< فهرست دروس

استاد حشمت پور

92/11/03

درس لوامع الانوار العرشیه في شرح للصحیفة السجادیه

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1ـ اشکال بر کسانی که قائلند الله مشتق از «لاها» است
2ـ ادله کسانی که قائلند الله مشتق نیست و جواب از آنها.
«ویضعفه استعمال الاله بمعنی المعبود و اطلاق الاله علی الله ـ سبحانه ـ»[1]
بحث در این بود که «الله» از چه چیزی مشتق است ما گفته بودیم که از اله مشتق شده. جوهری از سیبویه نقل کرد که از «لاها» مشتق شده است و ادعا کرد که الف و لام بر «لاها» وارد کردیم با اینکه الله معرَّف به الف و لام بود ولی آن را جاری مجرای عَلَم قرار دادیم مثل العباس و الحسن.
سپس گفت الله با العباس و الحسن فرق می کند زیرا العباس و الحسن قبل از اینکه الف و لام بر آنها داخل شود عَلَم و اسم بودند الان هم علم و اسم هستند اما الله قبل از اینکه الف و لام بر آن داخل شود صفت بود بعد از اینکه الف و لام بر آن داخل شد عَلََم گردید.
شارح دو دلیل بر رد کلام سیبویه ذکر می کند.
البته این عبارت در جلسه قبلی که خواندیم مشکل داشت. به نسخه خطی هم مراجعه کردیم مشکل آن حل نشد. اما کتاب کشاف را ملاحظه کردند و در کتاب کشاف، اضافه بر این عبارت آمده و به این صورت است «و نظیره الناس و اصله اناس» که وقتی الف و لام بر إناس داخل شد همزه را انداختیم همانطور که الف و لام بر «اله» داخل کردیم و همزه اله را انداختیم. و مصنف با همین صورت که در کشاف ذیل بسم الله الرحمن الرحیم توضیح می دهد این عبارت را می آورد.
رد اول بر کلام سیبویه: الله بمعنای معبود است، اله هم به معنای معبود است. پس مناسب است که بگوییم الله از اله گرفته شده چون معنای معبود در هر دو وجود دارد ولی سیبویه الله را از لاها گرفته که به معنای استتار است.
رد دوم بر کلام سیبویه: اله را بر الله اطلاق می کنیم چنانکه در شعر گفتیم «که در صفحه 181 سطر اول آمده بود که ـ معاذ الاله ـ گفته بود در حالی که مرادش ـ معاذ الله ـ است». اما لاه را بر الله اطلاق نمی کنیم. در ادامه می گوید «و نظیره» یعنی الناس نظیر الله است اما در چه چیز نظیر است؟ شارح با عبارت «ای فی ثبوت الهمزه ... تصاریفه» بیان می کند یعنی «الناس» با «الله» نظیر است در این مطلب که الف «إناس» با آمدن الف و لام، افتاده است همانطور که الف «اله» با آمدن الف و لام، افتاده است شاهد بر اینکه همزه افتاده این است که در تصاریف «الله» می بینید همزه ظاهر می شود. در تصاریف و تغییراتی که می کند «الناس» هم می بینید همزه ظاهر می شود. مثلا وقتی ناس را بخواهید جمع ببنیدید تعبیر به «اُناس» می کنید. الله را اگر بخواهید صرف کنید همزه آن را می آورید مثل «آلهه».
پس کلام سیبویه با این مطلب هم رد می شوید یعنی اگر توجه به این نظیر بکنیم حرف سیبویه را تایید نمی کند یعنی در نظیر الله، همزه بوده و حذف شده در الله هم باید بگویید همزه بوده و حذف شده بنابراین الله مشتق از اله بوده نه از «لاه» چون در «لاه» اصلا همزه نبوده که بخواهد حذف شود.
توضیح عبارت
«و یضعفه استعمال الاله بمعنی المعبود»
اله بمعنای معبود آمده در حالی که الله هم به معنای معبود است.
«و اطلاق الاله علی الله ـ سبحانه ـ»
«اطلاق» عطف بر «استعمال» است
«و نظیره ای فی ثبوت الهمزه فی اصله بدلیل وجودها فی تصاریفه»
نسخه صحیح این است «نظیره ... فی تصاریفه الناس»
نظیر الله است در اینکه همزه در اصل این نظیر ثابت است به دلیل ثبوت همزه در تصاریفش.
«فاختلفوا فیه هل هو اسم او صفه»
فاء در «فاختلفوا» تفریح به مطالب گذشته است ما گفتیم الله، اسم عَلَم است. سیبویه گفت جاری مجرای عَلَم است و بعدا ادعا کرد که سابقه صفت بودن دارد و بعداً علم شده پس سیبویه، الله را مشتق می کند.
در اینصورت این بحث پیش می آید که آیا الله اسم است یا صفت است؟ اگر صفت باشد مشتق است اما اگر علم باشد می تواند جامد باشد.
ترجمه: در الله اختلاف کردند که آیا اسم است و از چیزی مشتق نشده یا صفت است و مشتق شده است.
سوال: آیا الله مشتق است «یعنی صفت است» یا مشتق نیست «یعنی عَلم است»؟
جواب: ابتدا مصنف اقوال در مساله را با ادله ایشان بیان می کند.
قول اول: گروهی گفتند عَلَم است و مشتق نیست.
قول دوم: مشتق است.
«فالمختار عند جماعه من النحاه ـ کالخلیل و اتباعه ـ و اکثر الاصولیین و الفقهاء: ان لفظ الجلاله اسم علم لیس بمشتق فی اصل وضعه»
مختار در نزد جماعتی این است که علم و جامد است. در اصل وضعش مشتق نبوده است.
«و اختاره ایضا الامام الرازی و نسبه الی سیبویه و استدلو بوجوه ضعیفه»
این گروه بر عدم اشتقاقش و علم بودنش استدلال به وجوهی کردند که ضعیف است.
البته فخر رازی آیا جزء اصولین و نحاه و فقها به حساب می آید یا نه؟
چون شارح تعبیر به «نحاه و اکثر اصولین و فقها» کرد تعبیر به متکلمین نکرد و فخر رازی در اصولین داخل است زیرا کتاب اصولی دارد به نام المستحصل.
«الاول: انه لو کان مشتقا لکان معناه معنی کلیا»
دلیل اول: اگر الله مشتق باش کلّی خواهد بود. وقتی می تواند جزئی و شخصی باشد که عَلَم باشد یا مشارٌ الیه باشد. در علم منطق خوانده شده که مفهوم، کلی است چه از شخص گرفته شود چه از کلی گرفته شود. اگر بخواهید آن را جزئی کنید باید اسم اشاره همراهش بیاورید و مشارالیه قرار بدهید یا آن را عَلَم کنید. ما از این مطلب نتیجه می گیریم که شخص، منحصرا یا مشارالیه است یا عَلَم است. هر چه غیر از این دو باشد کلی می شود بنابراین اگر الله مشتق باشد و عَلَم نباشد مشارٌالیه هم نیست لذا نمی تواند شخص باشد و باید کلّی باشد. لکن کلی بودن الله باطل است پس مشتق بودن الله هم باطل است بلکه اسم و علم است.
دو دلیل بر بطلان تالی «کلی بودن الله باطل است»
دلیل 1: اگر الله کلی باشد کلمه لا اله الا الله توحید محض نخواهد بود زیرا معنایش این می شود که نیست الهی مگر مفهوم کلی الله. و کلی، مصادیق دارد که یک مصداقش خداوند ـ تبارک ـ است پس اله را منحصر در این مصداق نمی کند و بعدا با دلیل ثابت می کند که این مفهوم فقط یک مصداق دارد، خود لا اله الا الله کافی نیست بلکه باید دلیل به آن ضمیمه شود لذا توحید محض نخواهد بود.
دلیل 2: اگر الله کلی باشد لازمه اش این است که کافر با گفتن لا اله الا الله وارد ایمان نشود و موحد نباشد. البته اشکال دوم متولّد از اشکال اول است یعنی چون لا اله الا الله نمی تواند توحید محض باشد لذا اگر کافر این کلام را بگوید وارد توحید نشده است.
ترجمه: اگر الله مشتق باشد معنایش کلی می شود «زیرا اگر مشتق باشد عَلَم نخواهد بود و مشارالیه هم نیست لذا شخص خواهد بود».
«لا یمنع نفس مفهومه من وقوع الشرکه فیه»
معنای کلی را توضیح می دهد.
ترجمه: منع نمی کند نفس مفهوم آن «ممکن است با دلیل دیگر، اشتراک را از بین ببریم ولی خود مفهوم با اشتراک سازگار است و اشتراک را نفی نمی کند» از وقوع شرکت در خودش «یعنی اجازه شرکت در مفهوم داده می شود».
«و حینئذ لا یکون قولنا: لا اله الا الله موجبا للتوحید المحض»
با این عبارت، بیان می کند که تالی باطل است یعنی کلی بودن باطل است.
«حینئذ» یعنی در این هنگام که این لفظ، مفهومش کلی باشد دو اشکال دارد.
اشکال اول را با عبارت «لا یکون» بیان می کند. و اشکال دوم را با عبارت «و لا الکافر... » بیان می کند.
ترجمه: در این هنگام که الله کلی است لازم می آید قول ما که می گوییم لا اله الا الله موجب توحید محض و خالص نباشد. «بلکه وقتی توحید را افاده می کند که دلیلی به لا اله الا الله ضمیمه شود».
«لان معناه حینئذ لا اله الا هذا المفهوم الکلی»
چرا لا اله الا الله بنابر کلی بودن موجب توحید محض نیست؟
به این جهت که معنای این قول ما در این هنگام که الله کلی است اینطور می شود «لا اله الا هذا المفهوم الکلی» و معلوم است که این عبارت نمی تواند توحید محض را افاده کند چون اله را مفهوم کلی و صاحب مصادیق قرار می دهد و چیزی که مصادیق دارد دارای شریک است. مگر از دلیل خارجی استفاده کنیم که این مفهوم کلی فقط یک مصداق خارجی دارد.
«و الاجماع منعقد علی انها تفید التوحید»
ولی اجماع منعقد است که این کلمه، مفید توحید است.
یکبار مصنف ضمیر را مذکر می آورد مثل لفظ «معناه» اما یکبار مصنف ضمیر را مؤنث می آورد مثل لفظ «انها». در جایی که ضمیر را مذکر می آورد به «قولنا» برمی گردد اما در جایی که ضمیر را مونث می آورد به کلمه لا اله الا الله برمی گرداند.
عبارت «حینئذ لا یکون... » خودش قیاس استثنایی دیگر است که به این صورت است: اگر الله کلی باشد لا اله الا الله موجب توحید محض نیست لکن تالی باطل است زیرا اجماع منعقد است که مفید توحید است نتیجه می گیریم که مقدم هم باطل است یعنی کلی بدون الله هم باطل است پس الله، شخص است.
«و لا الکافر یدخل به فی الاسلام کما لو قال اشهد ان لا اله الا الرحیم او الملک بالاتفاق»
این عبارت عطف بر «لا یکون قولنا» است یعنی عبارت به این صورت می شود «و لا یکون الکافر».
در این هنگام که الله، کلی است کافر به وسیله این قولِ ما که می گوییم «لا اله الا الله»، داخل در اسلام نخواهد شد چنانچه اگر بگوید «اشهد ان لا اله الا الرحیم یا اشهد ان لا اله الا المَلِک» مسلمان نخواهد شد بالاتفاق، چون رحیم و ملک عام است فقط الله، خاص است. اگر الله، عام شود مانند رحیم و ملک می شود.
«فلا بد من القول بانه جزئی حقیقی»
چون تالی باطل است پس مقدم هم باطل است. شارع با این عبارت بیان می کند مقدم هم باطل است یعنی کلی بودن الله هم باطل است و لذا جزئی حقیقی و شخص است.
«و یرد علیه انه یجوز ان یکون اصله الوصفیه الا انه نُقل الی العلمیه»
اشکال بر دلیل اول: چه اشکالی دارد که الله در اصل مشتق و صفت و کلی باشد اما به علمیت نقل داده شده باشد.
همچنین کافر به توسط این کلمه وارد اسلام می شود چون الان که در عبارت «لا اله الا الله» بکار رفته به عنوان علم به کار رفته است.
پس هم علمیت و هم اشتقاق را قبول کنیم و این دو با هم منافاتی ندارند.
ترجمه: بر استدلال اول این اشکال وارد می شود که اصل الله، وصفیت بوده ولی نقل به علمیت شده و الان به عنوان عَلَم بکار می رود و چون به عنوان علم بکار می رود این اشکال اول، وارد نمی شود.
«و الثانی: ان الترتیب العقلی یقتضی ذکر الذات ثم تعقیبه بذکر الصفات مثل زید الفقیه الاصولی النحوی»
دلیل دوم: ترتیب عقلی «یعنی ترتیبی که عقل می پسندد و امضا می کند» این است که ما اگر بخواهیم شخصی را که دارای اسم و لقب و دارای صفات است ابتدا باید اسم او را بگوییم بعد صفاتش را بگوییم مثلا می گوییم «جائنی زیدٌ العالم».
در «بسم الله الرحمن الرحیم» ابتدا الله آمده بعدا الرحمن و الرحیم آمدند. الرحمن و الرحیم صفتند و صفت باید بعد از موصوف که اسم است بیاید پس «الله» باید اسم باشد نه اینکه صفت باشد زیرا اگر صفت باشد لازم می آید که سه صفت بدنبال هم بیایند.
ترجمه: ترتیب عقل اقتضا می کند که ذات را ذکر کنیم سپس به عقب آن ذکر صفات را بیاوریم مثل زید الفقیه الاصولی النحوی.
«ثم انا نقول الله الرحمن الرحیم و لا نقول بالعکس»
در ما نحن فیه می گوییم «الله الرحمن الرحیم» و بالعکس نمی گوییم به طوری که اول، الرحمن الرحیم را بیاوریم بعدا، الله را بیاوریم.
«فنصفه و لا نصف به»
برایش صفت می آوریم ولی او را صفت قرار نمی دهیم. چیزی را به توسط او، موصوف نمی کنیم.
ترجمه: موصوف قرارش می دهیم و چیزی را به او موصوف نمی کنیم «که او، صفت شود».
«فدل ذلک علی ان الله اسم علم»
این قول ما که الله را موصوف قرار می دهد دلالت می کند بر اینکه الله، اسم علم است و صفت نیست.
«و یرد علیه ان هذا لا یستلزم العلمیه»
جواب اول از دلیل دوم: شما قانونی ذکر کردید که اسم یا ذات ابتدا می آید و صفت، بعدا می آید اما اثبات نکردید که اسمِ عَلَم باید در ابتدا بیاید شاید ابتدا اسم جنس بیاید و اسم جنس، مشتق و کلی است.
احتمال دیگر می دهیم که الله صفت باشد ولی جانشین عَلَم شده باشد. در اشکالی که بر دلیل اول آنها وارد کرد گفت الله، صفت باشد و به علمیت نقل داده شده باشد اما در اینجا نمی گوید به علمیت نقل داده شود بلکه می گوید جانشین علمیت شده باشد که این جانشین ممکن است به صورت نقل باشد یا به صورت دیگر باشد. این اشکال، عامتر از اشکالی است که بر دلیل اول وارد کردیم چون در دلیل اول، فقط نقل شدن را احتمال داد اما در اینجا، جانشین شده را احتمال می دهد چه جانشینی به صورت نقل باشد چه به صورت دیگر باشد.
ترجمه: بر دلیل دوم این ایراد وارد می شود که این که اسم باید ابتدا بیاید اقتضا نمی کند آن اسمی که در ابتدا آمده، عَلَم باشد بلکه ممکن است اسم جنس باشد و ممکن است صفت و جانشین علم باشد.
«لجواز کونه اسم جنس او صفهً غالبهً تقوم مقام العلم فی کثیر من الاحکام»
ممکن است آن که اول می آید و اشاره به ذات موصوف می کند اسم جنس باشد یا صفت غالب و رایج باشد «یعنی صفتی باشد که موصوف، با آن صفت شناخته میشود به طوری که این صفت جانشین علم می شود چون با علم می توان شیء را شناخت».
کلمه «غالبه» مهم است یعنی صفتی است که غلبه پیدا کرده و به خاطر غلبه پیدا کردنش جانشین علم شده و کار عَلَم را انجام می دهد.
«و یخدشه ایضا قوله ـ تعالی ـ ﴿صراط العزیز الحمید الله الذی له ما فی السموات﴾[2]فی قرائه الخفض فی الثانی»
جواب دوم از دلیل دوم: این جواب، جواب نقضی است یعنی موردی پیدا می کنیم که اسم بعد از صفت می آید.
ترجمه: خدشه بر کبری و قانون دلیل دوم وارد می کند قول خداوند ـ تبارک ـ که «الله» را بعضی به ضمّ خواندند که ابتدای کلام می شود و به ما نحن فیه مربوط نمی شود اما بعضی به کسره خواندند و تابع «العزیز الحمید» قرار دادند در حالی که «العزیز الحمید» صفت است و «الله» تابع صفت شده است.
«فی قرائه الخفض فی الثانی» در قرائت جر در آیه دومی که مراد «الله» است. اما در آیه اول، همه به جر خواندند.
«و اجیب بان قراه الخفض عند من قرا به لیست لاجل انه جعله وصفا»
جواب به جواب دوم از دلیل دوم: «الله» در اینجا صفت قرار داده نشده تا شما بگویید چگونه «الله» موخر شده و نتیجه بگیرید که «الله» صفت است. توضیح مستدل گفت «الله» اسم است لذا باید مقدم شود ما گفتیم طبق این قانون که هر چه موخر است صفت می باشد «الله» که در این آیه موخر شده باید صفت باشد. یا باید قانون را نقض کرد یا اگر نقض نشود باید گفت «الله» که در این آیه موخر شده صفت می باشد. حال کسی به این جواب دوم از دلیل دوم، جواب می دهد و می گوید اگر «الله» در اینجا موخر شده صفت نیست بلکه عطف بیان است و اسم می تواند عطف بیان واقع شود.
در پاورقی نوشته باید عبارت «الحفص» باشد اما در خط قبلی می تواند خفض و می تواند حفص باشد» اما در اینجا اگر الحفص باشد عبارت به اینصورت می شود «بان قراءه الحفص عند من قرا بالحفص» زیرا کسی به حفص قرائت نکرده بلکه به حفض قرائت کرده.
ترجمه: جواب داده شده که قرائت خفض نزد کسی که قرائت به خفض کرده نیست به خاطر اینکه قاری، الله را که موخر شده وصف قرار نداده تا استفاده کنی که الله وصف است و علم نیست.
«و انما هو للبیان کما فی قولک «مررت بالعالم الفاضل زید»
بلکه الله، عطف بیان است چنانکه در قول «مررت بالعالم الفاضل زید» که شک نداریم زید اسم است و موخر شده، از موخر شدنش نتیجه نمی گیریم که علم است بلکه می گوییم اسم و عطف بیان است.
در کلمه «الله» که در آیه آمده بود همین حرف را می زنیم و می گوییم موخر شده اما نه به خاطر اینکه وصف بوده بلکه اسم است و موخر شده چون عطف بیان است.
و الثالث قوله ـ تعالی ـ ﴿هل تعلم له سمیا﴾[3]»
دلیل سوم: دلیل سوم بر اینکه الله، علم و اسم است نه صفت آیه قرآنی است که می گوید کسی با خداوند ـ تبارک ـ در این اسم شریک نیست. اگر الله صفت باشد خداوند ـ تبارک ـ در صفاتش شریک دارد نه شریک به این معنی که او عالم است ما هم به همان نحو عالم هستیم بلکه شریک به این معنی است که او عالم است ما هم عالم هستیم. او خالق است ما هم خالق هستیم. او غافر است ما هم غافر هستیم به او احسن الخالقین و خیر الغافرین می گوییم یعنی غیر از او خالق و غافر است ولی او بهتر از همه است اما صدق الله فقط بر او می کند و بر ما نمی کند.
پس در مفهوم عالم شرکت است اما در مصداق عالم شرکت نیست او مصداقی است که در این مصداق، کسی مثل او نیست. اما در الله اصلا شرکت نیست و بر کسی نمی توان اطلاق الله کرد. آیه قرآن می گوید ﴿هل تعلم له سمیا﴾
آیا برای خداوند ـ تبارک ـ سمی و همنام پیدا کردند؟ مراد از «سمی» صفت نیست بلکه اسم است یعنی «الله»، همنام ندارد پس باید اسم باشد که همنام ندارد یعنی باید الله اسم باشد که بر غیر خداوند ـ تبارک ـ اطلاق نشود اگر صفت باشد بر غیر خداوند ـ تبارک ـ اطلاق می شود اینکه خداوند ـ تبارک ـ اطلاق الله را بر بقیه موجود است ممنوع کرده معلوم می شود که «الله» را اسم گرفته و الا اگر «الله» صفت بود اطلاق می شد همانطور که عالم و قادر اطلاق می شد.
کل آیه این است ﴿رب السموات و الارض و ما بینهما فاعبده و اصطبر لعبادته هل تعلم له سمیا﴾ یعنی خداوند تبارک مثل و شریکی در اسم ندارد. پس این آیه شریک در اسم داشتن را نفی می کند زیرا «الله» شریک ندارد اما اوصافش شریک دارد.
«و لیس المراد الصفه و الا لزم خلاف الواقع»
مراد از «سمیاً» صفت نیست والا اگر مراد از «سمیاً» صفت بود لازم می آمد که ﴿هل تعلم له سمیا﴾ خلاف واقع بیان کند. «هل» در آیه برای انکار است و انکار به معنای نفی است یعنی سمی ندارد.
«فوجب ان یکون المراد اسم العلم و لیس ذلک الا الله»
پس باید مراد از «سمیاً» صفت نباشد بلکه واجب است مراد، اسم عَلَم باشد. خداوند تبارک اسمِ عَلَمی دارد که در آن اسم شریک ندارد. و آن اسم نیست مگر الله.
«و لاحد یمنع تالی الشق الاول»
شارح بر دلیل سوم اشکال می کند.
اشکال بر دلیل سوم: مراد از «سمیا» ممکن است صفت باشد و خداوند ـ تبارک ـ در صفتش شریک ندارد همانطور که در اسمش شریک ندارد چون مراد از صفت، صفت کمالی خالی از نقص است همه اوصاف جهان را اگر نگاه کنی ممکن است صفت کمالی باشند ولی لااقل نقصِ امکان را دارند پس هیچ صفت کمالیِ خالی از نقص نداریم جز صفت خداوند ـ تبارک ـ. پس خداوند ـ تبارک ـ در صفتش شریک ندارد همانطور که در اسمش شریک ندارد.
«تالی الشق الاول»: این گروه دو ادعا داشت:
1ـ «و الا لزم خلاف الواقع»
2ـ «و لیس ذلک الا الله» یعنی اسمِ بی شریک را فقط برای الله تعیین کرد. این یک مطلب بود. مطلب اول این بود که اگر مراد از «سمیا» صفت باشد خلاف واقع لازم می آید و مراد از تالی اول، «لزم خلاف الواقع» است. کسی می تواند تالی شق اول را منع کند و بگوید اگر مراد از «سمیا» صفت است خلاف واقع لازم نمی آید چون صفت خداوند ـ تبارک ـ چنین صفتی است که شریک ندارد.
«مسندا بان المراد من الصفه کمالها المعرّی عن شوب النقص»
«مسندا» به معنای «مستندا» است.
ترجمه: این گروه استناد و استدلال کند که مراد از صفت، کمال صفت است «یعنی صفت کمالی است» که برهنه از خلط نقص باشد «و هیچ صفتی از صفات جهان غیر از صفت خداوند ـ تبارک ـ اینچنین نیست پس خداوند ـ تبارک ـ سمّی یعنی هم صفت ندارد همانطور که سمّی یعنی همنام ندارد. پس این آیه را همانطور که می توانیم مربوط به اسم قرار بدهیم برای صفت هم می توانیم قرار بدهیم لذا آیه منحصر نمی شود به اسم تا از آن استفاده شود که خداوند ـ تبارک ـ اسم غیر مشترک دارد و اسم غیر مشترکش الله است و بعدا نتیجه بگیرید که الله اسم است.


[1] لوامع الانوار العرشیه فی شرح الصحیفه السجادیه، سید محمد باقر موسوی، ج 1، ص182، س13، ط عترت.
[2] سوره ابراهیم آیه 1و2.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo