< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت الله سبحانی

کتاب الحدود و التعزیرات

90/02/10

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آیا می‌شود کافر را بر اسلام اکراه کرد؟

 بحث در این است که آیا می‌شود کافر را بر اسلام اکراه کرد یانه، به این معنا که کافر را بگیریم و او را اکراه بر گفتن شهادتین کنیم؟

 به بیان دیگر آیا: «اکراه الکافر علی الإسلام»‌ موثر است یا نیست؟

تفصیل مرحوم محقق

 مرحوم محقق می‌فرماید کافر بر دو قسم است:

الف: کافری که دین او را به رسمیت شناختیم مانند دین نصرانی، یهودی و مجوسی، ما این سه آئین را به رسمیت شناختیم، به شرط اینکه بر شروط جزیه عمل کنند، اگر دین آنها را به رسمیت شناختیم، البته معنای رسمیت این نیست اهل نجات باشند، اهل نجات نیستند، ولی می‌توانند در کشور اسلامی جان و مال شان محترم باشد، اگر مقصود این باشد، اکراه اثر ندارد، یعنی اگر صد بار هم از روی اکراه شهادتین را به زبان جاری کنند، اثر ندارد.

ب: اما اگر کافری باشد که ما دینش را به رسمیت نمی‌شناسیم، فرض کنید بت پرست است یا تابع سایر آئین‌هایی است که در اسلام رسمیت ندارند، در اینجا اگر اکراه کردیم و آنها هم شهادتین را به زبان جاری کردند، به ظاهر محکوم به اسلام هستند.

عبارت محقق در شرائع

قال المحقق: الکافر إذا اکره علی الإسلام فإن کان ممّن یقرّ علی دینه- یعنی دینش در نزد ما رسمیت دارد- لم یحکم بإسلامه- نمی‌توانیم با او معامله مسلمان را کنیم هر چند شهادتین را به زبان جاری کند- و إن کان ممّن لا یقرّ اگر تابع دینی باشد که در نزد ما رسمیت ندارد، اگر از روی اکراه شهادتین را به زبان جاری نمود، این محکوم به اسلام است هر چند اسلامش اسلام اکراهی است- لحکم به.

وجه و دلیل مسأله

 و جه و دلیل مسأله این است که اگر این آدم نصرانی است و شما او را اکراه می‌کنید که وارد اسلام بشود، این اکراه شما اکراه به حق نیست بلکه اکراه نا حق است، چون دین او را به رسمیت شناختی و اگر عمل به جزیه کند، جان و مالش محترم است، پس این در آئین بماند، از نظر ظاهر کار حقی را انجام داده، شما که اکراه می‌کنید، اکراه شما نابحق است، قطعاً اثر ندارد. یعنی «رفع عن أمتی ماستکرهوا علیه» اینجا را نمی‌گیرد و اصولاً اکراه بر یک امر ناحق اثر شرعی ندارد.

  اما بر خلاف اینکه طرف بودائی باشد یا تابع آئین دیگری باشد که ما آنها را به رسمیت نمی‌شناسیم، اکراه شما در اینجا اکراه نا بحق نیست، اکراه به حق است، فلذا اگر ظاهراً هم گفت: «لا إله الّا الله» ما همان ظاهر را می‌پذیریم.

 پس ایشان فرق نهاده بین اینکه کافری باشد که ما دینش را به رسمیت شناختیم، اکراه سبب اسلام او نمی‌شود وبین کافری که دینش را به رسمیت نشناختیم، اکراه او بر اسلام، و اینکه او هم از روی اکراه شهادتین را به زبان جاری کند، اسلامش قابل پذیرش است و او در ظاهر محکوم به اسلام می‌باشد.

 دلیلی آن را ما چنین آوردیم

 و بعبارة أخری: لا یجوز إکراه أهل الکتاب علی قبول الإسلام، فلو أکره فقد أکره علی ما لیس بحق، و من المعلوم أنّ مثل هذا الإکراه لا یترتب علیه الأثر، بخلاف الوثنیّ فإنّه لا یقرّ علی دینه، فلو أکره علی الإسلام، یقبل، و قیّده صاحب الجواهر بما لم یعلم صدور ذلک لساناً من غیر قصد للمعنی- مگر اینکه بدانیم که او مزخرف می‌گوید و می‌خواهد سر ما کلاه بگذارد، در این صورت قبول نیست- اقتصاراً علی المتیقّن فی ما خالف عمومات الأدلّة.

 این تفصیلی است که مرحوم محقق آن را گفته و صاحب جواهر نیز بر آن شرح نوشته است، شاید دیگران نیز همین را گفته‌اند.

دیدگاه استاد سبحانی

 ولی از نظر من هردو یکسانند، چرا؟ سیره پیغمبر اکرم بر این جاری بود هر کجا را که فتح می‌کردند اعم از اینکه مسیحی، یهودی یا وثنی باشند، وقتی می‌گفتند:« لا إله الّا الله» از آنها می‌پذیرفتند، چرا؟ هدف این بود که در زمره اسلام داخل بشوند و کم کم اسلام زبانی اینها تبدیل بشود به اسلام واقعی، روز اول که اینها درس خوانده و تحصیل کرده نبودند، این در حقیقت قنطره و پلی بوده که اینها به حقیقت برسند، اینکه می‌گویند:

 « المجاز قنطرة الحقیقة» اینجاست، باید اینها به زبان شهادتین را جاری کنند هر چند ایمان نیاورند، یعنی آشکارا به زبان جاری کنند هر چند در دل به آن ایمان پیدا نکرده باشند، چون همین سبب می‌شود که در مرور زمان مسلمان واقعی بشوند.

 بنابراین، اگر هردو را اکراه کنیم یکسانند، هم در اولی و هم در دومی، اکراه بر اینکه از مسیحیت بر گردند هر چند این اکراه ما، اکراه الزامی نیست، اما همین مقداری که گفت : «لا إله إلّا الله»، و ما هم پذیرفتیم، دختر دادیم و دختر گرفتیم، ذبیحه او را خوردیم، کم کم بر می‌گردد و عضو جامعه اسلامی می‌شود.

 بنابراین، اگر ما هردو را یکسان بگیریم درست است.

 البته با همان شرطی که مرحوم صاحب جواهر می‌گوید، یعنی به شرط اینکه ندانیم که لقلقة اللسان است، به این آیه توجه کنید:

«قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَإِن تُطِيعُوا اللَّـهَ وَرَسُولَهُ لَا يَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّـهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ» الحجرات: ١٤،

 آنها ادعای ایمان می‌کردند، قرآن می‌گوید شما ایمان نیاوردید، ایمان مال قلب است، ایمان در اینجا غیر از آن ایمان اثنا عشری است.

 به بیان دیگر ایمان برای خودش اصطلاحاتی دارد، اینجا مراد ایمان قلبی است، شما اسلام زبانی دارید، پیامبر این را قبول می‌کرد، چرا؟ چون همین اسلام زبانی را قبول کردید، کم کم اینها را به اسلام واقعی می‌کشانید، وقتی یک قریه یا یک قبیله را فتح می‌کردند و همگی آنها می‌گفتند:« لا إله إلّا الله» حضرت هم آن را می‌پذیرفت، نکته‌اش این بود که این پذیرش مقدمه برای اسلام واقعی و حقیقی است، یعنی در مرور زمان در دل آنها اسلام واقعی رسوخ می‌کند. چه مانع دارد که ما هردو را یکسان بگیریم و بگوییم همان گونه که کافر غیر کتابی که آئین شان از نظر اسلام رسمیت ندارد اگر به زبان شهادتین را جاری کردند، از آنها قبول کنیم، اهل کتاب را نیز اگر اکراه کردیم و آنها از روی اکراه شهادتین را به زبان جاری کردند، قبول کنیم و با آنها معامله اسلام کنیم، نکته‌اش این است که پذیرش اسلام ظاهری، یک دهلیز و قنطره‌ای است برای اسلام واقعی.

 بنابراین، این تفصیلی که آقایان بین اهل کتاب و غیر اهل کتاب می‌دهند،‌چندان صحیح به نظر نمی‌رسد. بلکه هردو از این جهت یکسان هستند و اسلام هردو اثر دارد، به شرط اینکه لقلقة اللسان نباشد، یعنی علم به لقلقة‌ اللسان نداشته باشیم.

 باید دانست که مسأله منصوص نیست تا جانب نص را بگیریم.

 بله! اگر مسأله منصوص بود، البته گردن ما در مقابل نص از مو هم باریکتر است، ولی سخن این است که مسأله منصوص نیست بلکه جنبه‌ی قاعده‌ای دارد.

 در اولی می‌گویند شما حق اکراه ندارید، در دومی حق اکراه دارید، حق با شماست، در اولی نداریم، ولی در دومی داریم، اما اگر اکراه کردیم، این کار نا بحق را کردیم، این اثر را دارد.

 پس اینکه می‌گویید او را امر کردم به چیزی که ناحق است، این درست نیست، بلکه من او را اکراه کردم به چیزی که حق است، اکراه هم اکراه مجوز ندارم، اما مکره‌ علیه او ناحق نیست بلکه مکره علیه‌اش حق است، این که در روایات آمده است که: «رفع عن أمّتی ما استکرهوا علیه» این در جایی است که مکره علیه‌اش نا بحق باشد، مثلا کسی را اکراه بر شراب خوردن یا کار حرام دیگری کند، یا بگوید فلان معامله را بکن، البته در اینجا باطل است، چرا؟ چون یشترط فی المعاملة الإخیتار، ولی در اینجا مکره‌ علیه‌اش امر حیاتی و امر حق است.

 پس از مجموع آنچه که تا کنون گفتیم دو چیز روشن شد:

الف: امر اول این است فرق نهادن بین اهل کتاب و غیر اهل کتاب، ظاهراً از نظر سیره پیامبر اکرم درست نباشد، بعد از پیغمبر اکرم هم فتوحاتی که انجام می‌دادند، هرگز فرق نمی‌گذاشتند بین اهل کتاب و بین و ثنی و غیر اهل کتاب، یعنی اسلام هردو را می‌پذیرفتند و اسلام آنها از روز اول، یک اسلام حقیقی و صمیمی عن اختیار تام نبوده، البته یک تمایلاتی پیدا می‌کردند، فلذا از نظر سیره بین آنها فرقی نبوده است.

ب: اسلام ظاهری، مقدمه اسلام حقیقی و صمیمی می‌شود.

ج: اینکه می‌گویید در روایات ما آمده است که اکراه بی اثر است، در جواب عرض می‌کنیم اکراه در جای بی اثر است که مکره علیه‌اش ناحق باشد، مثلاً طرف را اکراه بر شراب خوردن یا کار حرام دیگری کنیم یا فلان معامله را جبراً انجام بدهد، اما آنجا که مکره علیه‌اش، امر حیاتی باشد، قبول نداریم که اکراه در آنجا بدون اثر است.

 در هر صورت خیال نشود که اکراه در اینجا اثر شرعی ندارد، بلکه اکراه اثر شرعی دارد، اثر شرعیش این است که‌: «یحکم بإسلامه» قهراً ذبیحه‌اش حلال است و سایر احکام اسلام هم بر او بار می‌شود.

فإن قلت: قرآن می‌فرماید:.

«لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوت وَيُؤْمِن بِاللَّـهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انفِصَامَ لَهَا وَاللَّـهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ»البقرة: ٢٥٦.

 شما به چه حقی، این آدم را اکراه می‌کنید؟

 به بیان دیگر اصلاً این عمل شما مطلقاً‌ حرام است هم نسبت به وثنی و هم نسبت اهل کتاب؟

قلت: از اشتباهاتی که در تفسیر این آیة گفته شده، یکی همین است، زیرا «لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ » حکم تشریعی نیست، یعنی نمی‌خواهد تشریع کند بر اینکه اکراه در دین حرام است، بلکه حکم تکوینی است و می‌خواهد بگوید دین قابل اکراه نیست، چون دین عبارت است از:« الإعتقاد الجازم» این قابل اکراه نیست.

  به بیان دیگر: ما یک جوارح داریم ویک جوانح، جوارح قابل اکراه است، ولذا اسراء در مقابل فرمانده دست بلند می‌کنند، پس جوارح قابل اکراه است، مثلاً به طرف می‌گویی چشم خود را ببند، و در غیر این صورت تو را می‌کشم، فوراً چشم خودش را می‌بندد، یا می‌گوییم دستت را بلند کن، و الا به فلان مجازات، مجازات می‌کنم، فوراً دستش را بلند می‌کند، جوارح قابل اکراه است.

 اما جوانح که قلب باشد، قابل اکراه نیست، مثلاً اگر یک میلیارد دلار به یک نفر بدهند که معتقد باش که الآن شب است و حال آنکه شب نیست بلکه روز است، محال است که معتقد بشود، چرا؟ چون خودش با چشم خود می‌بیند که شب نیست بلکه روز است، البته ممکن است بخاطر اینکه پول گیرش بیاید، بگوید شب است، اما در باطن نخواهد گفت که شب است، جوارح قابل اکراه است، اما جوانح قابل اکراه نیست. «لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ» یخبر عن أمر تکوینیّ لا عن أمر تشریعیّ، این امر تکوینی را می‌گوید ولذا شأن نزولش این است که دو نفر از فرزندان انصار مسیحی شده بودند، پدر شان خدمت پیغمبر اکرم آمد و گفت فرزندان من متمایل به مسیحیت شده‌اند، اجازه بدهید که من آنان را وارد اسلام کنم، پیغمبر اکرم فرمود : «لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ» یعنی دین اکراه بردار نیست، بلکه باید کاری بکنید که آن مبادی حاصل بشود تا اسلام واقعی جانشین دین آنها بشود.

 بنابراین، کسانی که با این آیه بر حرمت اکراه در دین استدلال می‌کنند، آیه ربطی به آنها ندارد، زیرا آیه یک امر تکوینی و واقعی را می‌گوید و آن اینکه فرق است بین جوارح و جوانح، جوارح قابل اکراه است، اما جوانح قابل اکراه نیست.

 در هر حال ما به این نتیجه می‌رسیم که لا فرق بین اکراه کافر وثنی و بین اکراه اهل کتاب نیست، یعنی بر هردو اثر اسلام بار است، اگر کسی اشکال کند که این اسلام، اسلام اکراهی است، در جواب می‌گوییم اشکالی ندارد، اکراه در جای باطل است که مکره علیه‌اش امر ناحق باشد، اینجا مکره علیه‌اش امر حق است. اگر بگویید این اکراه چه فایده دارد؟ فایده‌اش این است که اینها کم کم در دائره اسلام وارد می‌شوند و با مسلمانان محشور می‌شوند و کم کم مسلمان واقعی می‌شوند.

 إنّ‌ المعهود من فعل النبی صلّی الله علیه و آله و سیرة المسلمین فی مغازی، هو الإکتفاء بإظهار الإسلام و إن لم یعلم کونه مقارناً للتصدیق القلبی، بل یحتمل أن یکون إسلامه خوفاً من القتل و غیره فاللازم هو الإکتفاء بالظاهر ما لم یعلم کونه غیر قاصد للمعنی بل یتکلم کاللقلقة باللسان.

 و أمّا التفریق بین الطائفتین فلیس علیه دلیل، لأنّ الأکراه علی غیر الحق إنّما یکون حراماً إذا أکراه المسلم علی بیع داره و طلاق زوجته، ففی هنا یأتی قوله صلّی الله علیه و آله رفع عن أمّتی ماستکرهوا علیه، اما أکراه الکتابی علی ما هو أفضل ممّا یقرّ علیه، فیقبل الإسلام بإظهار الشهادتین بشرط أن یکون قاصداً للمعنی، فالظاهر أنّه یحکم بکونه مسلماً، اما آیه «لا اکراه فی الدین» حکم تشریع نیست بلکه خبر از تکوین است، ضمناً آیه‌ی «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَإِن تُطِيعُوا اللَّـهَ وَرَسُولَهُ لَا يَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّـهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ» الحجرات: ١٤، خواندیم و گفتیم که اسلام زبانی آنها را قبول می‌کرد، چون مراد از «أسلمنا» در این آیه، اسلام زبانی است نه اسلام قلبی.

 غالباً اعرابی که اسلام می‌آوردند، اسلام شان زبانی بود، با این وجود پیامبر اکرم همان اسلام لسانی را قبول می‌کرد که در مرور و گذشت زمان تبدیل به اسلام حقیقی می‌شد، عین همین مطلب در اهل کتاب هم است.

 لا شک أنّ الهدف الأقصی، هو تربیة الأمّة الإسلامیة علی التوحید القلبی، و رفض الأصنام کذلک، و الاعتقاد الجدّی برسالة الرسول و حشر الأجساد، و لکن تلک الغایة لا تحقق فی یوم واحد، کما هو واضح و لذلک اتخذ الإسلام طریقة خاصّة للوصول إلی تلک الغایة، و هو قبول إظهار الإسلام مع قصد المعنی و إن کان غیر معتقد قلباً، و ذلک لأنّ الأساری إذا عاشوا مع المسلمین و خالطوهم، فمنطق الإسلام یسری إلی قلوبهم شیئاً فشیئاً، فیکونوا مسلمین حقیقة و واقعاً و یشهد علی ما ذکر تاریخ المغازی و الفتوحات.

 أخرج البخاری فی کتاب الإیمان و المسلم فی باب فضائل علیّ علیه السلام: أنّه قال: قال رسول الله صلّی الله علیه و آله یوم خیبر، «لأعطینّ هذه الرایة رجلاً یحب الله و رسوله، یفتح الله علی یدیه» البته بخاری با حدیث بازی می‌کند، این جمله را حذف کرده است« یحبّ الله و رسوله و یحبه الله و رسوله» بخاری هر موقع که به فضائل علیّ علیه السلام می‌رسد،‌«یرتعش قلمه و یده» البته حق هم دارد چون شرائط هم شرائط دوران متوکل عباسی است، همین مقدار هم که آورده مهم است.

 عمر بن خطاب می‌گوید که من تا آن روز یک آرزوی سروری نکرده بودم، ولی وقتی که این را شنیدم، خیلی به دلم افتاد که من صاحب این فتح باشم.

 قال عمر بن الخطاب: ما أحببت الإمارة إلّا یومئذ، قال: فتساورت لها به پیامبر متوجه شدم- رجاء أن أدعی إلیها به این امید که پیغمبر اکرم مرا فرا بخواند و پرچم را به دست من بدهد- قال: «فدعا رسول الله صلّی الله علیه و آله علیّ بن أبی طالب فأعطاه أیّاها، و قال: أمش- کلمه‌ی «إمش» زبان محلی است، امروزه می‌گویند إذهب، در زبان محلی می‌گویند: أمش- و لا تلتفت حتّی یفتح الله علیک، فسار علیّ شیئاً یعنی علیّ‌ علیه - السلام چند قدم رفت- ثمّ و لم یلتفت یعنی بر نگشت احتراماً- و صرخ یا رسول الله علی ما ذا أقاتل الناس؟

قال صلّی الله علیه و آله: «قاتلهم حتّی یشهدوا أن لا إله إلّا الله و أنّ محمّداً‌ رسول الله، فإذاا فعلوا ذلک فقد منعوا منک دماءهم و أموالهم إلّا بحقّها و حسابهم علی الله» صحیح البخاری:1/10، کتاب الإیمان، صحیح مسلم:7/17، باب فضائل علی‌ّ علیه السلام.

 اتفاقاً اینجا همه آنها یهودی بودند نه وثنی، حضرت بر اسلام آنها اکتفا کرد، معلوم می‌شود یهودی که ایمان می‌آورد، به این آسانی ایمان نمی‌آورد مگر اینکه مدت ها بگذرد. ولی حضرت به همان ایمان ظاهری اکتفا کرده، این حدیث در صحیح بخاری بهترین دلیل است که فرقی بین اسلام وثنی و کتابی نیست.

 اتفاقاً در روایات ما نیز هست:

1: روی الکلینی بسند صحیح عن فضیل بن یسار، قال سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول:« إنّ الإیمان یشارک الإسلام و لا یشارکه الإسلام، إنّ الإیمان ما وقّر فی القلوب و الإسلام ما علیه المناکح و المواریث و حقن الدماء، و الإیمان یشرک الإسلام، و الإسلام لا یشرک الإیمان» أصول الکافی:2/26، کتاب الإیمان و الکفر، باب إنّ الإیمان یشرک الإسلام، الحدیث 3.

 بنابراین، ما با فتوای محقق موافق نیستیم و مشکلات را هم حل کردیم، اولاً خود پیغمبر اکرم در مورد یهود این را گفته است و این اکراه هم غیر از آن اکراه باطلی است که در قرآن نفی شده است.

المسألة الثالثة:‌ إذا صلّی المرتدّ الملّی بعد ارتداده، لم یحکم بعوده، سواء فعل ذلک فی دار الحرب، أو الإسلام.

 اگر کسی مرتد ملی شد و قرار شد که او را استتابه بدهیم‌(یستتاب) یعنی وادار کنیم که شهادتین را به زبان جاری کند، اما او به جای اینکه لفظاً شهادتین را به زبان جاری کند، بلند شد و نماز صبح را خواند، یا نماز ظهر و عصر را خواند، آیا این التزام عملی،‌جانشین التزام زبانی و لسانی می‌شود یا نه؟

 چون «یستتاب» این است که لساناً و زباناً بگوید: «لا إله إلّا الله» ولی این آدم لساناً نگفت، بلکه بلند شد نماز ظهر یا صبح را خواند، آیا این التزام عملی می‌تواند جانشین التزام لسانی و زبانی باشد یا نه، بلکه حتماً باید زباناً بگوید:« لا إله إلّا الله»؟

 بعضی فرق نهاده‌اند و گفته‌اند اگر در دار الحرب این کار را کرد، که در آنجا هیچ گونه فشاری نیست، این حاکی از بازگشت به اسلام است.

 اما اگر در دار الإیمان است، لعل این اسلامش اسلام واقعی نیست بلکه اسلام ظاهری است، یعنی برای این است که ما از سرش دست برداریم.

 ما عرض می‌کنیم که این مسئله منصوص نیست، فلذا ممکن است کسی قائل بشود که التزام عملی بهتر از اظهار شهادتین است، یعنی همین مقداری که بلند شد و نمازش را خواند، فردا هم روزه گرفت، این دلیل بر بازگشت این آدم به اسلام است.

 ولی احتمال هم دارد که خود اقرار لسانی و گفتن « لا إله إلّا الله» موثر در دخول به اسلام است و لذا در بحث‌های سابق گفتیم که اگر کسی قلباً موحد شد و قلباً به رسالت پیغمبر اکرم شد، مادامی که در زبان اعتراف نکند، آن ایمان قلبی کافی نیست، بلکه باید زباناً و لساناً اظهار اسلام کند.

 علی أی حال بستگی دارد که ببینیم در صدر اسلام به شهادتین معتقد بودند کما اینکه از روایت امیر المؤمنان استفاده می‌شود که رسماً بنویسد یا به زبان جاری کند که من مسلمان هستم، یا عمل هم کافی است؟

 فعلاً این مطلب را بدون اینکه نسبت به آن نظر بدهیم باقی می‌گذاریم تا رویش مطالعه کنیم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo