< فهرست دروس

درس کلام استاد ربانی

93/08/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: درآمدي بر علم ديني
د) بررسي مباني انسان شناسي علم تجربي
سخن در بررسي مباني علم جديد و تاثير آنها در ديني و غير ديني بودن علم بود. گفته شد برخي بر اين باورند که علوم جديد بر مباني مبتني است که با آموزه هاي ديني ناسازگار بوده و در نتيجه اين علوم نيز که محصول آن مباني است، با دين ناسازگار خواهد بود. تاکنون سه مبنا در اين زمينه مورد بررسي قرار گرفت که عبارت بود از: مبناي متافيزيکي، مبناي معرفت شناختي و مبناي هستي شناسي . اکنون به چهارمين مبنا يعني انسان شناسي پرداخته و تاثير آن را بر علوم جديد بررسي مي کنيم.
اومانيسم، جنبه ها و عوامل بوجود آمدن آن
در دنياي مدرنيته، انسان به گونه اي معرفي شده که با آنچه در دين بيان شده در تعارض است. و آن انديشه ‌اومانيسم يا اصالت انسان است. اومانيسم دو جنبه و ويژگي کلي دارد: جنبه معيشتي و معرفتي. از جنبه معيشتي، آنچه براي عالم مدرنيته اولويت دارد معيشت دنيوي انسان است. در اين انديشه حيات اخروي يا انکار شده و يا مورد بي توجهي قرار مي گيرد. وجه معرفتي اومانيسم نيز به اين معناست که آنچه براي رسيدن به اين مقصود لازم است تنها علم و عقل خود بنياد است و ديگر نيازي به وحي و مانند آن نيست. به عبارت ديگر علم گرايي و عقل گرايي شاخص معرفتي اومانيسم است. اومانيسم با اين دو ويژگي با دين ناسازگار است زيرا دين به بعد حيات اخروي اهميت فراواني داده تا آنجا که دنيا را مقدمه آخرت مي داند (البته دين راستين آباداني دنيا نيز مورد اهميت قرار مي دهد اما اصالت را به آخرت مي دهد). از جنبه معرفتي نيز خودبسندگي عقل و علم با ديدگاه دين منافات دارد .
با توجه به اين نکته نويسنده کتاب «تحليل ماهيت علم ديني و علم مدرن» مي گويد: علم جديد در فضايي اومانيستي شکل گرفته و از آن متاثر شده است و همين امر باعث تعارض آن با دين شده است. ايشان سپس به اين تحليل پرداخته اند که اساسا اومانيسم محصول چيست و چرا اين فکر در ميان بشر بوجود آمده است؟ وي سه عامل را براي ايجاد اي رخداد در غرب بيان مي کند:
1- انقلاب کپرنيک؛ نظريه اي در باب نجوم به وجود آمد که زمين مرکزي بطلميوسي را ابطال نمود و خورشيد مرکزي را به جاي آن نشاند . اين نظريه انقلابي را در عرصه علم بوجود آورد. در نظريه سابق گويا خورشيد و کرات ديگر بر گرد انسان که در زمين قرار دارند مي گردد و اين امر جنبه قدسي براي انسان مي دهد اما با تغيير اين فرضيه، انسان موجودي مانند ساير پديده ها شمرده شده که ديگر آن شرافت سابق را ندارد. وي مي گويد: « يکي نظريه خورشيد مرکزي در کيهان شناسي که پيامد روانشناختي آن اين بوده که انسان بر ديگر پديده هاي عالم طبيعت برتري ندارد چرا که او در مرکز عالم نيست بلکه بسان ديگر موجودات زميني بر گرد خورشيد حرکت مي کند» با بوجود آمدن اين نظريه انسان و حيات مادي او مورد نظر قرار گرفته و ديگر براي او حساب ويژه اي جدا از پديده ها باز نمي شود .
2- نظريه تکامل انواع داروين؛ اين نظريه بر خلاف نظريات سابق که انسان را موجودي داراي خلقت مستقل مي دانست، آن را فرايند تکامل تدريجي طبيعت مي داند. بر اين اساس ديگر انسان موجودي برتر از ساير موجودات نخواهد بود.
3- نظريه فرويد در حوزه روانکاوي؛ وي معتقد بود مظاهر زندگي انسان از قبيل علم، دين، فرهنگ و غيره تنها يک ريشه داشته و آن غريزه و تمايلات جنسي انسان است. انسان در دوران کودکي به خاطر محدوديت هايي که از نظر جنسي بر او تحميل مي شود، عقده هايي پيدا کرده که به پستوي ضمير ناخودآگاه او رفته و انباشت مي شود و بعدا به صورت اموري همچون دين، هنر و غيره منفجر مي شود. وي انسان را موجودي سراپا حيوان مي دانست که هر چه هست در حيات غريزي او خلاصه مي شود و اگر سخن از دين و اخلاق نيز زده است بر همين اساس تفسير مي شود.[1]
بررسي و نقد
در بررسي اين استدلال چند نکته قابل تامل است:
1- با دقت در اين استدلال گويي نوعي تناقض در آن وجود دارد زيرا وي علوم جديد را محصول اومانيسم مي داند، از آن طرف وقتي ريشه هاي اومانيسم را بررسي مي کند آن را محصول نظريات و علوم جديد مي داند. بالاخره علم محصول اومانيسم است يا اومانيسم محصول علم است ؟ لذا اين استدلال از نوعي ناسازگاري دروني برخوردار است .
سرآغاز و مطلع علم جديد را مي توان از قرن 16 به بعد دانست و از جمله نظرياتي که در اين زمينه انقلابي بوجود آورد نظريه کپرنيک است و به همين خاطر مي توان گفت انديشه اومانيسم به بعد از قرون وسطي باز مي گردد و افرادي همچون هابز، دکارت، فرانسيس بيکن از موسسين آن به شمار مي آيند. اما تاريخ غرب را ورق بزنيم و به عقب باز گرديم مي يابيم که ريشه هاي تفکر اومانيسم به دوران قبل از قرون وسطي يعني دوران باستان باز مي گردد. بنابراين هر چند اين تفکر نسبت به قرون وسطي جديد است اما چيز جديدي نبوده و سابقه آن به دوران باستان باز مي گردد. «هر کسي کو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش» غربيان گفته اند تبار ما مربوط به انديشه هاي کليسا نيست بلکه به دوران باستان باز مي گردد. معناي رنسانس نيز همين امر يعني توليدي دوباره و احياء تفکر و انديشه مي باشد.
در دوران باستان ايدئاليست ها، تفکر اومانيستي داشتند و پروتاگوراس، گورگيراس از چهره هاي شاخص ايدئاليست هاي آن دوران هستند که مي گفتند «انسان معيار همه چيز است ». لازم نيست ايدئاليست ضرورتا منکر خداوند باشد بلکه در ميان آنها موحد نيز وجود دارد که نمونه آن بارکلي است . وي براي اينکه اثبات کند ماترياليست غلط است، معتقد به ايدئاليست شد و گفت اصلا ماده اي وجود ندارد. وجود طبيعت به ذهن انديشنده وابسته است و اگر ذهني نباشد ماده اي نيست. منتهي گفت ذهن انسان نمي تواند توجيه گر همه پديده ها باشد لذا نيازمند ذهني وسيع که هميشه بيدار و هشيار است هستيم و آن همان خداست. دکارت نيز فردي مومن است و او را از معماران اومانيست مي دانند، البته او معتقد به جنبه معرفتي اومانيست بود نه جنبه معيشتي آن. وي مي گفت «مي انديشم پس هستم» و بعدها گفت اگر حرکت و بعد را به من بدهيم دنيا را مي سازم. وي هر چند متدين بود اما بعدا انديشه او مورد سوء استفاده ماترياليست ها قرار گرفت .
اما چرا تفکر اومانيسم شکل گرفت؟ اين مساله عوامل مختلفي مي تواند داشته که از جمله آنها عکس العملي در مقابل ظلمي بود که از سوي کليسا صورت مي گرفت. طبع انسان به گونه اي است که هر جا افراطي صورت گيرد در مقابل آن تفريطي شکل مي گيرد. گاه به نام خدمت به دين ظلمي به دين مي شود که مشابه ندارد. (گروه هاي تکفيري کنوني همين طور است. اگر همه ظالمان عالم را نسبت به ضربه اي که به اسلام زده اند در نظر بگيريم، هيچ کس مانند اينها به نام دين به آن ضربه نزده است ) لذا دين چوب کارهايي اشتباهي را مي خورد که در قرون وسطي صورت گرفت. کارهاي نادرستي از قبيل: تخطئه عقل و علم، مقدس شمردن معرفت هاي غير ديني، انحصار علم در نظام اسکولاستيک و مدرسي. شهيد مطهري در اين باره مي فرمايد: ريشه تعارض علم و دين را بايد در کتاب مقدس تحريف شده مسيحيان دانست، آنجا که گفته است شجره اي که حضرت آدم (ع) از آن منع شد، درخت معرفت بود. اين بود که گفتند اين چه ديني است که از ابتدا جلوي شناخت و معرفت بشر را مي گيرد در حالي که علم مطابق فطرت انسان است. اما در مقابل، اسلام آن شجره منهيه را رزائل اخلاقي دانسته و اساسا علم را معيار آزمون مي داند. بر اساس آموزه هاي قرآن کريم خداي متعال نه تنها حضرت آدم (ع) را از علم منع ننمود بلکه علم ويژه اي را به او عطا فرمود: ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها﴾[2].
نمونه ديگر از عکس العمل در مقابل جريان افراطي، پيدايش مرجئه در جهان اسلام است. اين جريان در مقابل تفکر افراطي خوارج شکل گرفت. مرجئه معتقد بودند هر کس ايمان داشته باشد اهل نجات است و عمل او تاثيري در سعادت او نخواهد داشت. در مقابل خوارج معتقد بودند اصل با عمل است و کسي که مرتکب کبيره شود از دين خارج و کافر شده است. آنان با همين شعار حضرت علي (ع) را به شهادت رساندند. در تاريخ چنين آمده: «إن عليا بينما هو يخطب يوما إذ قام إليه رجل من الخوارج فقال، يا علي: أشركت في دين اللّه الرجال و لا حكم إلّا للّه، فتنادوا من كل جانب لا حكم إلّا للّه، لا حكم إلّا للّه، فقال علي: اللّه أكبر، كلمة حق يراد بها باطل‌»[3]. متاسفانه اکنون تفکر داعشي ها، همان تفکر خوارج خصوصا فرقه ازارقه است. با مطالعه تاريخ معلوم مي شود فتنه اي که ازارقه در گذشته در جهان اسلام بوجود آورند همانند فتنه اي است که اکنون داعش به وجود مي آورد. ازارقه در حدود 13 الي 14 سال خيلي تند و خشن عمل کرده و جنايات فراواني انجام دادند. آنان منطقه اهواز و بصره و مانند آن را به تصرف خود در آورده بودند. بعدها فردي به نام «محلب» پيدا شد و آنان را تا رو مار نمود.
نمونه ديگر از اين عکس العمل، تفکر اهل حديث بود که آن قدر افراط کردند که حتي علم کلام را نيز بدعت دانستند. اگر بخواهيم ريشه اين انحرافات را جستجو کنيم بايد آن را در جدا شدن عترت از قرآن دانست و الا اين گروهها نيز قرآن مي خواندند و به وحي معتقد بودند. حضرت علي (ع) به ابن عباس فرمود: با خوارج با قرآن مناظره نکن زيرا «فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ تَقُولُ وَ يَقُولُونَ » بلکه با سنت با آنان احتجاج نما «وَ لَكِنْ حَاجِّهِمْ بِالسُّنَّةِ فَإِنَّهُمْ لَنْ يَجِدُوا عَنْهَا مَحِيصا»[4] . خود حضرت نيز به همين شيوه به محاجه خوارج پرداختند که باعث شد از 12 هزار نفر جمعيت آنها، 8 هزار نفر برگشته و مومن شوند اما 4 هزار نفر کما کان باقي ماندند. از آنها نيز در جنگ نهروان جز 9 نفر بقيه کشته شدند و همين ها متاسفانه منشا اختلافاتي شدند . اين مطلب را حضرت فرمود که از آنها جز نه نفر باقي نمانده و از شما جز نه نفر کشته نمي شود.
2- نکته ديگر اينکه خود ايشان اعتراف دارند که تاثير اين نظريه ها علمي در تفکر اومانيستي جنبه روانشناختي دارد و در نتيجه مي توان از آنها اجتناب نمود. زيرا در اين صورت ملازمه منطقي بين آنها برقرار نيست. تاثير رواني نيز ناشي از ضعف است مانند اينکه در انتخاب رئيس جمهور گفته شود فلاني بهترين منبري کشور است در حالي که ملازمه بين منبري بودن و اين مسئوليت نيست. يا گفته شود چون فلاني در ورزش مدال طلا آورده است پس مي تواند در فلان پست نيز خوب عمل کند. يا فردي بگويد من بهترين فيزيک دان هستم زيرا مي توانم 20 نوشابه را يکجا بخورم. در اين تاثير ها خرد نقش نداشته و ميان اين کارها و ادعايي که مي شود رابطه منطقي وجود ندارد.[5] بنابراين اگر فرض بگيريم نسل انسان از ميمون بوجود آمده باشد باز دليل بر آن نيست که مقام او کاهش يافته است. مگر نه اين است که انسان در آغاز نطفه اي پست و آلوده و در انتها جيفه اي بدبو و گنديده است، آيا اين امر مقام انسانيت را کم مي کند؟ حضرت علي (ع) فرمود: «عَجِبْتُ لِلْمُتَكَبِّرِ الَّذِي كَانَ بِالْأَمْسِ نُطْفَةً وَ يَكُونُ غَداً جِيفَة»[6]. آنچه بر انسانيت انسان تاثير گذار است تقوا و ايمان است فرمود: ﴿يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى‌ وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُم﴾[7]
اما درباره سخن فرويد، هر چند تاثير منطقي بر ارزشي و غير ارزشي بودن علم دارد اما نظريه اي است که اکثريت عالمان آن را مردود دانسته اند، حتي شاگرد ايشان يونگ که روانشناس صاحب نامي است در مقابل او ايستاده و مي گويد: ما دو ضمير خود آگاه و ناخودآگاه داريم و اين گونه نيست که ضمير ناخودآگاه بايگاني عقده هاي واپس زده ضمير خودآگاه باشد بلکه روان ناخودآگاه خود يک اصل است. يونگ در اتريش کلينيکي باليني داشت و بيماران فراواني را معالجه مي نمود و افراد زيادي نوبت گرفته و به نزد وي مي رفتند. وي بعدها مي گويد: من در طي اين مدت طولاني به اين نکته رسيده ام که افراد در سن 35 سالگي دچار خلا و بحران روحي مي شوند و آن بحران به خاطر بي ديني است. لذا آنهايي که دين دارند کمتر دچار اين خلا رواني مي شوند. [8]
3- نکته سوم آن است که بر فرض پذيرش سخن شما، تاثيري که اومانيسم در عالم جديد، در جوهره و ذات علوم نيست زيرا ذات علم کشف از واقع است و نسبت به اين امور لابشرط است، البته برخي از حواشي آن تاثير مي پذيرد. در حقيقت بايد گفت علم تجربي از دو بخش ذاتيات و عرضيات تشکيل شده و اگر انديشه هايي مانند اومانيست در آن اثر بگذارد در عرضيات بوده و قابل تفکيک است.



[1] تحلیل هویت علم دینی و علم مدرن، قراملکی، ص132-135.
[3] الملل و النحل، شهرستانی، ج1، ص 135، ط: الشریف الرضی.
[5] در این زمینه رجوع شود به کتاب «دین و نگرش نوین»، نوشته والتر استیس و کتاب «علم و دین» ایان باربور.
[6] نهج البلاغه، سید رضی، ح121، ص491، ط: هجرت.
[8] کتاب دین پژوهی در دو جلد، مقالات دایره المعارف دین نوشته میر چاالیاده را جمع نموده و کتاب مناسبی در این زمینه برای مطالعه است . .

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo