< فهرست دروس

دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

90/06/23

بسم الله الرحمن الرحیم

 دروس فلسفه‌ي فـرهنگ ـ 8
 
 در جلسه‌ي پيش، بعضي از دوستان مطالب و نكته‌هايي با توجه به نقد بنده از تعريف استاد مصباح بيان كردند كه به دليل پايان يافتن زمان جلسه، بحث درباره‌ي آنها به اين جلسه موكول شد.
 در آن جلسه، جناب آقاي ذوعلم فرمودند كه مقايسه‌ي مطالب استاد مصباح و استاد مطهري چندان بجا نيست؛ زيرا آقاي مصباح درباره‌ي لايه‌ها و سطوح فرهنگ بحث كرده، اما شهيد مطهري به لايه‌هايي از سطوح دين يا مكتب توجه نموده است و اين دو موضوع، دو مقوله‌ي مستقل و متفاوت از هم هستند. ايشان افزودند: اگر چينش مطالب آقاي مصباح را تغيير دهيم، شايد مطالب شكل ديگري پيدا كند؛ براي مثال نخست مطلب چهارم آورده شود و بعد مطالب ماقبل آن. به سخن ديگر اگر درباره‌ي مطالب ايشان به شكل معكوس بحث كنيم، شايد نتيجه تغيير كند. نكته ديگري كه آقاي ذوعلم مطرح كردند اين بود كه آقاي مصباح دو تعريف براي فرهنگ مطرح كرده‌اند؛ فرهنگ به معناي عام و فرهنگ به معناي خاص.
 پس از آن، ايشان فرمودند كه غربي‌ها هم با تعبيري نزديك به تعريف تفصيلي استاد مصباح از فرهنگ، اين مقوله را تعريف كرده‌اند. همچنين افزودند: يك نكته‌ي مثبت در تعريف جناب آقاي مصباح هست و آن اينكه ايشان فرهنگ را از بحث رفتارهاي محض بيرون آورده و گفته‌ است كه رفتارها مبتني هستند بر گرايش‌ها و ارزش‌ها و اگر بنا باشد فرهنگ را در يك جامعه مطالعه يا مهندسي كنيم، بايد كار را از اصلاح شناخت‌ها و باورها، كه زيرساخت است، آغاز كنيم. (در تعريف آقاي جعفري هم، بخشي از فرهنگ زيرساخت، و بخش ديگر روساخت قلمداد شده است). افزون بر آنچه گفته شد، آقاي ذوعلم پيشنهاد فرمودند كه نقدها را به دو دسته‌ي مبنايي و غيرمبنايي تقسيم كنيم.
 اشكالي كه ايشان مطرح فرمودند اين بود كه در فرهنگ غرب، برهنگي جزئي از فرهنگ است، اما برهنگي و بي‌حجابي هرگز مقوله‌اي مثبت و ارزشي نيست. نكته‌ي ديگر اين است كه برهنگي و بي‌حجابي موجود در فرهنگ غربي با برهنگي حيوان تفاوت بسياري دارد. افزون بر اين، در بعضي از فرهنگ‌ها اموري مطرح است كه از جنس تظاهرات وجودي و رفتارهاي حيواني هستند؛ بنابراين لزوماً هر آنچه در جامعه‌اي فرهنگ قلمداد مي‌شود انسان را از حيوان جدا نمي‌كند.
 منظور آقاي ذوعلم اين بوده است كه برهنگي و بي‌حجابي مطلق نيست، بلكه حدود آن در بين ملت‌هاي گوناگون تفاوت مي‌كند؛ در غرب هم مطلق برهنگي جزء فرهنگ نيست. اين در حالي است كه حيوان در رفتار چنين است.
 در پاسخ به اشكالات آقاي ذوعلم بايد بگويم كه آقاي جمشيدي بين تعريف استاد مصباح و استاد مطهري تنظير كرده‌اند. آقاي مطهري مكتب يا دين را به دو لايه‌ي جهان‌بيني و ايدئولوژي يا باورها، بايدها و شايدها طبقه‌بندي نمود و آقاي مصباح فرهنگ را. براساس اين ديدگاه كه دين يكي از اجزاي فرهنگ است و هر جزئي از فرهنگ مي‌تواند هويت كل فرهنگ را داشته باشد، اگر فرهنگ چندلايه تلقي شود، دين هم چندلايه خواهد بود. افزون بر آن، براساس اين ديدگاه كه فرهنگ مولود دين است، مي‌توان گفت كه همان‌گونه كه دين چندلايه است فرهنگ هم بايد چندلايه باشد. اين از باب تنظير و تشبيه است و در عين حال پيوند وثيقي بين فرهنگ و دين وجود دارد و شباهت آنها هم بسيار زياد است. اما به اين نكته بايد توجه شود كه به رغم اين تنظير و تشبيه و شباهتي كه بين دين و فرهنگ ـ دست‌كم از اين رو كه هر دو چندلايه هستند و لايه‌هاي آنها مانند هم است ـ وجود دارد، بسته به اينكه ما چه تعريفي از دين و فرهنگ ارائه كنيم، ممكن است تفاوت ميان دين و فرهنگ زياد شود و حتي در همين لايه‌بندي هم بين دين و فرهنگ همساني وجود نداشته باشد. نكته‌ي ديگري كه درباره‌ي اين تنظير بايد مد نظر قرار گيرد اين است كه دين و فرهنگ نبايد به هم تحليل شوند؛ يعني نه دين به حد فرهنگ فروكاسته شود و نه فرهنگ به حد دين فرآورده شود. از اين نكته آشكار مي‌شود كه دين و فرهنگ دو مقوله‌ي مستقل از يكديگر هستند؛ اگرچه براساس هر دو نظري كه بيان شد، عده‌اي تصور مي‌كنند كه فرهنگ مولود دين است (البته ما به اين ديدگاه متمايل هستيم) و عده‌اي ديگر دين را بخشي از فرهنگ و ساخته‌ي آن مي‌دانند. به نظر مي‌رسد كه اين ديدگاه در بين فيلسوفان دين و به‌ويژه فيلسوفان ديني كه چندان به اديان وحياني باور ندارند مطرح باشد، اما حتي در بين فيلسوفان دين موحد هم چنين نگرشي مشاهده مي‌شود؛ براي نمونه جان هيك اين موضوع را به طور مفصل در كتاب‌هاي خود توضيح داده و تفاوت بين اديان را ناشي از تفاوت مولِد و زادگاه فرهنگي آنها دانسته است. او چنين اظهار كرده است كه چون اديان در بستر فرهنگ‌هاي متفاوتي متولد مي‌شوند، نه اصحاب اديان در اين مقصر هستند كه اديان گوناگوني را انتخاب مي‌كنند و نه اصحاب فرهنگ‌هاي متفاوت مي‌توانند هر ديني را انتخاب كنند. هر فردي در بستر هر فرهنگي، دين متناسب با آن فرهنگ يا زاده و مولود آن فرهنگ را انتخاب مي‌كند؛ در نتيجه به ناچار بايد پلوراليسم ديني را بپذيريم و آن را حق بدانيم.
 با توجه به آنچه گفته شد، نگرش آقاي جمشيدي در اينكه دين و فرهنگ دو مقوله‌ي جدا از هم هستند نگرش درستي است. ايشان نگفتند كه آقاي مصباح همان مطلب آقاي مطهري را بيان كرده است، ولي تنظير كردند كه بين اين دو شباهت وجود دارد و مبناي آن هم اين است كه براساس هريك از دو نظري كه اشاره شد، اگر اين دو مقوله را بررسي كنيم طبعاً شبيه به هم هستند.
 درباره‌ي موضوع تغيير چينش مطالب آقاي مصباح هم بايد بگويم تعريف اولي كه ايشان مطرح كرده‌اند، چه از نظر تاريخي، مقدم بر همه‌ي اظهاراتشان درباره‌ي فرهنگ باشد و چه متأخر، تقريباً در كل عبارات ايشان كامل‌ترين تعريف است. تعبير ايشان در آن عبارت كاملاً تعريف‌واره است؛ زيرا ايشان فرموده‌اند: «فرهنگ عبارت است از مجموعه‌ي مايه‌هايي كه رفتار او [انسان] را از رفتار حيوانات مشخص و ممتاز مي‌سازد». اين در حالي است كه تعابير ديگر ايشان در تعريف فرهنگ به اندازه‌ي اين تعريف رسا نيست.
 آقاي مصباح در اين عبارت، فرهنگ را براساس موضوع يا مسائل و كاركرد آن تعريف كرده و براساس ظاهر واژه‌هاي به كار رفته در آن، اين مقوله را از سنخ رفتار انگاشته‌ است كه رفتار انسان را از رفتار حيوانات مشخص و ممتاز مي‌سازد. اما چون ايشان در همين عبارت رفتار را مبتني بر مايه‌ها دانسته است، مي‌توانيم بگوييم از نظر اين استاد گرانقدر، ذات فرهنگ مايه‌هاست نه رفتار. با چنين رويكردي مي‌توانيم از ديدگاه و تعريف استاد مصباح دفاع كنيم و بگوييم ايشان فرهنگ را فقط به رفتار فرو نمي‌كاهد. مطالب بعدي كه در آنها، استاد مصباح لايه‌هاي فرهنگ را برشمرده است نشان مي‌دهند كه ايشان فرهنگ را اعم از رفتار مي‌دانند. به كار رفتن واژه‌ي مجموعه در تعريف فرهنگ هم به مركب‌بودن مقوله‌ي فرهنگ در نظر ايشان اشاره مي‌كند؛ زيرا اين واژه بر مجموع بودن دلالت نمي‌كند، ولي مطالب ديگري كه استاد مصباح بعدها مطرح كرده از توجه ايشان به اين موضوع كه فرهنگ مجموعه‌اي منسجم و سازوار است حكايت مي‌كند. بنابراين كلمه‌ي مجموعه را در اينجا بايد به معناي منظومه اخذ كرده باشيم.
 من فكر مي‌كنم اگر چينش را تغيير بدهيم در اصل قضيه تغيير ايجاد نمي‌شود؛ زيرا مطالبي كه از ايشان نقل كرديم عبارت بودند از: تعريف فرهنگ، بخش‌هاي فرهنگ و اينكه فرهنگ يك كل مركب از اجزاي سه‌گانه است، و در تعريف دوم هم فرهنگ براساس كاركردش معرفي شد.
 ايشان براي فرهنگ معناي عام هم قائل هستند كه علوم را هم شامل مي‌شود. اگر ما جاي عبارت‌ها را تغيير دهيم و به فرض عبارت چهارم را اول بياوريم، چيزي تغيير نمي‌كند؛ چون درست است كه ذيل تعريف اول اشكالاتي وارد شد و مواردي كه احتمال داده مي‌شد پاسخ داشته باشد بيان گرديد ـ براي نمونه اين اشكال وارد شد كه فرهنگ به رفتار فروكاسته شده است ـ ، اما در پاسخ گفته شد كه مي‌شود با توجه به مطالب ديگر ايشان، بن‌مايه‌ها را زيرساخت فرهنگ و ذات آن تلقي كرد و رفتارها را تظاهرات آن.
 پيش از اين به واژه‌ي مجموعه هم اشاره و گفته شد كه اين واژه به معناي انسجام نيست، ولي با توجه به توضيحات ديگر ايشان مي‌توان آن را به همان معنا هم در نظر گرفت. با اين حال در كل اشكالات اساسي وارد بر تعريف استاد مصباح مرتفع نمي‌شود؛ براي مثال اين اشكال كه تعريف ايشان را مي‌توان درباره‌ي مقوله‌هاي ديگر همچون دين هم به كار برد، با اين احتمال‌ها و توجه به توضيحات ديگر ايشان نمي‌توان پاسخ داد؛ از همين‌روست كه مي‌گويم اشكالات اساسي با تغيير چيدمان رفع نمي‌شود.
 نكته‌ي ديگر اين است كه گرچه ما مي‌توانيم فرهنگ را يك بار به معناي بسيار گسترده به كار بريم، ـ آن‌چنان كه در تعريف چهارم استاد مصباح آمده و آن را در برگيرنده‌ي همه‌ي علوم، از جمله فناوري‌ها و ارزش‌هاي اساسي حيات بشر مثل دين دانسته‌اند ـ اما منظور از فرهنگ در فرهنگ‌پژوهي اين نيست؛ يعني زماني كه صاحب‌نظران و فيلسوفان فرهنگ درباره‌ي اين مقوله سخن مي‌گويند، نمي‌خواهند درباره‌ي رياضيات يا فناوري بحث كنند، بلكه در كلام آنها، فرهنگ به معناي زيست‌جهان جمعي طيفي از انسان‌ها در يك بازه‌ي زماني و منطقه‌ي زميني است. اين اختلاف‌نظرها از آنجا ناشي مي‌شود كه معاني لغوي فرهنگ متعدد است، گرچه به معناي اصطلاحي، فرهنگ يكي بيشتر نيست؛ از اين‌رو فرهنگ بالمعني الاعم و بالمعني الاخص معنا ندارد، ولي معناي اصطلاحي فرهنگ ممكن است اخص و محدود باشد. اين در حالي است كه معناي لغوي آن مي‌تواند اعم يا اخص باشد؛ براي نمونه فرهنگ به معناي فرهيختگي از معناي مصطلح فرهنگ هم محدودتر است، اما فرهنگ به معناي آداب و رسوم، علم و فناوري و دين يكي از معناهاي لغوي اعم فرهنگ به شمار مي‌آيد. منظور بنده از اين اشكال آن بود كه استاد مصباح مي‌بايست معناي اصطلاحي فرهنگ را تعريف مي‌نمود؛ كاري كه در تعريف نخست ايشان رعايت شد (البته همان‌گونه كه بيان گرديد، بر اين تعريف هم اشكالاتي وارد است)، اما در تعريف چهارم، معناي لغوي فرهنگ مطرح گرديده است.
 اين اشكال نيز مطرح شد كه در تعريف اول، كه مقدم بر تعاريف ديگر استاد مصباح است، فرهنگ به حد رفتار فروكاسته مي‌شود، ولي آنجا كه بخش‌هاي فرهنگ مطرح مي‌گردد، براساس قواعد زباني بايد بپذيريم كه ايشان ديدگاه خود را تفصيل داده و عادات، رسوم و رفتارها را لايه‌اي از فرهنگ تلقي كرده است. براساس تعريف دوم، مي‌توان تعريف نخست را چنين توجيه كرد كه فرهنگ رفتار نيست، بلكه واژه‌ي مايه‌ها، كه به بينش‌ها و ارزش‌ها اشاره مي‌كند، معرف فرهنگ است. اما اگر تعريف چهارم ايشان را هم در نظر بگيريم كه براساس آن، انواع علوم هم جزئي از فرهنگ هستند، بايد چنين دست به توجيه بزنيم كه افزون بر بينش، دانش انسان نيز مي‌تواند بر رفتار انسان اثر گذارد، و درنتيجه رفتارهاي او را از رفتارهاي حيواني، كه فاقد بينش و دانش است، متفاوت سازد. با وجود چنين توجيهاتي، اين اشكال همچنان وارد است كه استاد مصباح رفتار را هم بخشي از فرهنگ دانسته، ولي در اين عبارت رفتار نتيجه‌ي فرهنگ، كه همان مايه‌هاست، تلقي شده است.
 همان‌گونه كه پيش از اين تكرار شد، كاركرد فرهنگ در نظر آقاي مصباح جداسازي رفتار آدمي از حيوان است، اما نگاهي به فرهنگ‌هاي موجود در جهان، نادرستي اين ديدگاه را نشان مي‌دهد؛ زيرا در بعضي از فرهنگ‌ها، رفتارهايي وجود دارد كه كاملاً حيواني هستد. اين رفتارها از بن‌مايه‌هايي ناشي مي‌شوند كه داني هستند؛ براي مثال بن‌مايه‌ي اصالت لذت سبب مي‌شود رفتارهاي حيواني تشديد گردد. در غرب كنوني رفتارهاي حيواني ناشي از مبنايي به نام اصالت لذت، حتي انسان‌ها را در مرتبه‌اي داني‌تر از حيوانات قرار داده است؛ براي نمونه شهوت‌راني بعضي از انسان‌ها در غرب به اندازه‌اي است كه حيوانات هم به پاي آنها نمي‌رسند؛ بنابراين لزوماً فرهنگ عبارت از مايه‌هايي نيست كه سبب جدايي و تمايز رفتار انسان از رفتار حيوان شود، بلكه بعضي از بن‌مايه‌هاي متعالي، رفتار انسان را متعالي و از رفتار حيوان، كه متداني است، جدا مي‌كند. اگر استاد مصباح كاركرد فرهنگ متعالي را متمايز ساختن رفتار انسان از حيوان مي‌دانست، اين اشكال بر تعريف ايشان وارد نبود، اما در عبارت يادشده، مطلق فرهنگ مدنظر بوده است.
 آقاي ذوعلم: يك وقت بحث، هستي‌شناختي است و يك وقت ارزش‌شناختي. بحث استاد مصباح درباره‌ي كاركرد فرهنگ ـ و اينكه رفتار انسان را از حيوان متمايز مي‌كند ـ بحثي ارزش‌شناختي نيست؛ يعني از ارزش‌هاي حيواني و انساني سخن نمي‌گويد. منظور ايشان در اين عبارت، مايه‌هاي فرهنگي رفتار انسان است كه حتي در لذت‌گرايي او هم نمود دارد و سبب مي‌شود رفتارهاي او از رفتارهاي حيوان متمايز گردد؛ بر اين اساس، حتي لذت‌گرايي انسان غير از لذت‌گرايي حيواني است كه مايه‌هاي غريزي دارد. برهنگي حيواني نيز ناشي از غريزه و طبع اوست، اما برهنگي انسان، برهنگي فرهنگي است. منظور من در جلسه‌ي پيش همين بود كه انسان برهنه اصلاً مثل حيوان برهنه نيست؛ در واقع از نظر وجودشناختي، رفتار انسان و حيوان از يكديگر متمايز است، حتي اگر منحط‌ترين رفتار او باشد؛ زيرا از مايه‌هاي فرهنگي او ناشي مي‌شود، ولي اين فرهنگ از نوع فرهنگ منحط است.
 استاد رشاد: منظور من از آنچه گفتم، اين نبود كه رفتارهاي داني انسان فرهنگي نيست، بلكه ايراد من به واژه‌ي «تمايز» است كه متفاوت بودن معنا مي‌شود؛ متفاوت بودن لزوماً دالّ بر برتر بودن نيست، اما ممتاز بودن مي‌تواند به معناي متعالي‌بودن باشد. گر چه رفتار حيوان از طبيعت او ناشي مي‌شود و رفتار انسان از بن‌مايه‌هاي جهان‌شناختي و ارزش‌شناسانه‌ي او. در بيرون و ظاهر اين‌گونه رفتارها گاه يكسان هستند؛ بنابراين گاه فرهنگ رفتار انسان را از حيوان متمايز نمي‌كند؟ در واقع اشكال من به تعريف استاد مصباح به منشأ رفتارها مربوط نمي‌شود، بلكه مي‌گويم گاه رفتارهاي حيواني و انساني يكي است.
 آقاي مصباح در مقام تعريف پيشيني نبوده است تا بگوييم آنچه بيان شد، تعريف فرهنگ مطلوب بوده است. زماني كه جهتِ تعريف پسيني است، بايد فرهنگ به گونه‌اي تعريف شود كه فرهنگ‌هاي منحط را هم شامل گردد. بر اين اساس اگر واژه‌ي مايه‌ها در تعريف ايشان را معرّف همه‌ي فرهنگ‌ها بدانيم، بايد به اين نكته توجه كنيم كه بعضي از فرهنگ‌ها منشأ رفتارهايي هستند كه هيچ تفاوتي با رفتار حيواني ندارند و بسا گاهي از نظر حيوانيت و توحش از رفتارهاي حيوانات هم قبيح‌تر باشند. پس به نظر ما فرهنگ همواره سبب نمي‌شود كه رفتار انسان، غيرحيواني شود.
 آقاي علي‌اكبري: به نظرم براي خارج‌شدن از اين تعارض‌ها و اشكالات در تعريف فرهنگ بهتر است الگويي را در سير توسعه‌ي مفهوم فرهنگ ارائه كنيم؛ يعني نخست معاني حداقلي و مبهم اوليه را بيان نماييم و بعد مفاهيم توسعه‌يافته‌تر را به ترتيب شرح دهيم. چنين الگويي افزون بر رفع اشكالات موجود، در انتخاب يك تعريف جامع و مانع هم به ما كمك مي‌كند. براي اين منظور، مي‌توان ابتدا حداقلي از تعريف فرهنگ بيان كرد كه براي مثال همان وجه تمايز انسان و حيوان به صورت كاملاً مبهم است، مرحله‌ي بالاتر از آن، جنبه‌ي امتياز انسان بر حيوان است، بعد ممكن است بر بينش‌ها به منزله‌ي اساس و هسته‌ي اصلي شكل‌گيري فرهنگ تأكيد شود، در مرحله‌ي بالاتر ممكن است ارزش‌ها به بينش‌ها افزوده شوند، در سطح بعدي گرايش‌ها و تمايلات هم در اين دايره قرار مي‌گيرند، بعد در مرحله‌ي بالاتر بعضي‌ها مطلق رفتار را در مفهوم فرهنگ وارد مي‌كنند، در حالت توسعه‌يافته‌تر هم دانش برآمده و شكل‌گرفته‌ي بشر در دايره‌ي فرهنگ قرار مي‌گيرد، يك مقدار فراتر و متفاوت‌تر از دانش، بحث هنر، خلاقيت‌ها و اختراعات است كه عده‌اي آنها را در زمره‌ي فرهنگ مي‌آورند، شكل خيلي توسعه‌يافته‌تر هم در برگيرنده‌ي مطلق معنويت است (چه معنويت مثبت كه نورانيتي را براي انسان‌ها ايجاد مي‌كند و چه معنويت منفي كه انسان را به سمت ظلمت و شيطانيت مي‌برد). براي ارائه‌ي چنين الگويي بايد همه‌ي تعاريفي را كه بزرگان ما مطرح كرده‌اند استخراج كرد و گستره‌ي مفهومي آنها را مشخص نمود. در صورتي كه اين روش به كار گرفته شود، ملاك و معياري فراهم مي‌شود كه به كمك آن مي‌توان ارزيابي خوبي از مجموعه‌ي تعاريف مطرح شده انجام داد.
 استاد رشاد: البته فرمايش حضرتعالي تا حدي به نكته‌ي اول جناب آقاي ذوعلم نزديك مي‌شود كه فرمودند در چينش مطالب به ترتيبي جلو بياييم كه هم بحث شفاف ‌شود و هم چه بسا بعضي از اشكالات نيز رفع گردد. اين الگو هرچند ممكن است در حل اين مسئله به ما كمك زيادي نكند، ولي پيشنهاد خوبي است كه ما يا فرهنگ را سه لايه بكنيم يا مضيّق و موسع يا در تحليل بگوييم كه فلان انديشمند در حد دايره‌ي اول، تعريف خود از فرهنگ را مطرح كرده است و ديگري در حد دايره‌ي دوم. اين شيوه اگرچه در رفع اشكال از فرمايش آقاي مصباح تأثيري ندارد، به ما كمك مي‌كند به تبيين روشن و روان از فرهنگ و همين‌طور تطبيق و طبقه‌بندي تعريف‌ها دست زنيم و مشخص كنيم كه هر تعريفي در كدام دايره از فرهنگ مي‌گنجد؛ براي مثال يك دايره‌ي مضيقي داريم كه در آن، به رفتارهاي عادت و سنت‌شده در جامعه فرهنگ مي‌گويند، اما عده‌اي ديگر دايره‌اي وسيع‌تر در نظر مي‌گيرند و مطلق باورها را فرهنگ مي‌نامند. وسيع‌ترين دايره هم كه معناي لغوي و حداكثري فرهنگ است، علوم، رياضيات، فناوري و ... را در برمي‌گيرد.
 آقاي نادري: بحثي در مورد مشكلات تعريف فرهنگ مطرح است با نام بحث جزء به كل. براساس اين بحث، فرهنگ را به صورت كل وسيعي نگاه مي‌كنيم كه خودمان جزء و بخشي از آن هستيم. همه‌ي مسائل و مشكلاتي هم كه در تعريف فرهنگ پيش مي‌آيد به دليل اين است كه لايه‌ها و اضلاع اين تعاريف مشخص نيستند يا اينكه فقط بخشي از آنها مشخص‌اند. پيشنهادي كه طراحان اين بحث مي‌دهند اين است كه تعاريف در سه طبقه‌بندي قرار ‌گيرند؛ زيرا بعضي از تعاريف عام‌گرا هستند؛ يعني همه چيز را فرهنگ تلقي مي‌كنند. در اين تعاريف مرز مشخصي بين اقتصاد، سياست، فنّاوري و فرهنگ وجود ندارد. بعضي ديگر از تعاريف خاص‌گرا هستند. سير تكاملي فرهنگ، يعني تجربه‌ي بشر از نظر فرهنگ‌شناسي و فرهنگ‌پژوهي از آغاز تا كنون اثبات كرده است كه ما بايد نگاهي كل‌گرايانه به فرهنگ داشته باشيم. نگاه كل‌گرايانه لزوماً به معناي نگاه عام‌گرايانه نيست. در نگاه كل‌گرايانه، ما بايد ضمن اينكه لايه‌ها و اجزا، تقدم و تأخر هركدام و رابطه‌ي علت و معلولي آنها را مشخص مي‌نماييم، وجه تمايز كليت به‌دست آمده را از تك‌تك اجزا معلوم كنيم و به پرسش‌هايي مانند اين پرسش كه وجه تمايز فرهنگ از اقتصاد چيست، پاسخ دهيم. اگر اين كار را انجام بدهيم و يك نگاه كل‌گرايانه به فرهنگ داشته باشيم و از حوزه‌ي جهان‌بيني، باورهاي بنيادين و بينش‌ها به سمت باورها، نگرش‌ها، دكترين‌ها و گرايش‌ها برويم، تا به رفتارهاي عيني برسيم، در جاهايي پارادايم‌ها را مي‌بينيم كه در اين بين قرار مي‌گيرند و درحقيقت مرز بين فرهنگ هستند. دو نوع پارادايم داريم، يكي پارادايم‌هاي اجتماعي و ديگري پارادايم‌هاي شناختي. اقتصاد در هر جامعه‌اي يك سلسله قالب‌هاي فكري دارد كه رفتار را مي‌سازد كه اين وجه از اقتصاد را داخل تعريف كل‌گرايانه‌ي فرهنگ قرار مي‌دهند و تجلي محض رفتار اقتصادي مي‌شود اقتصاد. كما اينكه بعد متذكر مي‌شود كه توجه داشته باشيد ما در قرن بيست‌ويكم زندگي مي‌كنيم، صد سال پيش بسياري از اين دانش‌هايي كه الان هست وجود نداشت؛ و دويست سال ديگر نگاهي مثل آنچه ما الان نسبت به معارف توليدشده در گذشته داريم، مطرح خواهد بود.
 آقاي خزائي: اگر بپذيريم كه فرهنگ آموختني است، همان آموزندگي كه براي انسان وجود دارد براي حيوان هم مي‌تواند مطرح باشد؛ يعني به حيوان بياموزيم كه عكس‌العمل خاصي در مقابل رفتار خاصي داشته باشد؛ براي مثال همان‌گونه كه ما به كودك آموزش مي‌دهيم كه به بزرگترها سلام كند، مي‌توانيم حيواناتي همچون طوطي را هم آموزش دهيم تا سلام كنند؛ بنابراين فرهنگ، رفتار انسان را از حيوان متمايز نمي‌كند.
 آقاي نادري: اگر همين را ملاك تمايز فرهنگ قرار بدهيم اشتباه است؛ چون در حال حاضر به ميمون‌ها آموزش مي‌دهند؛ البته درست است كه كيفيت اين نوع آموزش پايين است، ولي باعث رفتارهاي مشخصي از سوي آنها مي‌شود.
 استاد رشاد: نكته‌ي مهمي كه در اينجا بايد به آن توجه شود اين است كه حيوان نمي‌آموزد، بلكه تقليد مي‌كند؛ يعني دركي از كاري كه انجام مي‌دهد ندارد.
 در اينجا براي طبقه‌بندي و شفاف كردن تعاريف، دو ملاك پيشنهاد شد:
 1. براساس تضيق و توسعه‌ي دايره‌ي اطلاق فرهنگ پيش رويم و ببينيم چند رده تعريف مي‌توانيم براي فرهنگ بسازيم؛
 2. اركاني كه فرهنگ را مي‌سازند در نظر بگيريم. بعضي از اين اركان، براي مثال اقتصاد ـ كه آقاي نادري به آن اشاره كردند ـ دو هويت دارند؛ يعني گاه جزئي از فرهنگ به شمار مي‌آيند و گاه به طور مستقل در نظر گرفته مي‌شوند. براساس فرمايش آقاي نادري ما بايد براي اين اجزاء دو تعريف ارائه كنيم؛ زيرا هر يك از آنها در آن مقام كه جزئي از فرهنگ است يك تعريف دارد و در مقامي ديگر، كه جزء فرهنگ نيست، تلقي و تعريفي ديگر؛ بنابراين نبايد اين دو مقامِ اجزاي فرهنگ با هم خلط شوند.
 همان‌گونه كه در جلسه‌ي پيش گفته شد، تعريف آقاي مصباح از فرهنگ را مي‌توان تعريف دين و يا حتي هر جزء ديگري از فرهنگ دانست (البته بايد اين نكته را يادآوري كنم كه براساس نگرش بنده،‌ دين جزئي از فرهنگ نيست). در اين صورت اجزاي فرهنگ هم، كلي تلقي مي‌شوند كه داراي اجزايي هستند و از اين نظر به فرهنگ شباهت پيدا مي‌كنند.
 آقاي نادري: بحث كيفيت و كميت دين و فرهنگ را هم اگر درنظر بگيريم مشكل حل مي‌شود. نسبت دين با فرهنگ اين است كه دين فرهنگ‌ساز است و اين بسيار اهميت دارد. درست است كه در اين نگاه بخشي از فرهنگ قرار مي‌گيرد، درواقع منبع فرهنگ است نه معلول آن. براي مثال فرض كنيد كه يكي از پيامبران در فرهنگي خاص به بعثت مي‌رسد، اما همين پيامبر براساس فرهنگ زمينه، فرهنگ جديدي را مي‌سازد؛ يعني بعضي از بسترها، عقايد و باورها را تغيير مي‌دهد، بعضي‌ها را تثبيت مي‌كند، و يك سلسله عقايد جديد مطرح مي‌كند و اين‌گونه است كه دين به وجود مي‌آيد، اما دين موتور فرهنگ است نه معلول آن. انسان، به دليل انسان بودن، زبان و انديشه دارد و فكر مي‌كند، اما دين بعضي از قالب‌ها را تغيير مي‌دهد و بعضي ديگر را هم تأييد مي‌كند، بنابراين در تمايز بين دين و فرهنگ نسبت اين دو و اينكه‌ آيا دين معلول و فرآورده‌ي فرهنگ است يا سازنده‌ي آن بسيار مهم است.
 استاد رشاد: از آنجا كه ما دين را فرآورده‌ي فرهنگ نمي‌دانيم، اصلاً آن را جزئي از فرهنگ قلمداد نمي‌كنيم. اگر دين منبع و منشأ شود، ديگر فرآورده و محصول و حتي جزء نيست، بلكه براساس اين ديدگاه، فرهنگ از اجزايي پديد مي‌آيد كه تحت تأثير دين است.
 آقاي نادري: اگر لايه‌هاي فرهنگ مشخص شود، اين موضوع آشكار مي‌گردد كه در هسته‌ي مركزي و در ميان منابع سازنده‌ي آن، دين حضور دارد؛ زيرا دين يك رابطه‌ي علت و معلولي با فرهنگ برقرار مي‌كند؛ يعني علت اوليه و سازنده‌ي فرهنگ است؛ البته اين علت‌ها فقط به دين خلاصه نمي‌شوند.
 استاد رشاد: در جلسه‌ي گذشته آقاي مؤمني مسئله‌اي را مطرح كردند كه به نوعي دفاع از اين بود كه فرهنگ و حتي دين در اخلاق و رفتار خلاصه يا به آن فروكاسته مي‌شود. اگر منظور ايشان چنين موضوعي باشد، بايد بگويم كه اين سخن درست نيست. اگر دين عبارت باشد از مجموعه‌اي كه بخشي از آن هم رفتارهاست، باز دين به رفتار فروكاسته نمي‌شود. دين هم در برگيرنده‌ي رفتارهايي است، كه بجاست از آنها با عنوان مناسك ياد كنيم، و هم سازنده‌ي رفتار. به سخن واضح‌تر، دوگونه رفتار از انسان سر مي‌زند؛ يكي جزء دين است و ديگري نتيجه‌ي دين. نماز خواندن جزئي از دين است و بنابراين مناسك تلقي مي‌شود، اما رفتار منصفانه‌ي ما جزئي از دين نيست، بلكه منشأ آن دين است. در نتيجه مي‌توانيم بگوييم كه دين مطلقاً به رفتار فروكاسته نمي‌شود، بلكه رفتار را مي‌سازد و اگر از روي تسامح بگوييم كه رفتارهايي هستند كه جزئي از دين‌اند، آن دسته از رفتارها، مناسك ديني نام دارند. براي مثال نماز خواندن، از آن‌رو كه يك عمل است، رفتار تلقي مي‌شود، اما در عين حال نمي‌توانيم آن را رفتار بناميم؛ زيرا يكي از مناسكي است كه شارع آن را خلق كرده و از بشر خواسته است كه آن را انجام دهد.
 آقاي بنيانيان هم اين موضوع را مطرح نمودند كه در جامعه، فعاليت‌هاي گسترده‌اي ذيل فرهنگ قرار مي‌گيرد و براي انجام دادن آنها منابع جامعه هزينه مي‌گردد. زماني هم كه به آنها ايراد گرفته مي‌شود، مي‌گويند تلقي ما از فرهنگ چنين است. در واقع اختلاف نظر درباره‌ي تعريف فرهنگ، كه هم در بين دانشمندان جوامع است و هم در بين مديران آن، و به ويژه در جوامع اسلامي ديده مي‌شود، به صرف مبالغ بسياري از بودجه‌ي ملي منجر مي‌گردد. از نظر ايشان براي رهايي از اين مشكلات بايد تعريفي جامع از فرهنگ مطرح شود كه نزد همگان مقبول واقع شود.
 آقاي بنيانيان همچنين فرموده‌اند: اگر ما اين موضوع را كه فرهنگ نظام منسجمي است از باورها، ارزش‌ها و رفتار، بپذيريم، در اين صورت با تغيير رفتار به تدريج جهت عكس هم مي‌گيرد و دو طرفه است. اين تعريف، هم از نظر عقلي اثبات‌پذير است و هم از نظر دانشمندان غربي. در احاديث هم موارد بسياري وجود دارد كه در آنها به اين موضوع اشاره شده است كه با ارتكاب به گناه، ايمان انسان‌ها كاهش مي‌يابد.
 در بحث نخست، آقاي بنيانيان از شيوه‌ي هزينه‌كردن بيت‌المال و توجيه‌هايي كه مديران مطرح مي‌كنند انتقاد نمودند. در مطلب دوم هم ايشان اين موضوع را بيان كردند كه همان‌گونه كه باورها و ارزش‌ها، رفتارها را مي‌سازند، گاهي رفتارها هم در باورها انعكاس دارند. اين مطلب اجمالاً درست است؛ زيرا گاهي رفتاري آن‌قدر تكرار مي‌گردد كه به عقيده، بينش و باور تبديل مي‌شود؛ البته اين فرايند معكوس كم‌رنگ است و آنچه غلبه دارد تأثير بينش‌ها و منش‌ها بر رفتارهاست. از همين‌روست كه اين موضوع به شكل يك اصل بيان مي‌شود كه بينش‌ها و منش‌ها، كنش‌ها را مي‌سازند. با توجه به اين موضوع نمي‌توان به تعريف آقاي مصباح، كه بينش‌ها و ارزش‌ها را اصل قرار داده، اشكال وارد كرد و گفت چرا حالت معكوس آن را در نظر نگرفته است؟!
 آقاي بنيانيان: به نظر من، در تصوير ذهني‌مان از اين تأثير و تأثر، بايد فلشي را كه از اعتقاد به سمت ارزش و دين مي‌آوريم خيلي ضخيم بكشيم، اما فلشي را كه از رفتار به سمت ارزش و اعتقاد مي‌رود باريك فرض كنيم. نكته‌ي ديگر قطر اين فلش‌هاست كه در سنين گوناگون، خيلي متفاوت است. شما رفتار يك انسان پنجاه‌ساله را به راحتي نمي‌توانيد تحت تأثير قرار دهيد، اما كودك در ابتدا رفتار شما را مي‌بيند و از آن تقليد مي‌كند، سپس زماني كه بزرگتر شد، اگر كسي از او پرسيد كه چرا چنين كاري انجام مي‌دهد، براي پاسخ به او و دفاع از عمل خود، دانشش را منسجم مي‌نمايد و اعتقادي را تعريف مي‌كند. پس از اين مرحله، دوره‌ي نهادينه‌سازي آغاز مي‌شود كه طي آن، آنچه از مجموعه‌ي يافته‌هاي او خلق مي‌شود آرام‌آرام در وجودش نهادينه مي‌گردد و به شكل يك باور درمي‌آيد. نمونه‌ي اين فرآيند، آن چيزي است كه در حال حاضر در ميان جوانان جامعه‌ي ما تحت تأثير رسانه‌هاي غربي به وجود آمده است؛ اين قشر از جامعه‌ي ما، بر اثر مشاهده‌ي آنچه از غرب در رسانه‌ها به تصوير كشيده مي‌شود، به بعضي از رفتارهاي غربي علاقه‌مند مي‌شوند و به تقليد از آنها دست مي‌زنند و بعد براي توجيه رفتار خود، توليد مطلب مي‌كنند و مي‌گويند كارهاي غربي‌ها فلسفه‌اي دارد. در واقع در اين مرحله است كه تلاش مي‌شود فرهنگ ديگري وارد جامعه شود. منظور بنده از بيان اين مثال آن است كه در شرايط موجود، در سنين كودكي و نوجواني قطر فلشي كه از رفتار به سمت اعتقاد مي‌رود بزرگتر است اين موضوعي است كه در جامعه‌شناسي درباره‌ي آن مفصل صحبت شده و در احاديث اسلامي بر آن بسيار تأكيد گرديده است. بنابراين نبايد آن‌را كوچك شمرد.
 آقاي ذوعلم: برعكس اين تصور كه رفتار منفي و نادرست موجب ايمان نادرست مي‌شود، بنده معتقدم سستي ايمان است كه به رفتار نادرست منجر مي‌گردد. در واقع رفتار نادرست از ايمان سست حكايت مي‌كند نه اينكه موجب سستي ايمان شود. تفاوت انسان با حيوان هم در همين اصل است كه رفتار انسان براساس اعتقادها، باورها و ارزش‌ها شكل مي‌گيرد، اما در حيوان براساس غريزه. در كودك هم باورهايي وجود دارد كه مثلاً سبب مي‌شود نماز بخواند؛ البته آن باورها لزوماً اعتقاد فلسفي محكم به دين نيستند؛ براي مثال ممكن است اين باور در كودك كه اگر نماز بخواند نزد پدرش ارزشمندتر مي‌گردد، او را به اين كار ترغيب كرده باشد. بنابراين در اين مرحله هم ايمان و باور است كه رفتار را شكل مي‌دهد، ولي در حد ايمان ضعيف ناشي از نگاه پدر و مادر و نه ايمان به خدا. رفتار ناسالم در سستي ايمان تأثير مي‌گذارد؛ يعني عامل آن نيست كاشف آن است. به همين دليل است كه من با همان فلش كم‌رنگ هم‌چندان موافق نيستم، و به وجود بيش از يك فلش در انسان اعتقاد ندارم. همه‌ي آنچه آقاي بنيانيان مثال زدند ناشي از ضعف ايمان بود؛ يعني آن كسي كه معتقد است فلان رفتار غربي بهتر است، پيش از آن باوري دارد و ادعاي باور هم غير از باور است. كودكي كه در كلاس اول دبستان درس مي‌خواند و مي‌گويد من خدا را قبول دارم، باوري كودكانه دارد؛ البته اين‌گونه نيست كه سن لزوماً روي آن فلش‌ها تأثير داشته باشد؛ زيرا هر كسي آن‌گونه رفتار مي‌كند كه مي‌بيند و مي‌انديشد. در بعضي از مديران و كارشناسان ما نوعي تظاهر به ايمان وجود دارد كه با هدف رسيدن به پست و مقام است، اما زماني كه اين افراد به آن مقام مي‌رسند، باور واقعي آنها در كارشناسي‌ها و قضاوت‌هايشان بروز پيدا مي‌كند و ضعف ايمان آنها را آشكار مي‌سازد.
 آقاي نادري: من فرمايش جناب آقاي ذوعلم را، كه تأكيد بر بحث بينش‌هاست مي‌پذيرم، اما فرمايش آقاي بنيانيان را هم كه بر دوسويه بودن رابطه‌ي ميان بينش‌ها و رفتارها تأكيد مي‌كند، بسيار جدي مي‌دانم. در حوزه‌ي فرهنگ بحثي وجود دارد با عنوان پيوند فرهنگي كه در آن فرهنگ مانند يك ارگانيسم در نظر گرفته مي‌شود. براساس اين بحث، اگر رفتاري خارج از فرهنگ مورد بحث و جزئي از فرهنگ ديگر، كه ممكن است اصلاً به چشم هم نيايد ـ مثل همين آب بازي كه اخيراً در بوستاني در تهران اتفاق افتاد ـ وارد آن فرهنگ شود و امكان تكثير براي آن فراهم گردد، يعني اگر آن بينش‌ها، كه كنترل‌كننده‌ي كليت آن فرهنگ هستند، اجازه‌ي تكثير سلولي به آن را بدهند، همچون سلول سرطاني بدخيمي، ممكن است كليت ارگانيك و پيكر فرهنگ را از بين ببرد و پديده‌ي جديدي خلق كند. در حال حاضر مشاهده مي‌كنيد كه با چند رفتار ساده مي‌كوشند تهاجم فرهنگي را به شكل حرفه‌اي دنبال ‌كنند. اين رفتارها هرچند ساده هستند، پيامدهايي شناختي به دنبال خواهند داشت كه به تغيير فرهنگ هدف منجر خواهد شد؛ يعني آن سر فلشي كه آقاي بنيانيان به آن اشاره كردند؛ در اين فرهنگ نفوذ مي‌كند، پيوند مي‌زند و اعماق شناخت و بينش را تغيير مي‌دهد. هميشه چنين نيست كه با نفوذ رفتاري، فرهنگ آرام‌آرام تغيير كند، بلكه اگر لايه‌ي بينش‌هاي آن فرهنگ هم آمادگي لازم را داشته و واكسينه شده باشد، اجازه نمي‌دهد اين رفتارها تكثير يابند اما چون درجات ايمان و معرفت در بحث فرهنگ متفاوت است، اين احتمال زياد است كه رفتارها تكثير پيدا كنند.
 استاد رشاد: آنچه تحت تأثير رفتار در حوزه‌ي بينش اتفاق مي‌افتد پيدايش آن نيست، بلكه پايش و پايداري آن است؛ يعني يك باور سست و ضعيف و رقيقي وجود دارد كه منشأ رفتاري مي‌شود، و سپس بر اثر تكرار و ابرام و اصرار بر آن رفتار، آن بينش ضعيف و كم‌سو تقويت و تثبيت مي‌گردد، نه اينكه به وجود آيد؛ براي مثال فردي براساس يك بينش اوليه، ساده، بسيط و رقيقي، كاري انجام مي‌دهد،‌ اما اگر آن عمل تكرار نشود، آن بينش هم از بين مي‌رود، اين در حالي است كه اگر بر تكرار آن عمل اصرار شود، بينش اوليه رسوب مي‌كند و تثبيت مي‌گردد. افزون بر آن، به اين نكته اشاره كرديد كه فرد تلاش مي‌كند به نفع آن بينش پنهان استدلال كند. اما به نظر بنده اين عمل رفتار و بينش نيست، بلكه آن رفتار و دفاع از آن، بهانه‌اي شده است براي تثبيت آن بينش. بر اين اساس جهت فلش ياد شده به طور طبيعي از بينش به منش و كنش است، اما در عين حال اين بحث هم مطرح است كه بعضي از بينش‌ها ممكن است تحت تأثير عوامل غيرمعرفتي و غيربينشي شكل بگيرند؛ براي مثال فرض كنيد ما مي‌گوييم رفتار يك فرد در جامعه الگو است، يعني اينكه مي‌تواند منشأ پيدايش يك معرفت در آن جامعه شود يا در فرهنگ اسلامي ما معتقديم كه معصوم مُثُل الهي است و برخلاف مرضي الهي به خطا رفتار نمي‌كند. براساس اين اعتقاد، همه‌ي رفتارهاي معصوم درست و حتي رفتار ديني تلقي مي‌شود و الگويي براي ساير مسلمانان به شمار مي‌آيد؛ يعني رفتار ايشان مي‌تواند منشأ پيدايش يك عقيده و باور، بينش‌ و شناخت شود. با اين حال دوباره تأكيد مي‌كنم كه فرايند غالب و طبيعي همين است كه بينش به شكل‌گيري منش و كنش منجر مي‌شود.
 آقاي بنيانيان: البته نبايد از اين غافل شويم كه شما عالم ديني هستيد و ناخودآگاه وزن ايمان را در شكل‌گيري رفتار بالا مي‌دانيد. ما اين طرف مي‌كوشيم نشان دهيم كه چگونه علوم غربي با يك استدلال ساده‌ي رياضي وارد فضاي ذهني ما مي‌شود و ايمان ما را تضعيف مي‌كند. در اقتصاد شايد سه صفحه درباره‌ي انسان بحث شود، اما بعد از آن، فرمول‌هاي رياضي ارائه مي‌شود و بيان مي‌گردد كه انسان موجود اقتصادي است و مي‌توان براي او يك فرمول ارائه كرد. ما هم اين منطق را مي‌پذيريم و براساس اين منطق، رفتارها را رفتارهاي نامعمول تلقي مي‌كنيم؛ براي مثال در روستايي ممكن است پيرزني براي وزن كردن شير خيلي دقت ‌كند اما در آخر هم مقداري روي آن بگذارد و به شما بدهد. ما براي تحليل اين رفتار اقتصادي، شايد آن را نامعمول بدانيم و بگوييم چون او پيرزن است براي ثواب، اين كار را كرده است. از همين‌روست كه عده‌اي مي‌گويند با توسعه‌ي علم، اين‌گونه رفتارها نابود خواهد شد. مي‌خواهم بگويم خيلي از اين رفتارها، كه از غرب مي‌آيد، در وجود جوانان ما دروني مي‌شود و سبب شك و ترديد در ايمان آنها مي‌گردد. مثال‌هايي كه در نقطه‌ي شروع اين بحث مي‌آورند از رفتارهاست، اما بعد يك نتيجه‌ي علمي از آن رفتارها مي‌گيرند تا آن را زيبا نشان دهند. زماني هم كه از آنها پرسش مي‌شود كه چگونه به نتيجه رسيده‌ايد، ده‌ها مثال از رفتار مردم مي‌زنند كه 98 درصد آنها دنبال منافع اقتصادي خود هستند.
 استاد رشاد: در همين توضيح هم شما دوباره فلش برگشت را خراب كرديد. اولاً موضع بنده براساس رسالت صنفي من نيست، بلكه حرف علمي است كه اصلاً باور منشأ رفتار است؛ چه باور ديني و چه باور ضدديني؛ ثانياً در طبقه‌بندي لايه‌هاي فرهنگ از زبان آقاي مصباح، اين موضوع را مطرح كردم كه يك لايه به بينش و باور تعلق دارد و لايه‌ي ديگر به دانش و شناخت؛ لايه‌ي سوم هم كه لايه‌ي رفتارها و منش‌هاست. ميان لايه‌ي اول و دوم رابطه‌ي دوسويه‌اي برقرار است؛ يعني گاه دانش و شناخت منشأ بينش و باور مي‌شود و گاه بينش و باور به گونه‌اي بر دانش و شناخت تأثير مي‌گذارد و به توليد قضايايي منجر مي‌شود. به هر حال هميشه اين‌گونه نيست كه بينش، باور و ايمان منشأ رفتار گردد، بلكه گاهي اين لايه‌ به شكل‌گيري نوعي از معرفت هم منجر مي‌شود و درواقع چنين تأثيري هم دارد.
 در هر حال به نظر نمي‌آيد به مثابه‌ي يك فرايند بتوانيم از تأثير غالب عمل در علم و ايمان دفاع كنيم، هرچند كه مطلقاً هم نمي‌توان آن را انكار كرد. در روايات ما بياناتي هست كه در آنها، تعامل بين ايمان و عمل مطرح مي‌شود و اين موضوع را بيان مي‌كند كه تا اندازه‌اي كه شما به آنچه مي‌دانيد عمل ‌كنيد، عمل شما در علم شما هم تأثير مي‌گذارد و آن را افزايش مي‌دهد.
 اين بحث معرفت‌شناختي خوبي است و ما مدتي در گروه معرفت‌شناسي روي اين موضوع بحث كرديم و در نتيجه‌ي آن، مطالب خوبي براي بخش معرفت‌شناسي دانشنامه‌ي قرآن‌شناسي به دست آمد كه حدود چهل مدخل بود. يك بخش از آن درباره‌ي عوامل و موانع معنوي در حوزه‌ي معرفت بود و به اين پرسش پاسخ مي‌داد كه تقوا چگونه منشأ معرفت مي‌شود. از يك جنبه، تقوا اثر قدسي دارد؛ يعني خدا به آدم باتقوا الهام مي‌كند، اما از جنبه‌ي ديگر داراي اثر وضعي است؛ براي مثال فرد باتقوا با رقيب علمي خود رفتار بي‌طرفانه‌اي دارد و به سخنان او گوش مي‌دهد و آنچه حقيقت است مي‌پذيرد. اگر كسي متخلق باشد، حسد نمي‌ورزد و كبر و عُجب او را نمي‌گيرد و حتي زير دست فرد ديگري كار مي‌كند تا دانش خود را افزايش دهد، اما فرد مغرور، چون عُجب و كبر او را در برگرفته است، سخن كسي را نمي‌شنود؛ زيرا هميشه مي‌كوشد پاسخ دهد. افزون بر آنچه گفته شد، تقوا ممكن است اثر وضعي قدسي هم داشته باشد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo