درس خارج اصول
استاد علی اکبر رشاد
91/08/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مبحث الفاظ (وضع)
نظريهي اعتبار
درخلال نظريههاي وضع، نظريهي ديگري مطرح است كه متعلق به محقق عراقي است كه از آن ميتوان به «نظرية الاعتبار غير المحضه» تعبير كرد. ايشان اين نظريه را بعد از ردّ نظريهي ميرزاي نائيني مطرح ميكند كه در مجموع بين صفحات پنجاهونه تا شصتونه، كتاب اصوليشان «مقالات الاصول» در جلد اول عنوان ميكند.
از مجموعهي اين ده صفحه خلاصهي نظريهي ايشان را ميتوان به صورت ذيل استخراج كرد:
1. الدّلالة هى نحو علقة و إختصاص حاصلٍ بين اللّفظ و المعنى من جعل جاعل أو كثرة إستعمال.
دلالت يك نوع علقه و علاقه و پيوند است. دلالت يك نوع اختصاص قلمداد ميشود كه بين لفظ و معنا براثر جعل جاعلي و يا كثرت استعمال پديد آمده است.
2. حقيقة هذه العلقة هي نحو من الإرتباط الحاصل بين المرآة و مرئيِّهِ بحيث لايلتفت إلى إثنينيّتهما، و يُحسب أحدهما قالَباً للآخر، و نحو وجود له و كاناٰ بنحو يكون الإنتقال بأحدهما عين الإنتقال بالآخر، و ربما [تَسري] صفات أحدهما إلى الآخر، فقبح المعنى ربما يسري إلى اللّفظ، كما أنّ تعقيد اللّفظ قد يسري إلى المعنى.
حقيقت علقهاي كه بين لفظ و معنا به وجود ميآيد، از جنس علقهاي است كه بين آئينه و مرعي در آئينه برقرار است. اين علقه آنچنان شديد است كه دوئيت و دوگانگي آئينه و صورت ديده نميشود. شما وقتي به آئينه نگاه ميكنيد، آئينه محو در صورت است و تنها صورت را ميبينيد و نه آئينه را. بين لفظ و معنا نيز چنين حالتي به وجود ميآيد. لفظ كه به زبان ميآيد، معنا به ذهن خطور ميكند و انگار كه لفظ را نشنيدهايد. تا ميگوييم «حسن آمد»، آن فرد به ذهن ما ميآيد و انگار خود آن فرد را جلوي ديد آوردهايم كه در حال حركت است. اينقدر لفظ در معنا محو و فاني است كه تنها همان معنا به ذهن خطور ميكند. عكس آن نيز همينطور است. بنابراين يك رابطهي وثيق بين لفظ و معنا به وجود ميآيد. در اينجا لفظ قالَبي شده است براي معنا. گويي كه اين دو يك روح هستند اندر دو بدن. درواقع بين اينها يك نوع وحدت به وجود ميآيد كه انسان از يكي به ديگري منتقل ميشود، آنسان كه صفت هريك به ديگري منتقل شده است. به گونهاي است كه اگر معنا قبيح است، لفظي كه براي آن معناي قبيح جعل ميشود نيز قبيح به نظر ميرسد. اگر اين لفظ را در جايي بنويسند و تلفظ هم نشود باز هم به نظر زشت ميآيد. كما اينكه اگر لفظ، صفتي داشت، بود، به معنا منتقل ميشود و انسان معنا را نيز زمخت و پيچيده ميبيند.
3. و بذلك تمتاز نسبة الألفاظ إلى معانيها عن نسبة العلامات إلى ذيها كالبيرق الموضوع علامة للحرب أو الخشبة الموضوعة علامة للفرسخ أو الدخان الّذي هو علامة وجود النار، فانّ الإلتفات إلى البيرق و الخشب و الدخان يلازم الإلتفات إلى غيره لا عينه، بل و [لا تسري] صفات أحدهما - حُسناً و قبحاً - إلى الآخر كما يشهد له الوجدان السليم و الذوق المستقيم.
اينكه ميگوييم يك پيوند وثيق پديد ميآيد، آنسان كه لفظ در معنا فاني ميشود، باعث ميشود كه بين اين نوع از ارتباط و اعتبار، با نوع ديگري از ارتباطها
[1]
تفاوت باشد. مثلاً بيرق سرخ به معناي خونخواهي و اعلام جنگ است، و يا بيرق سبز علامت صلح است. يا چوب و تختهاي را براي فرسخ علامت قرار ميدهند. و يا دخان كه ديده ميشود علامت وجود نار است. التفاط به اين بيرق، خشب و دخان مستلزم التفاط به چيز ديگري غير از بيرق، خشب و دخان است، مثلاً به جنگ، مسافت، نار و... يعني اين علائم ما را به چيزي از جنس خودشان منتقل نميكنند، بلكه علامت غير هستند، درحاليكه در آنجا لفظ آنچنان فاني شده كه با معنا يكي شده است. پس بين پارهاي از علائم كه علاماتي براي ذيالعلامات خود هستند، با پيوند بين لفظ و معنا تفاوت است. آنها به شيء ثالث و غير اشاره ميكند، ولي در اينجا بين لفظ و معنا يك پيوند وثيق برقرار شده كه در هم فنا شدهاند. اينگونه نيست كه دخان فاني در نار باشد، نار يك چيز است و دخان چيز ديگري است و ما از دخان به نار هدايت ميشويم. اگر در دخان قبحي هست، براي مثال سياه و تيره است، هيچگاه به نار منتقل نميشود و يا اگر در نار صفتي مثل سوزانندگي هست، به دخان منتقل نميشود.
4. هذه العلقة و الإرتباط بعد تمامية جعلها و صحّة منشأ إعتبارها ، و إن سمّيت من الأمور الإعتباريّة في قبال مالها ما بإزاء في الأعيان من نحو هيئة قائمة بها ، و لكن لم [تكن] من الإعتبارات المحضة المتقوِّمة بالاعتبار محضاً بحيث تنعدم بإنقطاعه[مثل إعتبار وجود غول و أنيابه = «نيش غولی»] بل كانت من الواقعيّات الّتي كان الإعتبار طريقا إليها بحيث كانت قابلة لتعلُّق الإلتفات إليها تارة و الغفلة أُخرى، [فقد نشأ من هذه الملازمة ملازمة واقعيّة بين طبيعی اللفظ وطبيعی المعنی] و لها موطن ذهني و خارجي [نظير] الملازمات الذاتيّة بين الأشياء المحفوظة في عالم تقررها المخزونة في الذهن تارةً و في الخارج أُخرى ، تبعاً لوجود طرفيها خارجا و ذهنا؛ فالعقل كما يَرى في الذهن الملازمة بين الطبيعتين كذلك يرى في الخارج هذه الملازمة بين الموجودين في الخارج و هكذا نقول في العلقة المزبورة بأنّها بين الطبيعتين [ذهنيّة] و بين الموجودين خارجا [خارجيّة]، و لا نعني من خارجيّة هذه الأمور إلاّ كونها بنفسها خارجيّة لا بوجودها، نظير نفس الوجود و العدم، كما أنّ في الذهن أيضا كذلك، إذ واقع ماهو ملازمة و إختصاص بالحمل الشائع غير مفهومهما. و ما هو موجود في الذهن هو أمثال هذه المفاهيم لامصداقها، فمصداقيّتهما التي هي قائمة بالطرفين تبعا لنفس الطّرفين بنفسها ذهنيّة بحيث لايرى في الذّهن وجود زائد عن الطّرفين بشهادة أنّه لوفرض رفع الملازمة مثلاً عنهما [لا تتغيّر] صورتهما في الذّهن عمّا هما عليه حين تلازمهما كما هو الشّأن أيضا في وجودهما خارجاً، و بهذه الجهة نقول: إنّ مثل هذه العلائق [لا توجب] تغيّرا في وجود [أطرافها] لا خارجاً [و] لا ذهناً، و ليست من الموجودات (مقالاتالأصول، ج 1، صفحه 63) في الأعيان كالنسب الموجبة لهيئة خارجيّة أو ذهنيّة في طرفيهما كالفوقيّة و التحتيّة [و المحاذاة] و التقابل و أمثالها، و لكن مع ذلك لا يقتضي ذلك نفي الواقعية لها.
نكتهي چهارم به نحوي تتميم نكتهي سوم است. علقه و ارتباط بين لفظ و معنا پس از اينكه فرض كنيم جعل آن تمام است و منشأ اعتبار آن نيز صحيح است، با برخي ديگر از اعتبارات تفاوت دارد. در تبيين نظريه محقق اصفهاني گفتيم كه امور سه دسته هستند، امور حقيقيه كه مابازاي خارجي دارند و در خارج مصداق دارند، «امور اعتباريهي محضه» كه در خارج چيزي وجود ندارد، مثلاً ميگوييم دندانهاي غول نيز بزرگ و خطرناك است، درحاليكه در واقع چيزي به نام غول وجود ندارد، اما در عين حال اين هم يك امري است كه از آن صحبت ميكنيد و مثلاً ميگوييد اين اشكالي كه شما مطرح كردهايد «نيشغولي» است، يعني هيچ مبنا و پشتوانهاي ندارد. همچنين نوع سومي داريم كه نه حقيقي است و نه اعتباري صرف است، يعني حقيقت صرف نيست و اعتبار محض هم نيست. در عين اينكه منشأ اعتباري دارد و معتبِر دارد، اما اين اعتبار سبب پيدايش واقعيتي ميشود. مثلاً جاعل بين لفظ و معنا، ملازمهاي را جعل و وضع ميكند، بر اثر اين جعل و اطلاع مخاطب از آن، علقه و ملازمهاي به وجود ميآيد كه به محض اينكه شما لفظ را به زبان ميآوريد، معنا نيز به ذهن خطور ميكند، آنسان كه انگار لفظ در آن معنا فاني ميشود. درحقيقت در اينجا رابطه و ملازمهاي بين طبيعي لفظ و طبيعي معنا به وجود آمده است، و انگار كه يك پيوند اينهماني بين آنها برقرار شده است و هر دو در هم محو و فاني شدند. مثل اين است كه براي اين دو عنصر در ذهن شما واقعيتي به وجود آمده است، همچنين در خارج واقعيتي به وجود آمده كه منشأ اثر تكويني است و نميتوان آنرا مانند اعتبار نيشغولي فرض كرد.
به همين جهت است كه مرحوم محقق عراقي ميفرمايد ما معتقد هستيم ملازمهي بين لفظ و معنا، پس از وضع و حدوث اين علقه، يك ملازمهي شبهحقيقي است.
نقد نظريهي اعتبار
أوّلاً: أورد عليه فی المحاضرات بأنّ هذه الملازمة هل هی جُعلت للأعم من العالم و الجاعل بها أو تختص بالعالم فحسب؟ يلزم من الأول إدراکَها الجاهلُ باللغة أيضاً، و من الثانی إستحالة الجعل للعالم لأنّ العلم بالوضع متأخر عن الوضع فلابد أن يتحقق الوضع، ثم يحصل العلم به ، ثم تجعل الملازمة لخصوص العالم!
بر اين نظريه اشكالاتي وارد شده و همچنين ميتوان اشكالات ديگري را نيز بر آن وارد كرد. مرحوم آقاي خويي در محاضرات ايرادي را وارد كرده كه هرچند برخي از اعاظم سعي در جواب دادن به اين ايراد داشتهاند، اما حداقل به اعتبار پارهاي از عبارات محقق عراقي در تقرير نظريه اين اشكال وارد است و دفعي كه بعضي بزرگان از معاصرين سعي كردهاند از اشكال آقاي خويي انجام دهند، كارگر نيست.
آقاي خويي فرمودهاند به ما بگوييد اين ملازمهاي كه شما ادعا ميكنيد بين لفظ و معنا برقرار است، آيا براي عالم و جاهل به اين جعل، عليالسويه جعل شده است، يا فقط براي مخاطباني كه به اين جعل آگاهي دارند جعل شده است؟ يكبار اينگونه است كه لفظ براي معنا وضع شده است و بين لفظ و معنا احداث علقهاي شده است، و مخاطب اگر مطلع باشد اين علقه را درك خواهد كرد و اين جعل براي مخاطب عالِم صورت گرفته است و اوست كه ميداند چنين رابطه و علقهاي بين اين لفظ و معنا برقرار است. يكبار هم گفته ميشود كه اين علقه به وجود آمده و كاري هم به عالم و جاهل ندارد و براي كسي كه نميداند نيز اين لفظ جعل شده است.
در هر دو صورت مورد اشاره اشكال به وجود ميآيد. اگر بگوييد براي عالم و جاهل هر دو جعل شده است، لازمهي اين استدلال اين ميشود كه آقاي جاهل در هر لغتي اين علقه را ادراك كند و جهل در واقعيت اين علقه دخالتي نداشته باشد.
اگر گفته شود كه اين علقه براي كسي قابل ادراك است كه به برقراري اين علقه عالم باشد، در جواب ميگوييم بنابراين آقاي عالم آنگاه كه علقه وضع ميشود از آن اطلاعي ندارد، براي اينكه علم به وضع متأخر از خود وضع است. اول بايد وضعي واقع شود و پس از آن فرد ديگري از اين وضع مطلع شود. پس علمي كه ادعا ميكنيد در اين علقه دخيل است بعد از حدوث علقه ميتواند حاصل شود. بنابراين اول بايد وضع باشد و پس از آن علم حاصل شود و آنگاه ملازمه براي عالم برقرار شود و اين درحالي است كه شما ميگوييد ملازمه براي عالم است.
ثانياً: هذا تعريف للعلقة الحاصلة من الوضع لا للوضع نفسه، بل هو تبيين لوصف مايحصل عن الوضع أو شرحٌ لأثر من آثاره لا له وهو (وصف أو الأثر) متأخر عنه بمرتبتين! (الإعتبار ثم حدوث العلاقة الدّلاليّة ثم حصول المرآتيّة)
تعريفي كه ارائه كردهايد كه «ملازمهاي است كه بين لفظ و معنا برقرار ميشود آنسان كه لفظ در معنا فاني ميشود» تعريف وضع بالمعني المصدري نيست، بلكه تعريف براي وضع به معناي اسم مصدري است، يعني آن چيزي كه از وضع بالمعني المصدري پديد ميآيد. علقه غير از خود وضع است. عمليت وضع اينگونه است كه به شكلي از اشكال و از جمله با اداي صيغهاي گفته شود «جعلت هذا الإسم لهذا المعني». سپس «علقه» پديد ميآيد. علقه به معناي اسم مصدري است و حاصل از وضع است كه معناي مصدري است. حتي آنچه شما فرموديد كه اين اعتبار و ملازمه از جنس ملازمهاي است كه بين آئينه و صورت وجود دارد، آنچنان كه آئينه محو در صورت است و شما تنها صورت را ميبينيد و نه آئينه را و در اينجا هم لفظ را نميبينيد و تنها معنا را ميبينيد، يك گام هم عقبتر است، زيرا اين حالت خود علقه نيست بلكه صفت علقه است. شما ميخواهيد بگوييد اين علقه آنچنان است كه لفظ در معنا فاني ميشود و در اينجا شما اثر آن علقه را وصف ميكنيد، پس يك قدم هم عقبتر هستيد.
[2]
ثالثاً: هذا تقرير للوضع التعيينی فقط، مع أنه قائل بالوضع التعيّنی أيضاً حيث قال بعد نقد رأی النائينی: «إتَّضحَ لك ماتلوناه و إنتهى أمر الدّلالة إلى نحو علقة و إختصاص حاصل بين اللّفظ و المعنى من جعل جاعل أو كثرة إستعمال».
نظريهي شما تنها درخصوص وضع تعييني است، در اينجا تكليف وضع تعيني چه ميشود؟ ايشان كثرت استعمال و تعين را هم قبول دارد ولي تعريفشان شامل وضع تعيني نميشود.
رابعاً: علامتية الدخان لوجود النّار ليست إعتباريّة بل هی طبيعية لاتحتاج إلی إعتبار معتبر، نعم يمکن جعله إشارة إلی إمر آخر مثل مسئلة إتمام إنتخاب البابا فی الفاتيکان ولکن هناک جُعل «خروج» الدخان من البناية لا «نفسه» علامة لهذا الأمر فتأمل، وهذه مناقشة فی المثال ولانقاش فيه.
شما درخصوص اعتباريات مقابل اعتبار مورد بحث خود چند مثال زديد و از جمله دخان كه چون علامتي براي نار اعتبار ميشود. ما عرض ميكنيم اين علامت اعتباري نار نيست، بلكه علامت طبيعي نار است. وقتي شما دخان را ميبينيد، به صورت جعلي اعتبار نشده، بلكه طبيعياً پي ميبريد كه آتش وجود دارد.
البته به گونهاي ديگر ميتوان دود را علامت اعتباري قلمداد كرد و آن زماني است كه نه براي نار بلكه براي كار ديگري شبيه به موضوع واتيكان مورد استفاده قرار گيرد. هنگامي كه دود آبي از واتيكان خارج ميشود علامت اين است كه انتخاب پاپ به پايان رسيده است.
البته بر اين نظريه يك اشكال اساسي وارد است كه انشاءالله در جلسهي آتي مطرح ميكنيم. والسلام.
[1] . مثلاً ارتباط علامات نسبت به ذيعلامات.
[2] . اشكال دوم اشكالي است كه بنده وارد كردهام و قائل ديگري ندارد.