< فهرست دروس

استاد حشمت پور

92/11/10

درس لوامع الانوار العرشیه في شرح للصحیفة السجادیه

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1ـ دلیل چهارم و پنجم بر اینکه «الله» اسم و عَلَم و غیر مشتق است و اشکال بر آنها
2ـ دلیل اول بر اینکه «الله مشتق است.
« و الرابع: انه ـ سبحانه ـ یوصف بصفات مخصوصه»[1]
نکته مربوط به جلسه قبل:
در دو جلسه قبل عبارت «ویضعفه استعمال الاله بمعنی المعبود و اطلاق الاله علی الله ـ سبحانه ـ و نظیره ...» در صفحه 182 سطر 13 مطرح شد احتمال دادیم که نقصی در آن باشد. در جلسه گذشته گفتیم بعضی، عبارت کشاف را آوردند که اینگونه بود «و نظیره الناس» که «نظیره» را مبتدی و «الناس» را خبر قرار دادیم سپس «ای فی ثبوت...» توضیح برای وجه شباهت ناس با الله را بیان کرد. حال می خواهیم بیان کنیم همین عبارتی که در کتاب آمده را می توان معنی کرد و احتیاج به تقدیر «الناس» نداریم زیرا دو نسخه خطی که ملاحظه کردم به همین صورت بود و کلمه «الناس» نداشت.
بیان توجیه: کلمه «نظیره» را به رفع می خوانیم ولی مبتدی قرار نمی دهیم تا خبر آن، «الناس» باشد بلکه عطف بر «استعمال» می گیریم و اینطور معنی می کنیم که کلام سیبویه را سه چیز ضعیف می کند:
1ـ استعمال اله به معنای معبود.
2ـ اطلاق اله بر الله سبحانه.
3ـ الناس که نظیر الله است. این «الناس» هم که نظیر الله است قول سیبویه را باطل می کند چون، «الناس» از اناس گرفته شده پس «الله» هم باید از «اله» گرفته شود. اما «الناس» چگونه نظیر «الله» است با «ای فی ثبوت...» بیان می کند یعنی لازم نیست «الناس» را ذکر کنیم تا خبر برای «نظیره» باشد بلکه «الناس» را در تقدیر می گیریم و «نظیره» را اشاره به «الناس» می گیریم یعنی اینطور معنی می کنیم: تضعیف می کند قول سیبویه را «الناس» که نظیر «الله» است زیرا «الناس» از «اناس» گرفته شده و «الله» هم از «اله» گرفته شده است.
بحث امروز: بحث در این بود که «الله» مشتق است یا اسم جامد است. گروهی گفتند اسم و جامد می باشد. گروهی گفتند مشتق است. ما دلایل کسانی را می خوانیم که الله را اسم و علم و غیر مشتق قرار دادند. این گروه 5 دلیل دارند که سه دلیل را خواندیم و بهر هر سه اشکال کردیم
دلیل چهارم: در این دلیل به قانونی اشاره می کند و از آن قانون می خواهد استفاده کند.
بیان قانون: صفات همیشه بعد از موصوف می آیند حتی اگر موصوف را ذکر نکنیم در تقدیر می گیریم پس صفات باید مترتب بر موصوف شوند و صفات، صفات مخصوص اند. موصوف هم یا باید مساوی با صفت باشد یا اخص باشد. ممکن نیست که اعم باشد. مثلا انسان را متصف به عالم کنیم صحیح نیست بلکه باید بگوییم «بعض الانسان عالم» چون انسان اعم از عالم است اما می توان موصوف به کاتب کرد زیرا کاتب با انسان مساوی است. زید را می توان متصف به عالم کرد زیرا عالم اعم از زید است. موصوف اگر اخص باشد مثل «زید عالم» یا مساوی باشد مثل «الانسان کاتب» صحیح است.
پس ما می توانیم اشیاء را به اوصاف متصل کنیم و موصوف یا باید اخص باشد یا باید مساوی باشد. به این جهت است که موصوف را باید یا عَلَم قرار بدهیم یا چیزی که مساوی با صفت است قرار بدهیم مثلا بگوییم «زید عالم» یا بگوییم «زید ابن عمرو و متولد فی کذا و...» یعنی اوصافی را برای زید بیاوریم که مساوی با زید بشوند با این بیان روشن شد که موصوف باید علم باشد یا مناسب با علم بشود.
بیان دلیل: حال این قانون را در ما نحن فیه می خواهیم بکار بگیریم. ما «الله» را متصف به اوصافی مثل سمیع و علیم و... می کنیم. این اوصاف یا باید مساوی باشند یا باید اعم باشند به تعبیر دیگر، موصوف یا باید احض باشد یا مساوی باشد. به همان بیان موصوف، علم خواهد بود. پس «الله»، علم می شود.
توضیح عبارت
«و الرابع: انه ـ سبحانه ـ یوصف بصفات مخصوصه»
چهارمین دلیل بر نفی اشتقاق و بر علمیت الله این است که خداوند ـ سبحانه ـ موصوف به صفات مخصوصه می شود «صفاتی که مخصوص خودش است»
«فلا بد له من اسم خاص یجری علیه تلک الصفات»
ضمیر «له» به خداوند ـ تبارک ـ بر می گردد. ولی اگر به اتصاف هم برگردد اشکال ندارد.
ضمیر «علیه» به «اسم خاص» بر می گردد و مراد از «اسم خاص» علم است و اگر علم باشد مشتق نیست.
«اذ الموصوف اما احض او مساو للصفه»
چرا اسم خاص لازم است؟ زیرا موصوف یا باید احض یا مساوی صفت باشد نمی تواند اعم از صفت باشد. پس الله چون موصوف است باید علم باشد.
صفحه 184 سطر 2 قوله «و فیه»
بیان اشکالات بر دلیل چهارم:
اشکال اول: بحث ما در لفظ «الله» است. آن قاعده ای که شما نقل کردید در معنا و ذات است این ذاتی که صفت خاص می پذیرد باید مساوی با صفت باشد یا باید یکی از افرادی باشد که آن صفت را دارند. این قاعده مربوط به معنی است حکمی که مربوط به معنی است را در لفظ جاری می کنید و این خَلط لفظ و معنی است. احکام معنی در خود معنی باید اجرا شود و نباید به لفظ سرایت داده شود.
توضیع عبارت
«و فیه: اولا ان هذه مغالطه من باب الاشتباه بین احکام اللفظ المعنی»
این مغالطه ای است از باب اشتباه بین احکام لفظ و معنی.
«فان الاختصاص بالنعوت و الاوصاف یوجب مساواه ذات الموصوف او اخصیتها بالقیاس الی الصفه»
«کلمه اختصاص، به صورت عکس معنی می شود یعنی مراد اختصاص صفت به موصوف است.
«بالقیاس الی الصفه» را باید تکرار کرد و مربوط به مساوات و اخصیه است.
ترجمه: این اختصاص موجب می شود که ذات موصوف، بالقیاس الی الصفه مساوی باشد یا ذات موصوف بالقیاس الی الصفه، اخص باشد. یعنی ذات باید اخص از صفت باشد به این معنی که یکی از افرادی است که این صفت را دارد یا ذات باید مساوی باشد به این معنی که تنها فردی است که این صفت را دارد اما مراد ذات موصوف است نه لفظ موصوف.
«لا وقوع لفظ مخصوص بازاء الذات»
اختصاص موصوف به نعوت و صفات یا اختصاص نعوت و صفات به موصوف موجب می شود مساوات ذات موصوف یا اخصیتش را نه اینکه موجب شود وقوع لفظ مخصوص را به ازاء ذات. یعنی اختصاصی که در صفات است باعث نمی شود که لفظ موصوف، خاص شود بلکه باعث می شود که معنای موصوف خاص شود. در حالی که بحث ما الان در لفظ «الله» است که آیا علم می باشد یا نه؟ بحث ما در ذات نیست زیرا ذات، مسلما اخص و خاص است. یعنی صفات، صفات مساوی او هستند و شریکی هم ندارد تا اخص شود.
«و الاول لایستلزم الثانی»
تا اینجا مصنف ثابت کرد که ذات، خود لفظ نیست پس حکمِ مربوطِ به ذات هم مربوط به لفظ نیست چون لفظ و ذات یکی نیستند. حال کسی می گوید اگر چه یکی نیستند ولی مستلزم یکدیگر هستند یعنی اگر معنی خاص باشد مستلزم این است که لفظ هم خاص باشد اگر چه ذات، همان لفظ نیست لذا حکمی که مربوط به ذات است در لفظ اجرا نمی شود ولی ذات یا معنی مستلزم لفظ هست پس حکمی که در ذات ثابت است بالاستلزام در لفظ می آید.
مصنف جواب می دهند که معنی، مستلزمِ لفظ نیست. خاص بودن معنی مستلزم خاص بودن لفظ نیست. ممکن است لفظی عام باشد و بر معنای خاص اطلاق شود ولی معنی طوری باشد که بیش از یک فرد نداشته باشد. در اینصورت لفظ اطلاق بر این معنی می شود مثل «شمس» که یک لفظ است و عام می باشد و علم نیست اما می توان بر یک فرد اطلاق کرد چون بیش از یک فرد ندارد پس خاص بودن معنی، مستلزم خاص بودن لفظ نیست.
پس نه ذات، عین لفظ است که حکم ذات را بر لفظ اجرا کنید نه حکم ذات «یعنی معنی» مستلزم لفظ است که حکم ذات و معنی را بر لفظ اجرا کنید پس حکم معنی را نه می توان بالمطابقه به لفظ داد و نه می توان بالا لتزام به لفظ داد. بلکه حکم معنی برای خودش است. این قاعده ای که گفتید معنی را خاص کرد نه لفظ را
صفحه 184 سطر 5 قوله « و ثانیا»
اشکال دوم: شما صفت را خاص کردید و خواستید موصوف را هم خاص کنید تا این دو با هم مساوی شوند یا موصوف، اخص شود. ما می گوییم صفت را چگونه می توانید خاص کنید. موصوف ممکن است علم باشد و به خاطر علم بودن خاص باشد اما صفت را چگونه می توانید خاص کنید مثلا صفت عبارت از قادر و عالم و... است این صفات عام اند باید تخصیص بزنیم تا خاص شود ولی هر چقدر تخصیص بزنیم خاص نمی شوند. ممکن است دایره عموم را کم کنیم ولی خاص به معنای علمیت ممکن نیست پس هرگز نمی توان صفت را با موصوف مساوی کرد. همیشه صفات اعم از موصوف می شوند و موصوف، اخص می شود و لو موصوف علم نباشد. موصوف اگر اسم جنس باشد وصفش عام است چون وصف را هر چقدر قید بزنی از عمومیت خارج نمی ود و موصوف هم همیشه اخص است لازم نیست موصوف را علم قرار داد تا اخص شود چون صفت عام است. پس بر فرض این حکمی که گفتید مربوط به لفظ باشد اقتضا نمی کند که موصوف علم باشد اقتضا می کند که موصوف، اخص باشد.
توضیح عبارت
«و ثانیا انه علی تقدیر التسلیم لا نسلم لزوم العلمیه»
ثانیا بر فرض قبول کنیم این حکم اختصاص به معنی ندارد بلکه در باب لفظ هم اجرا می شود قبول نداریم که لازم باشد موصوف حتما علمیت باشد. بلکه موضوف لازم است اخص باشد یا مساوی باشد و چون صفت همیشه عام است هر موصوفی که از علمیت بالاتر بیاید باز هم اخص است یا لااقل مساوی است و الا شرطی که گفتید درست می شود ولو موصوف علم نباشد.
«لان الصفات مفهومات کلیه»
زیرا صفات مفهومات کلیه اند.
«وان تخصصت بعضها ببعض لا ینتهی الی الیقین الشخصی»
اگر بعضی از این صفات با بعضی تخصیص بخورند و دایره عمومشان کم بشود بالاخره منتهی به تعینِ شخصی نمی شوند یعنی حالت علمیت پیدا نمی کنند. علم، تعین شخصی دارد. صفت را هر چقدر جزئی کنید به آن تعین شخصی نمی دهید تا با علم مساوی شود بالاخره عمومیت در آن باقی می ماند. و اگر عمومیت در آن باقی می ماند می توان موصوف را عام قرار داد به طوری که با صفت مساوی شود یا می توان اخص قرار داد ولی لازم نیست آن اخص یا مساوی، علم باشد ممکن است علم نباشد در عین حال مساوی یا اخص باشد چون وصف، عام است.
«غایه ما فی الباب ان یصیر کلیا منحصرا فی فرد»
نهایت آنچه که در این باب «یعنی باب تخصیص صفات که صفات را تخصیص بدهیم و از عمومیت در بیاوریم» است این می باشد که آن صفات، کلی منحصر در فرد می شوند.
«فیکفی لموصوفها عنوان هو امر کلی منحصر فی فرد»
پس کافی است برای موصوفِ صفت، عنوانی که آن عنوان امرِ کلیِ منحصر در فرد است. لازم نیست آن موصوف حتما علم باشد ممکن است یکی منحصر در فرد باشد. چه اشکال دارد که «الله» هم اینگونه باشد و علم نباشد لذا می تواند مشتق باشد.
صفحه 184 سطر 8 قوله «و ثالثا»
اشکال سوم: همان اشکال اولی است که در استدلال دوم این گروه وارد کردیم و در صفحه 183 سطر 9 آمده بود. «و یرد علیه ان هذا...» یعنی در آنجا گفتیم لازم نیست موصوف علم باشد کافی است که اسم جنس باشد در اینجا هم می گوییم لازم نیست موصوف، علم باشد کافی است که اسم جنس باشد پس الله از علمیت می افتد و وقتی از علمیت افتاد مشتق می شود.
توضیح عبارت
«و ثالثا انه یرد علیه ما ورد اولا علی الثانی»
«علی الثانی» یعنی بر دلیل دوم دو اشکال وارد شد که مراد ما اولی است
صفحه 184 سطر 9 قوله «و الخامس»
دلیل پنجم: ما الفاظی را که مشتق می کنیم آن را از چیزی می گیریم. آن چیز اگر خودش مشتق باشد باید از چیز دیگر گرفته شود و آن شی سوم اگر مشتق باشد باید از چیز دیگر گرفته شود و هکذا. اما باید به جایی برسیم که اشتقاق ادامه پیدا نکند و الا تسلسل در اشتقاق لازم می آید برای اینکه تسلسل لازم نیاید باید یک جا توقف کنیم و اشتقاق را تمام کنیم پس مشتق ها تمام می شوند و جامدها موجود می شوند بنابراین ما لفظ جامد هم داریم و لازم نیست همه الفاظ مشتق باشند. یکی از آن لفظهای جامد الله است.
جواب از اشکال: می گوییم این دلیل اثبات می کند که جامد داریم ولی اینکه «الله» جامد است را ثابت نمی کند. این بیان اثبات کرد که در میان اسماء، اسم جامد داریم و این حرف صحیحی است چون اگر جامد نداشته باشیم هیچ اشتقاقی به نهایت نمی رسد قهرا تسلسل لازم می آید ولی این ثابت نمی کند الله جامد است. لذا مصنف می فرماید «و فیه ما لایخفی» یعنی روشن است که مطلب باطل است.
توضیح عبارت
«والخامس انه لیس یجب فی کل لفظٍ الا شتقاق»
«الا شتقاق» فاعل برای «لیس یجب» است یعنی واجب نیست در هر لفظی که اشتقاق داشته باشد و الا تسلسل لازم می آید برای اینکه جلوی تسلسل را بگیریم باید به الفاظی برسیم که مشتق نیستند و جامدند.
«و فیه مالا یخفی»
می تواند اشاره به دو چیز داشته باشد:
1ـ دلیل شما نشان نمی دهد که جامعه داریم چون تسلسل اشکال ندارد بر فرض به جامد نرسیم اشکال ندارد چون تسلسل تعاقبی است و تسلسل تعاقبی باطل نیست.
2ـ ولو سلمنا که تسلسل اشکال دارد و ما به جامد می رسیم اشکال بعدی می کنیم که از کجا می گویید الله یکی از آن جامدها می باشد
صفحه 184 سطر 11 قوله « و اما القا نلون»
تا اینجا بحث ما در قول کسانی بود که الله را علم می دانستند و مشتق قرار نمی دادند. آنها را رد کردیم الان ادله کسانی را می خوانیم که الله را مشتق می دانند و آنها را هم رد می کنیم اما نمی خواهیم نتیجه بگیریم که الله نه مشتق است و نه جامد است بلکه می خواهیم بگوییم ادله ای که بر اشتقاق و عدم اشتقاق آوردند تمام نیست.
ادله کسانی که الله را مشتق می دانند:
دلیل اول: قول خداوند ـ تبارک ـ است که فرمود ﴿و هو الله فی السموات و الارض﴾[2]
بیان دلیل: این دلیل به دو نحوه تقدیر شده و با هریک از دو تقدیر خواستند اشتقاق «الله» را نتیجه بگیرند
تقریر اول: این آیه خداوند ـ تبارک ـ را در سماوات و ارض فرض می کند یعنی برای خداوند ـ تبارک ـ مکان درست می کند. نمی گوید که خداوند ـ تبارک ـ در آسمان و زمین نیست بلکه مجرد است. می گوید خداوند ـ تبارک ـ در آسمان و زمین هست پس برای خداوند ـ تبارک ـ مکان درست می کند. اگر الله را مشتق بدانید معنای آیه می شود: «خدایان مکان دارند ودر سماوات وارض هستند» در این خدایان، خدایان باطل هم هست. گروهی ماه را می پرستند که در سماوات قرار دارد. گروهی بت را می پرستند که در زمین قرار دارد. پس اگر الله مشتق و کلی باشد فی السماوات والارض بودنش اشکال ندارد اما اگر علم باشد یعنی همان خدایی که همه به آن معتقد هستیم و خدای واقعی است نه بت و ماه، چنین خدایی را نمی توان گفت که در سماوات و ارض قرار دارد. پس اگر الله را علم قرار داد نمی توان برای آن مکان درست کرد.ولی آیه قرآن مکان درست کرده معلوم می شود که الله علم نیست.
جواب از توجیه اول: این توجیه، توجیه صحیحی نیست چون بحث ما در این نیست که الله مکان دارد یا ندارد آیا الله جسم است که مکان داشته باشد یا جسم نیست که مکان نداشته باشد. بلکه بحث ما در الفاظ است. بحث در این نمی کنیم که خداوند ـ تبارک ـ جسم است یا جسم نیست. بحث آن مربوط به کلام یا فلسفه است. تازه اگر برای اللهِ کلی، مکان قائل بشویم این هم اشکال دارد زیرا یکی از آن الله های کلی، خود خداوند ـ تبارک ـ است که نمی تواند مکان داشته باشد. حال چه بگویید الله، علم است چه بگویید کلی است بالاخره خدای ما، الله است چه علم باشد چه فردی از این کلی باشد نمی توانیم آن را در سماوات وارض قرار بدهیم. پس اشکال وارد است چه الله را علم بدانید چه مشتق بدانید لذا نمی توان گفت علت علم نبودن الله، قید «فی السموات والارض» است، چون چه علم باشد چه نباشد اشکال پیش می آید. اشکال را باید در جای خودش حل کرد. و گفت به معنای اشراف است یعنی الله در همه جای او است. نه اینکه سماوات وارض مکان برای او هستند بلکه او احاطه به زمین و آسمان دارد و لذا اله آسمان و زمین است.
تقریر دوم: «فی السموات و الارض» جارومجرورند وجارومجرور به اسم جامد، تعلق پیدا نمی کنند بلکه به مشتق، متعلق می شوند در اینجا به الله تعلق گرفتند پس باید الله جامد نباشد بلکه مشتق باشد. پس اگر الله را جامد بگیری متعلق «فی السموات و الارض» واقع نمی شود در حالی که در اینجا، متعلق شده پس معلوم می شود که جامد نیست بلکه مشتق است.
توضیح عبارت
«و اما القانلون بالاشتقاق فحججهم امور منها قوله تعالی ﴿وهو الله فی السموات و فی الارض﴾»
این آیه دلیل اول است
«اذ لو کان علما لم یکن ظاهر هذه الایه مفیدا معنی صحیحا»
اگر الله علم باشد ظاهر آیه معنای صحیحی را نمی فهماند
«لا لما وجهّه بعضهم من انه یشعر بالمکانیه»
اشاره به تقریر اول برای استدلال است که مصنف آن را باطل کرد. اینکه آیه معنای صحیحی پیدا نمی کند در صورتی که الله علم باشد نه به این جهت است که بعضی توجیه کرده اند این قول خداوند ـ تبارک ـ «یا استدلال» را به اینکه این قول خداوند ـ تبارک ـ اشعار به مکان بودن آسمانها و زمین براع ـ تبارک ـ دارد.پس باید الله را مشتق و عام بگیریم تا اشکال مکان داشتن برای خداوندـ تبارک ـپیش نیاید.
«لان ذلک حدیث آخر یتعلق بعِلمٍ ارفع من مباحث الالفاظ»
این عبارت، کلام مستدل است و دلیل برای این است که چرا تقریر استدلال این نست. چون اینکه خداوند ـ تبارک ـ مکان دارد یا ندارد بحث دیگری است که مربوط است به علمی که بالاتر از مباحث الفاظ می باشد و آن علم کلام یا فلسفه است.
« و فی القرآن الالفاظ المو هومه للتجسم کثیره»
بعدا اشاره به جواب می کند. اگر چه جایگاه این بحث در علم بالاتر است ولی در علم بالا جواب دادند به اینکه خیلی از آیات احتیاج به توجیه دارند یکی از آیات هم همین آیه است مثل ﴿الرحمن علی العرش استوی﴾[3] که برای خداوند ـ تبارک ـ مکان نشستن درست می کند این آیه (و هو الله فی السموات و الارض) هم احتیاج به توجیه دارد چون برای خداوند ـ تبارک ـ مکان درست می کند. توجیه این آیه این نیست که الله مشتق است بلکه توجیه کلامی و فلسفی می خواهد.
ترجمه: الفاظی که به توهم اندازد که خداوند ـ تبارک ـ جسم است زیاد می باشد «وباید آنها را توجیه کرد».
«بل لان المعنی الجامد لایصلح للتقیید بالظروف و نحوها»
علت اینکه الله را مشتق می دانیم این نیست که گفته شد بلکه ما الله را باید در اینجا مشتق بدانیم به خاطر جهت دیگر که آن جهت این است که معنای جامد نمی تواند مقید به ظروف و نحو ظروف مثل جارومجرور بشود.
«ای متعلق الظروف و الجار و المجرور لا بد ان یکون مشتقا»
چون عبارت، سنگین است توضیح می دهد و می گوید متعلق ظروف و جارومجرور باید مشتق باشند و نمی توانند جامد باشند.
«فلا یصح ان یقال: زید انسان فی الارض و الطیر حیوان فی الهوا و الکوکب جسم فی السماء»
صحیح نیست که گفته شود «زید انسان فی الارض» و «الطیر حیوان فی الهواء» و «کوکب جسم فی السماء» تا «فی الارض» را متعلق به «انسان» کنی و «فی الهواء» را متعلق به «حیوان یا طیر» و «فی السماء» را متعلق به «کوکب یا جسم» بکنی این ها جایز نیست چون اینها جامدند و جامد، ظرف و جارومجرور نمی پذیرد
«بخلاف المعنی الوصفی»
این عبارت مربوط به «لان المعنی الجامد» است یعنی اینطور می شود:
«ان المعنی الجامد لایصلح للتقید بخلاف المعنی الوصفی» یعنی معنای جامد صلاحیت برای تقیید ندارد بر خلاف معنای وصفی که معنای مشتق است قابل تقیید به ظروف است و متعلق برای ظروف واقع شود. پس الله را اگر مشتق کنید معنای وصفی به آن دادید و می توانید متعلق قرارش بدهید اما اگر جامد و علم کنید نمی توانید ظروف را به آن متعلق کنید در حالی که در این آیه متعلق شده پس الله جامد نیست در نتیجه علم نیست.
سوال: آیا می توان به کائن مقدر متعلق گرفت؟
جواب: تقدیر، خلاف اصل است. و احتیاجی به «کائن» نداریم.
صفحه 184 سطر 18
جواب مصنف از استدلال اول: جامد بر دو قسم است
الف: جامدی که معنای اشتقاقی ندارد.
ب: جامدی که معنای اشتقاقی دارد و این می تواند متعلق ظرف و جارومجرور قرار بگیرد. در اینجا الله به معنای معبود است یعنی «هو المعبود فی السموات و الارض» که ظرف، متعلق به معبود است و معبود مشتق است و لذا ظرف متعلق به مشتقی است که از الله فهمیده می شود نظیر این در شعر عربی آمده
«اسد علیَّ و فی الحروب نعامه» یعنی فلان شخص به من که می رسد شیر می شود اما در جنگها شتر مرغ است. شتر مرغ اسلحه ندارد این شخص هم در جنگ تمام اسلحه هایش می ریزد. «اسد» اسم جامد است و «علی» متعلق به آن شده است. چون اسد به معنای «شجاع» یا «صائل» است صائل به معنای حمله برنده است و این دو مشتق هستند.
نکته: وقتی الله را برداشتیم و به جای آن معبود قرار دادیم نیاز به «کائن» مقدر نداریم وقتی کلمه معبود را هم برداریم باز نیاز به «کائن» مقدر نداریم اینکه گفتیم «کائن» در تقدیر نگیرید به خاطر همین است که «فی السموات والارض» متعلق به خود «الله» است نه به «کائن» مقدر. ولی به الله، متعلق است به اعتبار اینکه معنای معبود را افاده می کند.
توضیح عبارت
«والجواب: ان الاسم قد یلاحظه معه معنی وصفی»
جواب این است که اسم گاهی ملاحظه می شود با آن اسم معنای وصفی که حالت اشتقاق دارد
«اشتهر مسماه به»
ترجمه معنای وصفی که این صفت دارد که سمای این اسم به آن معنای وصفی مشهور شده.
مسمای به این اسم، ذات خداوند ـ تبارک ـ است و به آن معنای وصفی که معبود است مشهور است. یا مثلا مسلمای این اسم این شخص است و به معنای وصفیِ «اسد علیَّ» مشهور شده لذا اشکال ندارد به جای اسم جامد، معنای وصفی مشهور را می آوریم در اینصورت جارومجرور میتواند به این معنای وصفی متعلق شود پس میتواند به جامد هم متعلق شود. ضمیر «مسماه» به اسم بر می گردد و ضمیر «به» به معنی برمی گردد
«فیتعلق الظروف به»
ضمیر «به» به اسم برمی گردد یعنی ظروف به اسم جامد، متعلق می شوند به اعتبار معنایش.
«کما فی اسد علی لتضمنه معنی الصانل او المقدم»
مانند قول شاعر که فلانی بر من اسد است یعنی حمله کننده است.
«صائل» به معنای حمله کننده است. «المقدم» به معنای اقدام کننده و هجوم آورنده است.
ترجمه: مانند «اسد علی» که متضمن است معنای حمله کننده یا هجوم برنده و اقدام کننده «یعنی وقتی به من می رسد اقدام به جنگ می کند ولی در جنگ که می رسد دست از جنگ بر می دارد»
«فکذلک یلاحظ معنی المعبود لکونه لازما لمسماه»
به جای الله در آیه قرآن معنای معبود بالحق را می گذاریم چون معبود بالحق لازم مسمای الله است. الله لفظ است و مسمایش خود خداوند ـ تبارک ـ است. معبودِ بالحق بودن، لازمه خود خداوند ـ تبارک ـ است کسی که خدا است معبود بالحق است.
«مشتهرا فی فحواه»
در فحوای الله، معبود بودن مشهور است. مراد از فحوی، معنی است.
در فحوای الله معبود بودن آمده و خود الله به معنای معبود است.
ترجمه: چون معبود لازم معنای الله است و در مفهوم الله این معبود بودن مفهومی مشهور است.


[1] لوامع الانوار العرشیه فی شرح الصحیفه السجادیه، سید محمد باقر موسوی، ج 1، ص183، س19، ط عترت.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo