< فهرست دروس

درس الهیات شفا - استاد حشمت پور

91/12/07

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:

 

بحثمان در مناسبت بین علل و معالیل بود. بیانی داشتیم و در ان گفتیم که گاهی علت مثل وجود خودش را در معلول ایجاد می کند و گاهی نه مثل وجود خودش را بلکه چیز دیگری را. البته چنانچه بعدا روشن می شود، ابن سینا قاعده سنخیت را قبول دارد، اینجا بحثی از قاعده سنخیت نمی کند، این بعدا معلوم می شود. می فرماید که ما تفصیل دیگری هم در این بخش داریم که باید ان را هم ذکر کنیم و از ان غافل نشویم. ان تفصیل وقتی ذکر شود بیشتر معلوم می شود که مصنف چه می گوید. نمی خواهد تفسیر سنخیت کند، بلکه می خواهد یک بیان دیگری داشته باشد که در این تفاسیر جدیدی که امروز شروع می کنیم، تقریبا بهتر معلوم می شود.

بیان دیگر مصنف از مناسبت علت و معلول

ایشان ابتدا علت و معلول را به دو قسم تقسیم می کند، بعد قسم دومش را به پنج قسم. مجموعا شش قسم علت و معلول درست می شود، اولا تذکر می دهد که این تقسیمی که ما می کنیم به لحاظ ابتدای نظر، یعنی هنوز ما در مورد این تقسیم تحقیقی نداریم، تحقیقمان بعدا می اید، اما الان انچه به ظاهر بنظر می رسد، در ابتدای تفکر بنظر می رسد، طرح می کنیم، درباره اش بحث می کنیم، بعدا خواهیم گفت کدامیک از اقسامی که گفتیم، کدامیک شدنی است و کدامیک شدنی نیست، یا ....2:15 که درباره این اقسام داریم، بعدا در مقابله ی نهم توضیح می دهیم، ولی اینجا کاری به صحت و سقم و توضیحاتی که لازم است، نداریم. فقط اقسامی را ذکر می کنیم و در این اقسام ملاحظه می کنیم که در کدام قسم معلول می تواند مساوی باشد با علت، و در کدام قسم می تواند اضافه داشته باشد با علت، و در کدام قسم حتما باید کم داشته باشد از علت، که اصلا بحث ما در همین بود که ایا معلول می تواند مساوی با علت باشد یا زائد، یا حتما باید ناقص باشد. می فرماید در این اقسام ما جدا جدا باید رسیدگی کنیم و حکم کلی نمی توانیم صادر کنیم که همه جا می تواند کمتر باشد یا می تواند مساوی باشد، باید تمام اقسام را جدا جدا طرح کنیم و در هر کدام از اقسام جدا بحث کنیم.

بیان تقسیم جدید مصنف

انوقت وارد یکی از اقسام می شویم که فعلا دو قسم است، و قسم دومش پنج قسم است. اما ان دو قسمی که ابتدا گفته می شود این است که گاهی نوعی علت می شود برای نوعی، گاهی شخصی علت می شود برای شخصی، یعنی گاهی دوتا شخص یک نوع علت و معلول را تشکیل میدهند ، گاهی دو نوع مختلف. البته این که می گوییم دو تا نوع بخاطر این است که علت و معلول نمی تواند یک چیز باشند، حتما باید تفاوت داشته باشند، بنابراین اگر علت نوعی شد، معلول باید نوعی دیگر باشد. یا اگر علت شخصی شد، معلول باید شخصی دیگر شود. تفاوت نوعی ویا تفاوت شخصی بین علت و معلول لازم است و این غیر از اختلاف ذاتی است. دو تا نوع مختلف می توانند یکی علت باشد و یکی معلول؛ اما حالا چه چیزی این نوع به او بدهد، این یک بحث دیگر است. الان ما در این بحث نداریم که چه چیزی این نوع به این نوع می دهد یا این شخص به این شخص میدهد، حتما باید مسانخ را بدهد، یعنی چیزی را که دارد بدهد، ولی الان بحث ما در این نیست که چه عطا می کند، بلکه می خواهیم بگوییم که خود علت می تواند نوع باشد، و معلولش هم نوعی دیگر، همچنین علت می تواند شخص باشد، معلولش شخص دیگر، هر دو هم از یک نوع؟ بیان می کنیم که بله این میشود. این تقسیم اولی است که این تقسیم را می خوانیم و توضیحاتش را می دهیم و بعد قسم دوم را که علت شخص است و معلول شخص دیگر، این را به پنج قسم تقسیم می کنیم.

توضیح از خارج درباره دو قسمی که ذکر شد

اما حالا توضیح این دو قسمی که ذکر شد: مثلا فرض کنیم که نفس علت می شود برای حرکت اختیاریه ما. نفس یک نوع از موجودات است و حرکت اختیاری یک نوع دیگر! دو نوعند، دو سنخند، نه اینکه شخصی از نفس علت شود برای شخص دیگر، یا شخصی از حرکت علت شود برای حرکت دیگر که علت و معلول هر دو سخت باشند، بلکه نوعی علت می شود برای نوعی دیگر. نفسی که یک نوع موجود است علت می شود برای حرکت اختیاری که نوع دیگری از موجودات است. تازه نفس جوهر حرکت اختیاری است، این تفاوت نوعیه هم بینشان است، نه تنها تفاوت نوعی بینشان است، تفاوت نوعی شدیدی هم بینشان است، ولی در این حال نفس علت می شود برای حرکت اختیاری. اینجا گفتیم که نوعی علت می شود برای حرکت اختیاری. اینجا گفته می شود که نوعی علت شد برای نوعی.

اما گاهی ناری علت می شود برای ناری، یعنی شخص ناری علت می شود برای شخص ناری هر دو هم ماهیتشان یکی است، شخصشان متفاوت است ولی ماهیت یکی است، برخلاف قسم اول که دو نوع ماهیت بود، یکی ماهیت حرکت. در قسم اول اگر ما نسبت دادیم تاثیر و تاثر را در قسم اول را شخص، علت و معلول بالعرض درست کردیم، نه علت و معلول بالذات. در قسم دوم که شخص علت است و شخص معلول، اگر ما نوعی را علت، و نوعی را معلول بدانیم، در اینصورت باز علت و معلول بالعرض را طرح کردیم. در اینجور موارد، قسم اول، علت بالذات، یعنی انچه خودش علت است، نه بتوسط چیز دیگر علت شده است. و انی که خودش علت است، در قسم اول نوع است و در قسم دوم شخص است. حالا اگر کسی در قسم دوم بجای شخص نوع را قرار بدهد، این علت و معلول بالعرض است، یعنی به سبب اینکه شخصی علت شخصی شده است، نوعی علت نوعی حساب می اید. و الّا در واقع نوع علت نوع نشده است.

ولکن ههنا یعنی در این مسئله که مسئله ی امکان تساوی یا زیادت علت بر معلول است، تفصیل اخر و نوع من التحقیق تفصیل و تحقیق دیگری است که یجب ان لا نغفله نباید از ان غافل باشیم و هو ان العلل و المعلولات تنقسم فی اول النظر عند التفکر الی قسمین: علل و معلولات فی اول النظر تقسیم به دو قسم می شود. این اول النظر دو معنا می تواند داشته باشد، یکی یعنی با قطع نظر از تحقیق تقسیم می شود به دو قسم. این را ایشان بعدا می اورد. بنابراین این معنا را خوب است که نیاوریم، چون خودشان بعدا تصریح به این مسئله می کنند، که این تقسیمی که ما می کنیم، در نظر ابتدائی و تحقیقی نیست. انوقت اگر اینجا را به همین معنا بگیریم و بعد هم به همین معنا بگیریم، نوعی تکرار می شود. معنای دوم برای اولین نظر این است که ما گاهی به علت و معلول نظر اولی می کنیم، تقسیمش می کنیم، دوباره نظر ثانوی می کنیم و هر یک از اقسام را دوباره تقسیم می کنیم که این میشود تقسیم اولی و ثانوی، یعنی به نظر اول علت و معلول به تو قسم تقسیم می شود، دومرتبه به این اقسام توجه می کنیم، اقسام را هم توجه می کنیم. اینکار را هم ایشان در اینجا می کند که عرض کردم که اول دو قسم می کند و بعد قسم دوم را پنج قسم می کند. پس دو بار به علت و معلول نظر می شود، یکبار در اول که دو قسم می کند و یکبار نظر ثانی که قسم دوم را پنج قسم می کند. این معنا را از اینجا می توان اراده شود. این معنا اگر اراده شود، دیگر تکراری پیش نمی اید. شاید مثلا از این جهت ارجح باشد ولی معنای اول هم قابل اراده کردن است. تنقسم الی قسمین پنج خط درباره ی قسم اول بحث می کند و چند خطی هم درباره قسم دوم، بعد هم شروع می کند به مثال زدن.

توضیح مصنف درباره قسم اول و قسم دوم

قسم ٌتکون طباعُ المعلول فیه و نوعیتُه و ماهیتُه الذاتیة توجب ان یکون معلولا طبع این معلول، معلوله نه تشخص و تبیّنش، یعنی هر جا که این معلول واقع شود، فی اِیّ مصداق که واقع شود معلول است، هیچ شخصی که علت باشد ندارد چون طبعش معلول است. انوقت اگر اینطور باشد علتش هم باید یک طبع دیگ ر باشد، ماهیتش معلول است، یک ماهیت دیگر در علتش باشد قسم ٌتکون طباعُ المعلول فیه قسمش که در ان قسم طباع معلول ، دوباره عطف تفسیری می گیریم و نوعیته و ماهیته الذاتیه همان ماهیتی که خودش دارد، ماهیتی که مال خودش است یعنی ماهیتی که ذاتش را تشکیل میدهد. چون ممکن است شیئی عوارضی داشته باشد، عوارض هم ماهیت دارند، منظور ذات خود همین شیء است، مثلا فرض کنید حرکت ارادیه، حرکت ارادیه خودش یک ذاتی دارد که این می شود ماهیت ذاتیه. بعد ممکن است یک خصوصیت هم داشته باشد، ان خصوصیت هم بالاخره ماهیت دارد. حرکت ذاتیه مثلا تند. تند یک نوع کیفیت است، یا کند یک نوع کیفیت است، خود این کیفیت هم یک نوع ماهیت است. ولی این یک ماهیت است، ماهیت ذاتی هم یک ماهیت است . خود این حرکت نیست، این ماهیت اوصاف حرکت است. ما الان ماهیت ذاتی یک شیء را می خواهیم ملاحظه کنیم. یعنی خود این حرکت اتباعش و ماهیت ذاتی اش، یعنی ماهیت خودش معلول است. حرکت اختیاریه نمی تواند علت باشد، خودش معلول است برای نفس. ممکن است حالا این حرکت اراردیه خودش باز به نوبه خودش علت شود برای چیز دیگری، ولی الان با نفس که می سنجیم، می بینیم طبعش این است که نسبت به نفس معلول باشد قسم ٌتکون طباعُ المعلول فیه نوعیتُه و ماهیتُه الذاتیة توجب ان یکون معلولا فی وجوده باید معلول باشد برای چی؟ لطبیعة او لطبائع یعنی نمی تواند معلول سخت باشد، باید معلول طبیعت باشد یا معلول چند طبیعتی که مجموعا روی این تاثیر گذارند. چون شاید علت بسیط نباشد، علت مرکب باشد. علت اگر مرکب باشد چند تا طبیعت با همدیگر اثر می گذارند و معلول را بوجود می اورند ،فرقی نمی کند اگر علت بسیط باشد یا مرکب باشد، علت باید از سنخ طبیعت باشد، ماهیت باشد، همانطور که معلول از سنخ ماهیت است. علت نمی تواند شخص باشد در حالی که معلول طبیعت باشد. فتکون العلل مخالفة لنوعیته ان معلول لا محالة اذ کانت عللا له فی نوعه لا فی شخصه زیرا که ان علل، علل بودند برای این معلول، اما علل بودند بر نوع معلول نه بر شخص معلول، لذا انها هم باید نوع باشند. اگر در شخص معلول می خواست تاثیر بگذارند، خوب شخصی بر شخص معلول تاثیر می گذاشت، حالاکه بر نوع معلول می خواهند تاثیر بگذارند، نوعی باید بر نوعی تاثیر بگذارد. و اذا کان کذلک لم یکن النوعان واحدا یعنی وقتی یک طبیعت علت است و یک نوع معلول، دو نوع نمی تواند علت باشد اذ المطلوب علة ذلک النوع مطلوب یعنی مطلوب معلول، یعنی انچه که معلول طلبش می کند. زیرا مطلوب یعنی علت، که مطلوب معلول است، و معلول انرا طلب می کند، اذ المطلوب علة ذلک النوع ذلک النوع یعنی نوعی که معلول است، مطلوب علت ذلک النوع است و علت ذلک النوع باید خودش نوع باشد، علت ذلک النوع دیگر شخص نیست. بل تکون المعلولات این اضرار را از اذ المطلوب علة ذلک النوع نیست. اذ المطلوب علة ذلک النوع یک جمله معترضه است که خواست مطلب قبلی را جدا کند. ان بل اضرار از ان مطلب قبلی است اذا کان کذلک لم یکن النوعان واحدا، بل تکون المعلولات تجب عن نوع غیر نوعها وقتی اینچنین است که یک نوع معلول است و یک نوع علت، این دو تا نوع نمی توانند علت باشند، بل تکون المعلولات تجب از نوعی که غیر از نوع خودش است. این از ناحیه معلول که معلول باید از چیزی که غیر از نوع خودش است صادر شود. از ناحیه علت، علت هم باید چیزی را که از غیر نوع خودش است صادر کند. معلول باید از غیر نوع خودش صادر شود، علت هم باید غیر نوع خودش را صادر کند، منتها بشرطی که علت و معلول ذاتی را ملاحظه کنیم نه علت و معلول بالعرض را ،یعنی اگر علت و معلول بالعرض را مشاهده کنیم می رویم سراغ شخص. بل تکون المعولات تجب ازنوعی غیر از نوع خودشان، این در طرف معلول، از طرف علت، والعلل یجب عنها نوع غیر نوعها از علل هم نوع دیگری غیر از نوع خودشان حاصل می شود که و تکون عللا للشیء المعلول ذاتیة بالقیاس الی نوع المعلول مطلقا و تکون این علل، عللا للشیءالمعلول. ذاتیة صفت است برای علل، یعنی عللا ذاتیة، تکون علل عللا ذاتیة للشیء المعلول، علل ذاتیه در مقابل علت بالعرض است، علت بالعرض یعنی انچه که واقعا علت نیست، بتوسط یک چیز دیگر علت شمرده شده است. علت ذاتی یعنی علتی که خودش علت است. ماهیت خودش علت است. شخص اگر علت می شود بخاطر انقراض سهم این ماهیت است، پس شخص می شود علت بالعرض علت ذاتی. ایشان می فرماید که این عللی که نوع هستند تکون عللا لشیئی که معلول است، اما عللا ذاتی. این انواعی که علل ذاتی اند، علت اند بالقیاس الی نوع المعلول. یعنی نوعی علت است برای نوع دیگر

مطلقا یعنی بدون تطبیق بر شخصی خاص. این معلول است، نوع معلول است، معلول عبارت است از نوع است، بدون تطبیق بر شخص خاص. بالاخره تطبیق می شود ولی لازم نیست بر شخص خاصی تطبیق شود. این بدون تطبیق بر شخص خاص، تعبیری است که من عرض کردم مرحوم سید احمد علوی در حاشیه بر این مطلقا اینطور نوشته است، ای مع قطع النظر من خصوصیة تشخصه بعینه، این همان هست که ذکر کردم، یعنی قطع نظر از ان خصوصیت شخص کنیم، شخص معین، بلکه به خود این نوع نظر می کنیم، نوعی که میتواند در هر شخصی حاصل شود. شخص خاصی مورد نظر نیست. بعد می گوید اگر این نوع دارای اشخاصی باشد، این را سید احمد اضافه می کند. اگر نوع داراری اشخاصی باشد، لکان المعلول حینئذ قدر مشترک، قدر مشترک بین اینها که همان طبیعت است. اشخاصی دارد، اگر یک شخص داشته باشد که خوب طبیعیت در همان یک شخص ....33:45 است. اما اگر چند شخص داشته باشد، قدر مشترک بین این اشخاص می شود معلول. این یک قسم بود که در این قسم نوعی علت شد برای نوع.

قسم دوم وقسم منه از این علت و معلول یکون المعلول لیس معلولَ العلة و العلة لیس علة المعلول فی نوعه بل فی شخصه البته جمله دوم لیس ندارد، و خودمان لیس اوردیم. فی نوعه مثل باب تنازع می ماند، مرتبط به هر دو است، دو بار تکرار می شود، اینطور می شود: یکون المعلول لیس معلولا فی نوعه و فی شخصه و العلة لیس علة المعلول فی نوعها بل فی شخصها، دو بار تکرار می شود. یعنی نوعی در اینجا نیست، همش شخص است. شخصی می شود علت، شخص دیگری می شود معلول. حالا این قسم می شود یا نمی شود؟ ایا می شود شخصی علت شخص دیگر شود که هر دو هم از یک نوع باشند، هر دو مثلا جسم باشند، ناری علت ناری باشد؟ یا این شدنی نیست و حتما باید نار معد نار شود. علت نار باید واهب الصور باشد که نوعش با نوعِ نار فرق کند. این بحثی است که ما در مقاله نهم باید مطرح کنیم، اینجا به تحقیقش نمی پردازیم، که ایا شدنی است یا نیست.

فرض می کنیم این نار شده است علت برای ان نار، به واهب الصور هم کاری نداریم. شخصی شده علت شخصی، البته در اینجا تحقیق اقتضا می کند که شخص عقل شود برای شخص جسم که نوع ها فرق کند. دو تا شخصی که نوعشان هم متفاوت است ،ولی ما به ان تحقیق فعلا کاری نداریم، همینطوری به نظر بدوی نظر می کنیم و می گوییم شخص ناری علت شده برای شخص نار دیگر، جسمی علت شده برای جسم، در حالی که بعدا اجازه نمی دهیم، جسمی علت جسمی شود. جسمی علت ایجاد جسم نمی شود، علت حرکت جسم ممکن است شود ولی علت ایجاد نمی شود.

ولناخذ هذا علی ظاهر ما یقتضیه الفکر من التقسیم هذا یعنی قسم دوم را که شخصی می خواهد علت شخص دیگر شود، از یک نوع هم هستند هر دو، یا هذا را می توانید به تقسیم بزنید. این تقسیم به دو نوع را به ظاهر انچه که فکر اقتضا می کند، من تقسیم بیان ما است، بجای ما تقسیم می گذاریم و دیگر من را ترجمه نمی کنیم. عبارت اینگونه می شود ناخذ تقسیم را به ظاهر تقسیمی که فکر اقتضا می کند. یعنی ان تقسیم ظاهری را که فکر اقتضا می کند داریم طرح می کنیم، تقسیم تحقیقی را طرح نمی کنیم. تقسیمی که فکر به ظاهر اقتضا می کند داریم طرح می کنیم، یا ولناخذ هذا یعنی قسم دوم را علی ظاهر ما یقتضیه الفکر من التقسیم، یعنی به ظاهر تقسیمی که فکر اقتضا می کند توجه می کنیم و قسم دوم را در می اوریم، ولی اگر به واقع توجه کنیم قسم دوم در نمی اید. هر دو درست است، هذا را می توانید هم به تقسیم مرتبط کنید و هم به قسم دوم که اصلا مشکل ایشان سر قسم دوم است. لذا می گوید که به ظاهر تقسیم توجه کنید تا قسم دوم درست شود. خوب علی ظاهر ما یقتضیه الفکر و علی ظاهر ما یوجد له من الامثلة له یعنی لِ ان قسم ، یا له یعنی لِ تقسیم. مثالهایی که می اوریم در این قسم می بینیم که شخص در ان علت شخص دیگر شده است. یا به همین مثالها توجه می کنیم ، بدون اینکه مثالها را توجیه کنیم. چون مثالها باید توجیه شوند، اگر بخواهیم تحقیق کنیم. بدون اینکه مثالها را توجیه کنیم، به همان ظاهر مثالها توجه می کنیم و علی سبیل التوسع یعنی سخت گیری نمی کنیم و دقت نمی کنیم و با تسامح می کنیم. و لناخذ هذا به این صورت، الی ان یتبین حقیقة الحال الواجبة فیه تا برسیم بیان کنیم حقیقت حالی را که واجب است در چنین تقسیمی یا چنین قسم دومی، فیه به هر دو بر می گردد، البته در مقاله نهم به این تقسیم نمی پردازد، به قسم دوم می پردازد، و الا به خود قسم دوم بر گردد خیلی راحتتر است. حقیقتی که واجب است در این مسئله به ان توجه کنیم، و در مقاله نهم توجه می کنیم چیست؟ من نظرنا فی السبب المعطی لصورة کل ذی صورة من الاجسام نظر می کنیم در ان مقاله در سببی که صورت هر ذی صورتی را عطا می کند، یعنی واقع الصور. در انجا توجه می کنیم به سببی که صورت هر ذی صورتی را عطا می کند. به شرطی که ذی صورت من الاجسام باشد، که عقل فعال باشد، یعنی همان موجود عقلی که واهب الصوراست. در ان مقاله نهم، نظر در چنین سببی می کنیم که صورت هر دو صورت را عطا می کند، انوقت خواهیم گفت ناری نمی تواند علت ناری باشد. واهب الصور علت نار است و نار فقط معدّه است.

خوب بعد از اینکه علت و معلول را توضیح داد برای هر دو مثال می اورد.

فمثال الاول که علت نوع باشد، معلول هم نوع باشد کون النفس علة للحرکة الاختیاریة که توضیح دادیم و مثال الثانی که علت شخص باشد معلول هم شخص باشد، کون هذه النار علة لتلک النار این هم توضیح داده شد. و الفرق بین الامریمن معلوم روشن است که انجایی که نوعی علت نوعی می شود، شخصی علت شخصی می شود، فرقش روشن است. فان هذه النار اینجا دارد فرق را بیان می کند و در بیان فرق می اید سراغ قسم دوم، می تواند قسم اول را هم تبیین کند که فرق روشن شود، قسم دوم را تبیین می کند که فرق روشن شود، می گوید که در قسم دوم شخص دارد علت شخص می شود، اگر نوع را علت نوع بگیرید، بالعرض است، بالمجاز است و بالحقیقه این شخص علت شخص است. فان هذه النار لیست علة لتلک النار از این بابت که علی انها علة نوعیةٌ، این نار خاص علت این نار نمی شود از این جهت که نوعش علت نوع است، بلکه از این جهت که شخص نوع به ...46:00 بل علی انها علة نار ما که یک نار معینی است، نار ما یعنی ک نار معینی، منتها یک نار معین علی سبیل البدویة نه نار معین علی التعیین. نار معین علی سبیل ...46:15 که می گوییم نار ما.

فاذا اعتبر این فاذا اعتبر تفریع بر ان لیست است فان هذه النار لیست علة لتلک النار به این صورت که علت نوع باشد ،حالا که علت نوع نیست، فاذا اعتبر من جهة النوعیة کانت هذه العلة للنوعیة بالعرض اگر شما اعتبار کنید این علیت را به لحاظ نوعیت، با توجه به اینکه علیت به لحاظ شخصیت است، اگر شما به لحاظ نوعیت اعتبار کنید، کانت هذه العلة للنوعیة بالعرض یعنی علة للماهیة، انجا علت بالعرض نه علت بالذات، علت بالعرض یعنی اسناد علیت اسناد مجازی است. مثال دیگر می زند و کذلک الاب للابن در این مثال دوم ما دو حیث داریم، به یک حیث نوعی علت نوع است، به یک حیث شخصی علت شخص است و علت اینکه این مثال تکرار می شود همین است، چون اینطور مثالها مثال اول علت نوعی برای نوع بود، در مثال دوم شخصی علت برای شخص بود، در این مثال دو حیث است، به یک حیث نوعی برای نوعی و به یک حیث شخصی برای شخصی. می فرماید اب و ابن را دو جور می توان ملاحظه کرد، یکی بما اینکه اب یکطرف اضافه است، ابن طرف دیگر اضافه است. اگر اینطور ملاحظه کنیم، اب نوعی می شود، ابن نوعی دیگر، نه شخصی و شخص، بکله نوعی و نوعی. دو تا نوع می شوند، یکی نوع اضافه اش ابوت است و یکی نوع اضافه اشت بنوت است. اگر چه این دو نوع همراه هم هستند، ولی دو تا نوع هستند، أُبوت غیر از بُنوت است، نوعش فرق می کند، و بالعکس. به این لحاظ، لحاظ کنیم، دو تا نوع هستند. اگر به لحاظ انسانیتشان لحاظ کنیم، دو تا شخص انسانی اند. اب یک شخص انسانی است، ابن یک شخص انسانی است. کاری نداریم به اینکه اب علت معد است ، قرار شد علی طریق التوسع، علت ها را علت تاما بگیریم. اگر گفتیم ابوّت سبب است برای بنوت، نوعی را سبب نوعی گرفتیم. اگر گفتیم این شخص انسان سبب است برای این شخص انسان، شخصی را سبب شخصی گرفتیم که در فرد دوم دو تا شخصی بود که تحت یک ماهیت، یعنی ماهیت انسانیت مندرج اند ،یکی راعلت قرار می دهیم و یکی را معلول. در فرض اول که بنوت و ابوت بود، دو تا ماهیت را، یکی ماهیت ابوت و یکی ماهیت بنوت، یکی را علت قرار می دهیم و یکی را معلول. پس در یک فرض، در یک قسم بالنوع می شوند علت و معلول، در یک قسم دو تا شخص از یک نوع می شوند علت و معلول.

این دو قسم علت که بنظر ابتدایی بنظر می امدند، یکی نوع علت شود لنوعٍ و یکی شخص علت شود لشخصٍ. نوع علت شود لنوعٍ، این را می گذاریم کنار. فعلا درباره اش کاری نداریم، می رویم انجایی که شخصی بخواهد علت شود برای شخص دیگر.

بیان چگونگی ایجاد پنج قسم

این را تقسیم می کنیم به پنج قسم، اما نحوه تقسیم پنج قسم به اینصورت است: ابتدا تقسیم می کنیم به دو قسم، قسم اول و دوم، قسم دوم را رها می کنیم و قسم اول را تقسیم می کنیم به دو قسم. این دو قسم را با ان قسم که رها کردیم اضافه می کنیم، می شود سه قسم. بعد یکی از ان سه قسم را تقسیم می کنیم به دو قسم. این سه قسم می شود پنج قسم. اینطور وارد می شویم که اول تقسیم می کنیم این قسم دوم را که شخص علتِ شخص است را تقسیم می کنیم به دو قسم، قسم اولش را تقسیم می کنیم به دو قسم. باز این دو قسمی که حاصل شدند از تقسیم قسم اول، قسم اولش را تقسیم می کنیم به دوقسم.

مثلا قسم اول الف و قسم دوم ب. ب را رها می کنیم و الف را تقسیم می کنیم به دوقسم، یک جیم و یکی دال. پس شد الف، ب، جیم، دال. وقتی که جیم و دال را جای الف گذاشتیم، الف را می اندازیم، می شود ب، جیم، دال. جیم را تقسیم می کنیم به سه قسم ، این سه قسمِ جیم، ب و دال ضمیمه می شود و می شود پنج تا. نحوه تقسیممان اینطور است.

حالا شروع می کنیم به تبیین، می گوییم که این علت و معلول که هر دو شخصند، یا ماده ی مشترک دارند، یعنی ماده شان از یک سنخ است، این اتش ماده اش چوب است، ان اتش هم ماده اش چوب است، ماده ها یک چیز است. این علت ماده اش چوب است ،ان علت هم ماده اش یک چیز است ، ماده ها یک چیزند و قهرا استعدادها هم یکی اند. یعنی استعداد یک چوبی بیشتر از استعداد چوب دیگر نیست. ممکن است چوبی بزرگتر و یا کوچکتر باشد، ولی از نظر استعداد یکسان اند.

فرض دیگر این که ماده ها استعدادهایشان مختلف باشد، خورشید دارای نور است، زمین هم دارای نور ...57:49 است، یا ماه هم دارای نور ...57:52 است. ولی استعدادها مختلف است. وقتی به خورشید نور داده شود، اگر چه نورش ذاتی است، خیلی قوی ظاهرش می کند، ماه را وقتی نور بهش بدهند، به ان قوت ظاهرش نمی کند، ماده ها متفاوتند، هر دو ضوء است، ضوء شمس علت است برای ضوء قمر، دو تا شخصند، ضوء شمس که شخصی است، علت است برای ضوء قمر که شخص دیگری است، این دو تا ضوءها ماده شان با هم فرق میکند و قهرا استعدادشان هم فرق می کند. یکی ماده اش خورشید است و یکی ماده اش قمر است.

بعد قسم اول را دو قسم می کنیم. قسم اول که استعدادها مشترکند. در قسم دوم استعدادها مختلفند، در قسم اول که مثال نار و نار بود، استعدادها مشترک بوده. در قسم دوم که ضوءو ضوء بود، استعدادها مختلف بود.

درانجایی که استعدادها مشترک است، به دو قسم تقسیم می کنیم. یا استعداد معلول، استعداد تام است یا ناقص. استعداد ناقص یعنی مزاحم دارد، استعداد تام یعنی مزاحم ندارد. ان مورد که استعدادش تام است یعنی مزاحم ندارد سه حالت دارد. یا مزاحم ندارد بلکه معاوِن دارد، این یکی. دوم مزاحم دارد، ولی با امدن علت، ان مزاحم میرود که می شود بی مزاحم. اگر هنوز مزاحم باقی بماند می شود استعداد همان ناقص، اگر مزاحم از بین برود می شود بی مزاحم. قسم سوم این است که نه مزاحم دارد، نه مزاحمی که از بین برود ،از اول خالی است.

این همه را مثال می زنیم روشن می شود. انجا که استعداد ناقص باشد، یعنی علت بخواهد تاثیر بگذارد، ولی مزاحمی وجود دارد که ان مزاحم از بین نمی رود و بالاخره با علت درگیر می شود. انجا استعداد معلول ناقص است یعنی نمیتواند کاملا تاثیر علت را بپذیرد، بخاطر اینکه مزاحم درونی نمی گذارد. مثل این که ابی بخواهد گرم شود. علت شخص اتش است و معلول شخص اب است. این علت می خواهد سخونت را در اب اثر بگذارد ولی در اب طبیعتی که اقتضای سردی می کند وجود دارد و اتش طبیعت ها را از بین نمی برد، فقط اب را داغ می کند ، کیفیتش را عوض می کند، طبیعتش را عوض نمی کند. لذا بعد از اینکه اتش را کشیدیم کنار، طبیعت تاثیر خود را می گذارد، سرما را بیرون می دهد و اثرش که سرما است را دوباره برمی گرداند. این نشان می دهد که طبیعت هنوز زنده است و از بین نرفته است. پس این اتش می خواهد حرارت را در ابی که سرد است ایجاد کند، و ان طبیعت اب مزاحم است البته طبیعت شکست می خورد ولی از کار نمی افتد، تا اخر تاثیرش را می گذارد و سعی می کند که اتش نتواند تاثیر تام داشته باشد. این را می گوییم در اب استعداد ناقص برای سخونت وجود دارد.

خوب اینجا علتی داریم که نار است، معلولی داریم که اب است، شخص علتِ شخصی شده، و خاسته تاثیر بگذارد ولی ان معلول بخاطر داشتن ان مزاحم، این تاثیر را بطور تام نپذیرفته است.

این مال انجایی بود که استعداد ناقص باشد. سه مثال هم باید برای جایی که استعداد تام است، باید بزنیم. ولی ابتدا باید بحث را شروع کنیم، اگر رسیدیم سه مثال را هم می زنیم.

ابتدا مطلب را جمع کنیم: پنج قسم داشتیم برای انجایی که شخصی علتِ شخصی می شود، قسم اول، استعدادها مشترک نیستند، مثل ضوء شمس که علت شود برای ضوء قمر. قسم دوم استعدادها یکسانند و مشترکند اما معلول استعداد ناقص دارد، یعنی مبتلا به مزاحم است. مثل همین مثال اب و اتش که زده شد. قسم سوم استعداد ها مشترکند، استعداد معلول هم تام است، منتها تام به این معنا که این استعداد می تواند اثر علت را بپذیرد تازه معاون برای پذیرش اثر هم دارد. قسم چهارم استعدادها مشترکند، معلول هم استعدادش تام است برای پذیرش تاثیر علت، ولی تام به این معنا که درست است مزاحم دارد، ولی با امدن تاثیر علت، مزاحم باطل می شود. انوقت علت به تنهایی تاثیر می گذارد. پنجم استعدادها مشترکند، و استعداد معلول هم تام است، منتها تام به این معنا که نه مزاحمی وجود دارد و نه معاونی وجود دارد، علت وارد بر معلول می شود و اثرش را بر معلول می گذارد، معلول نه کمک می کند این اثر را، و نه ابا می کند از این اثر. در اختیار این علت قرار می گیرد استعداد ....66:03 تام. حالا به غیر از این سه مثال که نزدم. خوب انجایی که علت و معلول مشترک در استعداد باشند، البته توجه می کنید، مشترک در ماده هستند، و بالتبع مشترک در استعدادند. نه اینکه بتوانند ماده مختلف داشته باشند و استعدادشان تام باشد. اگر ماده مختلف داشته باشد، استعدادشان یکسان نیست. یکی اتشی است که به چوب تعلق گرفته، یکی اتشی است که به اهن ذوب شده تعلق گرفته. خوب مسلّم است که اتش دومی قوی تر است. مصنف می گوید که استعدادها یکی هستند، محشین می گویند که ماده ها یکی هستند، و لذا استعدادها یکی هستند. مصنف درست گفته، منتها واسطه را حذف کرده است. بجای اینکه بگوییم ماده ها یکی هستند و در نتیجه استعدادها یکی هستند، ابتدا گفته استعدادها یکی هستند.

و هذا القسم یعنی علتی که شخص است، علت می شود برای معلولی که ان هم شخص است. امروز قسم دومش را گفتیم یتوهم علی وجهین: این یتوهم نیز بر دو قسم است. هنوز اقسام را کامل رسیدگی نکردیم، فقط به ظاهر پنج قسم داریم، حالا این پنج قسم را حکمشان را می خواهیم بیان کنیم. ممکن است ما وارد تحقیق شویم و برخی موارد را نیز منکر شویم.

احدهماان تکون العلة و المعلول مشترکین فی استعداد المادة ملا اولیا می گوید که ان یکونا مشترکین فی المادة لا ان یکونا استعدادهما مساویا. مشترک در ماده باشند، و قهرا در استعداد هم مساوی خواهد بود، استعدادشان هم مشترک خواهد بود کالنار و النار مانند ناری که علت و ناری که معلول شود، ماده ی هر دو چوب باشد، خوب استعدادشان مشترک است. البته اینکه ملا اولیا گفته: لا استعدادهما مساویا، نه استعداد دو تا نار مساوی باشد، استعداد دو تا ماده مساوی باشد، مصنف می گوید استعداد ماده مساوی باشد. ملا اولیا می گوید که مشترک در ماده باشند، قهرا استعداد ماده هم مساوی است، لا ان یکون استعدادهما یعنی استعداد نارین مساوی است. استعداد نارین را کاری نداریم. استعداد 70:49 لازم نیست مساوی باشد. استعداد ماده اش باید مساوی باشد، و این در صورتی است که خود ماده ها مساوی باشند.

والاخر یعنی قسم دوم ان لا یکونا یعنی علت و معلول فیه یعنی در استعداد مشترکین، در استعداد مشترک نباشند. کضوء الشمس الذی فی جوهره الفاعل للضوأ الذی مبتداست، الفاعل للضوإ خبرش است. مثل نور شمس که بلحاظ جوهرش فاعل ضوء است. یعنی ضوء کسبی ندارد، ضوء ذاتی دارد، بلحاظ ضوئش فاعل ضوء است. فاعل ضوء است یعنی اثر گذارنده است. اینکه گفتم ضوء کسبی ندارد، درست بود، ولی می خواهد چیز دیگر بود. یعنی بلحاظ ذاتش فاعل ضوء است، یعنی ضوء را می سازد، کجا می سازد؟ ههنا یعنی زمین، به همانجایی که نشسته دارد اشاره می کند. کضوء الشمس الذی فی جوهره الفاعل للضوإ ههنا مثل ضوء شمس که جوهرش و ذاتش فاعل ضوء و بوجود اورنده ضوء است در ضمیر حاصل شود. یا در زمین بوجود می اورد ضوء را ، او فی القمر یا در قمر بوجود می اید. خوب اینجا دو تا ...74:20 مساوی نیستند، و اذ لیس استعداد المادتین می فرماید وقتی استعداد ماده ها مساوی نیستند، خود ماده ها از یک نوع نیستند، اینجا شاید کسی به ذهنش برسد، که پس خود دو تا ضوء ها مساوی نیستند. وقتی استعداد مادتین مساوی نبود، خود مادتین مساوی نبود، ممکن بود شخصی ادعا کند که خود دو تا شخص هم مساوی نیستند، یعنی این ضوء هم با ان ضوء مساوی نیست. و اذ لیس المادتین فیهما یعنی این دو تا ضوء، چه ضوء شمس، چه ضوء زمین، یا ضوء شمس و ضوء قمر متساویا و لا المادتان من نوع واحد نه استعدادها مساوی است ونه ماده ها مساوی است، فبالحری ان لا یتساوی الشخصان فی ذلک دو تا شخص ضوء هم باید مساوی نباشند، فی ذلک یعنی در خود همان شخص بودنشان یعنی ضوئشان، در ضوئشان هم مساوی نیستند، یعنی این یک ضوئ است، ان یک ضوء دیگر. یعنی تحت یک ماهیت ضوء داخل می شوند. شاید اصلا از دو ماهیت به حساب بیایند ، مثلا ضوء خورشید با ضوء نار، دو ماهیت است، شاید کسی بتواند بگوید ضوء خورشیدو ضوء قمر هم دو ماهیت است

اعنی این تفسیر ذلک نیست، بلکه شخصان را معنا می کند. اعنی هذ الضوأ الذی فی الشمس و هذا الضوء الحادث عنه فی الارض یا فی القمر فیکاد لذلک به این جهت نزدیک است که بتوانیم بگوییم ضوءان از نوع واحد نیستند. این یک تحقیقی دارد که تحقیقش را اشاره می کنم. بین اشراق و مشا در این مسئله اختلاف است که اگر کیفیتی که می تواند شدت و ضعف را بپذیرد، ایا شدیدش یک نوع است و ضعیفش نوع دیگر یا هر دو یک نوعند و شدت و ضعف عارض این دو تاست؟ اختلاف است که شدید یک نوع است، ضعیف یک نوع است. می گوید دو تا کیفیت داریم، مثل دو تا ...79:33 یکی سفید و یکی سفیدتر. ایا این دوتا دو نوع اند، چون یکی ضعیف است و یکی شدید؟ یا هر دو یک نوع اند، شدت و ضعف عارض بر این هاست و زائد بر اینها.

مشّاء معتقد است بر اینکه این دو تا دو نوعند. اشراق معتقد است که این دو تا یک نوعند شدت و ضعف دارند. ان کسانی که این را دو نوع می بینند، فبالحری که بگویند این دو شخص یکی نیستند، بلکه این شخص قوی از نوعی است و شخص ضعیف از نوعی دیگر.

عبارت مصنف به این صورتی که عرض شد نیست، مطلبش همین است ،ولی ظاهرش این نیست. ممن الان ظاهر عبارت مصنف را مطرح می کنم، که البته مطلبش با انچه که گفته شد یکی است. مصنف می گوید کسانی در یک نوع بودن کیفیت، شرط کردند که یکی زائد و یکی ناقص نباشد، در وحدت نوع، شرط کردند عدم زیادت و نقیصه را، بطوری که اگر یکی زائل شد و یکی ناقص شد، وحدت نوع نداریم، تعدد نوع داریم. کسانی اینچنین فرض کردند که در تساوی نوعیت، گفتند باید یکی شدید و یکی ضعیف نباشد. اگر یکی شدید و یکی ضعیف بود، تساوی نوعیت را نداریم، بلکه .... 81:46 . اما گروهی گفتند که نه، نوع یکی است، چه شدید باشد و چه ضعیف یکی است. شدت و ضعف مال عوارض مختلفه این نوع واحد است، که این نوع واحد در یک فرضی این عارض را پیدا می کند و این شدت ،در یک فرض دیگر عارض دیگر پیدا می کند... 82:08 . این کسانی که نوع را یکی دانستند، دیگه اینها ضوء شمس را با ضوء قمر یکی می دانند. درست است که استعدادها مختلفند، درست است ماده ها مختلفند ولی در عین حال می گویند نوع واحد است. برخلاف گروه اول، که می گویند چون استعداد ها مختلف است، چون ماده مختلف است، پس نوع ها هم مختلف است. پس ایشان گفت چون استعداد مختلف است، ماده مختلف است، پس سزاوار است که ما نوع ضوء را متفاوت بدانیم، اما پیش کسی که در تساوی نوعیت شرط می کند، که شدت و ضعف نداشته باشد. این اگر شدت وضعف را ببیند، حکم اختلاف به نوعیت می کند، پس در نزد او سزاوار است که ما نوع ها را یعنی ضوء شمس را با ضوء قمر را دوبار ببینیم.

اما در نزد کسی که شدت و ضعف را باعث اختلاف نوع نمی بیند، بلکه شدت و ضعف را از عوارض می بیند، در نزد او ولو اینکه ماده ها مختلف و استعدادها مختلفند، ولی ضوءها هر دو از یک نوعند، دو شخص از یک نوعند. انوقت بنابر قول این گروه این مثال مربوط به ما نحن فیه می شود، یعنی شخصی از این گروه، علت است برای شخصی دیگر از همین نوع، ولی بنابر قول قبلی ها، شخصی از این نوع علت می شود برای شخصی از نوع دیگر، از بحث می اید بیرون.

فبالحری ان لا یتساوی الشخصان فی ذلک فی ذلک یعنی در این ضوء بودن متساوی نباشد، دو شخص یعنی چی؟ یعنی هذا الضوئی که به شمس است، و هذا ضوئی که حادث است از شمس یا در زمین یا در قمر فیکاد لذلک یعنی بخاطر اینکه سزاوار است که به شخص مساوی نباشند یا بخاطر اینکه استعداد ها مساوی نیستند و ماده ها هم مساوی نیستند، یکاد لذلک که این دو ضوء یعنی این ضوء اصلی که مال شمس است و این نوع ...84:34 که مثلا مال قمر است، ان لا یکون الضوءان من نوع واحد اما پیش کی؟ یعنی باید این دو تا ضوء از دو نوع باشند، پیش کی؟ عند من یشترط فی تساوی نوعیة الکیفیات ان لا یکون احدهما انقص والاخر ازید در تساوی نوع کیفیات، یعنی در واحد بودن نوع در هر کیفیتی، شرط می کند که احد الکیفیتین، انقص و کیفیت دیگر ازید نباشد، یا احد النوعین انقص و دیگری ازید نباشد. اگر یکی انقص بود و دیگری ازید بود، حکم می کند به دو نوع، حکم می کند که حکم دو تاست. پیش این آدم این دو ضوءان دو نوع خواهند شد، چرا چون ان شرط یک نوع بودن را ندارند. شرط یک نوع بودن این بود که احدهما انقص و و الاخر ازید نباشد، و این دو تا ضوء احدهما انقص و الاخر ازید است. پس ان شرط نوع واحد داشتن را ندارند، پس نوع واحد نیستند، پیش این ادم سزاوار است که ماده و قمر از یک نوع نباشند علی ما علمت فی موضعه من صفته صفت یعنی توضیحه، یعنی شرطه، یعنی توصیف این قول را، چنانچه در جای خودش صفت این قول و توضیح و شرط این قول را فهمیدی. این و یکونان عطف است به ان لا یکون. فیکاد لذلک ان لایکون ضوءان من نوع واحد، پیش این شخص و یکونان نوعا واحدا عند من یری این دو تا ضوء یک نوع باشند، در نزد کسی که یری المخالفة بالتنقّص و الاشتداد را مخالفة بالعوارض و التشخصات که می گوید مخالفت به نقص و اختلاف، مخالفت به نوع نیست، مخالفت به عوارض خارجی است. نوع، نوعِ واحد است، ان که شدید است یک عارض دارد، انکه ضعیف است یک عارض دیگر دارد. نوع ها با هم مختلفند، نوع ها با هم مختلف نیستند. پیش این ادم ضوء شمس و ضوء قمر یک نوع بحساب می اید و شدت و ضعف مربوط می شود به عوارض بیرونی و تشخصات.

خوب این دو قسم را گفتیم، یکی که استعداد مشترک داشته باشند علت و معلول، یکی استعداد غیر مشترک داشته باشند، غیر مشترک را کنار می گذاریم فعلا، وارد مشترک می شویم، انجا که استعداد مشترک باشد، ....90:25 استعداد تام داشته باشد سه قسم می شود که باید بخوانیم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo