسلام کلام 72 . <قَالُوا أُخِذَ مَرْوَانُ بْنُ حَكَمٍ أَسِيراً يَوْمَ الْجَمَلِ> مروان بن حکم اسيراً در روز جنگ جمل مأخوذ شد. مروان پسر حکم.
 هم پدر و هم پسر داراي سابقه ي بسيار ننگيني هستند. به اندازه اي سابقه ي اينها بد است که پيغمبر اين پدر و پسر را تبعيد کردند که در مدينه نباشند. البته حکم عموي عثمان است و خيلي به بني اميه مربوطند. در زمان ابوبکر و عمر و عثمان شفاعت کرد که حکم و مروان را به مدينه برگردانند ولي آنها قبول نکردند و گفتند پيغمبر خدا اين پدر و پسر را تبعيد کرده. حکم پشت سر پيغمبر راه مي افتاد پيغمبر وقتي که راه مي رفتند يک مقداري بدنشان به اين طرف و آن طرف تمايل پيدا مي کرد. مروان پشت سر پيغمبر راه مي رفت و اداي پيغمبر را به عنوان استهزاء درمي آورد. پيغمبر ناراحت شدند و روزي فرمودند <كُنْ كَذَلِك> همين طور باش. اين بود که مروان تا آخر عمر موقع راه رفتن اين مرض را پيدا کرده بود که شانه هايش تحرک زيادي داشت. خلاصه عثمان در زمان ابوبکر و عمر اين دو را شفاعت کرد ولي به مدينه بازگردانده نشدند. ولي وقتي عثمان به خلافت رسيد حکم و فرزندش مروان را به مدينه برگرداند و مروان همه کاره ي عثمان شد. مثل وزير بود. در جنگ جمل هم مروان شرکت داشت و کمک زيادي هم کرده بود. اين سه نفر که سردمداران جنگ بودند عايشه و طلحه و زبير مردم را تحريک مي کردند به کشتن عثمان و از کساني بودند که نسبت به عثمان عداوت به خرج مي دادند. ولي بعد از اينکه عثمان کشته شد همين سه نفر قيام کردند براي خون خواهي خون عثمان, اين عجيب است. وقتي که حضرت امير به زبير رسيدند و فرمودند مردم را چرا جمع کردي گفت ما آمديم و خون عثمان را مطالبه مي کنيم. حضرت فرمودند <لعن الله من اولينا بدم عثمان> از من و تو هر کس که دستش به خون عثمان آغشته است خدا لعنتش کند. اين سه نفر در حيات عثمان مردم را تحريک به قتل عثمان, ولي بعد از کشته شدن عثمان همين سه نفر خون عثمان را بهانه و دستاويزي براي به راه انداختن جنگ جمل قرار دادند. مروان هم در اين جنگ نقش بسيار مهمي داشت.
 حالا جنگ جمل خاتمه يافته مروان را اسير گرفتند و آوردند خدمت حضرت امير المؤمنين <فَاسْتَشْفَعَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ ع إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع> يعني مروان شفيع قرار داد حسن و حسين را در خدمت حضرت که او را ببخشند. حضرت مي توانستند مروان را چون آتش افروز اين جنگ بوده او را مجازات کنند. مروان اين دو نفر را شفيع قرار داد نزد حضرت امير المؤمنين تا از جرم او بگذرند. <فَكَلَّمَاهُ فِيهِ> اين دو نفر هم با حضرت صحبت کردند که حضرت امير المؤمنين مروان را ببخشند <فَخَلَّى سَبِيلَهُ> حضرت فرمودند باشد برود دنبال کارش <فَقَالَا لَهُ يُبَايِعُكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ> به حضرت گفتند حالا که مروان مي خواهد برود پس با تو بيعت کند و برود <قَالَ ع أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ> فرمودند آن موقع که من خلافت را قبضه کردم مروان و طلحه و زبير با من بيعت کرده بودند, مروان هم جزء همان بيعت کنندگان روز اول بود. حالا دوباره چه بيعتي؟ <أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ> آيا قبلاً با من بيعت نکرده بود؟ الان ديگر نمي خواهم با من بيعت کند <إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ> کف مروان کف يهودي است. چون يهودي ها در پيمان شکني همان طور که امروز هم مي بينيم خيلي مشهور و معروفند. بلکه صدها و ده ها دفعه بعد از جنگ 1948 تقريباً 50 سال پيش از اين جنگ دوم که واقع شد آن بلندي هاي جولان و صحراي سينا را اسرائيل از مسلمان ها گرفت که صحراي سينا را به مصر داد ولي بلندي هاي جولان را هنوز در اختيار دارد. از آن تاريخ تا به حال چندين دفعه پيمان صلح بين اسرائيل بسته شده ولي آنها باز پيمان را شکسته اند الان ديگر فلسطيني ها حاضر نيستند با آنها صلح کنند چون اينها پيمان شکنند.  فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً در قرآن کريم هم پيمان شکني يهود ذکر شده. حضرت امير فرمودند <لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ> احتياجي ندارم که با مروان بيعت کنم <إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ> کف مروان کف يهودي است <لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسبَّتِهِ> اگر با دستش بيعت کند (سبه به دبر مي گويند) با سبه ي خودش پيمان را مي شکند. کنايه است يعني با يک بادي پيمان خودش را مي شکند. منظور اين است اين قدر اين در رعايت پيمان متزلزل است که اگر با دستش بيعت کند <لَغَدَرَ بِسبَّتِهِ> با سبه و دبر خودش پيمان را مي شکند. <أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً> اين اخبار از غيب است. امرة يعني فرمانروايي. بدانيد مروان فرمانروايي پيدا خواهد کرد. چه وقت مروان فرمانروايي پيدا کرد؟ موقعي که معاويه مرد و يزيد به جاي او نشست. بعد از يزيد معاوية بن يزيد که نوه ي معاويه مي شد. قرار بود به خلافت بنشيند و بيعت هم گرفته بودند ولي وقتي يزيد مُرد اين به مسجد آمد و يک شرحي درباره ي کارهاي بد يزيد و معاويه گفت و کنار رفت و گفت من نمي خواهم و حق و امامت مال اهل بيت : است, خلاصه پسر خوبي از کار درآمد معاوية بن يزيد. اين که کنار رفت بني اميه که نخواستند اين حکومت را از دست بدهند. اين ها آدم هايي بودند که خيلي در شقاوت قوي بودند. بعد مروان آمد و خلافت را قبضه کرد در حالي که عبدالله بن زبير در مکه ادعاي خلافت کرد و لشکر درست کرده بود. ولي مروان در شام بعد از معاوية بن يزيد خلافت را قبضه کرد. اما مدت اين 9 ماه بيشتر طول نکشيد. حضرت مي فرمايند <أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً> بدانيد براي مروان فرمانروايي است. اما <كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ> مدت کوتاه به اندازه اي که سگ با زبان خودش بيني خود را مي ليسد. کنايه از کمي زمان است. اين قدر مدت کوتاهي. <وَ هُوَ أَبُو الْأَكْبُشِ الْأَرْبَعَةِ> و اين پدر چهار تا کبش است. که کبش ما به قوچ مي گوييم. و پسرش عبدالملک است که چهار پسرش حکومت کردند. هيچ کسي چهار تا برادر پشت سر هم حکومت نکردند غير از پسران عبد الملک که اسم هايشان يزيد بن عبد الملک، سليمان بن عبدالملک، وليد بن عبدالملک و هشام بن عبدالملک است. <وَ سَتَلْقَى الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ> امت اسلام از مروان و از فرزندانش روز سرخي را خواهد ديد. يعني روز خونين يعني جنگ ها و تخريب هايي که اين چهار نفر و خود عبدالملک به وجود خواهند آورد. عبدالملک بعد از مروان که به خلافت رسيد حجاج بن يوسف را فرستاد براي جنگ عبدالله بن زبير. عبدالله بن زبير هم در مکه در کعبه متحسن شده بود. ولي حجاج با بستن منجنيق ها خانه ي کعبه را خراب کرد و لشکريان عبدالله بن زبير را کشت و عبدالله بن زبير را نيز کشت و به دار آويخت. بعد از اين بود که خلافت استقرار پيدا کرد براي بني اميه.
 مقصود ما از اين کلام حضرت امير در نهج البلاغه اين بود که حضرت فرمودند من با مروان بيعت نمي خواهم <إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ> براي اينکه دستش مثل دست يهود است يهود هم پيمان شکنند. همان طور که از آيات قرآن خوانديم. دو سه مطلب ديروز عرض کرديم که حالا آنها را تمام کنيم.
  يک مطلب راجع اين بود که حضرت اميرالمؤمنين در بصره بعد از پايان جنگ جمل خواستند توضيح بدهند که چطور شد طلحه و زبير و عايشه که آتش افروزان اين جنگ بودند حضرت با آنها جهاد کرد. طلحه که در ميدان جنگ به دست مروان کشته شد. که خيلي عجيب است که خودشان با هم هم رزم بودند. مروان وقتي که ديد طلحه به اين طرف و آن طرف مي رود, طلحه سابقه اي در اسلام داشت, مروان گفت اين وقتي عثمان زنده بود چقدر مردم را براي کشتن عثمان تحريک مي کرد. الان براي طلب خون عثمان دارد اين همه حرارت به خرج مي دهد. به همين دليل بايد او را بکشم و تيري به کمان گذاشت و همان تير به پاي طلحه خورد و خون فراوان رفت و طلحه کشته شد.
 حضرت امير بعد از اختتام جنگ در ميان کشته ها قدم مي زدند به جنازه ي طلحه که رسيدند در نهج البلاغه است که فرمودند به والله من دوست نداشتم اين چنين اين را کشته ببينم. رود آن محبت و عاطفه اي که داشتند نسبت به انسان ها و نمي خواستند انسان ها گمراه شوند و به ورطه ي ضلالت و شقاوت بيفتند. بعد فرمودند طلحه را بلند کنيد و بنشانيد و حضرت با طلحه حرف زدند و فرمودند <قَدْ وَجَدْتُ مَا وَعَدَنِي رَبِّي حَقّاً فَهَلْ وَجَدْتَ مَا وَعَدَكَ رَبُّكَ حَقّا> اين کلمات را به طلحه گفتند. اصحابشان گفتند با مرده حرف مي زنيد؟ فرمودند بله. اين کلمات مرا شنيد همان طور که در جنگ بدر بعد از اينکه ابوجهل و بقيه کشته شدند سرهايشان را داخل چاه ريختند و پيغمبر کنار چاه آمدند و به اهل قليب _اهل چاه_ گفتند <قد وجدت ما وعدني ربى حقّا فهل انتم وجدتم ما وعدكم ربكم حقّا> قالوا يا رسول الله با مرده ها حرف مي زنيد <هم اسمع منکم> اينها مي شنوند و بهتر از شما مي شنوند و درک مي کنند. در اينجا حضرت امير با طلحه اين طور صحبت کردند. يک يک در ميان کشته ها مي رفتند که رسيدند به کعب بن سور که از طرف عمر و عثمان در بصره قاضي بود. ولي چون عايشه همسر پيغمبر بود وقتي که به بصره آمد مردم را به ميدان جنگ کشاند. حضرت فرمودند اين را هم بنشانيد با او هم حرف بزنم. حضرت ديدند کعب بن سور يک قرآن را به گردنش آويخته. فرمودند همين قرآني که به گردنت انداختي تو را به کشتن داد. براي اينکه همين قرآن مي گويد" کساني که پيمان مي بندند و پيمان خود را مي شکنند". بعداً عرض مي کنيم که اينها جزء بغاتند ولي حضرت امير المؤمنين جدلاً اينها را جزء پيمان شکنان معرفي کردند. ولي از نظر فقهي ما همه اينها جزء بغاتند. يعني کسي که در مقابل امام معصوم قيام کند که اينها همين طور بودند. ولي حضرت با اينها که بحث مي کردند نه از آن نظر بلکه از اين نظر که پيمان شکنند و آيات قرآن هم مي گويد کشتن پيمان شکنان لازم است. بعد اصحابشان فرمودند کعب هم شنيد؟ حضرت فرمودند بله کعب هم کلمات من را شنيد همان طور که در جنگ بدر کشته شدگان کفار کلمات پيغمبر را شنيدند.
  اين قسمت از نهج البلاغه را که عرض کردم اگر مي خواهيد با شرح بيشتري مطالعه کنيد کلام 72 بود که در شرح خوئي جلد پنجم صفحه ي 218، شرح ابن ابي الحديد جلد 6 صفحه 146، شرح بحراني جلد 2 صفحه 203، شرح في ظلال جلد 1 صفحه 357.
 مطالبي که ما ديروز عرض کرديم بعضي از برادران پرسيدند از کدام کتاب، مطالب از کتب فراواني بود که ما دو مورد از آنها را عرض مي کنيم. غير از شرح نهج البلاغه. يکي مروج الذهب که کتاب تاريخ بسيار مهمي است که مال مسعودي است. در مروج الذهب جلد اول صفحه 357. ممکن است چاپ ها فرق داشته باشد, عنوان اين است "ذکر الاخبار عن يوم الجمل و بدئه و ما کان فيه من الحرب". پس بنابراين در جلد اول مروج الذهب در تاريخ حضرت امير جنگ جمل را نوشته. اين عربي. ديگر تاريخ "حبيب السير"جلد اول صفحه 525 شرح مفصلي در جنگ جمل دارد. در زبان فارسي ما دو تاريخ نسبتاً مهم داريم. هر چند که نويسنده ي آنها سني هستند. يکي تاريخ حبيب السير _ سير جمع سيره است_ که چهار جلد است, فارسي و قطور و مطالب زياد تاريخي دارد. يکي هم فارسي, ده جلد تاريخ "روضة الصفا" در آنجا هم است ولي بنده آدرس را از حبيب السير به عرض شما رساندم.
 ديروز عرض کرديم که حضرت امير در بصره, بعد از پايان جنگ جمل, مردم که در مسجد جمع شدند, حضرت صعد المنبر فحمد الله و اثني عليه بعد فرمودند ايها الناس. حضرت مي خواهند مردم را روشن کنند که علت اين برخورد چه بوده؟ حضرت امير هم خيلي مکث کردند که اين جنگ واقع نشود ولي بالاخره واقع شد. پيغمبر هم خبر داده بودند از اين جنگ. در تاريخ مروج الذهب است که روزي پيغمبر زنها که نشسته بودند به زنهايشان فرمودند <أَيَّتُكُنَّ صَاحِبَةُ الْجَمَلِ الْأَدْبَبِ تَنْبَحُهَا كِلَابُ الْحَوْأَبِ> کداميک از شما زن ها سوار بر شتر پر پشمي خواهيد شد و سگ هاي حوأب به آن شتر پارس کند؟ بعد رو کردند به عايشه و فرمودند <إِيَّاكِ أَنْ تَكُونِيهَا> مبادا تو آن زن باشي. پيغمبر که درگذشتند حالا عايشه که در مکه بود رفتند برايش شتري فراهم کردند و در کجاوه او را نشاندند و بالاخره آن را با پوست هايي که تير در آنها اثر نمي کند پوشاندند تا خيلي محفوظ بماند تا بروند و به مقصد برسند. از مکه حرکت کردند به طرف بصره. مقدار زيادي از راه را که رفتند موقع اذان صبح در آنجا چند سگ حمله کردند به طرف کجاوه ي عايشه و پارس کردند. بعد يک نفر گفت <لعن الله الحوأب> لعنت کند خدا حوأب را چه سگ هايي دارند. تا گفت "حوأب" عايشه به ياد آن حديث افتاد و گفت <ردوني ردوني> گفتند چرا؟ گفت آن حديث که پيغمبر گفته بودند <أَيَّتُكُنَّ صَاحِبَةُ الْجَمَلِ الْأَدْبَبِ تَنْبَحُهَا كِلَابُ الْحَوْأَبِ> اصلاً يادم نبود. اگر اينجا حوأب باشد و اين سگ ها, پيغمبر گفته <إِيَّاكِ أَنْ تَكُونِيهَا>. من را برگردانيد. طلحه و زبير که ديدند نقشه هايشان دارد نقش بر آب مي شود. چقدر زحمت کشيدند تا عايشه را به عنوان يک پرچمي همراه کنند براي جمع کردن مردم. اين اگر برگردد که نقشه هايشان نقش بر آب مي شود. گفتند اينجا حوأب نيست, اين سگ ها مال حوأب نيست. گفت نه خير اين شخص اين طور گفته. رفتند50 نفر آدم ظاهر الصلاح پيدا کردند و به آنها پول دادند تا شهادت دهند که اينجا حوأب نيست و اين سگ ها مال حوأب نيست. در مروج الذهب است که اولين شهادت باطل در اسلام همين بود. شاهدها آمدند و شهادت دادند, براي عايشه ثابت شد که اينجا حوأب نيست و اين کلاب کلاب حوأب نيستند به راه خودشان ادامه دادند.
  مطالب زيادي در نهج البلاغه وجود دارد کساني که مي خواهند مطالعه کنند. يکي در خطبه ي 216 کساني که به بصره مي رفتند و در بين راه و آن جريان ها. البته در فيض الاسلام خطبه ي 208. شرح خوئي جلد 14 صفحه ي 170. ابن ابي الحديد جلد 11 صفحه 121. بحراني جلد 4 صفحه 50. في ظلال جلد 4 صفحه ي 280. در اينها جريان ها را در طي طريق ذکر کرده.
 براي اينکه مطلب تمام شود, حضرت براي مردم بصره مي فرمايند <أَيُّهَا النَّاسُ وَ اللَّهِ مَا قَاتَلْتُ هَؤُلَاءِ بِالْأَمْسِ إِلَّا بِآيَةٍ فِي كِتَابِ اللَّه> آيه قرآن مي گويد  وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا في‌ دينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُون<أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ عَهِدَ إِلَيَّ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ قَالَ لِي يَا عَلِيُّ لَتُقَاتِلَنَّ الْفِئَةَ الْبَاغِيَةَ وَ الْفِئَةَ النَّاكِثَةَ وَ الْفِئَةَ الْمَارِقَةَ> پيغمبر فرمودند فئه باغيه همان جنگ صفين بود فئة ناکثه همان جنگ جمل است فئه مارقه جنگ نهروان است. اين بسيار کار مهمي بود که حضرت امير انجام دادند. چون جنگيدن با مثل عايشه همسر پيغمبر و طلحه و زبير با آن سابقه کار سختي بود و فقط کار علي بود. به همين دليل فرمودند <أَيُّهَا النَّاسُ فَإِنِّي فَقَأْتُ عَيْنَ الْفِتْنَة> اي مردم من چشم فتنه را کور کردم <وَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِئَ عَلَيْهَا أَحَدٌ غَيْرِي> غير از من هيچ کسي نمي توانست اين کار را انجام دهد. واقعاً هم همين طور بود. جنگيدن با همسر پيغمبر در ميان مردم و مقدسين کار آساني نبود. چون همسر پيغمبر بود. <بَعْدَ أَنْ مَاجَ غَيْهَبُهَا> بعد از اينکه ظلمت ها موج مي زد <وَ اشْتَدَّ كَلَبُهَا> و سختي هاي شديدي بود <فَاسْأَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي> از من سؤال کنيد پيش از اينکه از ميان شما بروم. غير از حضرت امير هيچ کس اين کلمه را نگفت و هر کس هم غير از اهل بيت گفته رسوا شده. <فَوَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لَا تَسْأَلُونِي عَنْ شَيْ‌ءٍ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السَّاعَةِ> ما بين شما تا روز قيامت از هر چيز بپرسيد من جواب مي دهم <وَ لَا عَنْ فِئَةٍ تَهْدِي مِائَةً وَ تُضِلُّ مِائَةً إِلَّا أَنْبَأْتُكُمْ بِنَاعِقِهَا وَ قَائِدِهَا وَ سَائِقِهَا وَ مُنَاخِ رِكَابِهَا> اين را مطالعه کنيد خيلي جالب است. در شرح خوئي جلد 7 صفحه 69. ابن ابي الحديد جلد 7 صفحه 44. شرح بحراني جلد 2 صفحه 287. في ظلال جلد 2 صفحه 52.
  اين کلمه را در خوئي که عرض کردم مطالب زيادي نقل کرده. از جمله اين که مي گويد ابن جوزي روزي در منبر گفت <سْأَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي> از علماي عامه است. اين خيلي کلمه ي بزرگي بود. اين کلام علوي است اما دارد يک نفر از علماي عامه اين طور مي گويد. يک زني در آنجا حاضر بود که سوال کرد و گفت علي يک شب از مدينه به مدائن رفت و سلمان را غسل و تجهيز و کفن و دفن کرد. ولي عثمان در مدينه مرد. سه روز جنازه اش روي خاک بود. ولي علي براي تشييع جنازه و هيچ چيزش حاضر نشد. به آن زن گفت اگر با اجازه ي شوهرت آمدي خدا شوهرت را لعنت کند اگر بدون اجازه آمدي خدا خودت را لعنت کند و جوابي پيدا نکرد. آن زن پرسيد عايشه با اجازه ي پيغمبر به جنگ جمل آمده يا بدون اجازه؟ باز هم جواب پيدا نکرد. اين مطالب را در شرح اين خطبه مطالعه کنيد تا بقيه براي بعد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo