< فهرست دروس

درس الهیات شفا - استاد حشمت پور

91/11/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: مقاله ششم

صفحه 262 سطر ششم. نیاز فعل به فاعل برای بقا

علی انک قد علمت ان الحدوث لیس معناه الا وجودا لعد ما لم یکن، برخی گمان کرده اند که فاعل اگر فعلش را ایجاد کند، فعل به او در لحظات بعد و لحظات بقا محتاج نیست، فقط در همان لحظه وجود به فاعل محتاج است. بنابر این اگر علت بعد از احداث معلول از بین برود معلول می تواند به وجود خودش بدون علت ادامه دهد.

جواب مصنف با دو دلیل

مصنف این نظر را به دو دلیل باطل می کند.در دلیل اول که قبلا خوانده ایم شقوقی مطرح شد، تمام فروضی که در مسئله تصور می شد ذکر شدند. انهایی که باطل بودند که ابطال شدند، انهایی هم که باطل نشدند مطلوب ما را نتیجه می دادند. یعنی ثابت می کردند که موجود در حال بقا محتاج است، احتیاجش اختصاص به حال حدوث ندارد. با ان بیانی که گذشت ثابت شد که موجود در حال بقا محتاج است. اینطور نیست که در حال بقا بی نیاز باشد و بحثش گذشت.

دلیل دیگری ایشان در این جا مطرح می کنند که در قبل هم مطرح شده بود ولی در قبل که مطرح شده بود، برای ابطال قول این گروه نبود، الان داریم از همان مطالب گذشته برای ابطال قول این گروه استفاده می کنیم. دلیل دوم این است که امر حاضر سه چیز را واجب است، یعنی هر شیئی که حادث شود قبلا معدوم بوده و الان موجود است و وجودش هم بعد العدم است. هر حادثی مشتمل بر این سه تا است: عدم سابق ، وجود لاحق و اینکه این وجود بعد از عدم است. ما الان می خواهیم ببینیم که علت در کدامیک از این سه چیزی که برای حادث حاصل است تاثیر می گذارد.

می گوییم که تاثیر علت در لم یکن نیست، یعنی در عدم سابق نیست، چون عدم موثر نمی خواهد. این علت، علت وجود است، علتی که الان داریم در ان بحث می کنیم علت وجود است که در عدم سابق اثر نمی گذارد، عدم العلة است که در عدم سابق اثر می گذارد. ولی الان ما بحثمان در عدم العلة نیست و بحثمان در علة الوجود است. علة الوجود دیگر تاثیری در عدم ندارد واین روشن است. تاثیر در وجود دارد و تاثیر در صفت این وجود ندارد چون این وجودی که الان با تاثیر علت حادث شده است، این وجود متصف است به این که مسبوق بوده به عدم و به قول ایشان بر این وجود عارض می شود این مطلب که بعد ما لم یکن است. این عارض که عبارت است از مالم یکن است، عارضی که مستند به علت نیست، دخالتی در اقامه این وجود ندارد؛ چون دخالتی در اقامه این وجود ندارد، مستند به علت بحساب نمی اید. پس ما از این سه امری که حادث بر ان مشتمل است به عدم سابق توجه کردیم، دیدیم که مستند به این علت که علت الحدوث است نمی باشد. به وجود توجه کردیم دیدیم مستند به علت است. به ان صفتی که برای ان وجود است، یعنی کونه بعد العدم یا به تعبیر ایشان به ان عارض اتفاقی که بر این وجود عارض شده توجه کردیم ،دیدیم این عارض در قوام این وجود دخالتی ندارد تا به تبع وجود مستند به علت باشد بلکه علت در این صفت هم نقشی ندارد. بنابر این انچه که باقی می ماند این است که علت فقط وجود را اثر گذاشته است، اثرش همان وجود است، بدون توجه به عدم و بدون توجه به صفتی که این وجود دارد. از اینجا می فهمیم که وجود خالص معلول است. اگر این وجود معلول است، چون این وجود در تمام لحظات همراه این حادث است، پس معلولیت هم در تمام این لحظات همراه این حادث است، یعنی احتیاج به علت که همان معلولیت است، در تمام لحظات همراه این معلول است، بنابراین این معلول نه تنها در حال حدوث، بلکه هم در حال حدوث و هم در حال بقا محتاج به علت دارد. اینکه شما در حال بقا مستغنی قرارش دادید، با این بیانی که گفتیم باطل است. یک بیان قبلا گفتیم و این بیان را هم الان گفتیم که البته قبلا ان را ذکر کرده بودیم اگر چه قبلا این استفاده را از ان نکرده بودیم.

این علی انک قد علمت همانطور که عرض کردم وجه دیگر است برای اینکه شیء باقی در حال بقا هم محتاج به علت است.

علی انک قد علمتَ در همین فرض که ان الحدوث لیس معناه الا وجودا بعد ما لم یکن معنای حدوث وجود بعد ما لم یکن است، به همین معنا که توجه کنیم، سه امر را در ان می بینیم: یکی وجودا، یکی بعدما، یکی هم لم یکن. یکی اینکه وجود دارد ، یکی این که قبل لم یکن بوده و یکی هم اینکه این وجود بعد ما لم یکن است. این سه امر در حادث است.

فهناک وجود این امر اول و هناک کون بعد ما لم یکن این هم امر دو و سه. هم امر دوم در این عبارت است و هم امر سوم؛ هم کون بعد ما است و هم لم یکن است. هم لم یکن که عدم سابق است و هم کون بعد مالم یکن که وصف این وجود است. حالا هر سه را باید رسیدگی کنیم و ببینیم که علت در کدامیک از اینها تاثیر دارد.

نگاه می کنیم و می بینیم که و لیس للعلة المحدثة تاثیر و غَناءٌ فی انه لم یکن در انه لم یکن که عدم سابق است، علت محدثه تاثیر ندارد، علت بر عدم تاثیر دارد، علت یعنی عدم العلة؛ عدم العلة در عدم تاثیر دارد یعنی باعث عدم معلول می شود، ولی اینجا عدم العلة مطرح نیست، اینجا علت محدثه مطرح است. علت محدثه تاثیری در انه لم یکن ندارد. غنا معانی مختلف دارد، یکی از معانی ان عبارت است از چیزی که شیء با ان بی نیاز می شود. معلول با تاثیر علت بی نیاز می شود. پس غَنا در اینجا همان تاثیر است. عطف تفسیر است بر تاثیر. غَنا هم می خوانیم نه غِنا. غِنا یعنی بی نیازی ولی غَنا یعنی چیزی که شیء با گرفتن انچیز بی نیاز می شود. معلول با گرفتن تاثیر علت بی نیاز می شود. پس غَنا همان تاثیر است که معلول را بی نیاز می کند.

بل انما تاثیرها و غَناها فی انّ منه الوجود خوب اولی را روشن کردیم گفتیم که علت محدثه تاثیر بر لم یکن یعنی عدم سابق ندارد. اما الان می خواهیم مطلب دوم را بیان کنیم که تاثیر در وجود دارد. بل انما تاثیر علم محدثه و غَنا علت محدثه در این است که فی انّ منه الوجود ضمیر منه را به علت بر می گردانیم به اعتبار مبدا.

اما این وجود معلول، وجودی است که بر ان عارض شده ، بعد ما لم یکن، این بعد ما لم یکن عارض بر وصفی است که در قوام این وجود دخالت ندارد. اگر در قوام وجود دخالت داشت، همانطور که علت تاثیر گذار بود در وجود، تاثیر گذار می شد در قوام هم، ولی چون در قوام دخالتی ندارد، علت فقط در وجود تاثیر می گذارد، در این علت تاثیرنمی گذارد.

ثم عرض أن کان ذلک صدور فی ذلک الوقت صدوری که در ازل حاصل نشده، صدوری که در لایزال حاصل شده، فی ذلک الوقت حاصل شده، عرض که این صدور بعد ما لم یکن بوده است، (کان به همان صدور وجود یا به وجود بر می گردد) و الا صادر خود همین وجود است. این وصف درون وجود عارض شده، بعد از اینکه این وجود صادر شده است نه اینکه قوام این وجود به این وصف باشد، بلکه بعد از اینکه این وجود صادر شده است و قوامش را به دست اورده، این وصف در او عارض شده است. پس این بخش را دیگر نمی توان مستند کرد به علت، خود وجود مستند میشود به علت.

ثم عرض ان کان ذلک ذلک بر می گردد صدور وجود فی ذلک الوقت کان این صدور بعد ما لم یکن عارض شده که این صدور بعد مالم یکن باشد. این بعد ما لم یکن یک وصف عارضی است، وصف قوامی نیست تا اینکه علت در او هم نقش داشته باشد.

و العارض الذی عرض بالاتفاق لا دخول له فی تقوِّم الشیء عارضی که بالاتفاق عارض شده است، در تقوّم شیء دخالت ندارد. عارض بالاتفاق یعنی عارضی که مستند به این علت نیست ، نه یعنی اینکه هیچ دلیلی ندارد. چرا دلیل دارد، جهت دارد و بالاخره ان عدم را که ملاحظه می کنید که سابق است، این وجود را ملاحظه می کنید که سابق است، قهرا از همین سبق و لحوق، این عارض حاصل می شود. عارض حاصل یک علتی است، ولی نسبت به این علت عارض بالاتفاق است. یعنی اینطور نیست که این علت او را عارض کرده باشد. می خواهم عرض کنم که بالاتفاق منظورش بلا علة نیست، چون بدون علت بودن را فلسفه برای هیچ موجودی نمی پذیرد و اتفاق به معنای بلا علة را باطل می داند. بلکه منظور از بالاتفاق این است که ان علت محدثه در ان نقشی نداشته است، بلکه علت محدثه این وجود را احداث کرده و بعد از اینکه احداث کرده، این وصف عارض شده است، که خود علت در عروض این وصف نقشی نداشته است.

و عارضی که عرض بالاتفاق لا دخول له فی تقوّم شیء فلا دخول للعدم المتقدَّم فی ان یکون للوجود الحادث علة ان کسانی که شیء را در جدوث محتاج به علت می دانند، برای عدم نقش قائلند، می گویند که وجود چه مسبوق است به عدم معلول است. ما که شیء را در حالت حدوث و بقا محتاج می دانیم، می گوییم که شیء در وجودش محتاج است نه در وجودی که مسبوق به عدم است. انوقت می بینیم که وجود در همه حال است، می گوییم پس احتیاج در همه حال است، هم در حال حدوث و هم در حال بقا. ولی انهایی که می گویند احتیاج مربوط است به وجودی که مسبوق است به عدم، انها احتیاج را فقط در حال حدوث می بینند، و عدم را هم در وجود حادث دخالت می دهند. عدم سابق را در وجود حادث دخالت می دهند و چون می بینند در مراحل بقا این عدم سابق وجود ندارد، می گویند پس احتیاج نیست ،احتیاج را مربوط می کنند به وجودی که عدم در ان دخالت کرده است، یعنی عدم سابق، و چنین حدوثی همان وجود حدوثی است؛ ان وقتی می گویند حدوث است که محتاج است و از فاعل صادر شده است، نه اصل وجود. پس عدم را دخالت می دهند، ولی ایشان می فرماید: فلا دخول للعدم المتقدَّم فی ان یکون للوجود الحادث علةٌ عدم متقدَّم در اینکه وجود حادث علت لازم دارد، دخالتی ندارد، یعنی عدم اصلا دخالتی ندارد، خود وجود احتیاج به علت دارد، منتها اتفاق افتاده که این وجود بعد العدم باشد، چون بعد العدم شده، دیگر نمی توانیم بگوییم که این وجود بخاطر بعد العدم بودن محتاج است، بلکه بخاطر خودش محتاج است، اتفاق افتاده که بعد العدم باشد. حالا اگر بعد العدم نمی بود باز هم محتاج بود ، لذا وجودهایی که ازلی بالغیر هستند، انها هم محتاج اند، اینکه حادث است این هم محتاج است. معلوم می شود عدم دخالت ندارد. اگر عدم دخالت داشت لازم می امد که ان وجود ازلی بالغیر محتاج نباشد، در حالی که او هم محتاج است.

فلا دخول للعدم المتقدَّم فی ان یکون للوجود الحادث علة عدم متقدم در احتیاج به علت دخالتی ندارد، ان وجود است که در احتیاج به علت دخالت دارد وان وجود همیشه هست. هم در حال حدوث است، هم در حال بقا هست، پس احتیاج به علت هم در حال حدوث است و هم در حال بقا.

بل ذلک النوع من الوجود بما هو لذلک النوع من الماهیات مستحِق لان یکون له علةٌ بلکه این نوع از وجود ، یعنی وجودی که مسبوق به عدم است، بدون اینکه مسبوق به عدم بودن لحاظ بودن لحاظ شود. این نوع از وجود که وجود حادث است، برای این نوع از ماهیتی که وجودشان ازلی نیست، احتیاج به علت دارد. ولو این وجود استمرار پیدا کند باقی بماند، باز هم در حال استمرار و بقا احتیاج دارد. اگر ما می گفتیم وجود با قید مسبوقیت به عدم احتیاج دارد، خوب این قید فقط در حال حدوث حاصل بود، پس احتیاج هم در حال حدوث بود. اما ما این را نمی گوییم بلکه می گوییم این وجود احتیاج دارد نه به ان قید مسبوقیت. ولی همین وجودی که مسبوق است احتیاج دارد، اما بدون قید مسبوقیت، پس در اینصورت اگر وجود محتاج باشد، هم درحال حدوث احتیاج دارد و هم در حال بقا. بل ذلک النوع من الوجود بما هو لذلک النوع من الماهیات اینچنین وجودی که برای این نوع ماهیات، یعنی وجودی که مسبوق به عدم است که برای این نوع ماهیاتی که ماهیات حادثه هستند، وجود دارد، این نوع وجود مستحق است لان یکون له علةٌ و ان استمر و بقی ولو اینکه این وجود استمرار پیدا کند، باقی بماند، در ان حال بقا هم همین وجود محتاج است. اگر عدم دخالت می کرد ،این وجودی که عدم در ان دخالت دارد، دیگر در حال بقا نبود؛ ولی ما وقتی عدم را دخالت ندادیم، این وجودی که در حال حدوث بود، همین وجود در حال بقا هم هست، پس احتیاج هم برای همین وجود است ،پس احتیاج همراه این وجود در حال بقا هم می اید ، یعنی معلول بخاطر این وجودش در حال بقا هم محتاج است.

تکرار مطلب به بیانی دیگر

این و لهذا لا یمکنک ان تقول مطلب را تکرار می کند برای اینکه بیشتر مطلب واضح شود. می فرماید که ...30:03 را علت نمی شود علت بعد ما یکن قرار دهد ،و نمی توان بعد ما لم یکن قرار ندهد. یعنی اگر وجودی حادث است، قهرا بعد مالم یکن است. اگر وجودی ازلی است، قهرا بعد ما لم یکن نیست. این بعد مالم یکن بودن یا بعد مالم یکن نبودن، اینها را فاعل عطا نمی کند، فاعل فقط خود ان وجود را عطا می کند. اگر سنخ ان وجود، وجودی است که حادث است، خودبخود بعد مالم یکن است، اگر سنخ وجودش ازلی است، بعد مالم یکن می شود. پس انچه که از فاعل صادر می شود این وجود است نه بعد مالم یکن بودن، یا بعد مالم یکن نبودن؛ چون این دو تا واجب اند و امر ممکن نیستند ،برای بعضی موجودات واجب است که بعد مالم یکن باشند، برای برخی موجودات واجب است که بعد مالم یکن نباشند. این امر واجب را که بعد مالم یکن بودن است، یا بعد مالم یکن نبودن است، علت عطا نمی کند ،چون علت امر واجب را عطا نمی کند، علت ممکن را عطا می کند. ان وجود ممکن است، علت عطائش می کند. اما این وصف واجب است، علت عطائش نمی کند، این را قبلا هم داشتیم، امر واجب را علت عطا نمی کند. باز هم با این بیان دوباره نتیجه گرفتند که بعد مالم یکن از علت صادر نمی شود، انچه که از علت صادر می شود وجود است، و چون این وجود در حال استمرار هم حاصل است، اگر این وجود محتاج است، در حال استمرار هم محتاج است، پس ثابت می شود که شیء در حال حدوث و بقا هر دو احتیاج به علت دارد.

و لهذا لا یمکنک ان تقول یعنی بخاطر اینکه این نوع وجود مستحق است که علت برایش باشد و ان عدم سابق دخالتی در احتیاج ندارد و دخالتی در قوام این وجود ندارد، بخاطر همین است که ممکن نیست تو را که بگویی که انَّ شیئا علتی جعل وجود الشیء بحیث یکون بعد اَن لم یکن می توانی بگویی وجود را جعل کرده ای ولی نمی توانی بگویی وجود را چنان قرار داد که بعد ان لم یکن باشد. این بعد ان لم یکن بودن یا بعد ان لم یکن نبودن دیگر عطایی نیست، این را نمی شود علت عطا کند. فهذا غیر مقدور علیه اینکه وجود به این حیث جعل شود، غیر مقدور علیه است، یعنی این حیث غیر مقدور علیه است پس نمی شود جعلش کرد. خود وجود مقدور علیه است و جعل می شود اما این حیثش که بعد ان لم یکن باشد مقدور علیه نیست لذا جعل نمی شود. پس این حیث مستند به علت نیست. بل بعض ما هو موجود واجب ضرورة ان لایکون بعد عدم بعضی چیزهایی که موجودند بطور حتم واجب است که بعد از عدم نباشد. مثلا موجوداتی که ازلی بالغیرند. اینها واجب است که بعد از عدم نباشند و بعضه واجب ضرورة ان یکون بعد عدم بعضی موجوداتی که حادثند واجب اند بطور حتم که بعد از عدم باشند. انوقت این امری که واجب است که بعد از عدم نبودن است در وجودهای ازلی بالغیر، بعد عدم بودن است در وجودهای حادث؛ این امر چون واجب است، متعلق جعل واقع نمی شود. ان چیزی متعلق جعل واقع می شود که ممکن است یعنی خود وجود. خود وجود متعلق جعل واقع میشود، این صفت که امری است واجب متعلق جعل واقع نمی شود. اگر این صفت متعلق جعل قرار بگیرد، خوب فقط جعل متعلق شود به حدوث، دیگر در حالت بقا احتیاجی نیست، اما اگر جعل تعلق گرفت به وجود ، چون وجود هم در حال حدوث است و هم در حال بقا است، قهرا احتیاج را همراه خودش در حال بقا هم می اورد که در حال بقا محتاج به علت می شود.

خوب تا اینجا بیان کردیم این وجود با این وصف ملاحظه می شود، وصفش احتیاج ندارد به علت، اما خود وجود احتیاج به علت دارد. از علت صادر می شود و بعد از صدور این وصف را می گیرد، پس این وصف را علت به او نداده است. بلکه این وصف را بعد از صدور گرفته است. پس انچه که از علت صادر می شود وجود است، و وجود عرض شد که تا اخر همراه این حادث است ،پس احتیاج تا اخر همراه این حادث است. یعنی هم در حال بقا احتیاج دارد و هم در حال حدوث.

فاما الوجود من حیث هو وجود هذه الماهیة وجودی که وجود این ماهیت است، یعنی بالاخره وجودی که عارض بر ماهیت حادث شده است، فیجوز ان یکون عن علة، خود این وجود می تواند از علت باشد، اما صفت این وجود که انه بعد مالم یکن است، فلا یجوز ان تکون عن علة تکرار می شود مطلب . شیخ مثل اینکه احساس کرده که مسئله سنگین است و مطلب را تکرار می کند با عبارتهای مختلف. فالشیء من حیث وجوده حادث ای من حیث ان الوجود الذی له موصوف بانه بعد العدم لا علة له بالحقیقة اینطور که خواندم معلوم شد که شیءُ مبتداست و لاعلة له بالحقیقة خبر است . این من حیث وجوده حادث ، جمله می شود مضاف الیه حیث، حادث خبر شیء نیست. انوقت دقت کنید این ای من حیث ان الوجود الذی له موصوف بانه بعد العدم تفسیر است است برای من حیث وجوده حادث و عبارت انّ الوجود الذی له تفسیر است برای وجوده. پس خود جمله من حیث وجوده حادث دارد تفسیر می شود به ی من حیث ان الوجود الذی له موصوف بانه بعد العدم بعد که تفسیر تمام شد ایشان خبر را ذکر می کند.

شیء یعنی ماهیت، از این حیث که وجودش حادث است، یعنی وجودش بعد العدم است، از این حیث علت ندارد. ولی از این حیث که این شیء دارای وجود است علت دارد. وجود از این حیث که وجودش حادث است علت ندارد، از این حیث که این ماهیت وجود را لازم دارد، علت دارد. پس ما اگر دقت کنیم، داریم می گوییم بلحاظ حدوث علت نمی خواهد، بلحاظ وجود علت می خواهد. بلحاظ وجود چه علت می خواهد؟ یعنی هم در حال حدوث هم در حال بقا. پس ما داریم عکس انها حرف می زنیم. انها می گفتند در حال حدوث علت می خواد ،ما می گوییم در حال وجود علت می خواهد. انها می گفتند در حال بقا علت نمی خواهد و ما می گوییم در حال بقا، علاوه وجود علت می خواهد. پس ما داریم عکس انها را می گوییم. یعنی انها در حال حدوث علت لازم داشتند، ما گفتیم در حال حدوث علت نیست ، یعنی وجود به قید حدوث علت نمی خواد. وجود با قید حادث بودن یعنی با وصف بعد مالم یکن بودن علت نمی خواهد. اما وجود علت می خواهد ،یعنی وجودی که ان وصف را در ان لحاظ نکردیم علت نمی خواهد. پس ما می گوییم در حال بقا علت است یا علت برای وجود است که بقا را هم شامل می شود. علت برای حدوث نیست ، درحالی که گفتیم علت برای حدوث است و برای بقا نیست. حالا داریم می گوییم علت برای حدوث نیست، برای بقا است، علاوه بر حدوث. ما داریم عکس انها حرف می زنیم. اینکه تکرار می کنم بخاطر این است که درست مخالف انها حرف نمی زنیم، چون انها می گفتند حدوث علت می خواهد و بقا نمی خواهد، عکسش درست است که بگوییم بقا علت می خواهد و حدوث نمی خواهد. ما این را نمی گوییم. ما می گوییم حدوث علت نمی خواهد، ولی وجود را معلول می کنیم که این وجود در حال حدوث هم است و در حال بقا هم هست، و الا در ظاهر که نگاه کنیم، ما می گوییم حدوث علت نمی خواهد. انها می گفتند حدوث علت می خواهد و ما می گوییم حدوث علت نمی خواهد، بلکه وجود علت می خواهد. فالشیء من حیث وجوده حادث ای من حیث ان الوجود الذی له موصوف بانه بعد العدم لا علة له بالحقیقة پس شیء از این جهت که وجودی که دارد موصوف است علت ندارد.

بل العلة له من حیث الماهیته وجود لماهیة الف و لامش بدل از ضمیر و مضاف الیه است، کانّه لماهیته وجودٌ است. بل العلة له یعنی لشیء است من حیث اینکه الماهیته ماهیت شیء وجود است. یعنی به حیث اینکه این ماهیت وجود دارد و وجود می خواهد محتاج است و علت دارد نه به حیث اینکه حادث است. نه که این ماهیت حادث است، علت می خواهد؛ بلکه چون وجود دارد علت می خواهد. فالامر بعکس ما یظنون امر عکس انچیزی است که آنها گمان می کردند. انها گمان می کردند که علت مال حدوث است نه مال بقا، ما ثابت کردیم که علت مال حدوث نیست بلکه مال وجود است که در ... 44:49 هم هست. دقت می کنید ما حرف انها را کاملا عکس نمی کنیم. عکس کلام انها این است که ما بگوییم برای حدوث نیست، برای بقا هست. ما می گوییم برای حدوث نیست، برای بقا هم که می خواهیم بگوییم هست، می گوییم برای وجود است. انوقت وجود در حال بقا و حدوث، هر دو می اید.

نتیجه بحث

بل العلة للوجود فقط این دیگر حاصل بحث است: علت للحدوث نیست بلکه للوجود است. فان اتفق ان حالا اگر این وجود وجودی باشد که سبَقَه عدمٌ، کان حادثا و و اگر ان لم یتفق کان غیر حادث حادث نمی شود. ولی علی ایّ حال این وجود است که محتاج است. کاری به این نداریم که حالا حادث است یا غیر حادث. وجود می شود محتاج، اگر حادث باشد وجود حادث محتاج است، اگر حادث نباشد، وجود ان امر ازلی بالغیر محتاج است.

بل العلة للوجود فقط علت برای وجود است، علت می شود مبتدا، للوجود می شود خبرش. فان اتفق اَن سبَقَه وجود را عدمٌ، کان وجودی که علت می خواهد حادثا، یعنی حدوثش علت نمی خواهد، خودش علت می خواهد ، حال چون قبلش عدم است، ان وجودی که خودش علت می خواهد موصوف می شود به حدوث. و ان لم یتفق ان سبقه عدمٌ اگر وجود امکانی باشد، وجودی معلولی باشد که قبلش عدم نباشد، مثل ازلی بالغیر، مثل عقول کان غیر حادث این وجود ازلی بالغیر است. پس انچه که مهم است احتیاج وجود است به علت. این حدوث و عدم حدوثش مهم نیست. پس معلوم می شود که حدوث محتاج نیست ،عدم حدوث هم محتاج نیست ، خود ان وجود است که محتاج است.

با این بیانی که کردیم دو مطلب روشن شد، اگر چه نظر اصلی ما این بود که ثابت کند یک مطلب را ولی دو مطلب روشن شد. یکی اینکه ایا شیء حادث در حدوثش محتاج است یا در حدوث و بقائش محتاج است؟ بحث دیگر این است که ایا شیء باید حادث باشد تا محتاج باشد، و اگر ازلی بود دیگر محتاج نیست؟ این هم یک بحث دیگر است غیر از این بحثی که الان داریم مطرح می کنیم.

پاسخ متکلمین نسبت به دو مطلب مورد بحث

گروهی از متکلمین در مسئله اول گفته اند که شیء حادث در حدوثش محتاج است و در بقائش محتاج نیست. ما ثابت کردیم که احتیاج در وجود است و این وجود هم در حال حدوث است و هم در حال بقا است، پس احتیاج هم در حال حدوث است و هم در حال بقا. گروهی از متکلمین در مسئله بعدی اینچنین گفته اند که اگر شیئی موجود ازلی باشد و ازلی بالغیر باشد، این دیگر احتیاجی ندارد. ازلیت منافات دارد با احیتاج. این غیر از احتیاج در بحث بقا است. این که داریم مطرح می کنیم مسئله جدایی است که شیء اگر ازلی بود و حادث نبود محتاج علت نیست، ازلیت منافات دارد با احتیاج.

جواب ابن اسینا به متکلمین

ابن سینا جواب می دهد خود وجود معلول است نه حدوثش. اگر خود وجود معلول است فرقی نمی کند این وجود حادث باشد یا ازلی باشد. ازلی بالغیر هم که باشد باز هم محتاج است. بعد هم اضافه می کند اگر ازلی بالغیر باشد احتیاجش بیشتر است چون حادث در یک مقطعی از زمان محتاج است و بعد هم از بین می رود. قبلش نبوده و بعدش هم نیست؛ اما ازلی بالغیر که قهرا ابدی بالغیر است، اون دائما محتاج است، احتیاج دائمیش شدید تر است از احتیاج مقطعی و موردی. پس ان ازلی بالغیر محتاج تر است تا حادث. اینکه شما می گویید ازلی محتاج نیست اشتباه است. الان در این عبارتی که خواندیم هم روشن شد که حادث در ظرف حدوث و بقا احتیاج دارد و هم معلوم شد که چه ازلی باشد و چه ازلی نباشد احتیاج دارد چون معیار احتیاج را وجود قرار دهیم، وجود امکانی. وجود امکانی در حادثات، هم در ظرف حدوث است و هم در ظرف بقا، پس شیء در حال حدوث و در حال بقا، هر دو محتاج است. و وجود امکانی برای ازلی های بالغیر هم هست، پس اینها هم محتاجند. توجه کنید با اینکه ایشان ثابت می کند که وجود امکانی معیار احتیاج است.

با این مطلب دو تا نتیجه می گیرد. یکی اینکه احتیاج هم در ظرف حدوث است و هم در ظرف بقا، در حادثات زمانی. دوم اینکه در حادثات ذاتی که ازلی بالغیرند و حادث زمانی نیستند، در انها چون چنین وجودی موجود است احتیاج است. نمی شود انها را بی نیاز از علت قرار داد.

بحث بعدی- شرط متکلمین در فعل

حالال وارد بحث بعدی می شویم. متکلمین در فعل شرط کردند عدم سابق را. گفتند که فعل عبارت از امری که بعد از عدم حادث می شوند. اگر چیزی از عدم حادث باشد فعل نیست، ولو اینکه به قول شما علتی داشته باشد که البته ما متکلمین علت برایش قائل نیستیم. ولی برفرض هم که علت باشد، اصلا این فعل نیست، فعل امری است که باید بعد العدم حاصل شود. اصلا فعل یعنی همین، یعنی حادث یعنی چیزی که قبلا نبوده و بعدا حادث می شود . پس در فعل بودن اعتبار کرده اند عدم سابق. به همین جهت در فاعل هم اعتبار کرده اند تارک بودن در زمان سابق را. گفتند موجودی فاعل است که در زمان سابق تارک باشد، در ان لاحق و زمان لاحق موثر باشد، ان وقت می شود فاعل. چون در فعل سبق عدم را اعتبار کرده اند، در فاعل هم که مشتق از فعل است، سبق تارک بودن را اعتبار کرده است. بنابراین انها فاعل را علت مشروط می دانند. ما فاعل را علت می دانیم ،اما انها فاعل را علت مشروط می دانند. انها می گویند که فاعل علتی است که قبل از فعل تارک باشد، هر نوع علتی را فاعل نمی دانند. علت مشروط را فاعل می دانند. می گویند فاعل علتی است که قبل از اینکه فعل را شروع کند، ترک را داشته باشد، بعدا فعل را شروع کند. به این جهت انها فاعل را کانّه مرکب مرکب می کنند از دو قید. یکی در ان لاحق فاعل باشد، دیگری در ان سابق تارک باشد. پس اینها فاعل را علت قرار نمی دهند مگر در صورتی که این قید را و این شرط را داشته باشند. بعد مصنف این مطلب را با چند عبارت توضیح می دهد. من وقتی امدم روی عبارت، اختلاف عبارتها را توضیح می دهم، ولی از خارج به همین توضیحات اکتفا می کنم.

سخن ابن سینا در جواب متکلمین

ابن سینا چنین می گوید: این شیئی که بعدا می خواهد فاعل شود، قبلا فاعل نبوده، به تصریحی که خود شما دارید که قبلا تارک بوده و فاعل نبوده است. بعد حالتی عارض شده یا اراده ای و قصدی برایش پیدا شده است. یا قاصدی او را مجبور کرده است و از ان حالت تارکیت با زمینه این اموری که ذکر شد، به حال فاعلیت وارد شده است. و الا قبلا تارک بوده و فاعل نبوده. همینطور هم اگر اتفاقی نمی افتاد، همینطور تارک بود تا ابد. اما حالا یک حالتی اتفاق افتاده، یا اراده ای برایش پیدا شده ، یا قاصدی او را مجبور کرده است. خلاصه یک چیزی پیش امده که او از این حالت تارکیت بیرون امده و شده فاعل. بنابراین اگر این مقارن همراه او نباشد، او فاعل نیست، پس او فاعل و علت بالقوه است. و امدن ان مقارن می شود با فاعل بالغیر و علت بالغیر، و چنین نیست که مطلفا علت باشد، علت بالفعل تنها نیست ، علت بالقوه است که با امدن امری علت بالفعل شده است. و در واقع این دیگر فالع نیست، منفعل است، چرا؟ چون ان حالت عارض شده و او قبول کرده ان حالت را. چیزی که حالتی در ان عارض شده و قصدی را پذیرفته، او دیگر میشود منفعل و دیگر فاعل نیست. پس هر فاعلی را شما فاعل بالقوه قرار می دهی، یا منفعل قرار میدهی، بعدا فاعلش می کنی یا فاعل بالفعلش می کنید. خوب پس هر فاعلی را اول بالقوه یا منفعل قرارش می دهید و واجب تعالی نمی تواند اینچنین باشد که اول فاعل بالقوه باشد یا فاعل منفعل باشد.

خوب این بحث چطور اینجا طرح شده است؟ این ارتباط دارد با ان مبنایی که فلاسفه دارند. فلاسفه معتقدند به ازلی بالغیر، ازلی بالغیر را قبول دارند. فلاسفه ازلی بالغیر را قبول دارند. ازلی بالغیر یعنی از ازل ایجاد شده است، یعنی خدا از ازل فاعل بوده است، نه اینکه تارک بوده و بعدا فاعل شده است. اما متکلمین ازلی بالغیر را قبول ندارند، عالم را حادث می دانند. یعنی می گویند خداوند مدتی تارک بوده و بعدا حادث شده است. این مطلبی که الان ما داریم می گوییم، این قول انها را رد می کند. یعنی ازلی بالغیر را ثابت می کند و ثابت می کند که خداوند از اول فاعل بالفعل است و هرگز فاعل بالقوه نبوه و هرگز منفعل نبوده است ،بلکه از اول فاعل بالفعل بوده است و از اول فیاض بالفعل بوده است. این یک مطلب که ثابت میشود ولی این مطلب چندان ربطی به بحث ما ندارد. بحث ما در این بود که فعل در حال حدوث و بقا محتاج است، یا فقط در حال حدوث محتاج است؟ این بحث را ما داشیتم. چطوری از این عبارتی که الان ابن سینا مطرح کرده، می توانیم این بحثی که الان ما در ان بودیم در بیاوریم؟ ملا صدرا در حاشیه اش مطلبی دارد که مستفاد از ان مطلب این است که با این مطلب جواب سوال داده می شود. متکلمین فعل را عبارت از تحصیل شیء بعد عدمه قرار دادند، که قید بعد عدمه دخالت دارد در فعل. چون چنین است، در فاعل، تقدم زمانی را بر فعل قائلند، چون فعل عبارت است از تحصیل شیء بعد عدمه. چه کسی می خواهد تحصیل کند فعل بعد عدمه را؟ فاعل می خواهد تحصیل کند. پس فاعل در زمان عدم فعل باید باشد تا صدق کند که فعل را تحصیل کرده است. چون فعل یعنی تحصیل بعد العدم. فاعل می خواهد تحصیل کند یعنی همان وقتی که فعل نیست، فاعل می خواهد انرا تحصیل کند. پس فاعل باید زمانی باشد که این فعل وجود ندارد، بعدا تحصیل کند این فعل را تا صدق کند که فاعل، فاعل شد. برای صدق فاعل بر این موجود لازم است که فعل انجام دهد، و فعل یعنی تحصیل شیء بعد العدم، پس فاعل باید ان وقتی که ان فعل معدوم است، موجود باشد، تا اینکه این شیء را که معدوم است تحصیل کند. معنای تحصیل کردن این است که در حال عدم موجود باشید تا بتوانید شیء معدوم را تحصیل کنید. والا اگر شیء را ما در حال وجودش موجود باشیم، دیگر معنا ندارد که تحصیلش کنیم ،او موجود است الان. پس معلوم شد که فاعل باید سبق زمانی داشته باشد، تقدم زمانی داشته باشد بر فعل. کسانی که گفته اند شیء در حدوثش محتاج است، در بقائش محتاج نیست، علت را سابق گرفتند بر شیء حادث، همراهش نکردند با شیء حادث. قبلا این را داشتیم که برای علت تقدم قائل بودند، برای علت معیت قائل نبودند. گفتند علت باید مقدم باشد تا حدوث به عهده ی او باشد. همراه بودن لازم نیست، یعنی علت در ظرف بقا لازم نیست همراه این شیء حادث باشد. پس انها هم معتقد بودند به تقدم زمانی علت. الان با این بیانی که کردیم کسانی که در فاعل بودن، معدوم بودن فعل را اعتبار کردند و تارک بودن ان فاعل را اعتبار کردند، انها هم برای فاعل تقدم زمانی قائلند بر فعل. درست مثل کسانی که شیء را در حدوثش محتاج می دانند، انها هم برای فاعل تقدم زمانی قائل بودند. پس کسانی که برای فاعل تقدم زمانی قائلند، یعنی معتقدند که فاعل مدتی باید تارک باشد بعدا فاعل شود، این افراد قهرا باید به یک نحوی شیء را در حدوثش محتاج کنند به فاعل و در حالت بقا محتاج نکنند.

و الفاعل الذی تسمیه العامةُ فاعلا عامه اینجا منظور متکلمین است. تعبیر توهین امیز است که یعنی انها از عوام مردم اند فلیس هو بالحقیقة علةً من حیث یجعلونه فاعلا فانهم یجعلونه فاعلا این فاعل علت نیست از این حیث که فاعل است. یعنی خود فاعلیت که تنها او را علت نمی کنند، بلکه فاعلیت به زمینه تارکیت او را علت می کند. که این زمینه هم لازم است. پس فاعل بودن یعنی فقط اثر گذاشتن کافی نیست، اثر گذاشتن فی حینٍ و تارک بودن فی حینٍ اخر کافی است. و چنانچه بعدا روشن میشود، اصلا موجودی که اثرگذار باشد و تارک نباشد، فاعل هم نمی گویند. اطلاق فاعل بر موجود نمی کنند که اثرش بعد از ترکش باشد، یعنی بعد از تارکیتش باشد. فانهم یجعلونه فاعلا یعنی فاعل را فاعل قرار می دهند از این جهت که من حیث یجبان یعتبر فیه انه لم یکن فاعلا که در این فاعل اعتبار می شود که لم یکن فاعلا باشد، لم یکن فعل جحد است و مربوط به سابق است. یعنی سابق فاعل نباشد، سابقا تارک باشد.

فلا یکون فاعلا من حیث هو علةٌ از این جهت که علت است فاعل نیست، بلکه چون علت مشروط است فاعل است. پس خود علت بودن فاعلیت نمی اورد ،علت مشروط بودن فاعلیت می اورد. بل من حیث هو علة یک و امر لازم معه دو؛ یعنی باید دو چیز جمع شود تا فاعلیت درست شود. یکی علت بودن یعنی اثر گذاشتن و فعل را ایجاد کردن، دوم فاعل نبودن در سابق و تارک بودن فی السابق است. این امر هم باید همراه فاعل باشد والا ما اورا فاعل نمی دانیم. پس در فاعل بودن علت بودن کافی نیست، علت بودن یعنی تاثیر گذاشتن، بلکه علاوه بر تاثیر گذاشتن، لازم است که یک امری هم ضمیمه شود و ان هم تارک بودن است. این باید فی السابق تارک باشد ،حالا موثر باشد، این دو تاقید را که با هم جمع کنیم، حالا به او می گوییم فاعل. این تقریراتی است که چند بار تکرار می شود و من از خارج نگفته ام و می خواهم از رو تطبیق دهم.

فانه الفاعل یکون فاعلا من حیث به این حیث اعتبار ما له فیه اثر مقرونا باعتبار ما لیس فیه اثر این ما را در اینجا کنایه از زمان قرار می دهیم، و عبارت را اینطور معنا می کنیم. فاعل است از این جهت که اعتبار می شود زمانی که برای این فاعل در ان زمان اثری است، در حالی که این اعتبار مقرون است به اعتبار زمانی که لیس للفاعل در ان زمان اثر. یعنی دو تا اعتبار را با هم مقرون می کنیم. یکی اعتبار زمانی که فاعل در ان زمان اثری ندارد، دوم اعتبار زمانی که فاعل در این زمان اثر دارد. این دو اعتبار را که با هم ضمیمه می کنیم، فاعل درست می شود.

،کانه این اعتبار دیگری است اذا اعتبرت العلة من حیث ما یستفاد منها مقارنا لما لایستفاد منها سمی فاعلا زمانی که اعتبار شود علت، از حیث اثری که (اینجا ما را کنایه از اثر می گیریم) استفاده می شود از این علت. در حالی که این اعتبار مقارن باشد لاثرٍ که لا یستفاد منها، منظور این است که اعتبار کنیم اثر داشتن را، با اثر نداشتن. اعتبار کنیم اثر داشتن را مقارنا با اثر نداشتن، سمی فاعلا.

فذلک چون در فاعل بودن این شرط را اعتبار می کنند که مدتی تارک باشد، فلذلک کل شیء یسمونه فاعلا هر چیزی را که این عامه فاعل می نامندش، یکون من شرطه ان کون بالضرورة قد کان مرة غیر فاعل شرطش این است که به ضرورت و حتما یک بار غیر فاعل باشد. یعنی در یک مدتی و یک زمانی غیر فاعل باشد و بعد ا فاعل شود. اگر از اول بخواهد فاعل باشد، به ان فاعل نمی گویند. باید در یک زمانهایی غیر فاعل باشد و ثم اراد بعد اراده کند که اراده ضمیمه شود به ان و وقتی ضمیمه شد، بشود فاعل.

او قُسِّر مقسور واقع شود او عرضَ حالٌ من الاحوال لم تکن یک حالت جدیدی عارض شود که قبلا نبوده ، بلکه جدید است. وقتی که این حالت خلق شد، یا ان اراده امد یا ان قسر امد ،حالا این موجودی که تاحالا تارک بوده می شود علت بالفعل، می شود فاعل. تا حالا کانه علت بالقوه بوده است. فلما قارنه ذلک المقارن وقتی که این مقارن که عبارت است از اراده است یا قسر است یا حالی من الاحوال جدید است، وقتی مقارن شد این فاعل یا این شیء را، چون ضمیر قارَنه به شیء بر می گردد که گفتیم فلذلک یسمونه فاعلا، بر می گردد به ان شیء. فلما قارنه شیء را ذلک ان مقارن کان ذاته شیء مع ذلک به ضمیمه این مقارن علت برای فعل المقارن علة بالفعل و قد کان خلا عن ذلک قبلا خالی از این مقارن بوده است، و یا خالی از این علت بالفعل بودن بوده. چه ذلک را به مقارن مرتبط کنیم، چه به علت بالفعل بودن مرتبط کنیم. قد کان خلا عن ذلک یعنی قبلا خالی بوده از علت بالفعل بودن، یا قبلا خالی بوده از مقارن، حالا واجب شده مقارن را و علت بالفعل شده است.

فیکون این شیء فاعلا عندهم عامه من حیث هو علة بالفعل اما بعد کونه علة بالقوة از این حیث که علت بالفعل است به ان فاعل می گویند، منتها مشروط به این که قبلا ...76:33 بوده باشد، پس انها برای فاعلیت، علت بالفعل را کافی نمی دانند. علت بالفعل فقط را کافی نمی دانند. علت بالفعل به ضمیمه ی علت بالقوه بودن را لازم می دانند. پس فیکون این شیء فاعلا عندهم عامه از این جهت که این فاعل علت بالفعل است ،منتها بعد کونه علة بالقوة، لا من حیث هو علة بالفعل فقط نه اینکه علت بالفعل تنها را در فاعلیت کافی بداند. انها علت بالفعل را به ضمیمه علت بالقوه بودن در فاعلیت لازم می دانند.

فیکون کل ما یسمونه فاعلا یلزم ان یکون ایضا ما یسمونه منفعلا هر چیزی را که انها فاعل می گویند باید منفعل باشد چون بالاخره این با گرفتن اراده می شود فاعل. یعنی اول یک چیزی می

پذیرد بعد می شود فاعل، یا با قسر یا با عروض حالت جدید. پس یک چیزی می پذیرد بعد می شود فاعل. فیکون کل ما یسمونه فاعلا هر چیزی که انها اسمش را فاعل می گذارند، یلزم ان یکون ایضا ما یسمونه منفعلا لازم است که علاوه بر فاعل بودن، منفعل هم باشند، چرا؟ چون به نظر انها فاعل خالی از این مقارن نیست ، و مقارن تاثیری می گذارد در این فاعل، و فاعل را منفعل می کنند ،پس انها چیزی را فاعل می دانند که مقارن داشته باشد و مقارن هم اثر گذار است، پس فاعل در حالی که مقارن است اول منفعل است، بعدا فاعل می شود. اول منفعل می شود از ان مقارن بعدا فاعل می شود در وجودی که مسبوق به عدم است. در ایجاد ما کان معدوما.

خوب چرا منفعل می شود؟ فانهم لا یُخِلُّونه عن مقارنة ما یقارنه یعنی این عامه خالی نمی دانند این فاعل را، این ما یسمونه فاعلا را، خالی نمی دانند از مقارنت ما یقارنه. ضمیر ما یقارنه به همان مای ما یسمونه فاعلا بر می گردد. همان که ضمیر ما یُخلّونه بر می گشت. لا یُخِلُّونه عن مقارنة ما یقارنه انچه را فاعل می نامند، از مقارنت چیزی که مقارن می شود با انچه مقارن می نامند. یعنی انچه که مقارن است فاعل است، انچه که مقارن فاعل است چیست؟ من حال حادثة این حال حادث است. یعنی بالاخره اینها خالی نمی کنند فاعل را از مقارنت حادث. این حال حادث باید باشد تا فاعل بشود فاعل. حال حادث اگر حاصل شد، فاعل اولا می شود منفعل، یعنی این حادث حال حادث را قبول می کند و منفعل میشود ، بعدا که منفعل شد، اثر می گذارد و مالم یکن را ایجاد می کند.

من حال حادثةٍ لاجلها ما، صدر عنه وجود بعد ما لم یکن ما نافیه نیست ، زائده است. این نوع ما در عبارات ابن سینا زیاد می اید که ما را بعد از تعلیل زائد می کند. لاجلها ما ، لذلک ما، از اینجور تعبیران ابن سینا زیاد دارد که مای بعد از تعلیل زائد است. حال حادثی که به خاطر ان حال است که صدر از ان فاعل وجودٌ بعد ما لم یکن. حال حادثی باید ضمیم شود به فاعل که بخاطر ان حال، صدر از ان فاعل، وجودی که مسبوق به عدم است، یعنی وجود بعد مالم یکن، یعنی وجود حادث. که وجود حادث از این فاعل صادر می شود، بعد از اینکه این حال به این فاعل مقارن شد. پس فاعل ابتدا باید منفعل شود تا بعدا فاعل شود.

فاذن نتیجه ماقبل است. روشن شد که شیء حادث در وجودش محتاج است نه در وجود حدوثی اش. خوب اگر در وجودش محتاج است ،این وجود را در حال بقا هم دارد، پس احتیاج به حال بقا هم دارد. فثبت که کل موجود حادث هم در حدوثش محتاج است و هم در بقائش. ظهر ان وجود الماهیة یتعلق بالغیر نه حدوث بلکه وجود. وجود ماهیت تعلق بالغیر دارد و معلول است و محتاج است من حیث هو وجود لتلک الماهیة فقط به حیث اینکه وجود است ،نه به حیث اینکه وجود مسبوق به عدم است. لا من حیث هو بعد مالم یکن نه از این جهت که مسبوق به عدم است که اسمش بشود حدوث. پس شیء ماهیت بر حدوثش احتیاج ندارد ، بر وجودش احتیاج دارد. ان وقت وجودش هم در حال حدوثش هست ،هم در حال بقائش هست ، پس هم در حال حدوثش محتاج است و هم در حال بقا. فذلک الوجود یعنی وجودی که مال ماهیت است من هذه الجهة یعنی از این جهت که وجود است ، یعنی من حیث هو وجودٌ لتلک الماهیة، نه از ان جهت که وجود مالم یکن است، من هذه الجهة معلول است ،از این جهت معلول است. معلول مادام موجودا را قید معلولٌ می گیریم و اینطور معنا می کنیم که فذلک الوجود از این جهت که وجود ماهیت است نه از این جهت که مسبوق به عدم است، از این جهت معلول است ما دام موجودا یعنی مادامی که موجود است، معلول می باشد. بعد کذلک کان معلولا متعلقا بالغیر تاکید مطلب می شود. اینچنین معلول است و متلعق بالغیر است. چون چنین معلول است و این حالتش در حال بقا هم هست، پس در حال بقا هم معلول است. اما می توانیم یک جور دیگر هم معنا کنیم که مادام موجودا را جدا کنیم و مربوطش کنیم به بعد. مادام موجودا کذلک، کان معلولا متعلقا بالغیر. انوقت بعداز موجودا در کتاب ما نقطه گذاشته که این خوب نیست. خوب است که کذلک به دنبال موجودا بدون نقطه نوشته می شود. اینطور می شود: فذلک الوجود من هذه الجهة معلولٌ، وجود از این جهت معلول است یعنی از این جهتی که وجود است معلول است نه از این جهت که مسبوق به عدم است. پس وجود معلول است نه حدوث. بعد می گوییم مادام موجودا کذلک، مادامی که این ماهیت موجود است با چنین وجود معلولی، کان این وجود یا این شیء، معلق به غیر است. مادامی که موجود است یعنی هم در حین حدوث، هم در حین بقا، در تمام اوقات، کان معلولا متعلقا بالغیر. پس هم در حال وجود متعلق بالغیر است و هم در حال بقا متعلق بالغیر است.

فقد بان ان المعلول یحتاج الی مفیده الوجود روشن شد که معلول احتیاج دارد به چیزی که به این معلول وجود افاده کند. خوب معلول در چه چیزی احتیاج به این مفید دارد؟ لنفس الوجود بالذات فقط بخاطر وجود احتیاج دارد. نه به وجودی که مسبوق به عدم باشد ،فقط به نفس وجود. قید مسبوقیت به عدم را می گوییم نباشد و دخالت ندارد. فقط بخاطر وجودش محتاج است، نه بخاطر وجودی که مقید است به مسبوقیت بالعدم. اگر ان باشد، احتیاج در حال حدوث می شود. اما اگر این باشد که احتیاج فقط بخاطر وجود باشد، مادامی که این وجود است، احتیاج هم است. خوب در حال حدوث این وجود است، در حال بقا هم هست ،پس احتیاج همیشه است. بالذات یعنی ان خودی که محتاج است، این وجود است. بله یک چیزای دیگر هم عارض می شود ،انها هم محتاج هستند ،اما این احتیاج مربوط به انها نیست، احتیاج مربوط به وجودی است که موجود است. عبارت را توجه کنید، بالذات را انطور که ترجمه اش کردم، مربوطش کردم به لنفس الوجود. می توانید مربوطش کنید به یحتاج. اما بهتر همان اولی است و بالذات را به معنای خودش و بلاواسطه بگیرید. احتیاج دارد لنفس الوجود بالذات بدون اینکه چیز دیگری وساطت کند. یعنی خود این وجود عامل احتیاج است و هیچ واسطه ی دیگری مثل مسبوقیت بالغیر و امثال ذلک لازم نیست. خوب پس حدوث و اینها چی می شود؟ حدوث و اینها هم مثل عارض می شود. انها عارضی هستند که علت انها را عارض و ایجاد نمی کند ،علت فقط ان وجود را ایجاد می کند.

لکن الحدوث و ما سوی ذلک امور حدوث و چیزای دیگه ای، که البته ما در حدوث بحث داریم، اینها اموری هستند که تعرض له و ان العملول یحتاج الی مفیده الوجود اینها دخالت در معلولیت و دخالت در احتیاج ندارند. آنی که محتاج است نفس وجود است. اینها اموری هستند که بعد الوجود عارض بر وجود می شوند و دخالتی بر احتیاج ندارند، بنابراین نمی شود گفت که محتاج یعنی حدوث، بلکه باید گفت محتاج یعنی وجود. اگر بگوییم محتاج یعنی حدوث، خوب این حدوث در ظرف بقا نیست، پس احتیاج نیست. اما اگر بگوییم محتاج وجود است، چون وجود در ظرف بقا هم هست، پس احتیاج در ظرف بقا هم هست.

ان العملول یحتاج الی مفیده الوجود این جمله عطف بر انّ المعلول قبل است. فقد بان انّ المعلول یحتاج الی مفیده الوجود ... تااخر، و بان انّ المعلول یحتاج الی مفیده الوجود. معلول احتیاج دارد به چیزی که به او وجود را افاده کند. چه ان وجود دائما ... 90:30 احتیاج داشت، احتیاج دارد به مفید وجود، و این احتیاجش دائماسرمدا ما دام موجوداً دائمی و سرمدی است، مادامی که موجود است. اگر همیشه موجود است، احتیاجش همیشه است، اگر در یک مقطعی از زمان موجود است، احتیاجش مقطعی است. ولی اینگونه است که احتیاجش منحصر به حال حدوث تنها نیست، بلکه هم حال حدوث است و هم حال بقا. از وقتی حدوث حاصل شد، چه در ازل حدوث باشد و چه در لایزال، از وقتی حدوث هست، حدوث حاصل شد، تا وقتی وجود برقرار است، احتیاج است. انوقت تا وقتی وجود برقرار است، چه دائما باشد و چه موقتا باشد. پس ثابت شد که موجودات حادث دائما محتاجند، هم در حال حدوثشان و هم در حال بقائشان. چه موجودات حادث، حادثی باشند که ازلی بالغیر و ابدی بالغیرند، چه حادثی باشند که در یک مقطعی از زمان حادث شدندو بعدا زائل می شوند. علی ایّ حال اگر حادث باشند، از حین حدوث تا وقتی که زائل می شوند، احتیاج به علت دارند، زیرا عامل احتیاجشان حدوثشان نیست که در ظرف بقا بی نیاز کند، بلکه عامل احتیاجشان وجودشان است.

از اول بحث امروز تا اینجا همه اش یک مطلب بود که حدوث معیار احتیاج نیست، بلکه ملاک احتیاج است و چون این ملاک احتیاج در حال بقا هم هست، پس احتیاج در حال بقا است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo