< فهرست دروس

درس الهیات شفا - استاد حشمت پور

90/05/01

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: مقاله اول

خلاصه جلسه گذشته:

بحث در تعیین موضوع فلسفه داشتیم، بعد از اینکه ثابت کردیم که ذات واجب تعالی و همچنین اسباب قصوی نمی توانند موضوع فلسفه باشند وارد فصل دوم شدیم تا ثابت کنیم موضوع فلسفه موجود بما هو موجود است. موضوع علم طبیعی و ریاضی را گفتیم، درباره علومی که تحت علم طبیعی هستند، خلقیات و ریاضیات و آنچه تحت علوم ریاضی هستند بحث کردیم. گفتیم که مطالبی در این علوم مطرح می شود که تمام المطالب نیستند، یعنی برخی مطالب باقی می مانند که باید ازشان بحث شود و در هیچ یک از این علوم طرح نمی شود پس باید علم دیگری داشته باشیم که درباره این علوم بحث کنیم و این مطالب مطالب بسیار متنوعی نیستند و از یک مقوله نیستند و از مقولات مختلفند، بنابراین باید یک جامعی برای آنها در نظر گرفت که شامل همه شان شود و آن جامع چیزی جز وجود نیست، به همین جهت است که ما موضوع فلسفه را موجود بما هو موجود قرار می دهیم تا شامل تمام مقولات مختلفه شود.

در ضمن این بیان ما رسیدیم به بحث از منطق که الان باید از آنجا شروع کنیم که در منطق هم ما مطالبی را مطرح می کنیم ولی مطالب دیگری باقی می مانند که قابل طرح در منطق نیستند، اینها هم باید به آن علمی که مورد بحث ماست واگذار شوند. خوب ابتدا همانطور که دیروز هم اشاره کردم و الان هم مختصرا گفتم ابتدائا ما علوم توضیح می دهیم به موضوعشان و مباحثشان توجه می کنیم تا ببینیم آنها در چه مبحثی می توانند وارد شوند و در چه مباحثی نمی توانند وارد شوند، آنوقت آن مباحثی را که نمی توانند وارد شوند واگذار کنیم به علمی که در صدد تعیین موضوعش هستیم. بعد که ما تمام این مطالب را گفتیم ملاحظه می کنید که ما می رسیم به مقولات مختلفه ای که هر کدام باید مورد بحث واقع شوند و این مقولات مختلفه را تحت هیچ عنوان جامعی نمی توانیم مندرج کنیم جز تحت موجود ،و به همین جهت است که ناچاریم موضوع فلسفه را که می خواهد در این مطالب باقیمانده بحث کند، همان عنوان جامع قرار دهیم، این روش بحث ابن سیناست برای تعیین روش فلسفه در این فصل. البته بعد بحث را ادامه می دهد و می گوید یک چیزهای دیگری باقیمانده است که آنها را باید در این علم فلسفه بحث کنیم مثل وحدت، کثرت، قوه و فعل و امثال ذلک که دیگر اصلا انتظار بحثش را در علوم دیگر نداشتیم، حالا اینهایی که الان داریم رسیدگی می کنیم همانهایی هستند که در علوم دیگر مورد بحث قرار می گیرند از حیثی و از حیثی دیگر بحثشان باقی می ماند و ما آنها را ازحیث دیگر فلسفی می کنیم، اما یکسری مطالبی هستند که اصلا ربطی به علوم دیگر ندارند و از ابتدا به همه اثبات شده که باید در فلسفه بحث شود. اینها دیگر از مباحث بعدی ماست که ایشان با این بیان اولی که عرض کردم ثابت می کند که موضوع فلسفه موجودبما هو موجود است، ولی این بیان ثانوی دارد که در بیان ثانوی هم بعدن باید وارد شد. اما خوب ما در این جلسه به بیان ثانوی نمی رسیم. ما توضیح دادیم علوم طبیعی ریاضی و علومی که تحت اینها هستند و همچینین خُلقیات را و نیز گفتیم که اینها از چه چیزهایی بحث می کنند و از چه حیثی.

«منطق درباره مقولات ثانیه بحث می کند» مقولات ثانیه دو حیث دارند:1- یکی حیث ذاتشان که موجوداتی هستند ذهنیه و عقلیه که در ذهن وجود تجردی دارند حالا آیا مجرد متعلق به ماده اند ، مجرد غیر متعلق به ماده اند، یا مجرد متعلق به ماده .... 5:38 جسمانی اند، در آنها اختلاف ممکنه باشد ولی ما در اینجا بحث داریم، اختلاف نداریم منتها فرقی نمی کند برای ما چه اینها موجودای عقلی باشند که اصلا تعلق به ماده ندارند یا موجودای عقلی باشند که تعلق به ماده ی غیر جسمانی دارند، برای ما تفاوت نمی کند بالاخره به لحاظ ذاتشان موجودند، موجود جسمانی هم هستند، به این حیث در منطق بحث نمی شود از آنها، یعنی در منطق بحث نمی کنیم معقولات ثانیه وجود ذهنی دارند و در وجود ذهنی چه نوع وجودی دارند ،وجود جوهری دارند ،وجود عرضی دارند وجود تجردی دارند، آیا وابسته به ماده اند یا اصلا وابسته نیستند، اینجور مباحث اصلا در منطق نمی آید، در منطق از معقول ثانی به این حیث بحث می کنیم که این معقولات اگر معلوم باشند شما را به مطلوب واصل کنند همین. اما اینکه خودشان چه وجودی دارند و نحوه وجودشان چگونه است، اینها چیزی است که در منطق نمی آید و چیز دیگر هم این مباحث را طرح نمی کند، ناچارا این مباحث باید در علم مستقل دیگری بنام فلسفه اولی طرح شود.

دیروز گفتیم چیزهایی در علم طبیعی داریم آنها را از حیثی مورد بحث قرار میدهیم و از حیث دیگر نمی توانیم مورد بحث قرار دهیم همچنین بود در علم ریاضیات. در مورد منطق هم اینچنین است که معقولات ثانیه که در بحث منطق مطرحند به یک حیث خاصی مطرح اند و به تمام حیثها مطرح نیستند؛ به حیث های دیگر باید مطرح بشوند ولی جایشان در منطق نیست ودر علم دیگر باید بحث شوند که الان ما از آن علم بحث می کنیم. پس این همه موضوعات باقی ماندند و الان ما همه را ریختیم در این علم جدید که بشود علم اعلی و فلسفه اولی، آنوقت اینهمه موضوعات مختلفی که می آید در این علم احتیاج به موضوع جامع دارد و موضوع جامع چیزی جز موجود نیست.

ادامه بحث دیروز، بحث در منطق:

و العلم المنطقی کما علمت فقد کان موضوعه المعانی المعقولة الثانیة علم منطقی که قبلا در جای خودش یعنی بخشهای منطق این کتاب شناختیم، موضوعش معانی است که آن معانی معقول ثانی اند. التی معقول ثانی که تستند الی المعانی که آن معانی المعقولة الاولی معقول اولی هستند. خوب لازم نیست معقول ثانی و معقول اولی را توضیح دهم منتها از باب اینکه چیزی باقی نماند تذکرا عرض می کنم. معقول اولی یعنی ماهیت، که اولین مفاهیمی هستند که وارد تحقّق واقع شدند مثل انسان فرس کتاب و امثال ذلک. هر چه از این ماهیت جوهریه و عرضیه است همه می شوند معقول اولی. عناوینی که بر معقول اولی مترتبند معقول ثانی اند که بعد از این معقول اولی در تعقل ما می ایند.

مثلا ما انسان را نگاه می کنیم می بینیم که صدق می کند بر افراد متفق الحقیقیة، از این صدقش برا افراد متفق الحقیقة بدست می اید که این نوع است و نوعیت می شود معقول ثانی، یعنی عنوانی است که به انسان می گیم یا حیوان را می بینیم که می تواند صدق کند بر افراد مختلف الحقیقة و می فهمیم که جنس است، جنسیت می شود معقول ثانی؛ اون عناوینی که در معقول اول به ذهن ما می ایند معقول ثانی هستند، حالا چه بعد از معقول اول بتواند بدون واسطه به ذهن بیاد چه بی واسطه، یعنی چه معقول ثانی باشد چه معقول ثالث باشد و چه معقول رابع، همه را میگیم معقول ثانی. معقول ثانی معقولی است که اول نیست؛ این عناوینی که بعضیاش رو ذکر کردیم مانند جزئیت کلیت نوعیت جنسیت و امثال ذلک ، همه ی انی عناوین معقولات ثانیه هستند و منطق درباره معقولات ثانیه بحث می کند، ولی درباره معقولات ثانیه به چه حیث، به حیث اینکه اینها ما را از معلومی به مجهولی واصل می کنند، چه معلوم و مجهول تصوری و چه معلوم و مجهول تصدیقی. مِن جهة این من جهة را توجه کنید که متعلق به تستند نیست، متعلق به کان موضوعه است. موضوع منطق معانی معقوله است اما نه این معانی معقوله من حیث ذاتشان موضوع باشند بلکه من جهة کیفیة ما .... یعنی به این حیث موضوع علم منطق اند و در منطق مورد بحثند. البته این معانی دانه دانه شان موضوع نیستند ها ،خود معقول ثانی موضوع است، که این معقول ثانی مصادیقی دارد و آن مصادیق موضوع مسائل قرار می گیرند، انوقت احکامی برایشان مترتب می شود؛ که مصادیق مانند جنس و نوع و کلی و جزئی و امثال ذلک. در منطق ما دانه دانه اینها را موضوع علم قرار نمی دهیم، اینها موضوع مسائلند، آن کلی از معقول ثانی موضوع علم است. بعد این کلی به مصادیقی تقسیم می شود ،آن مصادیقش موضوع این مسائل قرار می گیرند، درباره عوارض آن مصادیق بحث می شود که چگونه این ها ما را به مجهول می رسانند، من جهة کیفیة ما یتوصّل بها ها یعنی آن معقول ثانی، از این حیث که هر کدام آنها دارای کیفیتی هستند که یتوصل توسط آن معقول ثانی با داشتن این کیفیت، یتوصل من معلوم الی مجهول یعنی به آن حیث موصِل بودنشان من معلوم الی مجهول در منطق مورد بحثند نه بحیث ذاتشان، به حیث موصِل بودنشان ، لا من جهة من حیث موصِل بودنشان موضوعند و مورد بحثند لا من حیث نه از حیث. اینکه من در عرایضم ذکر کردم که اینها از جهت اینکه موصلند موضوعند و ازشان بحث می کنیم، این عبارتی که من می اورم عبارتی است که خودش مشتمل بر تحافت است. موضوعند به این حیث و ما ازشان بحث می کنیم، خوب اگر موضوعند که نمی شود از آن بحث کنیم، هیچ علمی از موضوع خودش بحث نمی کند، این بود که من از خارج توضیح دادم که انهایی که ما درباره شان بحث می کنیم، مصادیق این موضوعند و موضوع مسائلند و ما از عوارض آنها بحث می کنیم. این توضیحی که از خارج دادم یعنی اینکه این تحافتی که در کلام خودم بنظر می رسد از بین می رود، از موضوعا نمی شود بحث کرد(چون گفتیم موضوع مسائلند و موضوع علم نیستند، موضوع علم همان کلی است) ، انوقت اینها مصادیقِ موضوع علمند و موضوع مسائلند و درباره ی همین موضوع ما بحث می کنیم یعنی از محمولات این موضوعات بحث می کینیم.

«لا من جهة ما هی معقولة و لها الوجود العقلی» یعنی ما اگر در منطق از معانی معقوله بحث می کنیم، به این حیثی است که گفتیم نه از حیث که این معانی معقولند و برایشان وجود عقلی ثابت است، به این حیث ما بحث نمی کنیم. پس معانی معقوله ی ثانیه با حیثی که الان طرح کردیم در علم منطق بحث نمی شود، در علوم دیگر هم بحث نمی شود بناچار باید در علم اعلایی که الان در صدد تعیین موضوعش هستیم بحث می شود. «الذی لا یتعلق بمادة اصلا او یتعلق بمادة غیرجسمانیة» این عبارت را من باید مفصّل معنا کنم اما مختصر معنا می کنم چون نظیرش دو سه خط بعد می اید و من آنجا تفصیل می دهم. الذی صفت وجود عقلی است، ولها الوجود العقلی برای این مانع وجود عقلی است، اما وجود عقلی که لا یتعلق بمادة اصلا او یتعلق بمادة غیر جسمانیة وجود عقلی که یا به هیچ ماده ای متعلق نیست، یا اگر به ماده ای متعلق است به ماده ی غیر جسمانی متعلق است.

اولا این تردید برای چی اینجا امده، چرا گفته الذی لا یتعلق بمادة اصلا او یتعلق بمادة غیرجسمانیة؟

ثانیا ماده ی غیر جسمانی که این موجودات عقلی بهش تعلق می گیرند چیست؟ اگر ماده است چرا غیر جسمانی است؟ این دو مطلب باید توضیح داده شود.

اما مطلب اول، تردید بخاطر اینست که در مسئله دو احتمال وجود دارد: ایشان می گوید که من الان درصدد این نیستم که اثبات کنم کدام احتمال درست است، هرکدام از این دو احتمال که باشد بالاخره ما از معقولات ثانیه به که وجود عقلی دارند به این حیث که وجود عقلی دارند، چه جود عقلیشان چنین باشد چه چنان باشد ما در فلسفه بحث نمی کنیم، منظور ما اینست که بفهمانیم ما از چنین معانی با چنین وجودی بحث نمی کنیم، بله از این معانی با عنوان موصِل بودنشان بحث می کنیم در منطق، اما از این معانی با این عنوان که وجود عقلی دارند بحث نمی کنیم که وجود عقلیشان چگونه است. برای ما فرق نمی کند که چه وجود عقلیشان لایتعلق بمادة اصلا باشد یا یتعلق بمادة غیر جسمانیة باشد، هر کدام که باشد بالاخره در منطق مورد بحث نیست، اما باید در یک علم دیگری از این معانی با این حیث بحث کنیم و دران علم بحث کنیم که آیا این وجود عقلی متعلق به ماده نیست یا متعلق به ماده غیر جسمانی است. این او تردیدیه که اینجا امده میخاهد بفماند که برای ما فرقی نمی کند این باشد یا آن باشد، این که احتمال در مسئله است اما الان درصدد این نیستیم که یکی از دو احتمال را بعنوان احتمال حق تعیین کنیم، هرکدام حق بود برای ما کافی است، پس امدن او برای نشان دادن تردید است که برای ما فرقی نمی کند این باشد یا آن .

اما وجود عقلی متعلق بماده ی غیر جسمانی یعنی چی؟ وجود عقلانی که متعلق به ماده نباشد اصلا، این روشن است اما وجود عقلی متعلق به ماده ی غیر جسمانی احتیاج به توضیح دارد. الان فکر کنید ماده در اصطلاح عام بمعنای قابل است، قابل لازم نیست حتما جسمانی باشد تا ما بگوییم هر ماده جسمانی است، قابل می تواند غیر جسمانی باشد، نفس ما قابل صور علمیه است، جسمانیه نیست، در حقیقت نفس ما ماده است برای صور علمیه اگر چه خودش صورت است برای بدن ولی در عینی که خودش صورت است برای بدن صورت است ماده است برای صور علمیه، اما ماده ی غیر جسمانیه. الان در این نیست که این معقولات ثانی که وجود عقلی دارند آیا وجود عقلیشان به هیچ ماده ای تعلق ندارد، یعنی وجود عقلیشان عارض بر عقول عالیه است؛ یا نه به ماده ی غیر جسمانی مثل نفس تعلق نمی گیرد! این الان مورد بحث ما نیست، پس مطلب تقریبا روشن شد که ما از معقولات ثانیه از این حیث که معقولند و وجود عقلی دارند بحث نمی کنیم، ما به تعبیر دیگر به حیث ذاتشان بحث نمی کنیم، اینکه می گیم من جهة ما هی معقولة و لها الوجود العقلی یعنی به حیث ذاتشان بحث نمی کنیم، به حیث موصلیتشان در منطق بحث می کنیم. به حیث یعنی به این حیث که وجود عقلی اند ازشان بحث نمی کنیم، و سوال نمی کنیم که وجود عقلیشان چگونه است آیا با آن نحو است یا به این نحو است. این مطلب اول بود که توضیح داده شد.

مطلب دوم اینکه تعلق بماده ی غیر جسمانی هم روشن شد. لا من جهة ما هی معقولة و لها الوجود العقلی که لا یتعلق بمادة اصلا او یتعلق بمادة غیرجسمانیة. این قسمت از بحث که میخواستیم تمام شد؛ ثابت شد که ما در امور طبیعی از اموری بحث می کنیم منتها با حیثیت خاص و با حیثیتهای دیگر بحث نمی کنیم، در علم ریاضی هم همینطور در علم منطقی هم همینطور در علم خُلقیات هم همینطور، حالا میگیم که و لم یکن غیر هذه العلوم علوم اخری دیگر علوم دیگر هم که نداریم، پس آن چیزهایی که ما در این علوم مورد بحث قرار نمی دهیم با توجه به اینکه علم دیگری نداریم، باید اینچیزها درعلم اعلی که فوق اینهاست بحث شود. تا اینجا که ما خاندیم، علوم اخری می شود اسم لم یکن یا فاعل لم یکن، که لم یکن تامه است، یعنی علوم دیگری غیر از این علوم وجود ندارد که ما بگوییم این مباحثی را که در این علوم مورد بحث قرار ندادیم در آن علم دیگر بحث می کنیم، علم دیگری نداریم مگر فلسفه اولی، چون این علوم در این امور بحث نمی کند، علم دیگر هم نداریم جز فلسفه اولی، پس باید این اموری که در علوم مذکوره مورد بحث قرار نگرفتند در فلسفه اولی بحث شود.

از ثمّ البحث تا یک صفحه و خورده ای (به کتاب ما) این بحث مطرح است که بحث از جوهر به آن حیثیتی که در علم طبیعی مطرح نبود، بحث از مقدار به آن حیثیتی که در علم ریاض مطرح نبود، این مباحث مباحثی نیستند که بتوانیم در علوم متعلق به محسوسات ازشان بحث کنیم، زیرا با اون حیثی که ما می خاهیم آنها را در علم طرح کنیم ،با آن حیث آنها جزو محسوسات به حساب نمی ایند ، جزو معقولاتند پس نمیتوانیم آنها را مربوط کنیم به علمی که درباره محسوسات بحث می کند یعنی علم طبیعی و علم ریاضی، درسته که موضوع علم طبیعی و ریاضی اینها را شامل نمی شود ولی اینها را نمی توانیم داخل کنیم در علم ریاضی و طبیعی، چرا؟چون علم ریاضی و طبیعی از محسوسات بحث می کنند و اینها آن اموری نیستند که تعلق به محسوسات داشته باشند، فقط می خاهیم همین را ثابت کنیم که اینها اموری نیستند که مربوط به محسوسات باشند. برای اثبات بحث، یک مطلب را از کتاب .... 24:22 کلی طرح می کنیم، یعنی جوهر و عدد و مقدار را که جوهر مربوط به علم طبیعی می شود مقدار مربوط به بخشی از ریاضیات که هندسه و هیئت است می شود ،عدد مربوط به بخش دیگری از ریاضیات که عبارت است از حساب می شود . این سه تا را بطور جمعی طرح می کنیم که اینها به حیثیت خاصشان اموری نیستند که بتوانند در علم مربوط به محسوسات مورد بحث قرار گیرند. به حیثیت خاص یعنی به حیثیت جوهریت به حیثیت وجود به حیثیتهایی که الان بعضیاش رو عرض می کنیم. بعدا بطور تفصیل وارد بحث می کنیم، الان بطور مجمل این مطالبی را که گفتم عرض می کنم. اما جوهر با این حیث جزو محسوسات نیست، و لذا در علومی که متعلّق به محسوساتند نباید مورد بحث قرار گیرد، اما عدد انهم به این بیانی که خاهیم گفت جزو محسوسات نیست پس نباید در علمی که متعلق به محسوسات است و از محسوسات بحث می کند بحث شود، بعد درباره مقدار بحث می کنیم که بحث در مقدار کمی طولانی می شود، چون مقدار دو معنا دارد، درباره هر کدام از دومعناش هم بحث می کنیم. بعد که تمام اینها معلوم شد و معلوم شد که این علوم سه گانه یعنی جوهر و عدد و مقدار که می خاهند در علوم بحث شوند، به آن حیث مورد نظر ما محسوس و مادی نیستند و نمی شود از آنها در علوم مربوط به محسوسات طبیعی و ریاضی بحث کرد، پس بحث را جمع میکنیم و میگوییم اینها باید در علم دیگری طرح شود و بعد هم اضافه می کنیم که اینها مقولات مختلفند ،آن علم دیگری که ازین مقولات مختلف بحث می کند، باید یک موضوع جامعی داشته باشد که شامل همه این مقولات شود، پس خود مقوله های خصوصی را نمی شود موضوع قرار داد چون مقولات مختلف در کارند ،مقولات مختلف را هم همه را با هم نمی شود موضوع قرار داد چون موضوع مسئله یکی است نه متعدد.

پس ناچاریم یک عنوانی را انتخاب کنیم بعنوان موضوع که بتواند همه مقولات راشامل شود و آن موضوع موجود است، اینها را بعدا خاهیم گفت. الان می خاهیم این مطلب را بگوییم، ابتدا اجمالا بعد تفصیلا که مقدار و عدد و جوهر ، این سه تا به این حیثهایی که گفتیم مربوط به محسوسات نیستند و در نتیجه علمی که متعلق به محسوسات است یعنی علم طبیعی و ریاضی، از اینها بحث نمی کند. الان می خاهیم این موضوع را مطرح کنیم؛ عرض کردیم ابتدائا اجمالا بحث می کنیم ثانیا مفصلا. در بیان اجمالی اینطور توضیح می دهیم که علم متعلق به محسوسات دوتا است، یکی علمی که مستقیما از محسوسات بحث می کند که آن علم طبیعی است، یکی علمی که درباره ی چیزهایی که در خارج محسوسند ولی در ذهن ما می توانند معقول باشند و مجرد باشند و آن ریاضی است. علم طبیعی از محسوسات یعنی از مادیات بحث می کند و علم ریاضی از چیزهایی که در وجود خارجی مادی و محسوس اند ولی در وجود ذهنی مجردند بحث می کند، این هم دو تا.

این هر دو علم را می گوییم علوم مربوط و متعلق به محسوسات. این یک مقدمه ،مقدمه دیگر اینکه جوهر اما هو جوهرٌ محسوس نیست، لذا جوهر بما هو جوهر بر عقل هم اطلاق می شود، بر نفس هم اطلاق می شود که هیچکدام محسوس نیستند، بله جوهری که جسم باشد محسوس است ،جوهری که صورت باشد محسوس است، جوهری که هیولا باشد محسوس نیست. جوهری که نفس و عقلم باشد محسوس نیست، پس جوهر خاص محسوس است ولی جوهر بما هو جوهر محسوس نیست، این یکی. جوهر بما هو جوهر و موجود بازهم محسوس نیست که هر دو عنوان را بهش بدهیم، هم عنوان جوهری و هم عنوان وجود، بازهم محسوس نیست، هر جوهری که مولَّف است از ماده و صورت ، او محسوس است و این مولَّف بودنش باز محسوس نیست، درست است که مرکب محسوسه ولی مرکب بودنش محسوس نیست، و ما در فلسفه باید از این مرکب بودن جسم بحث کنیم نه از خود جسم مرکب، خود جسم مرکب محسوس است، اما مرکب بودنش من المادة و الصورة محسوس نیست ،این درباره جوهر که دیدید جوهر با این عناوینی که گفتیم محسوس نیست، محسوس نیست نه اینکه حتما باید معقول باشد، منظور اینست که مقید به محسوسیت نیست، یعنی می تواند مجرد هم باشد، این منظور ماست، قبلا هم اگر یادتان باشد اشاره کردم که ما در فلسفه از چیزهایی بحث می کنیم که مستغنی از ماده هستند نه اینکه مادی نیستند، می توانند مادی هم باشند ولی مستغنی از ماده هستند. مثلا کلی و جزئی، خوب جزئی می تواند مادی باشد ولی لزومی ندارد مادی باشد، کلی هم همینطور.

جزئی هم داریم که مجرد است، این را قبلا بحث کردیم. اما مقدار و عدد بما هو موجود اسانند، یک مسئله ی محسوس نیستند، به این بیان که وجودشان چگونه است ،این هم بحث از محسوسات نیست، پس توجه کردید جوهر که در طبیعیات مطرح است، به آن حیثی که ذکر کردیم، در طبیعیات مورد بحث نیست، عدد و مقدار هم به آن حیثی که در ریاضیات مطرحه و آن حیثی که در فلسفه مطرحه، به آن حیث مربوط به محسوسات نیست، و در ریاضی مورد بحث نیست. مانند منطق، منطق در امور در امور صوریه بحث می کند، یعنی میگوید صورت اگر اینچنین باشد حکمش چنین است ،به ماده کار ندارد، میگه مثلا قضیه ی موجبه ی کلیه این است، این صورت را توضیح می دهد، حالا شما در هر ماده و در هر غالبی می ریزید بریزید، اصلا در مورد ماده و غایتش بحث نمی کند. در منطق ما در ماده ها بحث نمی کنیم، مگر در یکجا، دربحث صناعات خمس در ماده بحث می کنیم، والا منطق در صورت بحث می کند و گفته می شود منطق صوری. اما امور صوریه. امور صوریه همانطور که عرض شد یک عنوانشان این است که موصل اند ما را من معلوم الی مجهول، به این عنوان در منطق مطرحند،

تا دقیقه 32

اما به عنوان دیگر که آیا این امور مادیه فی ماده، یا مادة غیر جسمانیه، یا اصلا در ماده نیستند، از این جهت در منطق مورد بحث قرار نمی گیرد. قبلا گفتم یتعلق بمادة غیرجسمانیة بحث مفصلی دارد ولی من این بحث مفصل را میگذارم برای چند خط بعد، الان رسیدیم به اینکه آن بحث مفصل را مطرح کنم. خوب توجه کردید همان جوهری که موضوع طبیعی است، جوهری که در طبیعت ازش بحث می شود، عدد و مقداری که در علم ریاضی ازش بحث می شود، امور صوریه که در علم منطق مطرحند، اگر یه این حیثهایی که عرض کردیم ملاحظه شوند، نه در علم طبیعی ازشان بحث می شه، نه در علم ریاضی و نه در علم منطق، پس مسائلی هستند که مربوط به هیچکدام از این علوم نیستند بنابراین باید برایشان یک علم جدایی را در نظر گرفت و آنها را در آن علم جدا مطرح کرد و بحث کرد. این مطلب به صورت مجمل که شاید 4 یا 5 خط بیشتر طول نکشد، بعدش یک تفصیل می دهد که نزدیک یک صفحه است، همین مطالب را تفصیل می دهد.

بعد از اینکه موضوعات سایر علوم را تایید کرد، و مباحثی را که در سایر علوم باید ذکر بشه را ذکر کرد، میخاهد بیان کند که برخی امور با حیثیت های دیگری که دارند، نمی توانند در آن علوم مذکوره مورد بحث قرار گیرند، پس باید برای آنها علم جدا اموخت. این مطلب دیگر است که بعد از انیکه یک خط تمام شد ،توضیح خاهد داد که از این همه متنوعات بحث می کند، باید یک موضوع جامع بین ....34:57 داشته باشد سپس کم کم وارد مطلوب خود شود.

ثم البحث عن حال الجوهر بما هو موجود و جوهر بحث از احوال جوهر، اما جوهر با این عنوان، که بما هو موجود و جوهر، یا بحث از جسم بما هو جوهر نه بما هو متحرک و ساکن، یا بحث از مقدار و عدد بما هو موجود نه بما هما صاحب احوال کذا، و بما اینکه کیف وجودهما و همچینین بحث از امور صوریه که در منطق باید مطرح شوند، اخر سر می گوید فممَّا یجب عن یجرَّد له بحثاً باید برایشان یک بحث جدا اورده بشود، در این علوم مذکوره نمی توانند وارد شوند، امور صوریه ای که لیست فی مادةٍ غیر مادة الاجسام امور صوریه ای که اصلا در ماده نیستند یا اگر در ماده هستند، در ماده غیر اجسام اند که ماده غیر اجسام را هم توضیح می دهم. حالا این عبارت را باید به تفصیل توضیح داد:

صورت دو قسم است:

یک صورتی که در ماده است یا به تعبیر دیگر متعلق به ماده است، مثل صورتهای معدنی، صورت های نباتی، همین صورت های مادی که حلول می کننددر جسم، حلول می کنند در ماده ، حلول می کنند در هیولات و با هیولات ترکیب می شوند و جسم را می سازند، اینها صورت های مادی است که مربوط به ماده هستند یعنی حلول در ماده کردند، یا مثلا مثل نفس که حلول به ماده نکرده ولی متعلَّق به ماده است؛ این یک نوع صورت. یک صورت دیگه ای داریم که حلولی در ماده می کند ولی نه ماده ی جسمانی، مثل صور علمیه چه تصوریه چه تصدیقیه، اینها حلول در ماده می کنند منتها ماده شان ماده جسمانی نیست، حلول در نفس می کنند، و نفس ماده است یعنی قابل است ولی جسمانی نیست، قبلا هم عرض کردم ماده را نباید به معنای ماده ای گرفت که در جسم بکار می رود، ماده را باید مطلق گرفت، ماده یعنی قابل، انوقت ماده اگر مطلق باشد غیر جسمانی هم می تواند باشد.

یک صورت دیگری داریم که اصلا تعلق به ماده ندارد، چه ماده جسمانی چه ماده غیر جسمانی، و آن موجودات اهلیه اند، ذوات العقول المفارقه اند. اینها صورت اند یعنی هیچ نوع تعلقی به ماده ندارند، نه تعلق به ماده جسمانی دارند ،نه تعلق به ماده غیر جسمانی، پس صورت یعنی فعلیت. این فعلیت گاهی اوقات حلول در ماده می کند، یک جسمی را درست می کند، گاهی حلول در ماده غیر جسمانی می کند و گاهی هم اصلا حلول در ماده نمی کند، نه در ماده جسمانی و در غیر جسمانی، هر سه صورت رو داریم. آن اموری صوریه ای که در منطق مطرحند، آن امور صوریه، از قبیل صورتهایی که بر ماده جسمانی حلول می کنند نیست، بلکه یا از آن اموری هستند که در ماده حلول نمی کنند، یا اگر حلول کنند در ماده غیر جسمانی حلول می کنند ،لذا ببینید اینجا می گوید امور صوریه ای که لیست فی مادة او هی فی مادة غیر مادة الاجسام این امور صوریه مورد بحث است، نه این امور صوریه ای که در ماده جسمانی حلول می کند که ما ازشان تعبیر می کنیم به صورتی که جسم را می سازد ،این داخل در همین همان جوهر است که قبلا بحثش را گذراندیم، و گفتیم که هر گاه ما هو موجود و جوهر ، نمی تواند در علوم دیگر جز علم فلسفه الهی بحث شود. حالا الان امدیم سراغ صورت هایی که غیر از آن صورتهای مادی اند، که می توانند در منطق مطرح شوند، صورت ماده که در منطق مطرح نمی شود، اگر به حیث وجودش و جوهریتش نگاه کنید که در فلسفه است، اگر به حیث اینکه منشا حرکت و سکون است و یک امر طبیعی یک موجود طبیعی است ،جایش در علم طبیعی است.

پس این صورت ماده اصلا جایش در منطق نیست، این امور صوریه ای که می گوییم ،امور صوریه ای اند که یا در منطق اند و اینها یا اصلا در ماده نیستند، یا اگر هم در ماده هستند ماده ی غیر جسمانی هستند. و انَّها ها بر می گردد به این امور صوریه. و اینکه بحث کنیم که این امور صوریه کیف تکون تکون تامه است یعنی چگونه وجود دارند ،و ایِّ نحو من الوجود یخصّها عطف تفسیری بگیریم از کیف تکون یعنی چه نوع وجودی می تونه اختصاص به این امور صوریه داشته باشد ، این ها از چه نوع وجودی برخورداند، این جور مباحث فممّا یجب ان یجرَّد له بحثٌ یعنی در علم ریاضی و علم طبیعی و علم منطق مطرح نمی شوند بلکه یجب ان یجرَّد له بحثٌ یعنی باید از آنها مستقلا بحث شود یا یعنی برای آنها باید بحث مستقلی تشکیل داد ،یجرَّد له بحث یعنی باید یک بحث باید برای آنها برهنه کرد، برهنه کرد یعنی مخصوصشان قرار داد، یک بحثی را مخصوص آنها قرار داد، یعنی یک علمی را مخصوص اینها قرار داد، یک علم جدا و مستفیضی باید برای بحث اینها تشکیل داد. و لیس یجوز این لیس یجوز هنوز در بیان اجمالی هستیم و وارد بیان تفصیلی نشده ایم، این لیس یجوز تاکید همان حرفهای قبل است. گفتیم باید برای این مسائلی که شمردیم یک بحث مستقلی قرار داد و می گیم و جایز نیست که این ها رو یعنی این اموری که الان طرح کردیم، در علم مربوط به محسوسات که علم طبیعی یا ریاضی است بحث کنیم، همان طور که گفتیم یجب که برایشان یک علم مستقل قرار بدهیم، و تشکیل بدهیم، نمی توانیم از آنها در علم متعلق به محسوسات که علم ریاضی یا طبیعی است بحث کنیم.

و لیس یجوز ان یکون من جملة العلم بالمحسوسات و لا من جملة العلم بما وجودُه فی المحسوسات لکنّ التوهم و التحدید یجرّد عن المحسوسات ببیند پشت سرهم خاندم این دومی را تا فهمانم که این لکن التوهم و همه مدخول ان لامن جملة هستند یعنی لا بر سر من جملة العلم بما وجوده فی المحسوسات به تنها در نمی آید بلکه بر سر من جملة العلم بما وجودُه فی المحسوسات لکنّ التوهم و التحدید یجرّد عن المحسوسات می آید. علم به محسوسات علم طبیعی است، علم بما وجوده فی المحسوسات لکن در توهم و حد مجرد از محسوسات می شود علم به ریاضی که در علم طبیعی ما از چیزهایی که محسوسند بحث می کنیم، و در علم ریاضی از چیزهایی بحث می کنیم که وجودشان در محسوسات هست لکن توهم در ذهن ما می تواند آنها را از محسوسات مجرد کند و در حد و رسمی که بر آنها تشکیل می دهیم لازم نیست ماده را اخذ کنیم که عرض کردم ریاضی این خصوصیات را دارد که موضوعش لازم نیست در ماده باشد، در ماده از خارجند ولی لازم نیست در ماده باشد، چون یک وقتی تصور میشه، بدون ماده تصور می شود ،شما عددی را در خارج یا مقداری در خارج در ضمن ماده دارید اما وقتی می خاهید مقداری یا عدد را تصور کنید در توهمتان و در تصورتان یا در وقتی می خاهید تعریف حدی کنید می بینید ماده ای در کار نیست، عدد را می خاهید تعریف کنید ماده اخذ نمی شود، نمی گید سیب انچنانی ، صندلی چنانی، کتاب چنانی، یا مقداری که می خاهید بیان کنید نمی گید مثلا زمین فلان مقدار، دیوار یا کاغذ فلان مقدار؛ ماده را تعیین نمی کنید در تعریف یا در تصورتان، بلکه در تعریف خود عدد را تعریف می کنید یا خود مقدار را تعریف می کنید، مجردا عن الماده.

ولیس یجب ان یکون ان یکون یعنی بحث از این امور مذکوره، امور مذکوره چی بود؟ جوهر بما هو موجود و جوهر، جسم بما هو جوهر، مقدار و عد بما هو موجود، امور صوریه التی لیس فی مادة تری اینها از این امور جائز نیست، که بحث از این امور از جمله ی علم بالمحسوسات باشد یعنی علم طبیعی، علم طبیعی یعنی علم به محسوسات ولا من جملة علم به چیزهایی که وجودشان در محسوساته لکن تصور در تحدید یعنی تعریف حدی یجرّد آن چیز را از محسوسات. علم بالمحسوسات علم طبیعی است، علم بما وجوده فی المحسوسات لکنّ التوهم یجرّد ما عن المحسوسات، علم ریاضی است، علم به چیزی که (یعنی به مقدار، یعنی به عدد) علم به چیزی که وجود آن چیز در محسوسات است، لکن در تصور و حد مجرد از محسوسات می شود، لکن توهم یعنی تصور ما ،وتحدید یعنی تعریف حدی ما، مجرد می کند از محسوسات، علم به چنین چیزی می شود علم به ریاضی. لیس یجوز که آن بحثی که ما از آن امور گفتیم، از جمله ی علم بالمحسوسات یعنی علم طبیعی باشد، یا از جمله علم بما کذا یعنی علم ریاضی باشد، البته همانطور که از خارج عرض کردم ما علم ریاضی و طبیعی هر دو را می گوییم علم به محسوسات، منتها بعد از اینکه می خاهیم جدا کنیم از هم، طبیعی را می گوییم علم به محسوسات، ریاضی را می گیم علم به چیزی که وجودش محسوس است لکن تصور می تواند او را از بحث بودن مجرد کند. وقتی می خاهیم فرق بگذاریم بین ریاضی و طبیعی اینطور میگوییم ولی وقتی که در طلب فرق نیستیم هر دو را می گوییم علم به محسوسات. خب چرا لیس یجوز که بحث از این امور مذکوره از جمله علم طبیعی یا ریاضی باشد، نه محسوسا چه در طبیعیات بحث می شوند و نه وجود خارجی شان محسوس و وجود ذهنی شان مجرد است که در ریاضی بحث شوند، بلکه همانطور که عرض کردیم مستغنی از ماده یعنی مجرد اند، لکلا الوجودین هم در وجود خارجی و هم در وجود ذهنی، چون در وجود خارجی و ذهنی هر دو مجرند، در علم ریاضی هم که فقط در وجود ذهنی مجرد است داخل نمی شوند، ذر علم طبیعی هم که هم در وجود ذهنی و هم در وجود خارجی ماده داخل نمی شوند. پس لیس یجوز روشن شد که چرا، چون اصلا هیچکدام از این دوتا نیستند نه از سنخ محسوساتند که در خارج ذهن محسوسند ونه از سنخ ما وجوده فی المحسوسات لکنّ التوهم یجرّده هستند که در خارج محسوس باشد و در ذهن مجرد باشد، از سنخ هیچکدام نیستند، بلکه از سنخ چیزهایی هستند که هم خارجا مجردند وهم ذهنا مجردند، مجرد را عرض کردم که یعنی مستغنی از ماده نه اینکه نمی توانند مادی باشند، چرا ممکن است برخی اوقات به ماده متعلق باشند ولی استغنا دارند و واجب نیست حتما مادی باشند. فهو اذن من جملة بما وجوده مباین فهو یعنی این امور مذکوره از جمله علم به محسوسات نیستند بلکه از جمله علم به چیزی هستند که وجود آن چیز مباین از ماده است، یعنی مادی نیست، هم خارجا مباین است و هم ذهنا مباین است، عرض کردم مباین یعنی مستغنی، یعنی جدای از ماده است به این ماده که محتاج به ماده نیست ، نه خارجا محتاجه و نه ذهنا. تا اینجا بیان اجمالی تمام شد.

در این بیان اجمالی خواستیم بگوییم برای جوهر بما هو جوهر و موجود، همچنین برای جسم بما هو جوهر، برای مقدار و عدد بما هما موجود، برای امور صوریه ای که لیست فی مادتها و ... ، برای این اموری که علم طبیعی کافی نیست ،ریاضی کافی نیست، خُلقیات کافی نیستند، منطق کافی نیست، برای اینجور امور یجب ان یجرَّد بحثٌ، این کل مطلبی بود که ما در این بیان اجمالی خواستیم بگیم؛ در بیان تفصیلی هم همین مطلب را ملاحظه می کنید، چیز اضافه نداریم، میگوییم اما جوهر متعلق به ماده نیست، اما عدد، انهم متعلق به ماده نیست، اما مقدار دو معنا دارد به دو بیانی که خاهیم گفت، هر دوشان مستغنی از ماده هستند، از همه ... 50:42 مستغنی از ماده اند، خارجا و ذهنا، وقتی خارجا و ذهنا مستغنی از ماده شدند، نه می توانند در علم طبیعی بحث شوند، زیرا علم طبیعی از چیزهایی بحث می کند که خارجا و ذهنا مادی باشند و اینها خارجا و ذهنا مستغنی از ماده هستند، نه داخل در علم ریاضی اند زیرا علم ریاضی از چیزی بحث می کند که اگرچه ذهنا مجردند اما ذهنا مادی اند، اما این مباحث، مباحثی هستند که خارجا و ذهنا مجردند یعنی مستغنی از ماده هستند. پس نمی توانند درعلم ریاضی و مادی مورد بحث قرار گیرند، بلکه یجب که برایشان بحثی جداتشکیل شود. همین مطلب را می خاهیم توضیح دهیم منتها به تفصیل بیان می کنیم که چرا جوهر ذهنا و خارجا مجرد است، چرا عدد ذهنا و خارجا مجرد است، چرا مقدار ذهنا و خارجا مجرد است به هر دو معنایش! البته توجه دارید که ما جوهر را که می گیم مجرد است به حیث خاصی می گیم، عدد هم همینطور، مقدار هم همینطور؛ اینها را به حیث خاصی می گوییم وگر نه به یک حیث اینها مادی هستند، عرض کردم اصلا جوهر به حیث اینکه جسم است، به حیث اینکه حرکت و سکون دارد مادی است. یا مثلا به حیثی که در خارج است مادی است، ما به این حیثیات مادی بودنشان یا مادی بودن خارجا و مجرد بودن ذهنا کاری نداریم، به این حیث ها کاری نداریم، از این حیثها می شود این امور را در علم طبیعی ویا ریاضی مورد بحث قرار داد، یعنی به این حیثهایی که الان می خاهیم بیان کنیم اینا مجردند و جا ندارد که در این مورد مذکوره مطرح شوند، باید علم جدا داشته باشند.

امّا الجوهر فبیِّنٌ انَّ وجوده بما هو جوهرٌ فقط غیر متعلق بالمادة این روشن است که وجود جوهر بما هو جوهر متعلق به ماده نیست. قید فقط راتوجه کنید، فقط را دو جور می توانیم معنا کنیم، یکی اینکه بیان اطلاق باشد به اینصورت که بگوییم جوهر بما هو جوهرٌ فقط یعنی لا بشرط، یعنی بدون قید، بدون اینکه لازم باشد قیدی برایش بیاوریم، خود جوهر بما هو جوهرٌ، این متعلق به ماده نیست، که در اینصورت فقط را برای بیان اطلاق اوردیم، معناش اینست که جوهر بما هو جوهر، دیگه لزومی ندارد که قید دیگر هم بیاوریم، یعنی لابشرط از قیود، این یک معنا که فقط میشه بیان اطلاق، یک معنا اینکه وجود جوهر بما هو جوهر فقط یعنی بشرط لا، یعنی بشرطی که چیز دیگه ای نیاوریم، خود جوهر بما هو جوهر تنها باشد، این می شود بشرط لا، یعنی مقید، آن اولی شد لابشرط یعنی مطلق، دومی می شود بشرط لا یعنی مقید، البته مفاد حرفشان اخر سر یکی می شود، ولی یکوقت فقط رو قید اطلاق می گیریم و یکوقت فقط را قید تقیید می گیریم. یعنی یک وقت می گیم جوهرٌ لا بشرط از قیود، یا جوهر بشرط اینکه قیود را نداشته باشد، لا بشرط از قیود یعنی قیدی ندارد، داشته باشد هم مهم نیست ولی ندارد، بشرط لا یعنی قیودی ندارد و باید هم نداشته باشد، پس در هر حال جوهر میشود تنها، جوهر بما هو جوهر تعلق به ماده ندارد، بله جوهر مقیدا به اینکه جسم است یا مقید است به اینکه حرکت می کند و سکون می کند، به این قید متعلق به ماده است، ولی با قطع نظر از این قید، حالا چه لابشرط بگیریدش که مطلق است و چه بشرط لا بگیریدش که مقید است میشود مجرد، چرا میشه مجرد؟ مجرد یعنی غیر متعلق به ماده نه اینکه مجرد یعنی واقعا مجرد، یعنی وابسته به ماده نیست، مستغنی از ماده است، چرا میگید مستغنی از ماده است جوهر بما هو جوهر؟ زیرا اگر جوهر مستغنی از ماده نبود و متعلق به ماده بود، در غیر ماده یافت نمی شود و قهرا ما جوهر و مجرد نداشتیم، درحالی که جوهر مجرد هم داریم، ...55:30 جوهر مجرداست، نفس جوهر مجرد است، خود هیولا جوهر مجرد است، چون بر ماده که حلول نکرده.

هیولا یعنی ماده، خود ماده است نه حال به ماده، اگر حال فی الماده بود مجرد نبود، ولی خودش ماده است مجرد نیست، منتها مجرد نوعی نیست، یعنی مجرد قائم به ذات نیست، اگر مجرد نوری بود یا به تعبیر دیگر مجرد قائم به ذات بود عاقل هم بود، عالم هم بود، معلومم می شد، درحالی که می بینیم معلوم نمیشه ، صورت علمیه اش معلوم می شود نه خودش، و عالمم نیست بعلت اینکه مجرد نوری نیست، یا مجرد قائم به ذات نیست، والا واقعا مجرد است ماده، مجرد یعنی حالّ فی الماده نیست، مسلم است که ماده حالّ فی الماده نیست، ولو خود ماده است. والّا یعنی اگر جوهر بما هو جوهر متعلق به ماده بود لما کان جوهر الّا محسوسا یعنی هیچ جوهری وجود نداشت مگر اینکه محسوس و مادی باشد، درحالی که اینطور نیست، تالی باطل است، ما جوهرهایی می بینیم که مادی نیستند، محسوس نیستند، فثبت اینکه جوهر مما هو جوهر متعلق و وابسته به ماده نیست نه اینکه نمی تواند با ماده باشد، این را باز تکرار می کنم، جوهر می تواند مادی باشد، اما وابسته به ماده نیست، که فقط باید مادی باشد و غیر مادی نباشد، این درست ، زیرا ما میبینیم که جوهرهای غیر مادی هم داریم.

خوب بحث از جوهر تمام شد، اما عدد خوب دقت کنیم ما اینا رو براچی داریم می گیم، میگیم تعلق به ماده ندارد، چون تعلق به ماده ندارد، پس در طبیعیات بحث نمی شود، در ریاضیات بحث نمی شود، این نتیجه را هم می خاهیم بگیریم، فعلا نتیجه ها را اخر سر بگیریم، و امّا العدد عدد چیست؟عدد هم بر محسوسات واقع می شود و هم بر غیر محسوسات، شما به چند تا کتاب می گید 10 تا کتاب، عقول را هم می گید عقول عشره، پس عدد را هم بر عقولی که مجردند اطلاق می کنید و هم بر کتابی که مادی است اطلاق می کنید! از اینجا پیداست که عدد وابسته به ماده نیست، اگر وابسته به ماده بود فقط بر مادیات اطلاق می شد، در حالی که می بینیم بر مجردات هم اطلاق می شود از اینجا می فهمیم که عدد بی نیاز از ماده است و چیزی که بی نیاز از ماده است خارجا و ذهنا، جایش در علم طبیعی و ریاضی نیست، پس باید علم دیگری برایش تعریف کرد. و امّا العدد فقد یقع هم بر محسوسات و هم بر غیر محسوسات، بنابراین هو یعنی عدد بما هو عددٌ یعنی با قطع نظر از اینکه به محسوسات اطلاق شده یا نشده، غیر متلعق بالمحسوسات تعلق و وابستگی به محسوسات ندارد، ولی نه اینکه نمی تونه محسوس باشد، میتونه محسوس باشد ولی وابستگی ندارد. اما المقدار مقدار کمی بحثش مفصل است، مقدار را میفرمایند که دو معنا دارد به اشتراک لفظی؛ یکی معنای جوهری و یکی معنای عرضی. به تعبیر دیگر در یک معنا جنس است و در یک معنا نوع. در آن معنایی که بمعنای جوهری است جنس است، در آن معنایی که معنای عرضی است جنس است. مقدار گفته می شود به صورت جسمیه ی جسم طبیعی، دقت کنید، یک جسم طبیعی را ملاحظه کنید، این از سه بخش تشکیل شده، یکی ماده، یکی صورت جسمیه و یکی صورت نوعیه.

ماده جزء قابل است و جزء بالقوه است، صورت جزء بالفعل است، برای چی میسازه، جسم میسازد نه جسم خاص، جسم مطلق. صورت جسمیه جزء بالفعل است ولی جسم مطلق می سازد ، صورت نوعیه جسم خاص می سازد یعنی انسان می سازد، سنگ می سازد درخت می سازد اینها صورت نوعیه است که این کارها را می کند، صورت جسمیه را ما مقدار می گیم، چرا ؟ چون اینطور تعریفش می کنیم، قابل للابعاد الثلاث، می گیم مقدار، منتها مقدار جوهری. این یک اطلاق برای مقدار، مقدار اگر مقدار جوهری باشد، بهش گفته می شود صورت جسمیه، این مقدار جوهره ، این مقدارِ جوهریه، نوع هم است، جنس نیست، یعنی فقط در صورت جسمیه ی تنها صدق می کند، نوع صورت را تعیین می کند که صورت جسمیه است. اما یک مقدار عرضی هم داریم، مقدار عرضی معنای جنسی دارد که بر سه چیز اطلاق می شود، بر خط و سطح و حجم، که حجمش ..... 61:32 ، بر این سه تا اطلاق می شه، این میشه مقدار عرضی.

پس مقدار دو قسم است: مقدار جوهری که همان بُعدی است که مقوِّم جسم بما هو جسم است، یعنی همان صورت جسمیه، بُعد یعنی قابل ابعاد ثلاثه. معنای دوم مقدار عرضی است که جنس است برای خط و سطح و جسم تعلیم یعنی حجم. حالا درباره هر کدام از این دو عنوان ما باید جدا بحث کنیم، ببینیم آیا مقداری که جوهری است متعلق به محسوسات است یا نه، اگر متعلق به محسوسات است، باید در علم طبیعی یا علم ریاضی بحث شود، اگر متعلق به محسوسات نیست چنانچه بعدا ثابت می کنیم، باید در علم دیگری که علم الهی است بحث شود، همچنین در مقدار عرضی ، در مقدار عرضی هم باید ببینیم که متعلق به ماده است یا نه! ما بیان می کنیم که این دو مقدار به حیثی متعلق به ماده نیستند و از آن حیثیت در علم ریاضی و طبیعی نباید بحث شوند بلکه در علم ریاضی باید بحث شوند، بلکه در علم الهی باید مورد بحث واقع شوند و این را اثبات می کنیم. قبل از اینکه به این اثبات برسم، این توضیحی که من عرض کردم و در کتابم اشاره شده، این توضیح بر مبنای مشاء است؛ شیخ هم مشائی است ، شیخ می گوید مقدار مشترک است بین دو معنا ، یکی معنای جوهری و یکی معنای عرضی، این مبنای مشاء است و اشراق این را قبول ندارد.

اشراق اصلا مقدار جوهری را قبول نمی کند، مقدار عرضی را قائل است و مقدار عرضی را برخیش را جوهر قرار می دهد و برخی را عرض. همین مقدار به معنای دوم را که معنای جنسی دارد تقسیم می کند به جوهر و عرض، در واقع انهم بالاخره به مقدار جوهری و عرضی قائل است منتها به یک صورت دیگری؛ حالا ما چون با مبنای اشراق کاری نداریم واردش نمی شیم، فقط اشاره کردم. این مبنایی که عرض کردم مبنای مشائیون است و مصنف هم که جزء مشائیون است به مبنای خودش حرف زده است. ابتدا من این بحث را بخانم، ما هنوز بحث را تمام نکردیم در مقدار فقط توضیح دادیم دو تا مقدار داریم، اما بحث اصلی ما این است که این دو تا مقدار کدامشان وابسته به ماده و کدامشان وابسته به ماده نیستند، این بحث هنوز مانده و وارد نشدیم، من این تیکه که توضیح دادم بخانم. و اما المقدار فلفظه اسم مشترک یعنی مشترک بین المعنیین، یکی معنای جوهری و یکی معنای عرضی، یکی معنای عرضی و یکی معنای جنسی. فیه کتاب ما فیه دارد اما نسخه صحیح فمنه دارد، در پاورقی هم اشاره به این مطلب نکرده است. دارد فیه و بعد هم دارد و منه، خوب این عبارت بعدی نشان می دهد که آن عبارت فیه باید فمنه باشد، احتمالا اشتباه کرده و میخاسته فمنه نوشته، فیه نوشته. فمنه ما قد یقال له مقدارٌ یعنی بعضی از این مقدار ها چیزی است که به آن مقدار گفته می شود و یعنی به البعد المقوِّ للجسم الطبیعی و قصد می شود همان مقدار جوهری، یعنی صورت جسمیه، یعنی بُعدی که مقوّم جسم طبیعیه، عرض کردم صورت جسمیه جزء بالفعل جسم است و تا وقتی نباشد، قوام به ماده ای که بالقوه است داده نمی شود، پس این صورت جسمیه قوام می دهد به جسم چون آن جزء بالفعل مقوِّم مرکب است ،جزء بالقوه که مقوِّم نیست. جزء بالفعل مقوّم مرکبه و این صورت جسمیه مقوّم جسم است نه مقوّم جسم خاص، مقوّوم جسم این صورت جسمیه است، پس این صورت جسمیه چون مقوّم جسم است، پس باید جوهر باشد، بعدی که مقوّم جسم طبیعی است، و منها ما یقال مقدارٌ و منه یعنی از جمله مقدارها، مقدار چیزی است که مقدار به آن گفته می شود اما و یُعنی به کمیة المتصله یعنی عرض، کم متصل ازش بحث می شه نه بُعدی که مقدمه ی جسم طبیعی است و جوهر حساب میاد و یُعنی به کمیة المتصله که این معنای جنسی است و بر سه تا مصداق صدق می کنه و سه نوع صدق می کند و تُقال علی الخط و والسطح و الجسم المحدود جسم محدود یعنی جسمی که یقبل التقدیر (اندازه گیری). فرق بین آن جسم طبیعی با این جسم محدود که ما اسمش را جسم محدود نمی گذاریم چیست؟ کلمه محدود با آن فرق دارد؟ اشاره می کند.

گفته شده و در اشارات هم خانده اید، اینطور است که ما یه جسم مطلق داریم که با یک شکلی معینش می کنیم، با یک حدی معینیش می کنیم. جسم مطلق ما دارای صورت جسمیه است، صورت جسمیه ایت که با اندازه های مختلف فرق می کند، با شکلهای مختلف هم فرق می کند، شما می توانید این جسم را به شکلهای مختلفی دربیاورید، آن جسم جوهری اش عوض می شود، همان قابلیت ابعاد سه گانه که داشته هنوز آنها را دارد. اگر کم و زیاد و بزرگ و کوچک هم کنید باز ... 68:15 عوض نمی شه اما بعد ادبیش عوض می شه یعنی اندازه و یا شکلش، پس مقدار عرضی قابل تعیین و قابل تعیینه و جسم را با همین بعد عرضی اندازه گیری می کنیم. المحدود یعنی یقبل التقدیر، قابل اندازه گیری است، شما آن بعد جوهری اش را اندازه گیری نمی کنید،درجسم بزرگ هم همان صورت جسمیه است، در جسم کوچک هم همین صورت جسمیه است، عوض نمی شود، اندازه ی جسم تو به آن بعد جوهری است که بهش می دهی. در واقع بعد جوهری، بعد مبهم جسم است، و بعد عرضی یعنی مقدار عرضی بعد معین جسم است، یعنی وقتی گفته می شود این جسم صورت جسمیه دارد، هیچ مشخص نمیکنه که شکلش چیست هیچ مشخص نمی کنه که اندازه اش چیست چون صورت جسمیه در همه اجسام کوچک و بزرگ و با اشکال مختلف وجود دارد ودر همه هم یکسان است، ولی وقتی گفتی که این اندازه اش این مقدار است، مقدار عرضی را می گویی، این تعیین می کند جسم را. پس نسبت مقدار جوهری به مقدار عرضی نسبت مبهم است و معلوم هم نیست، نسبت مطلق است به مقید. لذا می بینید در جسم المحدود، محدود یعنی تعیین شده، یعنی ما یقبل التقدیر، اندازه را قبول می کنه و با اندازه معینش می کنیم.

اینجور جسم عرضی است والا آن جسمی که صورت جسمیه .... 70:20 آن عرض نبود آن جوهر بود. این قد یقال مقدارٌ برای این دومی، و یُعنی به کمیَّة المتصلة که این کمیت متصله یا اون مقدار بر این سه تا یعنی بر این جسم محدود گفته میشود ، این کمیت متصله بر آن جسم مبهم گفته نمی شود، جسم مبهم را گفتیم صورت جسمیه، آن جوهر بود عرض نبود.

و قد عرفت الفرق بینهما قبلا فرق بین این دو مقدار را شناختیم، مقدار جوهری و مقدار عرضی را قبلا تبیین کرده و فرق بینهما را شناختیم. کجا شناختیم؟ فی الفصل الرابع من المقالة الثالثة من الفن الثانی من المنطق فصل چهارم از مقاله سوم از فن دوم منطق. عین عبارت ملا صدرا و ملا اولیا، هر دو عبارتشان یکی است.

خوب تا اینجا بیان کردیم که مقدار دو قسم است، حالا می خاهیم در هر یک از دو قسم جدا بحث کنیم و بینیم که آیا وابسته به ماده است یا خیر، اگر وابسته به ماده است، باید در علم طبیعی و ریاضی مورد بحث قرار بگیرد و اگر وابسته با ماده نیستند و احیانا در ماده هم یافت می شوند باید در علم الهی بحث شود، اما ثابت می کنیم که در هر دو قسم ما عدم وابستگی به ماده را داریم، هر دران مقدار و هم در این مقدار منتها به حیثهای خاص؛ بنابراین پس مقدار هم از چیزهایی است که نه در علم طبیعی بحث شود و نه در علم ریاضی، پس بنابراین باید برایش علم جدایی تشکیل شود.

اما مقدار بمعنای عرض: یعنی صورت جوهریه یا صورت جسمیه. این را دقت کنید در چهار جا این صورت میاد و در هر چهار جا نقش مبدئیت دارد. یکی این صورت را ملاحظه می کنید نسبت به هیولا، صورت جسمیه را دارم عرض می کنم نوعیه را کاری نداریم، بالقیاس الی الهیولا ملاحظه اش می کنیم، می بینیم با هیولا چکار دارد می کند. گفته شده در جای خودش که هیولا علتش عقل است و شریکة العلة اش صورت است، صورت را شریکة العلة قرار می دهیم برای هیولا یعنی حکم فاعلیت می دهیم به صورت، پس صورت نسبت به هیولا مطرحه، مبدا فاعلی هم است، نه مبدا فاعلی صاف و صوف، مبدا فاعلی .... 77:00 بصورت شریکة العلة که این در جای خودش گفته شده است. این یک محل بحث، دوباره می اییم همین صورت را با جسم مقایسه می کنیم، الان با هیولا مقایسه اش کردیم شد علت فاعلی و هیولا، با جسم مقایسه می کنیم می شود علت صوری برای جسم، چون جسم مرکب است از دو چیز ،یعنی قوامش به دو چیز است، یکی به ماده و یکی به صورت، ماده علت مادی این جسم می شود، صورت علت صوری این جسم می شود؛ بارها گفته شده در فلسفه که صورت نسبت به هیولا صورت است، نسبت به مرکب علت صوریه است. خوب الان توجه کردید که ما صورت را با مرکب هم مقایسه کردیم، باز هم نقش مبدئیت داشت، دیدیم علت است، منتها علت صوری، بعد با هیولا ملاحظه اش کردیم علت فاعلی دیدیمش، با جسم مقایسه اش کردیم علت صوری دیدیمش. تا اینجا دو مقایسه برای صورة درست کردیم و در هر دو مقایسه او را مبدا یافتیم. مقایسه سوم: با طبیعت نوعیه یعنی صورت نوعیه مقایسه اش می کنیم، میبینیم علت مادی است، دقت کنیم چطور علت مادی است! ماده و صورت جسمیه با هم پذیرنده ی صورت نوعیه می شوند، پس صورت جسمی میشه مادی ،ماده یعنی قابل یعنی پذیرنده، خوب الان صورت جسمیه بعلاوه ماده، دوتایی با هم پذیرنده ی صورت جسمیه شده اند پس صورت جسمیه شان می شود ماده. اگر ماده را لحاظ نکنیم، صورت جسمیه را می گیم ماده، اما اگر ماده را هم جزء پذیرنده قرار بدهیم، صورت جسمیه جزء دیگر می شود، صورت جسمیه را جزء الماده حساب می کنیم ، در این فرضی که الان کردیم به صورت جسمیه دو تا عنوان می توانیم بدهیم، یکی اینکه ماده است، یکی اینکه جزء الماده است.

روشن است دیگر به تنهایی صورت نوعیه را قبول نکرده ، او با ماده صورت مادیه را قبول کرده، پس خودش شده جزء الماده، ماده هم شده جزء الماده، یک وقتی شما ماده را نگاه نمی کنید، ماده را قابل صورت جسمیه قرار می دهید، صورت جسمیه را قابل صورت نوعیه قرار میدهید، بعبارت بهتر شما یک وقت ماده و صورت جسمیه را در عرض هم قرار می دهید و برایشان صورت نوعیه را وارد می کنید، دراین حال صورت جسمیه می شود دو تا عنوان. یک وقت در طول هم قرار می دهید ماده و صورت جسمیه را، یعنی اول ماده را می کشید، ظرف قرارش می دهید، صورت جسمیه را مظروف آن ظرف قرار میدهید، انوقت صورت نوعیه که می اید روی صورت جسمیه می اید و به ماده دیگر کاری ندارد چون ماده زیر صورت جسمیه است. در اینصورت صورت جسمیه می شود ماده نه جزء الماده، در این فرض سوم دقت کردید که صورت جسمیه شد ماده پس مبدئیت دارد در این فرض سوم هم .... 80:37 کرده. اما فرض چهارم: نسبت به آن جسمی که صورت نوعیه را دارد نه نسبت به صورت نوعیه تنها، ما تا حالا نسبت به صورت مادیه ی تنها سنجیدیم شد ماده ی ....80:53 ماده. ما قبلا نسبت به صورت نوعیه سنجیدیمش، شد ماده یا جزء ماده؛ حالا میخاهیم همین صورت جسمیه را نسبت به جسمی که دارای صورت نوعیه است بسنجیم، نه به تنها به خود صورت نوعیه، نسبت به جسم خودش. خوب این جسم مرکب است از سه چیز، مرکب است از ماده، صورت جسمیه و صورت نوعیه. صورت جسمیه یکی از اجزای سازنده ی این جسم است، میشود علت مادی نه ماده، می شود علت مادی برای مرکب، خود ماده یک علت مادی دیگری است، این صورت جسمیه یک علت مادی دومی است، صورت نوعیه علت صوریه است، با مرکب داریم می سنجیم، صورت جسمیه را در فرض سوم با صورت نوعیه سنیجیدیم شد ماده برای صورت جسمیه برای صورت نوعیه، یا شد ... 82:16 ماده، حالا نمی خام با صورت نوعیه بسنجیم، با جسمی که دارای صورت نوعیه است اینبار صورت جسمیه را می خاهیم بسنجیم. صورت جسمیه در این جسم چه نقشی دارد؟ جزء است دیگه، جزء سازنده است، اما جزء صوری نیست جزء مادی است، جزء صوری صورت نوعیه است، چون این جسم خاص را صورت نوعیه می سازد ولو اصل جسم را صورت جسمیه ساخت ولی این جسم خاص را صورت نوعیه می سازد، پس این صورت نوعیه علت صوری این جسم خاص است، صورت جسمیه مثل ماده علت مادی است. یا جزء علت مادی است.

اگر این صورت جسمیه را در ردیف ماده قرار دادید جزء علت مادی است، چون آن ماده می شود یک جزء این صورت جسمیه می شود جزء دیگر، اینها دوتایی باهم می شوند ماده، پس هر کدوم می شوند جزء الماده، دوتایی با هم می شوند علت مادی، پس هر کدام می شوند جزء علت مادی، هر دو با هم می شوند علت مادی پس هر یک به تنهایی می شود جزء علت مادی. این در صورتی است که ماده و صورت جسمیه در عرض هم بگیریم. وقتی بسنجیدشان با مرکب؛ اما اگر شما همان صورت که در فرض سوم عرض کردم، شما ماده را محل برای صورت جسمیه بگیرید بعد صورت جسمیه را محل بگیرید برای صورت نوعیه، انوقت صورت جسمیه می شود علت مادی برای مرکب، صورت نوعیه می شود علت صوری. در این فرض توجه کردید که صورت جسمیه شد علت مادی، در فرض اول که با هیولا سنیجیدیم صورت جسمیه را شد علت فاعلی، در فرض دوم که با مرکب سنجیدیم یعنی با جسم مطلق که مرکب است از هیولا و صورت جسمیه سنجیدیمش شد علت صوری. در فرض سوم شد ماده یا جزء الماده برای صورت نوعیه در فرض چهارم شد علت مادی یا جزء علت مادی برای مرکب یعنی جسم خاص، جسم خاصی که صورت طبیعیه دارد. در تمام این چهار حالت، حالت مبدئیت داشت. خلاصه این مطلب بعبارت دیگر: صورت جسمیه را با چهار چیز سنجیدیدم، با هیولا سنجیدیم، با مرکب من الهیولا و صورة الجسمیه سنجیدیم، با صورت نوعیه سنجیدیم، با مرکب من الهیولا و الصورة الجسمیه و الصورة النوعیه هم سنجیدیم. در هر یک از این 4 سنجش صورت جسمیه حالت مبدئیت پیدا کرد. خب پس صورت جسمیه یعنی مقدار جوهری ، بعد می رسیم به اصل بحثمان، صورت جسمیه یعنی مقدار جوهری همراه با ماده است، ولی در تمام حالات شان علیت دارد شان مبدئیت دارد و مبدا مقدم است بر ذو المبدا ؛ پس صورت جسمیه مقدم است بر ماده چون شان مبدئیت دارد.

اگر مقدم است بر ماده وابسته به ماده نیست ،فهو المطلوب. تمام زحماتی که کشیدیدم برای همین بود که بگوییم مقدار جوهری که همان مقدار بمعنای اول است وابسته به ماده نیست، الان ثابت کردیم که وابسته به ماده نیست، و مبدا هم مقدم است بر ذو المبدا، پس صورت جسمیه مقدم است بر ماده. اگر مقدم است بر ماده توجه می کنید که وابسته به ماده نیست چون مقدم که به موخر وابسته نیست موخر به مقدم وابسته است. پس صورت جسمیه به ماده وابسته نیست وقتی به ماده وابسته نشد، میشه از چیزهایی که باید در علم اعلی ازش بحث شود اگر وابسته به ماده بود باید در علم طبیعی یا ریاضی از آن بحث می شد. این را هم اخر ثابت می کنیم.

و لکن المقدار بالمعنی الاول لکن مقدار بمعنای اول که معنای جوهری است و ان کان لا یفارق المادة ولو مفارق با ماده نیست چون مقدار بمعنای اول همان صورت جسمیه بود، صورت جسمیه هم حال در ماده است، بنابراین مفارق با ماده نیست، ولو مفارق با ماده نیست فانه یعنی لکنَّه، این را من گفته ام بعد از و آن فا که می اید بمعنای لکنّ است، اینجا هم ما فا را بمعنای لکن میگیریم پس عبارت اینچنین است وان کان این مقدار بمعنای اول لا یفارق الماده از ماده جدا نیست یعنی یک امر مادی است، لکنَّه ایضا یعنی علاوه بر مادی بودن مبدأٌ لوجود الاجسام الطبیعیة مبدأ هم هست، مبدئیت به هر چهار معنا توضیح دادم

فاذا کان یعنی اگر این مقدار بمعنای اول مبدء لوجودها یعنی لوجود اجسام طبیعیه جائز نیست که متعلق القوام باشد بها یعنی به این اجسام طبیعی. متعلق القوام به اجسام طبیعی یا متعلق القوام به ماده نیست. متعلق نیست اما می تواند مادی باشد و مادی هم هست اما متعلق نیست. بمعنی انه یستفید القوام من المحسوسات این بمعنی منفی است؛ متعلق القوام نیست به این معنا که استفاده کند قوام را از محسوسات، بل المحسوسات تستفید منه القوام محسوسات هستند که قوام را از این استفاده می کنند زیرا که این مبدأ است برای محسوساتشان؛ پس فهو اذن یعنی این مقدار بمعنای اول که صورت جسمیه است همان مقدار جوهری است، اذن یعنی حالا که حالت مبدئیت دارد، ایضا متقدمٌ بالذات علی المحسوسات ، ایضا یعنی مثلا عدم، مثل جوهر بما هو جوهر، همانطور که آنها متقدم به محسوسات بودند و وابسته به محسوسات نبودند، این هم متقدم بالذات علی المحسوسات متقدم بالذات یعنی نه متقدم به زمان بلکه متقدم به ذات چون حالت مبدئیت دارد و هر علتی و هر مبدئی متقدم بر ذات است بر معلول. فهو ایضا یعنی مثل بقیه متقدم بر ذات است بر محسوسا یعنی وابسته به محسوسات نیست، اگر وابسته به محسوسات نیست، نباید از این مقدار به این حیث در طبیعیات یا در ریاضیات بحث شود بلکه باید در جایی بنام علم اعلی باید بحث شود. خب این در مورد مقدار جوهری بود درباره ی شکل چی می گید؟ شکل همان مقدار عرضی شد، تقریبا البته در مورد شکل حرف است که شکل شاید کیف مختص به کم باشد شاید هم همان حجم و مقدار عرضی باشد. این جا حالا فصل به عنوان مقدار عرضی داریم بحثش می کنیم، آیا مقدار عرضی که معنای دوم است یا نگید معنای دوم، بگید شکلی که عارض بر صورت جسمیه است، حالا چه از مقوله ی کم باشد و چه از مقوله ی کیف باشد، الان خیلی از این بحث نمی کنیم که از مقوله کیف است یا از مقوله کم است؟ با قطع نظر از این، شکل چی؟ آیا شکل هم وابسته به ماده است مثل صورت ، شکل چون وابسته به ماده است مثل صورت جسمیه حالت مبدئیت دارد یا نه؟ می گن نه، شکل حالت مبدئیت ندارد، به این جهت که صورت جسمیه قبل از اینکه جسم قوام بگیرد میاد و جسم را قوام میده اما شکل بعد از اینکه ماده امد صورت را گرفت همه چی تمام شد جسم صاف و صوفی پرداخته و اماده شد، شکل میاد تعلق می گیرد، شکل هیچ سازندگی ندارد و تابع است بنابراین اگر بر ماده عارض میشه باید گفت متعلق است بر محسوسات، حالت مبدئیت دیگر ندارد مثل صورت نیست که به یک جهتی ما مستغنی گرفتیم از محسوسات به جهت مبدئیتش، مفارق از محسوسات نبود، بالاخره حلول در ماده می کرد مفارق از محسوسات نبود ولی بخاطر شان در مبدئیتش ما او را مقدم بر محسوسات قرارش دادیم و او را متقوم القوام بالمحسوسات ندانستیم.

اما شکل را نمی توانیم اینکار را بکنیم چون شکل هیچ حالت مبدئیت ندارد شکل بعد از اینکه جسم تمام شد ملحق میشه بنابراین شکل را ما بحثی درباره اش کردیم او از چیزهایی است که در علم ریاضی بحث بشود لذا می بینید ما در فلسفه از شکل بحث نمی کنیم، بله از اصل وجود شکل بحث می کنیم، از اینکه داخل در چه مقوله ای است بحث می کنیم اینها بحث ریاضی نیست، ولی درمورد خود شکل بحث نمی کنیم که شکل چیست اسمش چیست ،مساحتش چطور بدست میاد و حجمش چطور بدست میاد و محیط دایره اش چیست، اینها چیزایی است که در ریاضی باید بحث شود. ولیس الشکل کذلک شکل اینچنین نیست یعنی مثل صورت جسمیه نیست او متقوّم بالمحسوسات است. و اینطور نیست که محسوسات تستفید بما منه بلکه او یستفید القوام من المحسوسات فان الشکل عارض لازم عارض مفارق هم نست عارض لازم است، عارض لازم للمادة منتها کی؟ بعد تجوهرها ماده جسما یعنی بعد از اینکه ماده جوهری شد بعنوان جسم، یعنی باید تمام بشه تا شکل بیاد، اما شکل در هر جسمی عارض نمیشه اگر جسم نامتناهی بود شکل ندارد. شکل یعنی آن وقتی که جسم تمام میشه سطح پیدا می کنه، جسم نا متناهی هیچوقت تمام نمی شود و لذا جسم پیدا نمی کند و نهایت پیدا نمی کند، نهایت جسم شکل جسم را پیدا می کند یعنی نهایات جسم شکل را درست می کند اگر جسم نامتناهی باشد نهایت ندارد سطح ندارد و جسم ندارد. لذا پشت سرش می گه متناهیا شکل عارض لازم است للماده نه برای خود ماده، قبل از اینکه ماده تمام شود بلکه بعد از اینکه ماده تجوهرش را پیدا می کند و جسم می شود بعد تجوهرها جسما یعنی بعد از اینکه جوهریت پیدا می کند بعنوان جسم یعنی یک امر بالفعل می شود، امر متقوّم به خود می شود متقوّمش یعنی با جوهر با صورت، بعد از اینکه باصورت جمع می شه و جسم میشه انوقت این شکل عارض میشه، بعد از اینکه ماده تجوهر پیدا کرد جسما، یعنی جوهر شد بعنوان یک جسم، جسما متناهیا موجودا اما جسم متناهی، و حملها عطف بر تجوهرها است بعد تجوهرها جسما و بعد حملها سطحا متناهیا این بعد حملها سطحا متناهیا عطف بر بعد تجوهرها جسما است یعنی بعد از اینکه این ماده سطح متناهی را حمل کرد یعنی دارای نهایت شدو دارای جسم شد، دراین هنگام است که این شکل بر او عارض می شود، پس شکل عارض می شود بعد ازاینکه ماده جوهریتش را یافت و جسم شد و کمال پیدا کرد یا بعد ازاینکه سطح متناهی را حمل کرد و یک جسم متناهی ساخته و پرداخته شد که دیگر احتیاجی ندارد قوامش به چیزی دیگر، آنوقت شکل ظاهر می شود شکل که عارض شد دیگر قوام نمی دهد چون معروضش دیگر مستغنی القوام شد و قوامش شرا گرفت و تمام شد پس شکل حالت مبدئیت ندارد و اگر حالت مبدئیت نداشت نمی توان گفت حالت مستغنی از ماده است، چون عارض بر ماده می شود مادی است.

این را دیگه عرض کردیم که متعلق القوام فی المحسوسات است و باید ازش در ریاضی بحث شود. فان الحدود (یعنی بها نهایات الاجسام التی) تجب للمقدار این مقدار داخل پرانتز ظاهرا حاشیه است و در متن نباید بیاید ولی در برخی کتب ظاهرا در متن امده. اگر در متن بیاید خبر انّ نمیاد فانّ الحدود حدود اسم انّ است تجب خبرش است؛ اما اگر بگوییم یعنی بها نهایات الاجسام التی، خبر نمی آید مگر اینکه التی را برداریم: فان الحدود یعنی بها نهایات الاجسام تجب للمقدار. ولی اگر التی را بردارید دوباره همان می شود. فان الحدود تجب للمقدار ما دیگر آن یعنی بها نهایات الاجسام را معنا نمی کنیم، همان حدود را به معنای نهایات الاجسام می گیریم، اینجا حدود در مقابل رسوم نیست، در اینجا حدود بمعنای نهایات الاجسام است. فان الحدود تجب للمقدار من جهة استکمال المادة به حدود یعنی نهایات الاجسام، تجب للمقدار یعنی برای هر مقداری واجب است امّا نه قبل از اینکه این مقدار کامل شود بلکه من جهة استکمال المادة به یعنی بالمقدار، از این جهت که ماده بوسیله ی مقدار کامل شده یعنی ماده ای بوده است که متقوِّم بود یعنی مقوِّمش که مقدار است را پیدا کرده و کامل شده و استکمال پیدا کرده، بعد از استکمال این حدود واجب میشه، پس حدود بعد از استکمال میاد، قبل از استکمال نیستند بنابراین حالت مبدئیت ندارد، فان الحدود که همان نهایات اجسام است تجب للمقدار ازاین جهت که من جهة استکمال المادة به ماده بوسیله ی این مقدار کامل میشود و بعدا این وجود برایش کامل می شود و تلزمه من بعد الاستکمال یا من بعد الکمال، مضاف الیه به قرینه استکمالی که در متن است حذف شده است. تلزمه یعنی این حدود، لازم دارند آن مقدار را، لازم این مقدارند بعد از کمال، بعد ازاینکه جسم کامل شد آن شکل و آن حدود، اینا لازم مقدار می شوند یعنی بعد از تمامیت مقدار و تمامیت ماده و در نتیجه این شکل یا حدود نمی تواند تاثیر قوامی در ماده بگذارند ، نمی توانند حالت مبدئیت داشته باشند، فاذا کان کذلک حالا که اینطور است یعنی حالا که شکل عارض ماده است و لازم ماده است بعد از تمامیت ماده و نقشی در تقوّم ماده ندارد و حالت مبدئیت ندارد لم یکن الشکل موجودا الا فی المادة شکل موجود در ماده است یعنی متعلق الوجود فی الماده است، از طرفی و لا علة اولیة لخروج المادة الی الفعل لا یعنی ولیس، ولیس این شکل علت اولی برای اینکه ماده از قوه بودن خارج به فعل شود. ببینید صورت جسمیه این شان را داشت که علت بود برای اینکه ماده از قوه به فعلیت بیاد چون ماده تا وقتی که صورت جسمیه را نمی گرفت بالقوه بود، بعد که صورت جسمیه را میگرفت بالفعل می شد، پس صورت جسمیه علت بود برای اینکه ماده از قوه به فعلیت خارج شود ولی شکل علت نیست برای خروج ماده از قوه به فعل، چرا علت نیست چون ماده قبلا بالفعل شده و شکل دخالتی در بالفعل کردن آن ندارد.

دقت کنید قید اولیه این است، علت اولیه، این قید اولیه را برای چی می اورد؟ علت گاهی اولی است گاهی با واسطه است، علتی که شیء را خارج میکند من القوة الی الفعل گاهی اولی است و گاهی باواسطه. صورت جسمیه علت مباشر است برای اخراج ماده از قوه به فعلیت. آن کسی که صورت را عطا می کند، انهم علت خروج ماده از قوه به فعلیت، از دو علتند منتها این علت از علت مباشر است آن علت با واسطه است یعنی با واسطه ی مباشر دارد اینکار را می کند، پس صورت علت اولی است، علت اولی است یعنی خودش مباشر اینکار است، خارج می کند ماده را من القوة الی الفعل، خود صورت، پس صورت علت اولی است ولی شکل علت اولی نیست. محشّین می گویند علت اولی که نیست بماند علت با واسطه هم نیست، شکل نه علت اولی است نه با واسطه بعد می گویند فلیس له مبدئیة مطلقا.

شکل اصلا مبدئیت ندارد مطلقا نه مبدئیت اولی ونه مبدئیت با واسطه. پس شکل چون مبدئیت ندارد، نمی تواند غیر متعلق بالمحسوسات باشد بلکه متعلق به محسوسات است. عبارت را دوباره نگاه کنید فذا کان کذلک وقتی شکل عارض است للمادة و لازم است للمادة منتها بعد از اینکه ماده به قوامش رسید و جسم کامل شد، لم یکن الشکل موجودا الا فی المادة شکل موجود فی المادة است و علت اولی لخروج المادة الی الفعل نیست، یعنی مبدئیت هم ندارد پس کاملا وابسته است ،در صورت گفتیم که اگر چه لم یکن موجودا الا فی المادة ولی مبدئیت دارد، اینجا می گیم لم یکن موجودا الا فی المادة ولی مبدئیت ندارد. دوتا چیز صورت گفتیم یکی اینکه گفتیم ولو در ماده است ولی مبدئیت دارد. اینجا می گیم ولو در ماده را دارد، مبدئیت را ندارد، پس اونی که انرا مادی می کند دارد و اونی که انرا از تعلق به ماده جدا می کند ندارد، صورت جسمیه اونی که مادی می کردش یعنی وُجد فی المادة را داشت و اونی که از ماده مادی بودن ....195:50 می کرد یعنی مبدئیت را اونم داشت. انوقت مبدئیت باعث می شود که ما آن را غیر متعلق به محسوسات حساب کنیم، ولی شکل اینطور نیست، شکل هم موجود فی الماده است، یعنی تعلق به ماده را دارد هم چیزی که مُخرج این شکل از تعلّق به ماده باشد که همان مبدئیت است وجود ندارد، پس شکل مادی می ماند و چیزی او را از تعلق به ماده نجات نمی دهد، در حالی که صورت جسمیه مادی بوده و مبدئیت نجاتش داد، اما این شکل که مادی است، مبدئیتی ندارد که نجاتش دهد، پس این متعلق بالمحسوسات می ماند و جایی دارد که در علم ریاضی ازش بحث می شود، جایش در علم الهی نیست مگر به لحاظ وجود و امثال ذلک. تا حالا ما بحثمان در مقدار بود به اطلاق اولش که دیدیم ، با این اطلاق می توانیم ازش در علم الهی بحث کنیم، حالا بحثمان در مقدار بمعنای دوم است که معنای عرضی است که بعدا باید بحث کنیم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo