< فهرست دروس

استاد حشمت پور

92/11/24

درس لوامع الانوار العرشیه في شرح للصحیفة السجادیه

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه اقوال در مبدأ اشتقاق الله
«و قیل من وله ـ بکسر اللام ـ و هو ذهاب العقل»[1]
بحث ما در اشتقاق الله بود. 3 قول را بیان کردیم.
قول چهارم: از «وله» بکسر لام گرفته شده است. وله به معنای «تحیر و زال عقله» است. اما به چه مناسبت الله را الله گفتیم؟ چون عقول در آن متحیرند و تمام انسانها وقتی درباره او فکر می کنند گویا عقلشان زائل می شود و به جایی نمی رسند مثل چشمی که به نور خورشید نگاه کند دید او قطع می شود. عقل هم با اینکه می تواند بسیاری از مسائل را حل کند وقتی به اینجا می رسد زائل می شود نه اینکه ناتوان شود بلکه زائل می شود به این مناسبت خداوند ـ تبارک ـ را الله گفتند چون همه نظر کنندگانِ در خودش را متحیر می کند. این از نظر معنی بود.
اما از نظر لفظ گفته می شود «وله» بر وزن فعال ریخته شده و گفته شده «و لاه»، سپس واو آن را تبدیل به همزه کردند تبدیل به «الاه» شد. سپس همزه آن را حذف کردند و «ال» به جای آن آوردند تا «الله» حاصل شد.
توضیح عبارت
«و قیل من وله ـ بکسر اللام ـ و هو ذهاب العقل.
یک قول گفته که الله از «وله» به کسر لام مشتق شده و «وله» به معنای ذهاب عقل است.
«و هو بالحقیقه ثابت للذوات بالنبه الی قیوم الهویات و جاعل الانیات»
ضمیر «هو» به «ذهاب عقل» بر می گردد.
ذهاب عقل ثابت است برای همه انسانها «یعنی همه انسانها ذهاب عقل را دارند» نسبت به کسی که احاطه به هویات دارد و انیّات را جعل می کند «که منظور خداوند ـ تبارک ـ است»
همه نسبت به خداوند ـ تبارک ـ ذهاب عقل دارند و نمی توانند در مورد او تفکر کنند. «قیوم» به معنای «القائم بذاته المقیم لغیره» است یعنی خداوند ـ تبارک ـ وجودی است که قائم به خودش می باشد و تمام هویّات را او اقامه می کند پس قیّوم می شود بارها بیان کردم که این صفت مخصوص خداوند ـ تبارک ـ است و هیچ موجودی این صفت را ندارد.
خداوند ـ تبارک ـ چون قیوم و جاعل است موجودات را احاطه می کندو احاطه اش باعث می شود که موجودات نتوانند به او برسند قهراً عقل آنها هم به او نخواهد رسید و نه تنها توانایی ادراک او را نخواهد داشت بلکه در مقابل او از وجود داشتن می افتد مثل اینکه ما به خورشید نگاه می کنیم و تا مدتی چشم ما گویا اصلا وجود ندارد بعد از مدتی که چشم از خورشید بر می داریم تا مدتی نمی توانیم به چیزی نگاه کنیم گویا که چشم از کار افتاده است.
«و قیاس فعال منه ولاه»
گرفتن ولاه از وله به قیاس است نه به سماع. یعنی ما می توانیم وزن فعال از ولِه بریزیم. اینطور نیست که امر سماعی باشد و ما قدرت بر انجام آن نداشته باشیم.
ترجمه: قیاس وزن فعال از وله، ولاه است «یعنی ولاه را به طور قیاسی می توان از وله گرفت»
فقلبوا الواو همزه»
واو آن تبدیل به همزه شد و «الاه» گردید.
«کأُجُوه فان اصله وجوه»
«وجوه» را تبدیل به «اجوه» می کنند و معنایش فرقی نمی کند.
«نقل فی الصحاح عن ابن السکیت: انهم یفعلون ذلک کثیراً فی الواو اذا انضمت»
در کتاب صحاح از ابن سکیت نقل شده که عرب تبدیل به همزه را در واو که مضموم شود کثیراً انجام می دهند. البته در واوِ مکسور هم انجام دا ده شده چون «ولاه» به کسر واو است.
«و یرده الجمع»
رد قول چهارم: اگر اصل «الله»، «الاه» باشد و اصل «الاه»، «ولاه» بوده آن قانونی که می وید تصغیر و تکسیر اشیاء را به اصل خود بر می گرداند اقتضا می کند که وقتی «الاه» جمع بسته شود واو که حرف اصلی بوده ظاهر شود یعنی نباید جمع به «آلهه» بسته شد بلکه «اولهه» گفته شود. در حالی که کسی «الاه» را بر «اولهه» جمع نمی بندد وقتی جمع بسته نشد معلوم می شود که اصل آن، واو نبوده.
ترجمه: رد می کند این قول را صیغه جمعِ «الاه» که به صورت آلهه می آید.
«ـ ای یرّد کون اشتقاق اله من وله لیکون اصله ولاه الجمع ـ »
«کون» مفعول «یرد» است و «الجمع» فاعل «یردّ» است. مصنف جای مفعول و فاعل را عوض کرده علتش هم این است که مفعول را در «یرده الجمع» به صورت ضمیر آورده بود و مقدم بود الا ن می خواهد مرجع ضمیر را ظاهر کند لذا در تفسیر ضمیر مفعولی، مفعول را مقدم می آورد و الا جا داشت که فاعل را اول بیاورد بعداً مفعول را بیاورد.
ترجمه: جمع رد می کند بودن اشقاق اله از وله را تا اینکه باشد اصل اله از ولاه «یعنی صیغه جمع این اشتقاق را رد می کند.
« ای جمع اله علی آلهه دون اوله»
نسخه صحیح «دون اولهه» باید باشد.
«اله» بر «آلهه» جمع بسته می شود اما بر «اولهه» جمع بسته نمی شود در حالی که اگر اصل آن واو داشت باید بر «اولهه» جمع بسته می شد.
«فان جمع التکسیر ـ کالتصغیر ـ یرد الاشیاء الی اصولها ـ کما مرـ»
چون جمع تکسیر مثل تصغیر، اشیاء را به اصل خودش بر می گرداند و در اینجا جمع تکسیر را آوردیم و به واو نرسیدیم معلوم می شود که واو در اصل آن وجود نداشته است.
«و قد دفع هذا الرد»
جواب از رد بر قول چهارم: ما قبول داریم که جمع تکسیر و تصغیر، اشیاء را به اصل بر می گردند ولی در اینجا اینقدر «الاه» در استعمال شده که اصل آن ندیده گرفته شده و در وقتی که می خواهد جمع بسته شود به اصل آن توجه نمی شود و به همین فرع توجه می شود. علتش این است که این فرع در بسیاری از مشتقات وارد شده و چنان وارد شده که اصل آن گویا فراموش شده به این جهت در جمع بستن، اصل آن رعایت نمی شود.
ترجمه: این ردی که بر قول چهارم شده دفع شده «و از قول چهارم دفاع شده»
«بانه لما ابدلت الواو همزه فی جمیع تصاریف اله عوملت معامله الاصلیه»
چون در تمام تصاریف و صیغه های «اله»، واو تبدیل به همزه شده بود لذا با این همزه معامله اصلی می شود «همزه با اینکه فرع واو بود ولی به عنوان اصلی حساب شده»
«قال فی الصحاح اله یأله الهاً و اصله وله یوله و لها انتهی»
مصنف این کلام را از صحاح می آورد تا قول چهارم را تایید کند. یعنی صحاح، قول چهارم را تایید کرده و در تمام تصاریفش «ماضی و مضارع و امر» همزه را آورده است.
«و قیل من لاه یلیه ـ بالیاء ـ بمعنی ارتفع»
چرا کلمه «بالیاء» را آورده؟ چون در سطر 13 از صفحه 187 می گوید «و قیل من لاه یلوه ـ بالواو ـ» یعنی فرق قول پنجم و قول ششم در مضارع است که در قول پنجم مضارع آن با یاء است و در قول ششم مضارع آن با واو است.
قول پنجم: بعضی گفتند الله مشتق از «لاه یلیه» است به معنای ارتفع است. به چه مناسبت الله را الله نامیدند؟ قول پنجم بیان می کند به خاطر ارتفاعی که خداوند ـ تبارک ـ دارد.
«لانه ـ تعالی ـ مرتفع عن شوب مشابهه الممکنات»
این قول نمی گوید خداوند ـ تبارک ـ مرتفع از ممکنات است. حتی نمی گوید که خداوند ـ تبارک ـ مرتفع از مشابهت ممکنات است بلکه می گوید، خداوند ـ تبارک ـ مرتفع از شوب مشابهت ممکنات است. یعنی حتی خَلطِ مشابهت با ممکنات برای او نیست و ذره ای شباهت به ممکنات ندارد.
« متعال عن وصمه مناسبه المحدثات»
مناسبت داشتن با محدَث برای ما که محدث هستیم ممکن است کمال باشد ولی برای خداوند ـ تبارک ـ وصمه و عیب و عار و ننگ و رسوایی است.
ترجمه: خداوند ـ تبارک ـ متعالی است از عیب و عارِ مناسبت داشتن با محدثات «نه اینکه محدَث نیست بلکه مناسبت با محدثات هم ندارد»
«فالعلو الذاتی له ـ سبحانه ـ و هو العلی العظیم»
علو ذاتی برای خداوند ـ تبارک ـ است. بقیه موجودات اگر علو داشته باشند عُلوی است که خداوند ـ تبارک ـ به آنها عطا کرده چون خداوند ـ تبارک ـ است که عزت و ذلت می دهد.
«شعر: ای برتر از آن همه که گفتند آنها که پدید یا نهفتند»
هر کس هر چه گفت تو «خداوند» بالاتر از آن هستی چه گفته خودش را آشکار کرده باشد و چه گفته خودش را در دل گفت و نهفت.
«پدید» یعنی آشکار کردند.
«نهفتند» یعنی مخفی گفتند.
«هیچ دل را به کنه او ره نیست عقل و جان از کمالش آگه نیست»
ابتدا دل را مطرح می کند که در شریعت آمده قلب مدرک است. حال قلب به چه معنی است؟ قلب در نزد عرفا، لطیف شده عقل است. یعنی همان عقل وقتی لطیف شود اسم آن را قلب می گذارند یا مراد دل است که این قلب ظاهری تجسم آن است. وقتی با دل به چیزی محبت پیدا می شود ا حساس می شود که آن محبت، در این قلب ظاهری است چون آن قلب واقعی با این قلب ظاهری تماس دارد به نحو حقیقت و رقیقت، لذا آن محبت در قلب ظاهری ظاهر می شود با اینکه در قلب واقعی ظاهر شده.
شاعر، مدرک را دل گرفته که بالاترین قوه ادراکی ما طبق روایات است اما در مصرع دوم با اصطلاح فلسفی صحبت کرده.
لطافت عقل را در فصل هشتم نمط 9 کتاب شرح اشارات مرحوم خواجه توضیح دادند و فرمودند لطافت عقل به این است که قویتر ببیند و مدرَکاتِ دور دست تر را ببیند. عقل لطیف آن چیزهایی را که عقل معمولی نمی بیند مشاهده می کند و اگر همین را لطیف تر کنید تبدیل به «سرّ» می شود و عارف می گوید: ما همیشه با سرّ خودمان می بینیم یعنی مراد عارف از «سرّ» همان عقلی است که چندین مرتبه لطیف تر شده است. عقل فیلسوف که نمی تواندمشاهده کند وقتی چند مرتبه لطیف شود تبدیل به «سر» می شود و عارف می گردد و می تواند چیزهایی را بیاید. اما از «سر» بالاتر عبارت از خفی و اخفی است که نصیب هیچ عارفی نمی شود و مخصوص انبیاء است.
ادراک وقتی لطیف شد لطیف ها «مثل مجردات» را هم می تواند ببیند اما نحوه لطیف کردن عقل چگونه است؟ توضیح داده می شود که در ادراک، کیفیت و کمیت را باید رعایت کرد. اینکه کیفیت باید رعایت شود به معنای این است که مثلا در وقت خواب که خواب غلبه کرده و نفس مشغول فرو رفتن در بدن و رسیدن به اوضاع داخلی بدن است فکر نکنید چون اگر فکر کنید یعنی می خواهید نفس را به زحمت از آن کاری که مشغول به آن است رها کنید و به کاری که خودتان می خواهید وادار کنید در اینصورت نفس ضعیف می شود. در وقتی که پُرخوری کردید یا گرسنه شدید هستید و نفس متوجه قوه هاضمه است نباید فکر کنید. در وقت خستگی نباید فکر کرد. تعدد افکار نباید به نحوی باشد که پشت سر هم باشد و شما را خسته کند لذا باید مقداری استراحت کرد تا قوای مادون عقل که مادی اند و احتیاج به استراحت دارند بتوانند اعانت کنند. عقل چون مجرد است احتیاج به استراحت ندارد اگر این چیزها رعایت شود عقل، لطیف می شود. البته گوش دادنِ صوت خوش و برخورد با چهره های زیبا هم، عقل را لطیف می کند سپس مرحوم خواجه توضیح می دهد که مراد از چهره های زیبا، چهره های زیبای حیوانی نیست لذا قول صوفیه را رد می کند و می گوید این قول، خطرناک است و چه بسا منحرف کننده باشد بلکه باید به سمت چهره های زیبای معنوی رجوع کرد که اللهِ جمیل را به همین جمال ها ملاحظه کرد. در صوت هم باید صوت معنوی باشد مثل صوت قرآن نه صوت موسیقی و آنچه که اسلام حرام کرده باشد.
«عقل و جان از کمالش آگه نیست»: وقتی می خواهد راه به او را باز کند دل را مطرح می کند چون شان عقل این نیست که به سمت او برود آن که می خواهد برود اما در وسط راه یا اول راه می ماند دل است ولی وقتی می خواهد به کمالات او برسد از عقل استفاده می کند بعداً می گوید عقل و جان از کمالش آگه نیست.
در ضمن اینکه عقل را مطرح می کند جان را هم مطرح می کند، جان همان نفس است یعنی نه اینکه فکر کنی که عقل مرتبه عالیه نفس است هیچ کدام از مراتب عقل، آگاه نیست. مراد از جان، تمام مراتب نفس است چه مراتب پایین باشد چه مراتب بالا باشد نمی تواند ادراک کند.
«عقل عقل است و جان جان است او آن کز او برتر است آنست او»
ما اگر حواس خودمان را ترقی بدهیم به عقل می رسیم. اگر عقل را تنزل بدهیم حواس می شود پس عقل، حقیقت حواس ما می باشد حال حقیقت عقل چیست که اگر عقل را ترقی بدهیم به او می رسیم و اگر او را تنزل بدهیم به عقل می رسیم؟ در بین عقول، همه عقول را رقیقه حساب می کنیم و یک عقل را حقیقت حساب می کنیم. تنزل آن حقیقت، این رقیقه ها می شود و آن خود خداوند ـ تبارک ـ است که عقل عقل است یعنی اگر عقول را ملاحظه کنید «نه عقل منفصل و متصل خودمان به تنهایی، بلکه هر چه عقل است اگر لحاظ شود» حقیقت همه این عقل ها، او خواهد بود.
«جانِ جان است او»: اگر حیات موجودات را نگاه کنید او حقیقت حیات است و حیاتهای بعدی تنزل آن حقیقت است. پس عقلِ عقل است و جانِ جان است.
«آن کز او برتر است آنست او»: «کز او» به معنای «که از او» است. یعنی آن کس که از او بهتر است آنست او. کلمه «او» اول اشاره به خداوند ـ تبارک ـ ندارد بلکه اشاره به «کل شیء» دارد یعنی به هر کس برسی می گویی او و خداوند ـ تبارک ـ از او برتر است یعنی از کل شیء برتر است.
معنای دوم: به خدا ـ تبارک ـ اشاره می کنیم و می گوییم «هو». در فارسی هم «او» می گوییم اما آنچه که به او اشاره می شود و لو با «هو» اشاره شود بالاخره تعیّنی دارد و آن، تعیّن هوئیّت است خود خداوند ـ تبارک ـ بالاتر از این متعین است چون این متعین، تنزل اوست. آنکه از «هو» برتر می باشد خداوند ـ تبارک ـ است یعنی خود «هو» اولین تعین «اله» است ولی خود خداوند ـ تبارک ـ بالاتر از این تعین است.
این شعر، عبارت «هو العلی العظیم» را معنی می کند.
«و قیل من لاه یلوه ـ بالواو ـ بمعنی احتجب»
قول ششم: الله مشتق از «لاه یلوه» به واو است و به معنای احتجب است.
الله به چه مناسبت از «لاه یلوه» مشتق شده است؟ به مناسبت اینکه محتجب است یعنی خداوند ـ تبارک ـ از قوای ادراکی همه موجودات مخفی است.
مصنف توضیحی بیان می کنند و آن این است: اشعه ای که از خورشید نازل و ساطع می شود همه ما می دانیم که برای خورشید است و هیچ کس شک نمی کند اما به چه علت شک نمی کند چون وقتی هوا غروب می کند خورشید می رود و می بینیم شعاع نیست فردا که خورشید طلوع می کند می بینیم شعاع وجود دارد. در اینصورت می فهمیم که شعاع برای خورشید است که با خورشید می رود و با خورشید می آید حال اگر خورشید دائما می تابید و غروب نمی کرد ما نمی فهمید که این شعاع برای خورشید است. این یک قانون است.
اگر خداوند ـ تبارک ـ غروب می کرد و با غروبش خلایق می رفتند دوباره طلوع می کرد و با طلوعش خلایق ظاهر می شدند می فهمیدیدم خلایق، خلایق او هستند ولی او غروب نمی کند و چون غروب نمی کند کسانی که ضعیف العقل هستند می گویند این خلایق برای او نیست. اما اگر خداوند ـ تبارک ـ یک روز غروب می کرد همه می فهمیدند که خلایق برای او است پس خداوند ـ تبارک ـ به خاطر شدت ظهورش و به خاطر عدم افول و غروبش گاهی مورد انکار قرار می گیرد یعنی به خاطر نور کثیرش از بعضی قوای ادراکی محتجب می شود چوی قوی است و افول نمی کند لذا بعضی قوای ادراکی به وجود او آگاه نمی شوند.
«لا نه ـ تعالی ـ بکنه صمدیته محتجبٌ عن العقول»
خداوند ـ تبارک ـ به وسیله خلقش شناخته می شود ولی به وسیله خودش که صمدیتش باشد شناخته نمی شود اگر به وسیله خلقش هم بخواهد شناخته شود چون غروب نمی کند نزد همه شناخته نمی شود.
ترجمه: به کنه صمدیت و غنایی که خداوند ـ تبارک ـ دارد محتجب از عقول است.
«فانه انما یستدل علی کون الشعاع مستفادا من الشمس بدورانه معها وجوداً و عدماً و طلوعا و افولا و شروقا و غروبا»
از اینجا شروع به بیان مثال می کند و توضیح می دهد که حتی وجودش را که آشکار است بعضی انکار می کنند و علتش همان است که گفته شد.
ترجمه: استدلال می شود و به دوران شعاع شمس وجوداً و عدما «یعنی وقتی شمس معدوم می شود شعاع هم معدوم می شود وقتی شمس موجود می شود شعاع هم موجود می شود»
«طلوعا و افولا و شروقا و غروبا» عبارت اخری «وجودا و عدما» است.
«و لو کانت الشمس ثابته فی کبد السماء کما حصل اطمینان بکون الشعاع مستفادا منها»
اگر شمس در کبد «میانه و وسط» آسمان ثابت بود «و جابجا نمی شد زیرا اگر شمس جابجا می شد وافول نمی کرد چون سایه و شعاع جابجا می شد باز هم معلوم می شد که شعاع برای خورشید است» اطمینان حاصل نمی شد که شعاع مستفاد از شمس است.
«و لما کان ذاته ـ تعالی ـ باقیا علی حاله»
تا اینجا مثال به خورشید زد از اینجا وارد ممثَّل می شود
خداوند ـ تبارک ـ به حال خودش باقی است نه طلوع و غروب دارد نه تغییر دارد بلکه ثابت است.
«و الممکنات علی نظامها تابعه له باقیه ببقائه»
ممکنات با نظامی که دارند تابع او هستند و به بقاء او باقی اند «یعنی مثل هر معلومی که با بقاء علتش باقی است». البته ممکن است یک ممکن از بین برود ولی ممکن دیگر جای او می آید. نمی گوییم زید باقی است بلکه می گوییم ممکنات باقی اند.
«فربما یخطر ببال ضعفاء العقول ان هذه الاشیاء موجوده بذواتها»
«فربما» جواب «لما» است.
این اشیا موجودند بذواتها یعنی این اشیاء را به خداوند ـ تبارک ـ ارتباط نمی دهند و در نتیجه از معلول پی به علت نمی برند و وجود علت را منکر می شوند.
«و کثیر منهم لا یمکنهم تصور دوام المجعول مع الجاعل التام»
بسیاری از اینها تصور نمی کنند که مجعول دائم است به خاطر اینکه جاعلِ تامش دائم است آنها باید از دوام مجعول به دوام جاعل برسند چون دوام مجعول فرع است و دوام جاعل اصل است. اینها فرع و اصل را نفهمیدند لذا از فرع به اصل پی نبردند.
«مع ان البقاء لاحدهما بالاصاله و الحقیقه و للاخر بالمجاز و التبعیه»
با اینکه بقاء برای جاعل بالاصاله والحقیقه است و برای مجعول بالمجاز و التبعیه است.
در اینجا لف و نشر نامرتب است یعنی «بالمجاز» مربوط به «الحقیقه» است و «التبعیه» مربوط به «بالاصاله» است.
«اذ الماهیات لازمه الفقدان و العدم بانفسها»
چرا بقاء برای مجعولات ذاتی نیست؟ چون همه مجعولات ماهیت دارند و ماهیات، لازم فقدان و عدم هستند بانفسها یعنی اگر عطاء واجب تعالی نباشد و خودشان ملاحظه شود معدوم خواهند بود. اگر عطاء واجب تعالی باشد و وجود به آنها اعطا شد موجود می شوند.
«و الاعیان مظلمه الذوات و البطلان بذواتها»
این عبارت، عبارت اخری قبل است یعنی اگر اعیان نوری از واجب تعالی به آنها نتابد و بذواتها ملاحظه بشوند ذاتشان تاریک از وجود هستند و اگر تاریک از وجودند یعنی باطل اندو باطل به معنای نیستی ا ست.
«فلا وجود لها اصلا ـ لا عینا و لا ذهنا»
برای ماهیات و اعیان اصلا وجودی نیست.
«مراد از اعیان همان ماهیات هستند»
مراد از «اصلا» یعنی «لا عینا و لا ذهنا»
«کما فی قوله تعالی ان هی الا اسماء سمیتموها انتم و آباؤکم ما انزل الله بها من سلطان[2] کما مر ـ»
این بت هایی که می پرستید خودتان نامگذاری کردید. این بت ها خدایی ندارند. اگر دقیق تر ملاحظه کنیم می گوییم این بت ها اصلا وجودندارند. شما به این بت ها وجود دادید. وجود برای خداوند ـ تبارک ـ است.
مراد از سلطان، دلیل است یعنی خداوند ـ تبارک ـ هیچ دلیلی در اختیار شما قرار نداده برای این اسمهایی که می نامید یعنی ادعاهای بی دلیلی می کنید و بر این مدعای خودتان دلیلی ندارید.
«فلا سبب لاحتجاب نوره الا کمال ظهوره»
چون هیچ وقت غیبت نمی کند و کاملا ظاهر است لذا از بعضی اذهان ضعیف مخفی شده. یعنی اصل وجود خداوند ـ تبارک ـ مخفی شده ولی کنه وجودش از همه اذهان مخفی است چه اذهان ضعیف باشد چه اذهان قوی باشد.
«فصار ظهوره سببا لخفائه»
ظهورش و ثبات ظهورش که هیچ وقت این ظهور به غیبت تبدیل نمی وشد و این نور به ظلمت تبدیل نمی شود باعث خفائش شده است.
«فسبحان من لیس لذاته خفاء الا الظهور و لا لوجهه حجاب الا النور»
ای زنور خویش رویت در نقاب وی نقابت نیز از ما درحجاب»
توضیح شعر: خداوند ـ تبارک ـ محتجب از ما هست و احتجابش به امر جدای از ذات نیست یعنی اینطور نیست که بین ما و او پرده ای که جدای از ما و جدای از او است آویخته شده باشد و نتوانیم آن طرف پرده را ببینیم بلکه پرده همان نوری است که مربوط به خودش است و روی خود را در نقاب کشیده از همان نوری که دارد یعنی گویا پرده ای از نور برخودش کشیده است و ما وراء پرده را نمی بینیم. سپس در مصرع دوم می گوید ما خود پرده را هم نمی بینیم. «یعنی وراء پرده که قابل رویت نیست خود پرده هم قابل رویت نیست.
«و قیل من اله الفصیل ـ بکسر ا للام ـ اذا ولع بامّه و الفصیل ولد الناقه»
قول هفتم: الله مشتق از «اله الفصیل» است.
«ولع» به معنای محبت پیدا کردن که این محبت، شدید باشد
ترجمه: سخت دلبسته به امّش شود. وقتی ناقه به امّ خودش دلبسته می شو از لفظ والع استفاده می شود. پس به معنای حرص در محبت و وابستگی است. انسانها هم نسبت به خداوند ـ تبارک ـ اینچنین هستند لذا در بلیّات به سمت خداوند ـ تبارک ـ می روند.
«لان العباد یتضرعون الیه فی البلیات و اذا مس الناس ضر دعوا ربهم منیبین الیه[3]»
چرا الله مشتق از «اله الفصیل» است؟ چون همه به او در بلیات تضرع می کنند و به او پناه می برند و به او وابسته و دلبسته می شوند.
قید «البلیات» برای چه آمده است؟ برای این آمده که می خواهد بگوید کل عباد اینگونه هستند «ال در البلیات برای استفراق است» و کل عباد در بلیات به سمت خداوند ـ تبارک ـ می روند. بعد در غیر بلیات کفار و منافقین و غافلین به سمت خداوند ـ تبارک ـ نمی روند اما در بلیات همه به سمت خداوند ـ تبارک ـ می روند.
مراد از «منیبین الیه»، «راجعین الیه» است پس معلوم می شود که غافل بودند سپس رجوع کردند. معنای رجوع این است که قبلا آگاه بودند بعدا غافل شدند الان می گوییم رجوع کردند. هر رجوع از غفلت به معنای این است که قبلا آگاهی باشد و انسانها فطرتا آگاه اند بر اثر تعلق به ماده که در این جهان دارند غافل می شوند و دوباره رجوع به همان آگاهی که قبلا داشتند می کنند و این مانعی را که عبارت از ماده می باشد کنار می گذارند. بعضی در حالت عادی رجوع می کنند اما بعضی درحالت «مس الضر» یعنی بلیه رجوع می کنند ولی همه در وقت بلیه، منیبین و راجعین الیه هستند.
«و قیل من أله یأله ـ بکسر اللام ـ اذا فزع من امر نزل به»
قول هشتم: الله از اله یاله مشتق شده اگر پناه ببرد «یا جزع کند چون فزع به هر دو معنی می آید شاید جزع، نوعی پناه بردن باشد» از امری که به او نازل شده در این صورت اله یاله بکار می رود. خداوند ـ تبارک ـ پناه همه است و همه به او پناه می برند پس جا دارد الله که اسم اوست از این کلمه مشتق شده باشد.
«فأَلِهه ای اجره»
صیغه امر از اله یاله را می گوید. یعنی پناه بده.
«والمجیر لکل الخلائق من کل المضار هو الله و لا یجار علیه»
ممکن است پناه دهنده خاص داشته باشیم ولی پناه دهنده عام، خداوند ـ تبارک ـ است. اولا کل خلایق را پناه می دهد. ثانیا از همه مضار و بلیه پناه می دهد.
اینچنین پناه دهنده ای غیر از خداوند ـ تبارک ـ نیست لذا به صورت حصر گفته «و المجیر هو الله» که از ضمیر فصل استفاده کرده است.
«لا یجار علیه» یعنی کسی به او پناه نمی دهد چون ضرری بر او وارد نمی شود و احتیاجی پیدا نمی کند تا بخواهد به دنبال پناه و پناهگاه بگردد.
«و الظاهر من تفسیر الامام العسکری و صریح هشام عن ابی عبد الله ـ علیه السلام ـ اشتقاقه من أله بالفتح ای عبد عباده الذی هو الوجه الاول من الوجوه المذکوره للقائلین بالاشتقاق»
تا اینجا 8 قول مطرح شد از اینجامی خواهد قول اول را با روایتی تایید کند و بعداً به تحقیق مساله بپرسد.
ظاهر از تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام و صریح روایت هشام از امام صادق علیه السلام اشتقاق الله از أله الهه به معنای عبد عبادهً است. آن أله که وجه اول از وجوه 8 گانه بود.
«و فهذا تحریر المذاهب و تقریر الوجوه المذکوره فی کل طرف»
«المذکوره فی کل طرف» یعنی در طرف قول به اشتقاق و در طرف قول به علمیت. چون این مساله دو طرف داشت زیرا در یک طرف، قائلین به اشتقاق بودند و در یک طرف قائلین به علمیت بودند.




[1] لوامع الانوار العرشیه فی شرح الصحیفه السجادیه، سید محمد باقر موسوی، ج 1، ص18.6، س12، ط عترت.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo