درس خارج فقه حضرت آیت الله سبحانی
88/10/12
بسم الله الرحمن الرحیم
ابحث ما در بارهی تقیه است و مسئلهی تقیه در فقه شیعه از جایگاه و مقام بالای بر خوردار است، اما در فقه اهل سنت بحثی بنام تقیه در کتابهای فقهی شان وجود ندارد، هر چند در کتابهای تفسیری است،آنان چندان اطلاعی به مسئلهی تقیه ندارند و لذا در بارهی تقیه بحث نکردهاند، اما در فقه شیعه،مسئلهی تقیه برای خودش مقام و مکانتی دارد.
از آنجا که مسئلهی تقیه در زمان ما مورد هجوم است، کسانی که با اینها (اهل سنت) مقداری اختلاط دارند، خوردهی که بر ما میگیرند،مسئلهی تقیه است، در حقیقت آن را یک نوع شکافی در دیوان فقه ما میدانند و میگویند این تقیه چیست که شما در فقه خود دارید، از این رو به کتابها و رسالههای ما چندان اعتماد نمیکنند و میگویند از کجا بدانیم که آنچه در آنها نوشته شده است، عین حقیقت است و لعل شما در این کتابها و در این رسالهها تقیه میکنید،حتی موقعی که با آنها مذاکره میکنیم، میگویند ما نمیدانیم که آنچه شما میگویید،عین معتقد شماست یا اینکه تقیه میکنید، مرحوم کاشف الغطاء کتابی دارد بنام :« أصل الشیعه و فقهها» و در آنجا بعد از آنکه فقه شیعه را بیان میکند،میفرماید دو چیز برای ما مورد انتقاد است، یکی از آنها مسئلهی تقیه است و دیگری مسئلهی بداء ، که ما مسئلهی بداء را در آخر مبحث مطلق و مقید بحث کردیم، هردوی این مسئله برای آنها مشکل است، از این رو حضرت امام (ره) در سال: 1333 مسئلهی تقیه را مفصّلا برای ما بحث کرد، که حتی به صورت یک رساله در آمد و من درسهای ایشان را تحت رسالهی تقیه نوشتهام، در حقیقت آنچه که در این رساله میگذرد، مقداری ماخوذ از تحقیقات ایشان است و مقداری هم آنچه که به نظر من رسیده است، منتها با یک تصرفاتی، یعنی مقداری از آن کم کردهام یا چیزی به آن افزودهام.در هر صورت این مسئله را باید مسئلهی مهم تلقی نمود، خصوصا اگر انسان اهل جدل با آنها باشد، بدانید که این یک نوع نقطه ضعفی است در فقه ما از نظر آنان و ما باید آن را به گونهی بیان کنیم که این نقطهی قوت باشد نه نقطهی ضعف.
حال که این مقدمه فهمیده شد و دانستیم که اولاٌ مسئلهی تقیه در فقه اهل سنت نیست، ولی در فقه ما هست، ثانیاٌ این مسئله از نظر اهل سنت نقطهی ضعف است و میگویند در کتابهای شما اعتماد نمیکنیم چون اهل تقیه هستید و ما باید به گونهی بحث کنیم و جواب بدهیم که این نقطهی قوت باشد نه نقطهی ضعف. ثالثا عرض کردیم که آنچه که در این رساله است ، رسالهای است که من در سال 1333 نوشتم و تجدید نظر کردم ،یعنی یا چیزی از آن کم کردم یا اضافه نمودم، و آن را به صورت رسالهی دیگر غیر از رسالهی حضرت امام (ره) در آمد، هر چند از بیانات ایشان استفاده کردیم. قبل از آنکه وارد اصل مسئلهی تقیه بشویم، یک تمهیدی را بحث کنیم.
و آن این است که کلمهی « إتقی،یتقی تقیة»، حرف «تاء» در اینجا عوض از «واو» است،وقی، یقی وقیة، هنگامی که به باب افتعال رفت، «واو» تبدیل به «یاء» می شود،إتقی، یتقی تقیة، و الا در حقیقت وقی، یقی، وقیة است، وقتی که به باب افتعال میرود، می شود: «إتقی یتقی تقیة» وقایة به سپر میگویند، هنگامی که طرف مقابل یک شمشیری را به سوی شما متوجه میکند، شما یک سپری را میگیرید، از این رو شمشیر به سپر میخورد نه به سر شما، کأنّه آدم تقیهای، یعنی آدمی که تقیه میکند،این تقیه یک سپری است در مقابل ضرری که از ناحیهی دشمن متوجه انسان میشود. به وسیلهی این تقیه، ضررها را از خودش دفع میکند، کأنّه تقیه یک وقایه و سپری است در مقابل ضررهای دشمن، چون اگر دشمن عقیده و نیتم را بفهمد، مرا آزار میدهد، در حقیقت تقیه را سپر میکنم تا نفهمد و بدینوسیله من از آزار او در امان باشم.
تقیه از مفاهیم ذات الإضافه است، قهرا متقی لازم است و «متقا منه»، و مورد تقیه لازم است، متقی آن کس است که سپر به سر میگیرد، که یا نبی است (بنابراینکه بر نبی هم تقیه است) یا امام معصوم است و یا مسلم شیعه است و یا مسلم سنی ، در حقیقت متقی یا فرد معصوم است یا فرد غیر معصوم، «متقا منه» مخالف است، مخالف هم ذی مراتب است،گاهی «متقا منه» کافر است و گاهی «متقا منه» مسلمان سنی است و گاهی «متقا منه» مسلمان شیعی میباشد، مثلا در زمان طاغوت و شاه کسانی که منبر میرفتند،«متقا منه» شان شاه و نظام طاغوت بود که به ظاهر شیعه بودند و لذا وعاظ تقیه میکردند و در لفافه حرف میزدند، مورد تقیه یا عقاید است یا احکام. پس ما هم تقیه را هم از نظر لغت معنا کردیم و هم گفتیم که تقیه از مفاهیم ذات الإضافه است، یک طرفش آن کس است که تقیه میکند، یک طرفش هم آن کس است که از او تقیه میکنیم، طرف سومش مورد تقیه است، این مفهوم ذات الإضافه است، چهارمش این است که غرض از تقیه چیست؟ غرض این است که یا جانم یا عرضم و یا مالم محفوظ بماند، پس ما در اینجا چهار چیز داریم: الف: متقی ، ب: «متقا منه»، ج: مورد تقیه، د: غرض و غایت، غرض همان حفظ نفس و نفیس است، نفس عبارت است از جان انسان ،نفیس هم عبارت است از عرض و مال. و من در یک همایشی گفتم که التقیة سلاح الضعیف، تقیه سلاح ضعیف است، یعنی آدمی که ضعیف است و در مقابل دشمن قوی قرار گرفته است،اسلحهی او تقیه است و اگر قوت و ضعفی در میان نباشد،تقیه معنا ندارد و از این تعبیر من خیلی خوش شان آمده بود، آدم ناتوانی است برای حفظ جان، مال وعرض خود از این سلاح تقیه استفاده میکند، اگر این اسلحه را به کار نبرد، دشمن تمام هستی او را از بین میبرد.
إن قلت: ممکن است کسی بگوید،تقیه جنبهی منفی و سلبی هم دارد، بالأخره حقیقت روشن نمیشود، حتی امام که تقیه میکند، گاهی یک جهات و بار منفی دارد و آن اینکه طرف واقع را نمیفهمد.
قلت: درست است که تقیه جنبهی منفی و سلبی هم دارد، ولی باید دانست که موجب و مسبب آن کسیت؟ موجب و مسبب آن، کسی است که ما را وادار به تقیه میکند، وزر و بالش به گردن او است، چون اگر آزادی در کار باشد و آزادی مصادره نشود، چرا انسان تقیه کند، بنابر این در تقیه یک جهات منفی و سلبی در کار است و آن اینکه واقعاٌ انسان نتواند حرف دل خود را بزند بلکه حرفی را بزند که طرف خوشش بیاید، این از نظر اخلاقی بار منفی دارد، منتها وزر و گناه آن به گردن کسی است که ما را وادار به تقیه کرده است. ولی باید دانست از آن زمانی که بشر عاقل بوده،همیشه افراد ضعیف در مقابل قوی، تقیه میکردند، هذا هو مؤمن آل فرعون، قرآن میفرماید: «و قال رجل من آل فرعون یکتم إیمانه أتقتلون رجلاٌ أن یقول ربّی الله و قد جاءکم بالبیّنات من ربّکم و إن یک کاذباٌ فعلیه کذبه و إن یک صادقاٌ یصبکم بعض الّذی یصدّکم إنّ الله لا یهدی من هو مسرف کذّاب» غافر:28. جمع شدند که در بارهی موسی چه کنند؟ نظر این شد که موسی را به قتل برسانند، یکی از میان آنها بر خواست چرا او را میکشید، اگر او راست بگوید،ممکن است ضررش پای شما را هم بگیرد، اگر دروغگو باشد، ضررش فقط پای خودش را میگیرد، پس چرا او را میکشید، آدم مؤمنی که در در بار فرعون است و ضعیف بود، از طرفی هم مقامی دارد و نمیتواند آشکار را بگوید که من مومن و موحدم، ناچار است که یک سپری برای خودش درست کند تا بدین وسیله جان،عرض و مالش را از شر دشمن حفظ کند، تاریخ نشان میدهد که همیشه افراد ضعیف در مقابل قوی، سلاح شان تقیه بوده است: التقیة سلاح الضعیف.
داستان عمار یا سر
شما داستان عمار را در نظر بگیرید، جناب عمار جوان قوی و نیرومند بود و در مکه زندگی میکرد، ایشان پدری دارد به نام یاسر، مادری دارد بنام سمیه، هر سه را گرفتند و به آنان گفتند که از پیغمبر اکرم تبری بجویید، پدر و مادر تبری نجستند و کشته شدند، ولی عمار تبرّی جست و لذا کشته نشد، از طرفی جوان بود و هم بازی جوانان قریش بود فلذا جوانهای قریش او را آزد کردند، گریه کنان نزد پیغمبر اکرم آمد و گفت وای بر من که کافر شدم، حضرت به او فرمود که در قلب ایمان داری، گفت آری، فرمود اشکالی ندارد،«فإن عادوا فعد» تاریخ نشان میدهد که تقیه سلاح ضعیف است، قبل از آنکه شیعه در دنیا متولد بشود، تقیه در میان اقوام و ملل بوده است، یعنی آدمهای ضعیف در مواقع خاصی از انسانهای قوی تقیه میکردند. ولذا باید اینها را هنگامی که مناظره میکنید، بیان کنید. در زمان مأمون عباسی یک مسئلهی مطرح شد به نام اینکه آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق، این یک مسلهی بسیار پوچ و در عین حال پیچیده است، این مسئله را مسیحیها آوردند و در میان مسلمانان مطرح کردند، تاریخچهاش را من در کتاب «بحوث فی الملل و النحل» بیان کردهام که این مسئله از کجا آمد و در میان مسلمین مطرح شد،در دربار بنی عباس مسیحیان به عنوان طبیب کار میکردند و لذا این مسئله را مطرح کردند که: هل کلمة الله قدیم أو حادث مخلوق أو غیر مخلوق؟ احمد بن حنبل و همهی محدثین گفتند نمیتوانیم بگوییم که: القرآن مخلوق، بلکه باید بگوییم القرآن غیر مخلوق، معتزله که مامون هم جزو آنها بود، اصرار داشتند که القرآن مخلوق، یعنی ما سوی الله مخلوق است،چون اگر قرآن مخلوق نباشد، یلزم تعدد القدماء بتعدد حروف القرآن، لازم میآید که هزاران قدیم در دنیا باشد، معزله اصرار داشتند که قران مخلوق است «هل من خالق غیر الله» و این مخلوق است،حالا مسئله کجاست؟ اصلا یک نفر عاقل در آنجا نبود که این مسئله را در آنجا بشکافد. همین طور مجمل و مهمل بحث میکردند، یک نفر نبود که بگوید آیا مراد شما از مخلوق به معنای مختلق است، القرآن مخلوق، یعنی مختلق،کما اینکه در زمان پیغمبر اکرم به ایشان گفتند که قران مختلق است، یعنی ساختهی خود پیغمبر اکرم است، اگر مراد از مخلوق همان مختلق باشد، یعنی پیغمبر آن را ساخته است، ابدا قرآن مخلوق نیست، اگر مخلوق به معنای مختلق باشد، «إن هذا إلّا قول مختلق» سورهی قیامت، اگر مخلوق به معنای مختلق باشد، به این معنا که فکر پیغمبر، قرآن را ساخته است،حتما این قرآن مخلوق نیست، اما اگر مراد از «مخلوق» این باشد که این کلمات، این مفاهیم و این معانی از ناحیهی حق تعالی ایجاد شده است و از طریق جبرئیل به ما رسیده است. اگر این باشد، قرآن حتماٌ مخلوق است، مسئله مبهم بود، خیلی در یک محیط آلوده و بدون فهم بحث میکردند، فلذا رئیس شهربانی بغداد بیست و چهار یا بیست و هفت محدث را احضار کرد و گفت نامه از طرف خلیفه رسیده است که از شما اقرار بگیرم که بگویید: القرآن مخلوق، بیست و چهار نفر گفتند مسئله همان است که شما میگویید، همه آنها اقرار کردند و تقیه نمودند و چهار نفر دیگر باقی ماند و بنا شد که آنها دست بسته در در بار مامون فرستاده شود، فردایش دو نفر دیگر هم گفتند که القرآن مخلوق و تقیه کردند، این همه تقیه که شما بر سر ما میکوبید، و حال آنکه بیست و هشت نفر از پیشوایان و پیش گامان شما با اینکه عقیدهی شان این بود که قرآن مخلوق نیست، گفتند مخلوق است و تقیه کردند، احمد بن حنبل کتابی در عقاید اهل سنت دارد، شماره بندی کرده و یکی از آنها این است که القرآن غیر مخلوق و میگوید هرکس بگوید قرآن مخلوق است، کافر است و حتی هر کس آن دیگری را که گفته است قرآن مخلوق است، تکفیر نکند، او هم کافر است، همه تقیه کردند به جز دو نفر، که یکی از آنها احمد بن حنبل بود و رفیقش، موقعی که آنها را به شام فرستاد و در نیمهی راه مرگ مامون به گوش اینها رسید و اینها آزاد شدند، بنابراین، تاریخ بشریت نشان میدهد که منهای شیعه، افراد ضعیف و ناتوان در مقابل قوی و بی رحم همیشه به تقیه پناه میبردند، داستان مؤمن آل فرعون شاهد این مسئله است، داستان عمار یاسر نیز شاهد دیگری است، این داستان محدثین دوران مامون است که قائل به عدم مخلوق بودن قرآن بودند، ولی از روی تقیه گفتند که قرآن مخلوق است، الآن هم علمای اهل سنت از دولتهای خودشان تقیه میکنند. بنابراین، مسئلهی تقیه فقط شکافی در دیورا فقه ما نیست، بلکه دیوار فقه ما یک دیوار محکم و رفیع است، بلکه این مسئله یک مسئلهای است که در قرآن و تاریخ است و در زمان ما نیز است، ما هنگامی که ببینیم در خطر هستیم، تقیه میکنیم و در غیر این صورت تقیه نمیکنیم، و اگر در جایی هم تقیه میکنیم، وزر و ضررش متوجه ما نیست بلکه متوجه کسانی است که ما را وادار به تقیه میکنند. بنابراین، اگر تقیه یک سنت رایج در میان نوع بشر است، شیعه اکثر ابتلاء به تقیه است، منتها با این تفاوت که تقیه آنها کمتر است، اما تقیه ما بیشتر است، البته این در زمانی بود که برای شیعه دولتی در کار نبود، همیشه در کنار هم زندگی میکردند و دولت هم از آن آنها بود، شیعه هیچ نوع رسمیت نداشت، ولذا شیعه اکثر ابتلاء بوده و الا تقیه یک مسئله عمومی و جهانی بوده است، ابن السکیت از اصحاب امام هادی علیه السلام است و از اعلام علم ادب میباشد، یعنی اگر ادبیات عرب را چند نفر پایه گذاری کرده باشند، یکی از آنها ابن السکیت است، ایشان کتابی دارد به نام :اصلاح المنطق، مراد از منطق، منطق اصطلاحی نیست بلکه مراد از منطق،همان حرف زدن است، ایشان اغلاط ادبیات عرب را در آن کتاب بیان کرده است. متوکل عباسی ایشان را در بغداد معلم دو بچهی خودش قرار داد و گفت اینها را درس بده، متوکل از نصّاب است، یعنی مامون و امین نصّاب نبودند، ولی متوکل از نصّاب بود و به وسیلهی پسرش کشته شد، روزی متوکل رو به ابن السکیت کرد و گفت آیا حسن و حسین افضل است یا فرزندان من، در جواب متوکل گفت: خادم آنها که قمبر بود، از دو فرزند شما بهتر است تا چه رسد به حسن و حسین علیهما السلام، شیعه یک چنین ابتلای داشته است، مدرسی درس میدهد و به او پیشنهاد میشود که بگوید که فرزندان من از حسن و حسین فاطمه علیهم السلام بهتر است و در نتیجه زبانش را از کامش بیرون میآورند. آیا در یک چنین شرائط، ایجاب نمیکند که شیعه تقیه کند.
ابن ابی الحدید میگوید معاویه بخش نامه کرد که هر کس ولاء و محبت علی علیه السلام در دل او است و معروف به شیعهی علی علیه السلام است، او را بکشید و خانهاش را به روی او خراب کنید، در بخش نامهی دیگرش میگوید حقوق آنها را از بیت المال قطع کنید و شهادت آنها را نپذیرید، که اولی شدید اللحن تر و تند تر است و دومی یک کمی ملایم تر میباشد، حیات شیعه در زمان ائمهی اهل بیت علیهم السلام چنین بوده، آیا در یک چنین شرائطی نباید انسان تقیه کند.
البته بعدا خواهیم گفت که امام علیه السلام از خودش تقیه نمیکرد، بلکه بخاطر مستمع تقیه میکرد و یکی از اشتباهات ما این است که بگوییم امام علیه السلام برای خودش تقیه میکرده،امام مقام عالی داشت، فقیه بود، بر تر از ابوحنیفه و او زاعی، هر گز اجازه نمیداد که خودش تقیه کند، تقیهاش برای مستمع بوده است نه برای خودش، خودش ارفع از این بوده است که تقیه کند مگر در مسائل سیاسی. مثل اینکه خلیفه بگوید فلان روز عید است و اگر حضرت تقیه نمیکرد، دچار مشکلات میشد. در مسائل علمی امام برای خودش تقیه نمیکرد، بلکه برای مستمع تقیه میکرد، مگر اینکه مسئله، یک مسئلهی سیاسی باشد. من این دوتا شعر را میخوانم و شما آن را معنا کنید:
أکلّ أوان للنبیّ محمّد
قتیل زکیّ بالدّماء مضرّج
بنی المصطفی کم یأکل الناس شلوکم
لبلواکم عمّا قلیل مفرّج
أبعد المکنّی بالحسین شهیدکم
تضیء مصابیح السماء فتسرج
دیوان ابن الرومی: 2/ 243.
بنابراین، همهی اقوام و ملل تقیه میکنند، حتی سنیها (که بخاطر تقیه به ما اعتراض میکنند و خورده میگیرند) خود شان تقیه میکنند، مرحوم علامه سید هبة الدین شهرستانی که متولد 1301 قمری است و متوفای 1386 قمری میباشد،از علمای روشن بین و از شاگردان آخوند است و از کتابهای ایشان که جهان را تکان داد، کتاب «الهیئة و الإسلام» است، قبلاٌ هیئت پطلمیوس در جهان حاکم بود و الآن آن هیئت باطل شده و ایشان در این کتاب خود ثابت کرده است که اسلام با هیئت امروزی سازگار است و موافق، نه با هیئت پطلمیوس. مرحوم شیخ محمد سماوی تقریظ بر این کتاب نوشته است در سه تا شعر،این کتاب به فارسی هم ترجمه شده است، در مصر و کشورهای دیگر مورد استقبال قرار گرفت، چون همیشه مورد هجوم بود که قرآن و سنت بر اساس هیئت پطلمیوس است و هیئت پطلمیوس باطل شده، و این خودش در حقیقت یک اشکال بر قرآن و سنت بود و ایشان در این کتاب ثابت کرد که قرآن و سنت با هیئت امروزی موافق است نه با هیئت پطلمیوس،ایشان پاورقیهای دارد بر کتاب مرحوم شیخ مفید، مرحوم مفید کتابی دارد که در واقع شرح عقاید صدوق دارد، مرحوم هبة الدین یک پاورقیهای بر این کتاب زده، در قدیم الأیام دیده بودم که ایشان در بارهی تقیه بحث کرده و لذا میخواهم عبارت این مرد بزرگ را بخوانم.
قال العلامة السید الهبة الدین الشهرستانی: إن التقیة شعار کلّ ضعیف مسلوب الحریة.إنّ الشیعة قد اشتهرت بالتقیة أکثر من غیرها، لأنها منیت باستمرار اضغط علیها أکثر من أیّة أمّة آخری، فکانت مسلوبة الحریة فی عهد الدولة الامویة کلّه،وفی عهد العباسیین علی طوله،و فی أکثر أیام الدولة العثمانیة،و لآجله استشعروا بشعار التقیة أکثر من ایّ فوم، و لمّا کانت الشیعة تختلف عن الطوائف المخالفة لها فی قسم مهم من الاعتقادات فی فقه الدین، و فی کثیر من الأحکام الفقهیّه، و المخالفة لها فی قسم مهمّ من الاعتقادات فی فقه الدین، وفی کثیر من الأحکام الفقهیّه، و المخالفة تستجلب المخالفة بالطبع رقابة و حزارة فی النفوس و قد یجرّ إلی اضطهاد أقوی الحزبین لأضعفه او إخراج الاعزم منهما الأذل کما یتلوه علینا التاریخ، و تصدّقه التجارب، لذلک أضحت الشیعة الأئمة من آل البیت مضطرة فی أکثر الأحیان إلی کتمان ما تختصّ به من عادة أو عقیدة أو فتوی أو کتاب أو غیر ذلک، تبتغی بهذا الکتمان صیانة النفس و النفیس، و المحافظة علی الوداد و الأخوة مع سائر إخوانهم المسلمین ، لئلا تنشق عصا الطاعة، ولکی لا یحسّ الکفار بوجود اختلاف ما فی المجتمع الإسلامی فیوسوع الخلاف بین الأمّة المحمّدیة.
لهذه الغایات النزیهة کانت الشیعة تستعمل التقیّة و تحافظ علی وفاقها فی الظواهر مع الطوائف الأخری، متّبعة فی ذلک سیرة الأئمّة من آل محمّد و أحکامهم الصارمة حول وجوب التقیة من قبیل:« التقیة دینی و دین آبائی»، إذ أن، دین اللة یمشی علی سنّة التقیة لمسلوبی الحریة، دلـّت علی ذلک آیات من القرآن العظیم.
روی عن صادق آل البیت علیه السلام فی الأثر الصحیح: « التقیة دینی و دین آبائی» و غیر ان التقیة لها شروط و احکام أوضحها العلماء فی کتبهم الفقهیة. أوائل المقالات: ٩٦ – ٩٧ ، قسم التعلیقة.
لقد کانت التقیة شعارا لآل البیت علیه السلام دفعا للضرر عنهم، و عن أتباعهم، وحقنا لدمائهم، و استصلاحا لحال المسلمین، و جمعا لکلمتهم، و لمّا لشعثهم، و ما زالت سمة تعرف بها الإمامیة دون غیرها من الطوائف و الأمم، و کلّ إنسان إذا آحسّ بالخطر علی نفسه، أو ماله بسبب نشر معتقدة ، أو التظاهر به لابدّ أن یتکتّم و یتّقی مواضع الخطر. و هذا أمر تقتضیة فطرة العقول.