< فهرست دروس

درس مهدویت استاد طبسی

91/03/12

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمه
بحث ما، بررسی روایاتی بود که دلالت بر ولادت امام زمان# داشت. فعلا، روایات و طرق و منابع روایات را نقل می کنیم و به این نتیجه خواهید رسید که روایات وارد شده در موضوع ولادت امام زمان# متواتر است. به همین جهت نیازی به بررسی سندی ندارد. در جلسات قبل، روایات منقول از حضرت حکیمه÷ در مورد جریان ولادت [ این روایات، طریق های متعددی دارد و از حد استفاضه هم گذشته است] را نقل کردیم و اکنون طریق هفتمی که از آن بانوی مکرمه در موضوع جریان ولادت امام زمان# نقل شده است را بازگو می کنیم.
طریق هفتم جریان ولادت در بیان حضرت حکیمه
حدیث 14: «وَ بِهَذَا الْإِسْنَادِ (یعنی حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الطَّالَقَانِيُّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا الْحَسَنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ زَكَرِيَّا بِمَدِينَةِ السَّلَامِ [بغداد] قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ مُحَمَّدُ بْنُ خَلِيلَانَ قَالَ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ عَنْ غِيَاثِ بْنِ أَسِيدٍ) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عُثْمَانَ الْعَمْرِيِّ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ أَنَّهُ قَالَ وُلِدَ السَّيِّدُ × مَخْتُوناً وَ سَمِعْتُ حَكِيمَةَ تَقُولُ لَمْ يُرَ بِأُمِّهِ دَمٌ فِي نِفَاسِهَا وَ هَكَذَا سَبِيلُ أُمَّهَاتِ الْأَئِمَّةِ ÷‌»[1]
محمّد بن عثمان عمرى& گويد: امام زمان # ختنه شده به دنيا آمد و از حكيمه خاتون شنيدم كه مى‌گفت: خون در زايمان مادرش ديده نشد و مادران ائمّه ^ همه چنين بودند.
دیگر منابع روایت
·فیض کاشانی در نوادر الاخبار، ص 219، ح 4، نقل از کمال الدین
·بحرانی در حلیه ی الابرار، ج5، ص 184
· مرحوم مجلسی در بحارالانوار، ج51، ص 16
طریق هشتم جریان ولادت در بیان حضرت حکیمه
این روایت در کتاب اثبات الوصیه مسعودی( م. 346) آمده است.
«و روى جماعة من الشيوخ العلماء؛ منهم علان الكلاني و موسى بن محمد الغازي و أحمد بن جعفر بن محمد بأسانيدهم ان حكيمة بنت أبي جعفر عليه السّلام عمّة أبي محمّد ÷ كانت تدخل الى أبي محمّد فتدعو له أن يرزقه اللّه ولدا و انها قالت: دخلت عليه يوما فدعوت له كما كنت أدعو. فقال لي: يا عمّة اما انّه يولد في هذه الليلة- و كانت ليلة النصف من شعبان سنة خمس و خمسين و مائتين- المولود الذي كنّا نتوقعه، فاجعلي افطارك عندنا- و كانت ليلة الجمعة- فقلت له: ممّن يكون هذا المولود يا سيدي؟ فقال: من جاريتك نرجس.قالت: و لم يكن في الجواري أحبّ إليّ منها و لا أخفّ على قلبي و كنت اذا دخلت الدار تتلقاني و تقبّل يدي و تنزع خفي بيدها. فلما دخلت إليها ففعلت بي‌كما كانت تفعل، فانكببت على يدها فقبلتها و منعتها ممّا تفعله، فخاطبتني بالسيادة، فخاطبتها بمثله، فأنكرت ذلك، فقلت لها: لا تنكري ما فعلته، فان اللّه سيهب لك في ليلتنا هذه غلاما سيّدا في الدّنيا و الآخرة.قالت: فاستحيت.
جماعتى از بزرگان علماء- كه از جمله آنان: علان كلينى، موسى بن محمّد غازى و احمد بن جعفر بن محمّد است- به سندهاى خود روايت كرده‌اند كه حكيمه دختر امام جواد كه عمّه امام حسن عسكرى باشد خدمت امام حسن عسكرى× مى‌آمد و دعا مي‌كرد كه خدا به شما فرزندى عطا كند. حكيمه مي‌گويد: يك روز من به حضور امام عسكرى× رفتم، همچنان كه قبلا براى آن بزرگوار دعا ميكردم نيز در حق آن حضرت دعا كردم. امام عسكرى× به من فرمود: امشب- كه نيمه ماه شعبان سنه (255) است- آن مولودى كه ما انتظار او را داريم متولد خواهد شد، تو امشب براى افطار نزد ما باش! آن شب شب جمعه بود، من گفتم: اين نوزاد از كه خواهد بود؟ فرمود: از كنيز تو نرجس، حكيمه خاتون، مي‌گويد: در ميان كنيزها هيچ‌كدام از نرجس خاتون پيش من عزيزتر نبودند. هر وقت من داخل خانه مي‌شدم نرجس خاتون مرا ملاقات مي‌كرد، دست مرا مى‌بوسيد. كفش مرا با دست خود بيرون مى‌آورد، وقتى كه من پيش نرجس خاتون رفتم او همان اعمالى را كه قبلا انجام مي‌داد عملى كرد، من روى دست نرجس خاتون افتادم، او را بوسيدم، او را از اين عمل مانع شدم، او مرا به بانوي خطاب كرد، من نيز او را به بانوي من خطاب كردم، او شكسته نفسى كرد، من گفتم: شكسته نفسى منماى زيرا خدا در اين شب پسرى به تو مرحمت مي‌كند كه بزرگ دنيا و آخرت خواهد بود و او خجالت كشيد.
قالت حكيمة: فتعجبتُ، و قلت لأبي محمّد: اني لست أرى بها أثر حمل! فتبسّم و قال لي: انّا معاشر الأوصياء لا نحمل في البطون و لكنّا نحمل في الجنوب. و في هذه الليلة مع الفجر يولد المولود المكرّم على اللّه إن شاء اللّه. قالت: فنمت بالقرب من الجارية، و بات أبو محمد × في صُفّة في تلك الدار فلما كان وقت صلاة الليل قمت؛ و الجارية نائمة.. ما بها أثر الولادة، و أخذت في صلاتي ثم أوترت. فبينا أنا في الوتر حتى وقع في نفسي: ان الفجر قد طلع و دخل في قلبي شي‌ء، فصاح أبو محمّد × من الصُفّة: لم يطلع الفجر يا عمّة بعد،
حكيمه خاتون گويد: من تعجب كردم و به امام عسكرى × گفتم: من اثر حمل بر نرجس خاتون نمى‌بينم؟ امام عسكرى لبخندى زد و فرمود: ما گروه اوصياء را (جاى) در شكم نيست بلكه جاى ما در پهلوى مادران است. ان شاء اللّه در اين شب نوزادى كه در نزد خدا گرامى است تا طلوع فجر متولد خواهد شد. حكيمه خاتون مي‌گويد: من نزديك نرجس خاتون خوابيدم، امام عسكرى هم در همان خانه بود. موقعى كه وقت نماز شب فرا رسيد من براى نماز شب بلند شدم، نرجس خاتون خواب بود، اثر وضع حمل در وجود او معلوم نبود، من مشغول نماز شب شدم. موقعى كه به نماز وتر رسيدم به مغزم گذشت كه سپيده‌دم شد، راجع (بقول امام حسن عسكرى كه فرموده بود: امشب حضرت قائم متولد ميشود)، شكى در دل من سوسو زد، ناگاه امام عسكرى × صدا زد: عمّه سپيده‌دم نشده است.
فأسرعت الصلاة و تحرّكت الجارية فدنوت منها و ضممتها إليّ و سمّيت عليها ثم قلت لها: هل تحسين شيئا؟قالت: نعم.فوقع عليّ سبات، لم أتمالك معه ان نمت، و وقع على الجارية مثل ذلك، فنامت و هي قاعدة. فلم تنتبه إلّا و هي تحس مولاي و سيدي تحتها و بصوت أبي محمد × و هو يقول: يا عمتي هات ابني إليّ.فكشفت عن سيّدي فاذا أنا به ساجدا منقلبا الى الأرض بمساجده‌ و على ذراعه الأيمن مكتوب «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا» فضممته إليّ فوجدته مفروغا منه- يعني مطهّر الختانة- و لففته في ثوب و حملته الى أبي محمد × فأخذه و أقعده على راحته اليسرى و جعل يده اليمنى على ظهره ثم أدخل لسانه في فيه و أمرّ يده على عينيه و سمعه و مفاصله.
من نماز را به سرعت تمام كردم. نزديك نرجس خاتون رفتم، او را حركت دادم و در بغل گرفتم، بسم اللّه الرحمن الرحيم گفتم، به نرجس خاتون گفتم: آيا احساس درد نميكنى؟ گفت: بله. ناگهان خوابى دچار من شد كه نتوانستم خوددارى كنم، نظير آن خواب هم عارض نرجس خاتون شد كه در حال نشستن بخواب رفت، بيدار نشد تا آن موقعى كه حس كرد امام زمان # متولد شده، ناگاه شنيدم كه امام عسكرى به من صدا مي‌زند: عمّه فرزند مرا نزد من بيار! وقتى كه من متوجه امام زمان شدم ديدم مواضع سجده را (كه پيشانى دو كف دست، سر زانو و سر شصت پاها باشد) روى زمين نهاده (و خدا را) سجده ميكند. بر بازوى راست آن حضرت نوشته بود: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً.» وقتى كه من آن حضرت را در بغل گرفتم ديدم آن بزرگوار پاك و پاكيزه و ختنه شده است، آن برگزيده خدا را به جامه‌اى پيچاندم و به حضور امام حسن عسكرى × بردم، امام عسكرى او را گرفت و بر كف دست چپ خود نشانيد. دست راست خود را به پشت آن حضرت نهاد، بعد از آن زبان خود را به دهان امام زمان نهاد، دست خود را به چشم و گوش و مفاصل آن حضرت كشيد.
ثم قال: تكلّم يا بني.فقال: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه و ان محمّدا رسول اللّه و ان عليّا أمير المؤمنين».ثم لم يزل يعدّ السادة الأوصياء صلّى اللّه عليهم الى أن بلغ الى نفسه فدعا لأوليائه على يديه بالفرج، ثم صمت عليه السّلام عن الكلام.قال أبو محمد × اذهبي به الى أمه ليسلّم عليها و رديه إليّ.فمضيت به فسلّم عليها فرددته، فوقع بيني و بينه كالحجاب، فلم أر سيدي فقلت له: يا سيدي اين مولاي؟ فقال: أخذه من هو أحق منك و منّا.فاذا كان في اليوم السابع جئت فسلّمت و جلست فقال هلم ائتني به فجئت بسيدي و هو في ثياب صفر، ففعل كفعاله الأول، و جعل لسانه في فيه ثم قال له تكلّم يا بني. فقال له: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه» و ثنى بالصلاة على محمّد و أمير المؤمنين و الأئمة ^ حتى وقف على أبيه ثم قرأ هذه الآية: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‌ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ»
به امام زمان فرمود: اى فرزند من سخن بگو! آن کودک فرمود: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان عليا أمير المؤمنين. بعد از آن شروع كرد به شماره كردن امامان ^ تا به وجود مقدس خودش رسيد و دستهاى خود را بلند كرد در حق دوستان و فَرَج خود دعا كرد و از سخن گفتن ساكت شد. امام عسكرى به من فرمود: فرزندم را نزد مادرش ببر تا بر مادر خود سلام كند و او را به من بر گردان! من امام زمان را نزد مادرش آوردم. وقتى كه به مادر خود سلام كرد آن حضرت را به حضور امام عسكرى × آوردم، ناگاه ديدم پرده‌اى ما بين من و امام زمان # پيدا شد و من آن بزرگوار را نديدم، به امام عسكرى گفتم: پس مولاى من چه شد؟ فرمود: كسى او را برد كه از تو و ما به او اولى و سزاوارتر بود. وقتى كه روز هفتم شد من نزد امام عسكرى آمدم، سلام كردم و نشستم، امام عسكرى فرمود: فرزند مرا بياور! من امام زمان # را كه لباس زردى در بر داشت به حضور امام عسكرى آوردم، امام عسكرى همان اعمالى را كه قبلا انجام داده بود نيز انجام داد، زبان خود را در دهان امام زمان نهاد و به فرزند خود فرمود: اى فرزند من صحبت كن! آن بزرگوار گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه، صلوات و درود به حضرت محمّد و أمير المؤمنين و جميع امامان ^ فرستاد بعد از آن در حضور پدر خود ايستاد و اين آيه را تلاوت كرد: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‌ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ...
بعد أربعين يوما دخلت دار أبي محمّد × فإِذا بمولاي يمشي في الدار فلم أر وجها أحسن من وجهه و لا لغة أفصح من لغته. فقال أبو محمّد عليه السّلام: هذا المولود الكريم على اللّه جلّ و علا. قلت: يا سيدي ترى من أمره ما أرى و له أربعون يوما. فتبسّم و قال: يا عمتي أو ما علمت انّا معاشر الأوصياء ننشأ في اليوم مثل ما ينشأ غيرنا في الجمعة و ننشأ في الجمعة مثل ما ينشأ غيرنا في الشهر و ننشأ في الشهر مثل ما ينشأ غيرنا في السنة.فقمت فقبّلت رأسه و انصرفت.ثم عدت و تفقدته فلم أره فقلت لسيدي أبي محمّد عليه السّلام: ما فعل مولانا؟.فقال: يا عمّة استودعناه الذي استودعت أم موسى»[2]
حكيمه مي‌گويد: من بعد از چهل روز به خانه امام عسكرى × رفتم، امام زمان را ديدم كه در ميان خانه راه مي‌رود، صورتى به نيكوئى صورت آن حضرت نديده بودم، سخنى فصيحتر از سخن آن بزرگوار نشنيده بودم. امام عسكرى 7 به من فرمود: اين همان مولودى است كه نزد خدا عزيز و بزرگوار است. من به امام عسكرى گفتم: آنچه را كه من از (نمو و ترقى) امام زمان مى‌بينم شما هم مى‌بينيد! در صورتى كه بيشتر از چهل روز از سنّ آن حضرت نگذشته؟ امام عسكرى 7 لبخندى زد و فرمود: اى عمّه آيا نميدانى كه ما امامان در يك روز بقدر يك هفته ديگران نشو و نما مي‌كنيم، در يك هفته بقدر يك ماه ديگران نشو و نما مي‌كنيم، در يك ماه بقدر يك سال ديگران نشو و نما مي‌نمائيم؟! حكيمه خاتون مي‌گويد: من بلند شدم و سر امام زمان را بوسيدم و برگشتم. بعد از آن نيز خدمت‌ امام عسكرى آمدم، جستجوى امام زمان را كردم ولى آن حضرت را نيافتم، به امام عسكرى گفتم: مولاى من چه مي‌كند؟ فرمود: ما او را به آن كسى سپرديم كه مادر موسى، موسى را به او سپرد.

طريق نهم تا دوازدهم روايت حضرت حكيمه
* اثبات الوصیه در صفحه 260، همین روایت را به یک طریق دیگر نقل می کند. « و روى علان الكليني عن محمد بن يحيى عن الحسين بن علي النيسابوري الدقّاق عن إبراهيم بن محمد بن عبد اللّه موسى بن جعفر عن أحمد بن محمد السياري قال:حدّثني نسيم و مارية قالتا:...»
همچنين در اثبات الوصیه، ص 257، این روایت را به 3 طریق ديگر نقل می کند
منابع ديگر روایت:
· خصیبی (م.334) در الهدایه الکبری، ص 344 (خود کتاب الهدایه الکبری مشکلی ندارد، زیرا بسیاری از مطالب آن موافق با اعتقادات ما می باشد.) و برخي نيز؟!
· شیخ صدوق در کمال الدین، ج2، ص 430
· ابن عبدالوهاب (قرن 5) در عیون المعجزات
· ابن حمزه طوسى (قرن 5) در ‌ الثاقب في المناقب
· شیخ طوسی در الغیبه در دو جا، روایت را نقل می کند.
· مرحوم راوندی در دو جا، روایت را نقل می کند.
· اربلی (م. 692) در کشف الغمه در دو جا، روایت را نقل می کند.
· طبرسی (م. 548) در اعلام الوری بأعلام الهدی
· حلى، رضى الدين على بن يوسف بن المطهر( برادر علامه حلى) در العدد القويّة لدفع المخاوف اليوميه
· عاملى نباطى، (م. ‌877 ) در الصراط المستقيم إلى مستحقي التقديم‌
· شيخ حر عاملى، محمد بن حسن( م. ‌1104 ) در إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات
‌· طبرى آملى صغير، محمد بن جرير بن رستم‌ (م. قرن 5) در نوادر المعجزات في مناقب الأئمة الهداة
· بحرانى، سيد هاشم بن سليمان‌ (م. 1107) در حلية الأبرار في أحوال محمّد و آله الأطهار در دو جا و در تبصره الولی در دو جا و همچنین در مدینه المعاجز
· مرحوم مجلسی در بحارالانوار در 5 جا این روایت را نقل می کند
· معجم احادیث الامام المهدی، ج6،ص 230
* تاکنون جریان ولادت امام زمان از زبان حضرت حکیمه÷ به 12 طریق نقل شده است.
طریق سیزدهم و چهاردهم جریان ولادت در بیان حضرت حکیمه
« وَ حَدَّثَنَا أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَحْمَدَ الْبُزُرْجِيُّ قَالَ رَأَيْتُ بِسُرَّمَنْ‌رَأَى رَجُلًا شَابّاً فِي الْمَسْجِدِ الْمَعْرُوفِ بِمَسْجِدِ زُبَيْدَةَ فِي شَارِعِ السُّوقِ وَ ذَكَرَ أَنَّهُ هَاشِمِيٌّ مِنْ وُلْدِ مُوسَى بْنِ عِيسَى[3]لَمْ يَذْكُرْ أَبُو جَعْفَرٍ اسْمَهُ وَ كُنْتُ أُصَلِّي فَلَمَّا سَلَّمْتُ قَالَ لِي أَنْتَ قُمِّيٌّ أَوْ رَازِيٌّ فَقُلْتُ أَنَا قُمِّيٌّ مُجَاوِرٌ بِالْكُوفَةِ فِي مَسْجِدِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِين َ × فَقَالَ لِي أَ تَعْرِفُ دَارَ مُوسَى بْنِ عِيسَى الَّتِي بِالْكُوفَةِ فَقُلْتُ نَعَمْ فَقَالَ أَنَا مِنْ وُلْدِهِ قَالَ كَانَ لِي أَبٌ وَ لَهُ إِخْوَانٌ وَ كَانَ أَكْبَرُ الْأَخَوَيْنِ ذَا مَالٍ وَ لَمْ يَكُنْ لِلصَّغِيرِ مَالٌ فَدَخَلَ عَلَى أَخِيهِ الْكَبِيرِ فَسَرَقَ مِنْهُ سِتَّمِائَةِ دِينَارٍ فَقَالَ الْأَخُ الْكَبِيرُ ادْخُلْ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَ ا × وَ اسْأَلْهُ أَنْ يَلْطُفَ لِلصَّغِيرِ لَعَلَّهُ يَرُدُّ مَالِي فَإِنَّهُ حُلْوُ الْكَلَامِ
ابو جعفر بزرجى گويد: در سامرا مرد جوانى را در مسجد معروف به مسجد زبيده در خيابان معروف به سوق ديدار كردم كه مى‌گفت هاشمى و از فرزندان موسى بن عيسى است و ابو جعفر نام وى را ذكر نكرد. من نماز مى‌خواندم و چون سلام نماز را بر زبان جارى كردم، گفت: آيا تو قمّى هستى يا رازى [ اهل ری] ؟ گفتم: من قمّى هستم امّا در مسجد امير المؤمنين × در كوفه مجاورم. گفت: آيا بيت موسى بن عيسى را در كوفه مى‌شناسى؟ گفتم: آرى. گفت: من از فرزندان اويم و گفت: من پدرى داشتم كه چند برادر داشت و برادر بزرگتر ثروتمند بود امّا برادر كوچك چيزى نداشت، روزى بر برادر بزرگ وارد شد و ششصد دينار از وى سرقت كرد. برادر بزرگ مى‌گويد من با خود گفتم: نزد امام حسن بن علىّ بن محمّد بن رضا × بروم و از وى درخواست كنم كه به برادر كوچك ملاطفت كند، شايد كه مال مرا بازگرداند كه كلام او دل‌نشيني دارد.
فَلَمَّا كَانَ وَقْتُ السَّحَرِ بَدَا لِي فِي الدُّخُولِ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا × قُلْتُ أَدْخُلُ عَلَى أَشْنَاسَ التُّرْكِيِّ صَاحِبِ السُّلْطَانِ فَأَشْكُو إِلَيْهِ قَالَ فَدَخَلْتُ عَلَى أَشْنَاسَ التُّرْكِيِّ وَ بَيْنَ يَدَيْهِ نَرْدٌ يَلْعَبُ بِهِ فَجَلَسْتُ أَنْتَظِرُ فَرَاغَهُ فَجَاءَنِي رَسُولُ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍ‌ × فَقَالَ لِي أَجِبْ فَقُمْتُ مَعَهُ فَلَمَّا دَخَلْتُ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ × قَالَ لِي كَانَ لَكَ إِلَيْنَا أَوَّلَ اللَّيْلِ حَاجَةٌ ثُمَّ بَدَا لَكَ عَنْهَا وَقْتَ السَّحَرِ اذْهَبْ فَإِنَّ الْكِيسَ الَّذِي أُخِذَ مِنْ مَالِكَ قَدْ رُدَّ وَ لَا تَشْكُ أَخَاكَ وَ أَحْسِنْ إِلَيْهِ وَ أَعْطِهِ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَابْعَثْهُ إِلَيْنَا لِنُعْطِيَهُ فَلَمَّا خَرَجَ تَلَقَّاهُ غلاما [غُلَامُهُ يُخْبِرُهُ بِوُجُودِ الْكِيسِ
چون هنگام صبح فرا رسيد با خود گفتم به جاى رفتن به نزد امام بهتر است به نزد اشناس ترك، داروغه سلطان بروم و به او شكايت برم، گويد: به نزد اشناس ترك رفتم و او مشغول بازى با نرد بود. نشستم تا از بازى فارغ شود. در اين بين فرستاده حسن بن علىّ ÷ آمد و گفت: (دعوت امام عسگري را)اجابت كن. من برخاستم و بر حسن بن على× وارد شدم. فرمود: سر شب نيازمند ما بودى امّا هنگام صبح رأى خود را تغيير دادى. برو كه آن كيسه‌اى كه از اموالت ربوده شده بود بازگردانده شده است و از برادرت گلايه مكن؛ بلكه به او نيكى كن و مالى به او بده و اگر چنين نكنى او را به نزد ما بفرست تا ما به او اعطا كنيم و چون از آنجا بيرون آمد، غلامى به استقبال وى آمد و پيدا شدن كيسه را خبر داد.
قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ الْبُزُرْجِيُّ فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْغَدِ حَمَلَنِي الْهَاشِمِيُّ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ أَضَافَنِي ثُمَّ صَاحَ بِجَارِيَةٍ وَ قَالَ يَا غَزَالُ أَوْ يَا زُلَالُ فَإِذَا أَنَا بِجَارِيَةٍ مُسِنَّةٍ فَقَالَ لَهَا يَا جَارِيَةُ حَدِّثْيِ مَوْلَاكِ بِحَدِيثِ الْمِيلِ وَ الْمَوْلُودِ فَقَالَتْ كَانَ لَنَا طِفْلٌ وَجِعٌ فَقَالَتْ لِي مَوْلَاتِي امْضِي إِلَى دَارِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ ÷ فَقُولِي لِحَكِيمَةَ تُعْطِينَا شَيْئاً نَسْتَشْفِي بِهِ لِمَوْلُودِنَا هَذَا فَلَمَّا مَضَيْتُ وَ قُلْتُ كَمَا قَالَ لِي مَوْلَايَ قَالَتْ حَكِيمَةُ ائْتُونِي بِالْمِيلِ الَّذِي كُحِلَ بِهِ الْمَوْلُودُ الَّذِي وُلِدَ الْبَارِحَةَ تَعْنِي ابْنَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ × فَأُتِيَتْ بِمِيلٍ فَدَفَعَتْهُ إِلَيَّ وَ حَمَلْتُهُ إِلَى مَوْلَاتِي فَكَحَلْتُ بِهِ الْمَوْلُودَ فَعُوفِيَ وَ بَقِيَ عِنْدَنَا وَ كُنَّا نَسْتَشْفِي بِهِ ثُمَّ فَقَدْنَاهُ
ابو جعفر بزرجى گويد: چون فردا فرارسيد آن هاشمى مرا به منزل خود برد و مهمان كرد؛ سپس كنيزى را صدا كرد و گفت: اى غزال!- و يا گفت: اى زلال!- كنيز پيرى پيش آمد. به او گفت: اى كنيز! حديث مِيل و مولود را بازگو! او گفت: ما طفلى بيمار داشتيم و بانويم به من گفت: به منزل حسن بن على × برو و به حكيمه بگو چيزى بدهد تا بدان براى اين مولود استشفا كنيم. و چون رفتم و آنچه را كه بانويم گفته بود بازگو كردم، حكيمه گفت: آن ميلى را بياوريد كه با آن چشم مولودى كه ديروز متولد شد سرمه كشيديم- و مقصودش فرزند حسن بن على × بود- و ميل را آوردند و آن را به من داد و من آن را براى بانويم بردم و نوزاد را با آن سرمه كشيدند و بهبودى يافت، آن ميل تا مدّتها نزد ما بود و بدان استشفا مى‌جستيم؛ سپس مفقود شد.
قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ الْبُزُرْجِيُّ فَلَقِيتُ فِي مَسْجِدِ الْكُوفَةِ أَبَا الْحَسَنِ بْنَ برهون الْبُرْسِيَّ فَحَدَّثْتُهُ بِهَذَا الْحَدِيثِ عَنْ هَذَا الْهَاشِمِيِّ فَقَالَ قَدْ حَدَّثَنِي هَذَا الْهَاشِمِيُّ بِهَذِهِ الْحِكَايَةِ كَمَا ذَكَرْتَهَا حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ سَوَاءٌ مِنْ غَيْرِ زِيَادَةٍ وَ لَا نُقْصَان‌»[4]
ابو جعفر بزرجى گويد: در مسجد كوفه ابو الحسن بن برهون برسى را ديدم و اين حديث را از آن مرد هاشمى برايش بازگفتم. گفت: آن مرد هاشمى اين حديث را بى‌هيچ زيادى و نقصان براى من نيز بازگو كرده است.
* شاهد در روایت: عبارت «قَالَتْ حَكِيمَةُ ائْتُونِي بِالْمِيلِ الَّذِي كُحِلَ بِهِ الْمَوْلُودُ الَّذِي وُلِدَ الْبَارِحَة» است که ابو جعفر بزرجى از حضرت حکیمه نقل می کند ضمن اینکه بزرجی می گوید، این روایت را ابو الحسن بن برهون برسى هم نقل کرده است. پس تا اینجا جریان ولادت امام زمان#، به نقل حضرت حکیمه 14 طریق می باشد.
منابع دیگر روایت:
·محمد بن حسن‌ حر عاملى(1104) در إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات‌، ج 3، ص680
·علامه مجلسی در بحارالانوار، ج 51، ص 342
·معجم ألحادیث المهدی، ج6، ص233


[1]شیخ صدوق، كمال الدّين وتمام النّعمة.، ج1، ص433
[2] اثبات الوصیه، مسعودی، ج1، ص257. ـ چاپ و منشورات الرضي، ص218.
[3]برای شناخت شخصیت موسی بن عیسی، به بحارالانوار، جلد 45، صفحه 390 مراجعه نمایید. این شخص، هاشمی عباسی و خبیث ناصبی است که به تربت امام حسین× اسائه ادب کرد و پس از آن درونش آتش گرفت و کبدش خارج شد؛ زیرا اهانت به تربت، اهانت به امام حسین× و اهانت به رسول خدا| و اهانت به خداوند تبارک و تعالی می باشد. بنده به چشم خود معجزه ی تربت حسین بن علی× را دیدم که به شخصی که در شرف مرگ بود، داده شد و او شفا پیدا کرد.
[4] شیخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، ج‌2،ص517، باب 45، ح 46.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo