< فهرست دروس

درس نهایة الحکمة استاد فیاضی

69/11/13

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اشکالات وجود ذهنی
با تعریفی که از وجود ذهنی شد که عبارت بود از ماهیّت اشیاء که بدون آثار خارجی وارد ذهن می شود. مشخص شد که وجود ذهنی، تحت مقوله ای که اگر در خارج موجود بود تحت آن بود، مندرج نیست زیرا اندراج تحت یک مقوله یعنی فرد و مصداق آن مقوله بودن و این متفرع بر این است که آثار آن مقوله را نیز داشته باشد و آنچه جزء تعریف و حد آن مقوله است (یعنی ذاتیات و عرضیات آن مقوله) را داشته باشد. بنا بر این آنی که در ذهن است فقط مفهوم آن ماهیّت و مفهوم آن مقوله است یعنی به حمل اولی آن ماهیّت و مقوله است نه به حمل شایع.
با تبیین این نکته اشکالاتی که به وجود ذهنی شده است جواب داده می شود.
اشکال سوم این است که از شیخ اشراق نقل شده که اگر ماهیّات اشیاء وارد ذهن شوند، لازمه ی آن اجتماع متقابلین در ذهن است. مثلا ما حرارت و برودت را تصور می کنیم و در آن واحد هر دو را می توانیم تعقل نماییم زیرا باید هر دو در ذهن باشد تا بگوییم که این دو با هم جمع نمی شوند زیرا تصدیق، فرع تصور است بنا بر این باید هر دو را تصور کنیم بنا بر این حرارت و برودت برای ذهن ثابت و موجود می شود بنا بر این ذهن هم باید سرد باشد و هم گرم.
یا مثلا مربع و مثلث را تصور می کنیم که در نتیجه ذهن هم باید مربع باشد و هم مثلث و حال آنکه این دو با هم متضاد هستند. هکذا در مورد سفید و سیاه و سبک و سنگین و غیره از انواع متضادها و حال آنکه فرض بر این است که اجتماع ضدین محال است.
جواب این است که مفهوم اینها وارد ذهن می شود. حار و بارد چیزی است که به حمل شایع حرارت و برودت دارد نه آنچه در ذهن است که به حمل اولی حرارت و برودت دارد.


إشكال ثالث (اشکال سوم این است که) و هو أن لازم القول بالوجود الذهني كون النفس حارة باردة معا (لازمه ی قائل شدن به وجود ذهنی این است که نفس در زمان واحد سرد و گرم باشد.) و مربعا و مثلثا معا (و مربع و مثلث با هم باشد) إلى غير ذلك من المتقابلات (و غیر این موارد از متقابلین مانند سفید و سیاه با هم) عند تصورها هذه الأشياء (هنگامی که این اشیاء را تصور می کند.) إذ لا نعني بالحار و البارد و المربع و المثلث إلا ما حصلت له هذه المعاني (زیرا از حار و بارد و مربع و مثلث چیزی جز چیزی که برایش این معانی حاصل شده باشد.) التي توجد للغير و تنعته. (این معانی که وجود لغیره دارند و غیر را توصیف می کنند.)
وجه الاندفاع (جواب این است که) أن الملاك في كون وجود الشي‌ء لغيره و كونه ناعتا له هو الحمل الشائع (ملاک در اینکه وجود شیء لغیره باشد و ناعت غیر باشد این است که آن شیء به حمل شایع بر آن غیر حمل شود.) و الذي يوجد في الذهن من برودة و حرارة و نحوهما هو كذلك بالحمل الأولي دون الشائع. (اما حرارت و برودت که در ذهن موجود می شود حرارت و برودت به حمل اولی است نه شایع.)

اشکال چهارم این است که اگر کسی قائل به وجود ذهنی شود لازمه اش این است که یک شیء هم کلی باشد و هم جزئی و حال آنکه این دو متقابل هستند. کلی مفهومی است که لا یمتنع فرض صدقه علی کثیرین و جزئی چیزی است که یمتنع فرض صدقه علی کثیرین و این دو با هم جمع نمی شوند و الا موجب اجتماع نقیضین می شود. بنا بر این وجود ذهنی نیز محال است.
توضیح اینکه وقتی کلی مانند انسان تصور شود، ماهیّت آن وارد ذهن می شود و این ماهیّت قابل انطباق بر کثیرین است. از آن سو این ماهیّت قائم به نفس است بنا بر این با مفهومی که با نفس فرد دیگر قائم است فرق دارد. بنا بر این وقتی نفس انسان یک امر مشخص است آن مفهوم هم یک امر مشخص است بنا بر این جزئی است.
جواب این است که وجود ذهنی یک حیثیت ارائه و طریقیت و مرآتیت دارد و یک حیثیت موضوعیت دارد بدون اینکه آئینه برای چیز دیگر باشد. به بیان دیگر آنی که در ذهن است یک حیثیت ما به ینظر دارد و یک حیثیت ما فیه ینظر. مثلا انسان گاه به آئینه می نگرد در حالی که خودش را می بیند و گاه به خود آئینه و کیفیت آن می نگرد.
از آن جهت که از مصادیق مختلفی حکایت می کند کلی است ولی از آن حیثیت که به خودش نگاه می شود جزئی است. بنا بر این کلیت مربوط به جنبه ی طریقیت آن است و جزئیت آن مربوط به جنبه ی موضوعیت خودش است.

و إشكال رابع (اشکال چهارم این است که) و هو أن اللازم منه كون شي‌ء واحد كليا و جزئيا معا (لازمه ی قائل شدن به وجود ذهنی این است که شیء واحد هم کلی باشد و هم جزئی) و بطلانه ظاهر (این مستلزم اجتماع نقیضین است و بطلانش ظاهر است زیرا شیء واحد هم باید فرض صدقش بر کثیرین ممتنع باشد و هم نباشد.) بيان الملازمة (بیان ملازمه این است که) أن الإنسان المعقول مثلا من حيث تجويز العقل صدقه على كثيرين كلي (انسان تصور شده از این حیث که عقل صدقش را بر کثیرین جایز می داند کلی است.) و هو بعينه من حيث كونه موجودا قائما بنفس واحدة شخصية يتميز بها عن غيره جزئي (ولی همین انسان از این حیث که قائم به نفس واحد شخصی است که به وسیله ی آن نفس از غیر این انسان که در ذهن من است متمایز می شود جزئی است.) فهو كلي و جزئي معا. (بنا بر این هم کلی باید باشد و هم جزئی.)
وجه الاندفاع أن الجهة مختلفة (رد آن این است که جهات در آن مختلف است.) فالإنسان المعقول مثلا من حيث إنه مقيس إلى الخارج كلي (بنا بر این انسان از این جهت که مقیس به خارج است یعنی وجودی است ذهنی که با وجود خارجی مقایسه می شود امری کلی است.) و من حيث إنه كيف نفساني قائم بالنفس غير مقيس إلى الخارج جزئي. (و از این حیث که کیف نفسانی است که قائم به نفس است و به آن علم می گویند و با خارج مقایسه نمی شود، امری است جزئی.)

اشکال پنجم: قائل شدن به وجود ذهنی مستلزم قائل شدن به ثبوت محالات است زیرا ما محالات را تصور می کنیم و در نتیجه آن محالات به وجود ذهنی موجود می شوند. بنا بر این وقتی اجتماع نقیضین را تصور می کنیم و یا شریک الباریء را تصور می کنیم (و الا اگر تصور نمی کردیم نمی توانستیم حکم به استحاله ی آن کنیم.) این محالات در ذهن موجود می شود.
جواب آن این است که آنی که در ذهن است مفهوم اجتماع نقیضین است و مفهوم شریک الباریء نیست نه مصداق آن تا مستلزم محال شود. آنی که در ذهن است مخلوق ذهن است و ذهن هم مخلوق باریء است بنا بر این آنی که به عنوان شریک الباریء می نامیم مخلوق الباریء است نه خالقی شریک خداوند. بنا بر این آنی که در ذهن است شریک الباریء به حمل اول است نه به حمل شایع.

و إشكال خامس (اشکال پنجم این است که) و هو أنا نتصور المحالات الذاتية كشريك الباري و سلب الشي‌ء عن نفسه و اجتماع النقيضين و ارتفاعهما (که ما محالاتی از این قبیل را تصور می کنیم.) فلو كانت الأشياء حاصلة بذواتها في الذهن استلزم ذلك ثبوت المحالات الذاتية. (اگر قرار باشد که این اشیاء خودشان و نه شبحشان وارد ذهن می شود این مستلزم آن است که تصور محالات ذاتی موجب تحقق و حصول آنها شود.)
وجه الاندفاع (جواب آن این است که) أن الثابت في الذهن إنما هو مفاهيمها بالحمل الأولي لا مصاديقها بالحمل الشائع (آنی که در ذهن می آید و ثبوت می یابد مفاهیم آنها به حمل اول است یعنی مفهوم آن وارد ذهن می شود نه مصادیق آنها که به حمل شایع است.) فالمتصور من شريك الباري هو شريك الباري بالحمل الأولي (بنا بر این شریک الباریء را اگر تصور می کنیم این به حمل اول شریک الباریء است.) و أما بالحمل الشائع فهو ممكن و كيف نفساني معلول للباري مخلوق له. (اما رشک الباریء به حمل شایع امری است ممکن و کیف نفسانی است که معلول باریء و مخلوق اوست نه شریک الباریء)

یک امر در وجود ذهنی این بود که توجه کنیم که وجود ذهنی فقط مفهوم آن امر خارجی است نه حقیقت آن
امر دوم این است که چون وجود ذهنی امری است (امری مقیس است) ذاتا حاکی از آن امر حاکی می باشد و الا نمی توانست وجود ذهنی آن امر باشد. وجود ذهنی امری اضافی و ماهیّت امری خارجی است بنا بر این شأن وجود ذهنی حکایت از خارج است. مراد از وجود ذهنی اعم از تصور و تصدیق است هر چیزی که در ذهن است از امری حکایت می کند با این فرق که گاه آن مصداق محقق است مانند زید و عمر و گاه مقدر است مانند عدم. مثلا وقتی می گوییم وجود و عدم با هم جمع نمی شود مراد از عدم واقع عدم است زیرا واقع عدم است که با وجود جمع نمی شود. در اینجا وقتی ذهن برای وجود واقعیتی را در نظر می گیرد وقتی می بیند که آن واقعیت، در خارج نیست برای آن واقعیتی اعتبار می کند و نام آن را عدم می گذارد. بنا بر این حتی مفهوم عدم هم از عدم حکایت می کند.
البته اینکه می گوییم شأن وجود ذهنی حکایت است منافات با این ندارد که وجود ذهنی خودش هم یک نوع موضوعیتی برای خودش داشته باشد. یعنی اینکه طریق است منافات ندارد که خودش هم بدون لحاظ طریقیت، وجودی داشته باشد. مثلا خودش مجرد است و کیف نفسانی است. یعنی کیفیتی است که قائم به نفس می باشد.
با این بیان جواب اشکالات دیگری که بر وجود ذهنی است واضح می شود. مثلا جواب اشکال چهارم از این نکته روشن می شود.

الأمر الثاني أن الوجود الذهني لما كان لذاته مقيسا إلى الخارج كان بذاته حاكيا لما وراءه (امر دوم این است که وجود ذهنی ذاتا با خارج مقایسه می شود بنا بر این هر صورت ذهنی ای لاجرم حکایت از خارج می کند هرچند گاه ما اشتباه می کنیم و صورت ذهنی زید را اشتباها با عمر که شبیه زید است تطبیق می کنیم. بنا بر این در علم، خطا نیست بلکه خطا در عالِم است. به هر حال از آنجا که چنین خصوصیتی ذاتی در صورت ذهنی است ذاتا از ما وراء خودش حکایت می کند. ما وراء آن گاه وجود خارجی محقق است است و گاه مقدر حتی نوع هم حکایت می کند ولی مصداق آن وجود انسان است.) فامتنع أن يكون للشي‌ء وجود ذهني من دون أن يكون له وجود خارجي محقق (بنا بر این محال است که یک شیء وجود ذهنی داشته باشد و حال آن ما وراء آن وجود خارجی ای نباشد. این وجود گاه محقق است) كالماهيات الحقيقية المنتزعة من الوجود الخارجي (مانند وجود ماهیّات حقیقی که از وجود خارجی انتزاع می شوند.) أو مقدر كالمفاهيم غير الماهوية التي يتعملها الذهن بنوع من الاستمداد من معقولاته (و گاه مقدر اند مانند مفاهیم غیر ماهوی که ماهیّت چیزی نیستند بلکه ذهن با تکلف و با کمک گرفتن از معقولات اولی خود آنها را تصور می کند.) فيتصور مفهوم العدم مثلا و يقدر له ثبوتا ما يحكيه بما تصوره من المفهوم. (از این رو مفهوم عدم را مثلا تصور می کند و برای عدم ثبوتی را فرض و تقدیر می کند یعنی برای آن ثبوتی را اعتبار می کند و از آن عدم با آن مفهومی که تصور کرده است حکایت می کند. یعنی برای عدم واقعیتی تصور می کند و با مفهوم عدم از آن حکایت می کند.)
و بالجملة (اجمال مسأله این است که) شأن الوجود الذهني الحكاية لما وراءه (شأن وجود ذهنی این است که از ما وراء خودش حکایت می کند. به همین دلیل است که می گویند علم، بالذات حکایت می کند و یا اینکه ذاتی باب برهان علم حکایت از ما ورائش است.) من دون أن يترتب آثار المحكي على الحاكي (البته بدون اینکه آثار محکی بر حاکی بار شود.)
و لا ينافي في ذلك ترتب آثار نفسه الخاصة به من حيث إن له ماهية الكيف (این امر که وجود ذهنی، حاکی و مرآت و طریق به خارج است منافات با این ندارد که آثار خودش بر خودش بار شود. بنا بر این صورت ذهنی کیف نفسانی و علم است.) و كذا لا ينافيه ما سيأتي أن الصور العلمية مطلقا مجردة عن المادة (و هکذا منافاتی با این مطلب ندارد که بعدا می گوییم صورت علمیه مطلقا چه عقلی باشد چه حسی و چه خیالی در هر حال مجرد از ماده است. البته مشاء در صورت عقلی این را قبول دارد ولی در صورت حسی و خیالی بعضی از فلاسفه آن را قبول ندارند.) فإن (علت عدم منافات این است که) ترتب آثار الكيف النفساني و كذا التجرد حكم الصور العلمية في نفسها (زیرا کیف نفسانی بودن و تجرد، حکم صور علمی فی نفسها است. یعنی این احکام مخصوص خود صور علمیه است.) و الحكاية و عدم ترتب الآثار حكمها قياسا إلى الخارج و من حيث كونها وجودا ذهنيا لماهية كذا خارجية. (ولی حکایت و عدم ترتّب آثار خارج بر آن، حکم همان صور علمیه است که در مقایسه با خارج صورت می گیرد و از این حیث که صورت ذهنی، وجود ذهنی برای ماهیّت خارج است.)

با این امر ثانی چند اشکال دیگر حل می شود.
یک اشکال این است که گفته اند که اگر کسی قائل به وجود ذهنی باشد در مورد ادراک حسی و خیالی (ادراک صور جزئیه) دچار اشکال می شود. زیرا قائل هستیم که اشیاء بانفسها وارد ذهن می شود. حال ما در حس وقتی می ایستیم و جایی را می نگریم و مثلا دشت وسیعی را تصور می کنیم. واضح است که ذهن این مقدار وسعت ندارد و لازمه ی آن انطباع کبیر در صغیر است که محال است. بنا بر این وجود ذهنی نیز محال است.
سپس خود مستشکل جوابی به نظرش آمده است و می گوید: اگر کسی در مقام جواب بگوید: ذهن هرچند کوچک است ولی جسم است و سطح دارد و هر سطحی دارای کم است و کم هم قابل انقسام تا بی نهایت است. زیرا سطح هرگز به نقطه که طول و عرض و عمق ندارد منتهی نمی شود و همواره قابل تقسیم است. بنا بر این صور ذهنی هرقدر وسیع باشد رد آن جای می گیرد.
این جواب صحیح نیست زیرا جواب فلسفی آن هر چه باشد، یک کوه نمی تواند در یک مشت جای گیرد.
تا اینجا در مقام حس بود، بعد که چشم را فرد می بنند صورت خیالی کار را به دست می گیرد و باز فرد همان وسعت را می تواند تصور کند و در نتیجه باز همان اشکال که انطباع کبیر در صغیر است تکرار می شود.
جواب این اشکال از همین امر واضح می شود و آن اینکه صورت ذهنی، احکام خاص خودش را دارد. از جمله اینکه مجرد است بنا بر این انطباع، در مجرد وجود ندارد زیرا انطباع به معنای این است که چیزی در چیزی قرار گیرد و این امر در امور مادی اتفاق می افتد و هم چیزی که می خواهد در چیزی قرار گیرد و هم چیزی که می خواهد چیزی را در خود جای دهد هر دو باید مادی باشد. موجود مجرد چیزی به نام انطباع ندارد. بنا بر این انطباعی در کار نیست تا سخن از انطباع کبیر در صغیر باشد.
و يندفع بذلك إشكال أوردوه على القائلين بالوجود الذهني و هو (و اشکال این است که گفته اند) أنا نتصور الأرض على سعتها (که ما زمین را با وسعتی که دارد تصور می کنیم) بسهولها و براريها (با دشت ها و بیابان ها) و جبالها و ما يحيط بها من السماء (و کوه ها و آنچه احاطه به زمین دارد از آسمان) بأرجائها البعيدة و النجوم و الكواكب بأبعادها الشاسعة (با نواحی دور آسمان و ستاره ها و سیاره ها را با ابعاد وسیعی که دارند تصور می کنیم.) و حصول هذه المقادير العظيمة في الذهن أي انطباعها في جزء عصبي أو جزء دماغي من انطباع الكبير في الصغير و هو محال. (مقدمه ی دوم اینکه حصول این مقادیر عظیمیه در ذهن یعنی منطبع شدن آنها در جزء عصبی یا جزء مغز از قبیل انطباع کبیر در صغیر است و محال می باشد.)
و لا يجدي الجواب عنه بما قيل إن المحل الذي ينطبع فيه الصور منقسم إلى غير النهاية (و فایده ندارد اگر کسی از این اشکال جواب دهد و بگوید که محلی که این صور در آنها مطبع می شود قابل تقسیم به بی نهایت است.) فإن الكف لا تسع الجبل و إن كانت منقسمة إلى غير النهاية (زیرا مشت هرگز نمی تواند کوه را در خود جای دهد حتی اگر تا بی نهایت تقسیم شود.)
وجه الاندفاع (جواب از آن اشکال) أن الحق كما سيأتي بيانه (همان گونه که بعدا تبیین می کنیم حق این است که) أن الصور العلمية الجزئية غير مادية بل مجردة تجردا مثاليا (صورت علمیه ی جزئیه غیر مادی است و مجرد است به تجرد مثالی. اینکه علامه جواب را روی صور جزئیه می برد به سبب این است که اشکال مستشکل در صور جزئیه بوده است و الا همه اتفاق دارند که صور کلیه غیر مادی است.) فيه آثار المادة من الأبعاد و الألوان و الأشكال دون نفس المادة (یعنی در آنها آثاری از ماده مانند طول و عرض و عمق و رنگ و شکل وجود دارد ولی نفس خود ماده در آن نیست.) و الانطباع من أحكام المادة و لا انطباع في المجرد. (و منطبع شدن از احکام ماده است زیرا انطباع متوقف است بر استعداد انطباع و استعداد فقط در ماده وجود دارد. ولی در مجرد هیچ انطباعی نیست و مجرد نه منطبِع است و منطبَع فیه)

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo