< فهرست دروس

دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/07/26

بسم الله الرحمن الرحیم

 طبقه‌بندي فرهنگ‌ها
 يكي از مباحث مهم فلسفه‌ي‌ فرهنگ، طبقه‌بندي فرهنگ‌هاست. طبيعي است كه طبقه‌بندي فرهنگ‌ها با گونه‌شناسي فرهنگ‌ها پيوندي وثيق دارد و درنتيجه ذيل يك سرفصل مورد بررسي قرار مي‌گيرند.
 ادوار تاريخي را از حيثي مي‌توان براساس انواع فرهنگ‌هاي حاكم بر و جاري در آن دوره‌ها دوره‌بندي كرد. كما اينكه جوامع را نيز مي‌توان برمبناي فرهنگ آنها دسته‌بندي كرد. حتي بعضي از فلاسفه اسلامي جوامع را براساس فرهنگ آنها طبقه‌بندي كرده‌اند. براي مثال در مدينه‌ي فاضله‌ي فارابي، جوامع براساس اينكه مؤمن هستند و يا كافر و فاسق هستند دسته‌بندي شده‌اند، كه البته اين تعابير عمدتاً به فرهنگ آن جوامع بازگشت مي‌كند.
 گرچه فرهنگ‌پژوهي يك حوزه‌ي مطالعاتي و معرفتي نوپايي است، ولي چون فرهنگ همزاد بشر است و راجع به اين پديده و عنصر، متفكران و نخبگان، ولو نه‌چندان منسجم و آگاهانه، اظهار نظر كرده‌اند. به همين جهت در آراء گذشتگان و از جمله مسلمانان مي‌توان نشانه‌هايي را پيدا كرد كه با محوريت نوع فرهنگ يك جامعه را توصيف كرده‌اند و جوامع را براساس فرهنگ‌هاي آنها طبقه‌بندي كرده‌اند. علاوه بر فارابي، ابن‌خلدون از جمله‌ي اين افراد است، زيرا او روي فرهنگ و تمدن نظريه‌پردازي كرده.
 اصولاً براي هويت‌شناسي و ارزش‌سنجي جوامع و يا حتي يك دوره‌ي تاريخي ملاك و مبنايي دقيق‌تر و جامع‌تر و محسوس‌تر از فرهنگ حاكم بر و جاري در آن دوره وجود ندارد.
 اين مقدمه را به اين جهت مطرح كردم تا يادآوري كنم اهميت طبقه‌بندي و گونه‌شناسي فرهنگ بسيار بالاست. اصولاً بدون اين مسئله شما راجع به تاريخ نمي‌توانيد بحث كنيد، راجع به جوامع نمي‌توان بحث كرد و آنها را سنجيد و ارزيابي كرد.
 نكته‌ي ديگري كه به عنوان مقدمه مي‌توان مطرح كرد اين است كه منظور از طبقه‌بندي و گونه‌شناسي چيست؟ چه كاري بايد در ذيل عنوان گونه‌شناسي و طبقه‌بندي فرهنگ‌ها انجام داد؟
 منظور ما از گونه‌شناسي و طبقه‌بندي فرهنگ، «تحليل و دسته‌بندي فرهنگ‌ها براساس تفاوت‌هاي ماهوي و هويتي برساخته و برآمده از تفاوت‌هاي موجود در پيرافرهنگ‌ها و پاره‌فرهنگ‌هاي مؤثر بر ذاتيات و عرضيات فرهنگ‌هاست».
 منظور از اين عنوان عبارت است از اينكه خصوصيات و ويژگي‌هاي «مختصات فرهنگ»‌ها را تحليل كنيم. اين مختصات و ويژگي‌ها لزوماً و لاجرم بازگشت مي‌كند به اختصاصات و تفاوت‌هايي كه هر فرهنگي در پيرافرهنگ‌هاي خود با ديگري دارد. ازجمله بن‌فرهنگ‌ها (عناصر و پديده‌هايي كه فرهنگ‌ها از آنها سرچشمه مي‌گيرند و آبشخور فرهنگ‌ها قلمداد مي‌شوند) و يا فرهنگ‌گرها (سازندگان فرهنگ، نخبگان، حكام، اراده‌ي حاكميت) كه فرهنگ‌ها را پديد مي‌آورند، با يكديگر تفاوت‌هايي دارند؛ يعني يك فرهنگ برساخته و برآمده از مناشي و آبشخورهاست، فرهنگ ديگر از نوع و پاره‌اي ديگر و اين سبب تفاوت‌ بين دو فرهنگ مي‌شود.
 مهم‌تر از همه تفاوت‌هايي كه فرهنگ‌ها از نظر پاره‌فرهنگ‌ها با يكديگر دارند. مؤلفه‌هايي (بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها، كنش‌ها) كه يك فرهنگ را تشكيل مي‌دهند با مؤلفه‌هايي كه فرهنگ ديگري را شكل داده‌اند فرق مي‌كنند و اين تفاوت باعث ايجاد فرهنگ ديگري مي‌شود تا بتوان گفت اين دو دسته، دو فرهنگ هستند و در دو دسته از سلسله از فرهنگ‌ها و طبقه‌بندي فرهنگي قرار مي‌گيرند.
 در مجموع هر آن چيزي كه بر ذاتيات و يا عرضيات يك فرهنگ تأثير بگذارد، موجب تفاوت آن فرهنگ با فرهنگ‌هاي ديگر مي‌شود. منتها تفاوت حقيقي در تفاوت ذاتي است. تفاوت‌هاي ذاتي در واقع موجب تفاوت ذاتي خود فرهنگ مي‌شوند. اگر پاره‌فرهنگ‌هاي تشكيل‌دهنده‌ي يك فرهنگ، ذاتاً و جوهراً با پاره‌فرهنگ‌هايي كه فرهنگ ديگري را تشكيل مي‌دهند متفاوت بودند، اين دو فرهنگ بالذات از يكديگر جدا مي‌شوند. فرهنگي كه توحيدبنياد است و برساخته بر باورها و بينش‌هاي توحيدي است با فرهنگي كه برآمده از زيرساخت‌ها و پيش‌انگاره‌هاي الحادي و كفرآميز است، كلاً و ذاتاً مي‌توانند متفاوت قلمداد شوند. اولي را مي‌توان فرهنگ توحيدي نام نهاد و دومي را فرهنگ الحادي.
 بنابراين مبناي ما عبارت شد از اينكه ناسازگاري‌ها و تفاوت‌هاي حقيقي ميان مؤلفه‌ها و اجزاء و عناصر تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ‌ها موجب تفاوت فرهنگ‌ها مي‌شوند. اما نكته‌ي ديگري كه در اينجا قابل طرح است عبارت است از اينكه يك سلسله از عوامل نيز ظاهراً در تفاوت فرهنگ‌ها مؤثرند، مثلاً مانند پيرافرهنگ‌ها. اما واقعيت اين است كه تفاوتي را كه پيرافرهنگ‌ها موجب آن مي‌شوند در نهايت به تفاوت در پاره‌فرهنگ‌ها بازگشت مي‌كند. يعني پيرافرهنگ‌ها، پاره‌فرهنگ‌هايي را مي‌سازند كه موجب تفاوت كليت آن فرهنگ با ديگر فرهنگ‌ها مي‌شود. درحقيقت تفاوت در پيرافرهنگ‌ها به نحوي به تفاوت در پاره‌فرهنگ‌ها ارجاع مي‌شود، زيرا پيرافرهنگ‌ها هستند كه اجزاء فرهنگ‌ها را مي‌سازند.
 نكته‌ي چهارمي كه در مقدمه قابل طرح است، اين است كه ممكن است به ذهن افرادي خطور كند كه فرهنگ، فرهنگ است، دليلي ندارد كه ما فرهنگ را چندگانه و چندگونه بيانگاريم؟ به نظر ما مبناي اين تفاوت عبارت است از اينكه ما فرهنگ را جنس‌واره مي‌انگاريم و فرهنگ چونان جنس قلمداد مي‌شود كه هر فرهنگي نوعي از آن جنس است و هر فرهنگي براساس تفاوتي كه فصول مقوّم آن فرهنگ با ديگر فرهنگ‌ها دارد از آن ديگري جدا مي‌شود. بنابراين اگر به نحو فلسفي و دقّي هم فرهنگ را جنس قلمداد نكنيم، اما في‌الجمله مي‌توانيم بگوييم كه فرهنگ گويي جنس‌واره است و داراي فصولي است و فصول متفاوت مي‌شود. همانطور كه در منطق مي‌گويند «حيوان» جنس است و فصولي دارد و يكي از فصول آن «نطق» است. اگر حيوان با ناطق ضميمه شد، يك نوع از حيوان به نام انسان تعريف مي‌شود. اگر همين حيوان با فصل ديگري پيوند خورد، حيوان ديگري به وجود مي‌آيد. در اينجا نيز تنظيراً مي‌خواهيم همين را بگوييم كه فرهنگ مي‌تواند متفاوت باشد، و مبناي تنوع فرهنگ نيز عبارت است از اينكه خودِ مقوله‌ي فرهنگ را جنس قلمداد كنيم كه داراي فصولي است كه اين فصول مي‌توانند چندگونه باشند. وقتي فصول چندگونه شدند سبب مي‌شوند كه فرهنگ‌ها چندگانه بشوند.
 توضيح اين نكته به اين صورت است كه فرهنگ عبارت است از مجموعه‌اي از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌هاي سازوار شده، نهادينه شده، رسوب‌شده، چونان هويت براي يك جامعه تلقي‌شده و ساير اوصافي كه تا به حال در مورد فرهنگ بحث كرده‌ايم. در پي آن، چگونگي محتوا و يا مصاديق اين بينش‌ها و منش‌ها و كشش‌ها و كنش‌هايي كه مؤلفه‌هاي يك فرهنگ هستند و فرهنگ را تشكيل مي‌دهند، باعث تفاوت يك فرهنگ با فرهنگ ديگر مي‌شوند. مثلاً اگر «بينش» توحيدي بود، فرهنگ به‌گونه‌اي مي‌شود و اگر بينش الحادي بود به‌گونه‌اي ديگر. بنابراين در مؤلفه‌ها، تفاوت‌هايي به وجود مي‌آيد كه موجب مي‌شود در ذات و كلان فرهنگ هم تفاوت پديد بيايد.
 درنتيجه چون اين مؤلفه‌ها كه از اجزاء و عناصري تشكيل مي‌شوند، مي‌توانند بسيار متفاوت باشند و طيف گسترده‌اي را تشكيل دهند. براي مثال در بحث توحيد مي‌توان از طيف گسترده‌اي از توحيد ناب تا بي‌خدايي و لاادري‌گري نام برد. اگر توحيدي به شرك خفي آميخته شده باشد، يك مقدار از توحيد ناب فاصله گرفته است، تا اينكه به شرك جلي و انواع شرك‌هاي جلي كه ضعيف و شديد دارند آميخته شده باشد و تا جايي كه از شرك هم عبور مي‌كند و به لاادري‌گري و انكار منتهي شود. در اين ميان مي‌تواند انواع فرهنگ‌ها به وجود بيايد. يعني بسته به ميزان خلوص در توحيد، فرهنگ مي‌تواند متفاوت باشد.
 همين طيف را درخصوص «منش‌ها»، «اخلاقيات» و «خوي‌ها» هم مي‌توان فرض كرد. طيفي كه يك سر آن بسيار ناب است و سر ديگر آن بسيار آلوده است. هچنين همين فرض را درخصوص «كشش‌ها»، «علايق» و «سلايق» نيز مي‌توان داشت، و همين‌طور «كنش‌ها».
 با توجه به اينكه عواملي كه موجب تفاوت مي‌شوند متنوع‌اند، (دسته‌ي بينش‌ها، دسته‌ي منش‌ها، دسته‌ي كشش‌ها، دسته‌ي كنش‌ها) و با توجه به اينكه اجزاء طيفي كه هريك از اينها را تشكيل مي‌دهند از نظر تفاوت و تنوع بي‌شمار هستند، فرهنگ‌ها هم مي‌توانند بي‌شمار متفاوت باشند.
 لهذا ما ملاكي براي فرهنگ‌انگاشتگي داريم و يك سلسله معيارهايي براي تنوع و تكثر فرهنگ‌ها. ملاك فرهنگ‌انگاشتگيِ مجموعه‌اي از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها، همان اوصافي است كه توضيح داديم، يعني مجموعه‌ي اين معيارها رسوبي شده باشند، با هم سازوار شده باشند، چونان هويت يك جامعه انگاشته شده باشند و... هر مجموعه‌اي از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌هايي كه اين اوصاف در آنها محقق كرده باشد، فرهنگ قلمداد مي‌شود. پس ملاك فرهنگ‌انگاشتگي برخورداري از اوصافي است كه ما براي فرهنگ و مؤلفه‌هاي آن بحث كرده‌ايم.
 اما يك سري معيارهايي را براي طبقه‌بندي و دسته‌بندي فرهنگ‌ها مطرح كنيم، زيرا همه‌ي فرهنگ‌ها مركب از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها هستند، ولي فرق آنها در مختصات اين اجزاء است. مثلاً گفتيم در حوزه‌ي بينش مختصه‌ي يك فرهنگ «توحيد» است و ديگري «الحاد». اين مختصه‌ها معيارهاي تكثر و تنوع هستند. بنابراين ما يك ملاك فرهنگ‌انگاشتگي داريم براي اينكه مصاديق و انواع بتوانند زير و جنش فرهنگ قرار بگيرند و يك سلسله معيارهايي داريم كه در طبقه‌بندي بتوانيم جاي يك فرهنگ را مشخص كنيم و براساس آن معيارهاست كه هر مصداقي از فرهنگ به دسته و نوعي از فرهنگ‌ها ملحق مي‌شود.
 
 معيارهاي تقسيم و طبقه‌بندي فرهنگ‌ها چيست؟
 معيارها مي‌توانند به اشكال مختلف دسته‌بندي شوند:
 ـ معيارهايي كه موجب تفاوت ذاتي يك فرهنگ با فرهنگ ديگر مي‌شوند،
 ـ معيارهايي كه باعث تفاوت عرضي و سطحي و صوري يك فرهنگ با فرهنگ ديگر مي‌شوند.
 فرهنگ مدرن در نگاه به انسان او را مستقل از مبدأ هستي و كانون وحي و آگاهي قلمداد مي‌كند و به نحوي انسان را به جاي آن كانون مي‌نشاند. به تعبير ما در فرهنگ مدرن، انسان، خويش‌خداانگار است و خود را به جاي خدا نشانده است. در فرهنگ توحيدي و بسا بتوان گفت در فرهنگ‌هاي شرقي، انسان خود را در پيوند با هستي مي‌داند و جزئي از يك مجموعه قلمداد مي‌كند و خود را وابسته به كانوني مي‌داند و خويش را مستقل از كانون تصور و توهم نمي‌كند. موضوع انسان‌شناسي يكي از موضوعات جوهري و ركني حوزه‌ي بينش است، و به معناي اعم بخشي از جهان‌بيني و جهان‌شناسي انسان قلمداد مي‌شود. آنگاه كه ما جهان‌بيني را محدود معني كنيم انسان‌شناسي را مي‌توان در عرض جهان‌بيني قرار داد، اما مگر مي‌شود از انسان تعريفي ارائه كرد و پيرامون آن بحث كرد و او را سلباً يا ايجاباً در پيوند با هستي نديد؟ بنابراين لاجرم انسان‌شناسي در معنايي وسيع‌تر جزئي از جهان‌بيني مي‌شود، چون نوع نگاه ما به انسان در تفسير ما از هستي و حيات نقش دارد. مگر مي‌توان انسان را از جهان‌شناسي جدا كرد.
 بنابراين همين نگاه به اين جزء از جهان‌بيني و بينش موجب موجب تفاوتي وسيع و فاصله‌اي فاحش بين دو فرهنگي كه مبتني بر يكي از اين دو نوع نگاه به انسان هستند، مي‌شود. اين نوع نگاه موجب تفاوت ذاتي و جوهري مي‌شود و تفاوت در اينجا عرضي و سطحي نيست. درواقع يك تفاوت ذاتي و ماهوي بين دو فرهنگي كه دو گونه نگاه به انسان دارند به‌وجود مي‌آيد.
 اما گاه ممكن است شاخص و معياري كه موجب تفاوت است، خودْ جنبه‌ي عرضي و سطحي داشته باشد كه در اين صورت تنها موجب تفاوت عرضي و هويتي بين دو فرهنگ خواهد شد. در اين خصوص بسا بتوان به اين مورد مثال زد كه گاهي گفته مي‌شود «فرهنگ پاكستاني»، «فرهنگ ايراني»، «فرهنگ گرجستاني»، «فرهنگ تركيه‌اي»، بعد مي‌گوييم مگر اينها مسلمان نيستند و از فرهنگ واحد برخوردار نيستند؟ مگر اينها داراي فرهنگ اسلامي نيستند؟ مردم اين كشورها همگي داراي فرهنگ اسلامي هستند، پس چگونه است كه شما اينها را دوگانه مي‌انگاريد؟ آيا صرف اينكه مصداقي از يك فرهنگ در يك جامعه و سرزمين است و مصداق ديگر همان فرهنگ در جامعه و سرزميني ديگر است، باعث مي‌شود كه دو فرهنگ داشته باشيم؟ آيا به اين ترتيب اين فرهنگ‌ها دوگانه مي‌شوند؟ آيا موجب دوگونگي كه باعث دوگانگي شود، خواهد شد؟
 در پاسخ مي‌گوييم: خير. اينها در فرهنگ بودن كه مشترك هستند و ذيل يك جنس هستند. همچنين اين فرهنگ‌ها مجموعاً و في‌الجمله همگي فرهنگ‌هاي اسلامي هستند، تفاوت اين فرهنگ ذاتي نيست، بلكه عرضي است. اين فرهنگ‌ها در لايه‌هاي بسيار سطحي عناصر تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ با هم تفاوت دارند. همچنين در عناصر درآميخته به فرهنگ نيز با هم متفاوت‌اند. مثلاً در ايران عناصري با فرهنگ اسلامي درآميخته است، اما در مصر و يا پاكستان عناصر ديگري با فرهنگ درآميخته‌اند. البته هيچ‌يك از اين فرهنگ‌ها، فرهنگ اسلاميِ ناب نيستند، بنابراين قسمت غيرخالص اين فرهنگ‌ها با هم متفاوت است. و البته آن عناصر غيرخالص بسا ماهوي نباشند، مثلاً همگي اين فرهنگ‌ها توحيدبنياد هستند.
 به اين ترتيب مجموعه‌ي عواملي كه موجب تفاوت مي‌شوند مي‌توانند به دو دسته‌ي ذاتي و عرضي تقسيم شوند كه طبعاً باعث طبقه‌بندي ذاتي ـ ماهوي و عرضي ـ هويتي مي‌توانند بشوند.
 اما عوامل تأثيرگذار بر تقسيم و طبقه‌بندي ماهوي فرهنگ‌ها را نيز مي‌توان به اشكال مختلف و از جمله عوامل آفاقي (بروني) و عوامل انفسي (دروني) دسته‌بندي كرد. آن عواملي كه از بيرونِ وجودِ اصحاب يك فرهنگ بر فرهنگ تأثير مي‌گذارند را عوامل بروني و آفاقي مي‌ناميم. مثلاً اراده‌ي حاكميت فرهنگ‌ساز است، رفتار نخبگان فرهنگ‌ساز است. دسته‌ي ديگر عوامل دروني هستند، يعني از درون انسان‌ها برمي‌خيزند و درون‌خيزِ اصحاب يك فرهنگ هستند. مثلاً نقش «فطرت» در ساخت يك فرهنگ. فطرت از درون آدمي برمي‌خيزد و نقش‌آفريني مي‌كند و فرهنگ را مي‌سازد. بنابراين عوامل ذاتي ـ ماهوي را نيز مي‌توان به دو دسته‌ي آفاقي و انفسي تقسيم كرد.
 پيرافرهنگ‌هاي مؤثر بر ماهيت فرهنگ عموماً در زمره‌ي عوامل بروني و آفاقي قرار مي‌گيرند. پاره‌فرهنگ‌ها در زمره‌ي عوامل دروني قلمداد مي‌شوند. ولي همه‌ي پيرافرهنگ‌ها در طبقه‌بندي ذاتي فرهنگ‌ها تأثير ندارند. ما پيرافرهنگ‌ها را عبارت مي‌دانيم از فرافرهنگ‌ها كه از فرهنگ متأثر نمي‌شوند ولي بر فرهنگ تأثير مي‌گذارند، همانند «فطرت». هرگز فطرت يك انسان تحت تأثير فرهنگ جامعه تغيير نمي‌كند. البته ممكن است فرهنگ سلبي و الحادي سبب غبارگرفتگي فطرت آدمي بشود اما آن را عوض نمي‌كند. فرهنگ بر معرفت ديني تأثير مي‌گذارد ولي بر ذات و نفس‌الامر آن تأثير نمي‌گذارد.
 بن‌فرهنگ‌ها نيز آن چيزهايي هستند كه فرهنگ از آنها متأثر مي‌شود و گاه نيز بر آنها تأثير مي‌گذارد. مثلاً ابرارزش‌هاي موجود در جوامع كه بر فرهنگ‌ها تأثير مي‌گذارند ولي منعي نيست كه روزي تحت تأثير تحريف و انحراف در فرهنگ آنچرا كه بشر ابرارزش قلمداد مي‌كند متفاوت شود. و يا علوم و اندوخته‌هاي معرفتي مسلط كه در جامعه‌ي جهاني فراگير شده است نيز بر فرهنگ تأثير مي‌گذارند ولي علوم و اندوخته‌هاي معرفتي مي‌توانند از فرهنگ متأثر شوند. فناوري‌هاي فراگير كه در حيات انسان امروز رسوب كرده است فرهنگ‌ساز هستند، كما اينكه فناوري نيز از فرهنگ متأثر مي‌شود. ولذا فناوري‌هايي كه در كشورهايي كه از نظر فرهنگ متفاوت هستند پديد مي‌آيد، تفاوت‌هاي مشخصي با يكديگر دارند.
 قوانين و رويّه‌هاي حاكم بر مناسبات انساني در يك جامعه نيز جزء پيرافرهنگ‌ها هستند.
 همچنين فرهنگ‌گرها يعني عوامل انساني فرهنگ‌ساز مانند اراده‌ي حاكميت، رفتار نخبگان و برگزيدگان يك جامعه و...
 همگي اينها نقش نمايان و سهم شاياني در تكون ماهيت فرهنگ‌ها دارند. مجموعه‌ي اين عوامل را عوامل بروني و آفاقي مي‌ناميم. البته بخشي از پيرافرهنگ‌ها در فرهنگ ماهيت‌ساز نيستند چون آن دسته از پيرافرهنگ‌ها كه پسيني هستند، مانند پديده‌هاي فرهنگي و ظواهر و مظاهر فرهنگ، بر فرهنگ تأثير نمي‌گذارند، زيرا آنها وليده و حصيله‌ي فرهنگ و برونداد آن هستند. يعني پيرافرهنگ‌ها همگي بر فرهنگ تأثير نمي‌گذارند و در طبقه‌بندي ذاتي فرهنگ‌ها نيز تأثير ندارند. و البته آنها را مي‌توان در طبقه‌بندي هويتي و عرضي و صوري تأثير داد. فرهنگي برآيند، فايده و كاركردي دارد، فرهنگي ديگر كاركرد ديگري دارد. ما مي‌توانيم براساس اين دو كاركرد اين دو فرهنگ را نامگذاري كنيم. مثلاً بگوييم فرهنگي كه موجب كار و تلاش و نشاط علمي و توليد است و به رونق اقتصاد كمك مي‌كند، فرهنگ اقتصادي بگوييم و فرهنگي كه در مقابل اين فرهنگ است را فرهنگ ضداقتصادي بناميم. و البته اين نوع طبقه‌بندي مبتني بر برآيند و ناظر به ظواهر و مظاهر و آثار است. هرچند كه اين ظواهر و مظاهر به فرهنگ برمي‌گردد و فرهنگ نيز به يك سري مباني كه آن مباني سبب شده يك فرهنگ كاركردي داشته باشد كه فرهنگ ديگر فاقد آن كاركرد است.
 ولي پاره‌فرهنگ‌ها همگي در دسته‌بندي، گونه‌بندي و طبقه‌بندي فرهنگ‌ها تأثير دارند كه در تعبيري از آنها به عوامل دروني و انفسي ياد كرديم. و البته تعبير دروني و بيروني را در دو تعبير استفاده مي‌كنيم، گاه در قياس با انسان و اصحاب فرهنگ و گاه در قياس با خود فرهنگ كه جزئي از فرهنگ هستند و يا بيرون از آن.
 پاره‌فرهنگ‌ها عامل اصلي طبقه‌بندي فرهنگ‌ها هستند. اگر پيرافرهنگ‌ها را موجب طبقه‌بندي و تقسيم و تفكيك فرهنگ مي‌دانيم به اين جهت است كه مثلاً فرافرهنگ‌ها، بن‌فرهنگ‌ها و فرهنگ‌گرهاي سازنده‌ي فرهنگ سبب مي‌شوند كه مؤلفه‌هاي اين فرهنگ پديد بيايد و تفاوت در پيرافرهنگ‌هاي مؤثر به تفاوت در پاره‌فرهنگ‌هاي پديد آمده برمي‌گردد. درنتيجه مي‌توان گفت كه نقش و كارآيي پيرافرهنگ‌هاي مؤثر بر تفاوت فرهنگ‌ها به نحوي به تفاوت‌هايي كه در پاره‌فرهنگ‌ها رخ داده است ارجاع مي‌شود. لهذا عامل اصلي طبقه‌بندي، دسته‌بندي و تفكيك و تجزيه و جدايي فرهنگ‌ها همان پاره‌فرهنگ‌ها هستند.
 فرهنگ‌افزارها، فرهنگ‌نمودها، فرهنگ‌نمون‌ها، فرهنگ‌پديدها (مانند هنر، زبان، ادبيات) نيز از زمره‌ي پيرافرهنگ‌ها هستند و هيچ‌گونه نقش ماهوي در تفاوت فرهنگ‌ها ندارند، زيرا اين عناصر برآمده و برون‌داد فرهنگ محقق و موجود قلمداد مي‌شوند. مگر آنكه اين عناصر در يك فرايند تعاملي و دادوستدي با فرهنگ موجود قرار گيرند. مثلاً فرهنگ،‌ هنر را توليد كند و در يك دوره‌ي بازگشت هنر، فرهنگ‌ساز شود. به اين گونه است كه مي‌توان گفت هنر بر فرهنگ تأثير مي‌گذارد، كما اينكه مهارت‌ها هم همين‌طور است. به هر حال فرهنگ، فناوري، تكنولوژي و مهارت‌ها را پديد مي‌آورد، اما تكنولوژي هم به نوبه‌ي خود در يك فرايند دادوستديِ متناوب فرهنگ‌ساز مي‌شود و بر فرهنگ تأثير مي‌گذارد. البته در اين صورت پيرافرهنگ‌ها از جنس بن‌فرهنگ‌ها مي‌شوند و در آن مرحله و مقطع مي‌توان آنها را در زمره‌ي بن‌فرهنگ‌ها به حساب آورد.
 برخي تقسيم‌بندي‌ها از قبيل «فرهنگ غربي»، «فرهنگ شرقي» و يا «فرهنگ مدرن»، «فرهنگ سنتي» است كه به نظر مي‌رسد اينها ناشي از تفاوت در پاره‌فرهنگ‌ها هستند. گرچه اين نام‌گذاري‌ها ظاهراً منسوب به جغرافيايي خاص و يا زمان دوره‌ي تاريخي خاصي هستند، ولي درحقيقت اينها يك نامگذاري هستند و عنوان مشيري هستند كه به تفاوت‌هايي جوهري اشاره دارند كه اين تفاوت‌هاي جوهري ناشي از تفاوت‌هاي مؤلفه‌ها است. گفتيم در فرهنگ مدرن انسان خود را خداي عالم مي‌انگارد، ولي در فرهنگ سنتي و حتي فرهنگ‌هاي سنتي غيراسلامي اينگونه نيست. يعني در مقايسه با فرهنگ غربي، فرهنگ ايراني و يا فرهنگ جهان اسلام نسبت نزديك‌تري با فرهنگ چيني و ژاپني دارد، زيرا در فرهنگ شرقي انسان جايگاهي دارد، و از هستي تفسير خاصي مي‌شود و چنين قرابت‌هايي بين اين فرهنگ‌ها وجود دارد. لهذا اين نام‌گذاري‌ها و تقسيمات هم صورتاً سرزميني و يا زماني و قومي است ولي سيرتاً و باطناً بايد گفت كه به مؤلفه‌ها برمي‌گردد.
 مطلب ديگري كه قابل طرح است اين نكته است كه ويژگي فرهنگ‌هاي مختلف چيست؟ گفتيم مباني، دلايل و علل چندگانگي فرهنگ‌ها، چندگونگي‌ مؤلفه‌هاست. حال مي‌پرسيم اين گونه‌هاي مختلف و ويژگي‌هايي كه حاصل از تفاوت است چه هستند؟ مثلاً برخي متفكران ما فرهنگ‌ها را به «فرهنگ پيرو» و «فرهنگ پيشرو» تقسيم كرده‌اند، اين دو فرهنگ چه ويژگي‌هايي دارند؟ فرهنگ مترقي و منحط چه خصوصياتي دارند؟ اصولاً آيا فرهنگ‌ها قابل تقسيم‌بندي به اين دسته‌ها هستند؟
 پاسخ به اين پرسش كه آيا معيارها و ارزش‌هاي بنيادين و سنجه‌هاي فرافرهنگي ـ صرف‌نظر از گرايش‌ها و گونه‌هاي فرهنگي ـ كه بتوانند چونان معيار قلمداد شوند و علي‌الاطلاق ارزشمند و معتبر باشند داريم يا خير، كه بتوان هر چيز و از جمله فرهنگ را با آنها سنجيد؟ به پرسشي ديگر برمي‌گردد كه عبارت از اينكه آيا ارزش‌ها و سنجه‌هاي فرافرهنگي، جهان‌شمول و همه‌چيزشمول ـ صرف‌نظر از گرايش‌هاي فرهنگي ـ كه خودبه‌خود و علي‌الاطلاق ارزشمند و معتبر باشند داريم؟ به نظر ما داريم و مبناي ما هم همين است. اگر ارزشي برخاسته از فطرت باشد حاكم بر فرهنگ است و ارزش فراگير هم هست و همه‌ي انسان‌ها از آن برخوردارند. همه‌ي انسان‌ها آن عنصر را ارزش مي‌انگارند و نزد همه‌ي انسان‌ها معتبر است، مگر انسان‌هايي كه فطرت آنها دچار غبارگرفتگي شده باشد.
 درنتيجه اگر چنين باشد آن ويژگي‌ها را بايد به همين عناصر ارجاع بدهيم. يعني ويژگي‌هاي گونه‌هاي مختلف از فرهنگ را بايد به اين عناصر ثابت (ارزش‌ها و سنجه‌هاي فرافرهنگي) برگردانيم.
 ويژگي‌هايي كه ما تصور مي‌كنيم فرهنگ‌هاي مختلف دارند و اين ويژگي‌ها را مي‌توان با سنجه‌هاي فرافرهنگي و جهان‌شمول ارزيابي كرد، ويژگي‌هايي هستند كه به نحوي از انحاء، بالوجدان قابل درك هستند و به تجربه هم دريافته‌ايم و در زندگي مشاهده مي‌كنيم. مثلاً آيا كمال‌جويي در ميان همه‌ي ابناء بشر و اقوام انساني ارزش نيست؟ آيا جايي هست كه بگويند كمال چيز بدي است؟ آيا دست‌يافتن به حقيقت و حقيقت‌جويي در بين همه‌ي اقوام ارزش نيست؟ آيا زيبايي‌دوستي بين همه‌ي اقوام مطلوب نيست؟ آيا احسان به ديگران همه‌جا مطلوب قلمداد نمي‌شود؟ همين‌طور سخاوت‌ورزيدن و ايثاركردن و....
 نظريه‌هايي مثل حسن و قبح ذاتي افعال، فطرت‌مندي انسان، فطرت‌نموني برخي باورها، بينش‌ها و اوصال و ارزش‌ها پشتوانه‌ي اين مدعاي ما قلمداد مي‌شوند.
 در انتها نيز به نكته‌اي اشاره مي‌كنيم كه بحث شايعي نيز هست، و آن اينكه آيا فرهنگ نسبي است؟ در پاسخ به اين پرسش بايد بگوييم منظور از اينكه فرهنگ نسبي است چيست؟ آيا مي‌خواهيد بگوييد فرهنگ از آن جهت كه فرهنگ است (فرهنگ‌بودگي و فرهنگ‌انگاشتگي) نسبي است؟ يعني چيزهايي داريم كه خيلي فرهنگ هستند و چيزهايي داريم كه خيلي كم فرهنگ هستند؟ بعضي فرهنگ‌ها فرهنگ‌تر هستند و برخي كم‌تر فرهنگ هستند؟ اگر منظور از نسبي‌بودن چنين چيزي است كه پاسخ به اين پرسش منفي است و همه‌ي فرهنگ‌ها فرهنگ هستند. و البته فرهنگ‌ها در مختصات و ويژگي‌ها نسبي هستند. يعني مي‌توان پرسش كرد كه كدام فرهنگ فطري‌تري است و كدام كم‌تر؟ بعضي از فرهنگ‌ها در فطرت‌نموني شديدتر هستند و برخي ديگر فاصله‌ي بيشتري با فطرت دارند. برخي فرهنگ‌ها انساني‌تر هستند، بعضي فرهنگ‌ها كمتر انساني هستند و برخي فرهنگ‌ها نيز ضدانساني‌اند. درنتيجه در پاسخ به اين پرسش كه آيا فرهنگ نسبي است يا خير، مي‌گوييم هيچ فرهنگي در فرهنگ‌انگاشتگي و فرهنگ‌بودگي نسبي نيست و نسبت به فرهنگ ديگر چيزي از فرهنگ‌بودن كم ندارد، اما انواع فرهنگ‌ها چون از مختصاتي برخوردارند و گفتيم كه فرهنگ‌ها چندگانه هستند و اين چندگانگي به چندگونگي مؤلفه‌هاي آنها بازمي‌گردد، آن مؤلفه‌ها متفاوت‌اند و يك فرهنگ در نوع مؤلفه با فرهنگ ديگر فرق مي‌كند. لهذا هر فرهنگي كه با ابرارزش‌ها سنجيده مي‌شود به لحاظ مختصات تفاوت مي‌كند و بالنتيجه نسبي مي‌شود، يعني مختصات و ويژگي‌ها نسبي‌ هستند ولي فرهنگ‌بودن نسبي قلمداد نمي‌شود. والسلام.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo