< فهرست دروس

درس لوامع الأنوار الهیة(شرح عرفانی صحیفة سجادیة)

92/12/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: جواب دوم از سوال اینکه آیا خداوند ـ تبارک ـ می تواند برای خودش اسمی قرار بدهد که فقط ذاتش را مشخص کند/ از نظر اصطلاح عرفانی اسمی برای خداوند ـ تبارک ـ وجود ندارد که فقط ذات را مشخص کند/ لفظ جلاله الله
«ثم لو فرضنا انه لم یلحق ذلک الخطاب تغییر من حیث القابل»[1]
سوال: بحث در این بود که ممکن نیست اسمی را برای ذات الهی وضع کنیم چون ذات، شناخته شده نیست و جعل اسم برای او ممکن نیست. گروهی به ما گفتند چه اشکالی دارد که خودش جعل کند و اسمی برای ذات خودش وضع کند و آن اسم را به ما معرفی کند و ما بعد از معرفی او، این اسم را بشناسیم و او را به همین اسم بخوانیم.
جواب اول: استقرا کردیم و چنین اسمی نیافتیم. بحث این گذشت.
جواب دوم: ممکن نیست که خداوند ـ تبارک ـ اینچنین اسمی را برای ما تعریف کند. بر فرض اگر خداوند ـ تبارک ـ می توانست چنین اسمی برای خودش وضع کند ولی آن اسم را نمی تواند برای ما تعریف کند و به ما بشناساند علتش این است که ذات خداوند ـ تبارک ـ مطلق است به صورتی که حتی قید اطلاق را هم ندارد پس اسمی که می خواهد برای خودش جعل کند چون اسمی برای ذات است باید مطلق باشد و هیچ نوع قیدی در آن نباشد. اگر قیدی در آن وجود گرفت آن چیز، اسم نخواهد بود. حال خداوند ـ تبارک ـ می خواهد تعریف کند یعنی می خواهد به ما بفهماند که چنینی اسمی هست همین اندازه که به ما خطاب می کند این خطاب، قید می آورد و آن اسم از اطلاق درمی آید. ممکن نیست که معرفی شود. وقتی آن اسم به گوش ما می رسد و وارد قوای ادراکی ما بشود قوای ادراکی ما آن را قید می زند یعنی خود قابل و مخاطَب، پر از قیود است و وقتی که آن اسم به این مخاطب القاء می شود این مخاطب، قیودش را با آن اسم همراه می کند و اسم از حالت اطلاق در می آید و مقیّد می شود و نمی تواند اسم برای ذات باشد چون ذات، مطلق است و این اسم هم باید مطلق باشد در حالی که به اطلاق باقی نمی ماند. تا اینجا در جلسه قبل بیان شده بود و گفته شده بود که این اسم را هم خطاب، مقید می کند هم قابل که مخاطب است و این اسم را قبول می کند، مقید می کند. اسم از نواحی مختلف، مقیّد میشود و به اطلاقش باقی نمی ماند و وقتی به اطلاق باقی نماند نمی تواند مسمّی را که مطلق است نشان دهد. حال قونوی می گوید بر فرض قبول کنیم که از ناحیه قابل، قیدی بر این اسم وارد نمی شود خواهیم گفت از طریق خطاب این قید وارد می شود چه یک نفر باشد چه چند نفر باشد. همین اندازه که به آنها خطاب شود قید، وارد می شود و اسم، مقیّد می شود و وقتی اسم مقیّد شد نمی تواند مسمایی را که مطلق است نشان دهد. این مطلبی است که از جلسه قبل باقی مانده بود و تتمه بحث قبل است.
سوال: سپس سائلی سوال می کنید که خداوند ـ تبارک ـ توانایی دارد که بدون خطاب این اسم را معرفی کند و آن این است که به من توفیق شهود بدهد تا این اسم را مشاهده کنم.
جواب: در حین شهود، تو محو می شوی بعدا که برمیگردی چیزی برای تو باقی نمانده که بخواهی آن را بشناسی. سپس توضیح می دهد که شهود چگونه است و به چه صورت اتفاق می افتد؟
خلاصه: ابتدا بیان کرد هم قیود قابل و هم خطاب این اسم را مقید می کنند بعدا پذیرفت که قیود قابل را ندیده بگیرد ولی گفت قید خطاب باقی است. سائلی گفت قید خطاب را با شهود از بین ببرید تا خطابی واقع شود. از این هم جواب داد که جواب آن به طور مفصل در ادامه بیان می شود.
نکته: خطاب چیست؟
خود خطاب، نسبتی است که بین مخاطِب و مخاطَب برقرار می شود که ما اسم آن نسبت را خطاب می گذاریم و نسبت، قید است یعنی محدود است و مقید به طرفین هم هست.
توضیح عبارت
«ثم لو فرضا انه لم یلحق ذلک الخطاب تغییر من حیث القابل»
اگر فرض کنیم که به این خطاب، تغییر و تقیدی از ناحیه قابل و نسبت قابل به وجود نیامده باشد همانطور که صحیح است این قید بیاید و ثابت شد که این قید وجود دارد «یعنی ما می دانیم که از ناحیه قابل، قید می آید ولی الان قونوی با «لو» امتناعه بیان می کند که اگر فرض کنیم قید نیامد.
«لکان مجرد تقییده بالصفه الخطابیه و اختصاصها بمخاطب واحد او مخاطبین»
صرف تقید این خطاب به صفت خطابیت «چون بالاخره صفت خطابیت را لااقل می گیرد و گفته میشود این، خطاب است. همین که گفته میشود این، خطاب است از بقیه آن را جدا می کند و اگر جدا کرد به معنای این است که آن را قید زده است. پس همین نسبت خطابی، اسم «خطاب» و صفت آن روی آن است. همین صفت آن را مقید می کند. از طرفی دیگر این نسبت، اختصاص دارد به مخاطب واحد یا به مخاطبین «مخاطبین به تثنیه خوانده نمی شود تثنیه را داخل جمع می کند اگر مخاطبین خوانده شود مخاطبین هم داخل در آن است لذا به صیغه جمع می خوانیم»
«مخرجا له عما کان علیه من الاطلاق و التجرید التام الذی یقتضیه الحق لذاته»
مخرج آن اسم «یا آن خطاب» است و از اطلاق و تجرید آن را در می آورد چون بالاخره یک صفت بر آن وارد شده است و این صفت، اطلاق را از بین می برد لااقل صفت «خطابٌ» و «منسوب الی مخاطب واحد او مخاطبین» وجود دارد که باعث قید زدن می شوند و از اطلاق در می آورد.
ترجمه: آن اسم یا خطاب را خارج می کند از اطلاق و تجرید تامی که حقّ لذاته اقتضایش می کند یعنی مسمای ما اطلاق دارد و اسم، بدون اطلاق میشود و مقید می باشد چنین اسم مطلق و مقیدی نمی تواند نشان دهد.
توجه کنید این مطلب را دوباره توضیح بدهیم. قونوی که عبارت او را می خوانیم در ابتدا خود خطاب را مطرح کرد سپس خطاب را با قابل جمع کرد در اولِ بحث امروز خود خطاب را با وصفی که می گیرد مطرح کرد یعنی ابتدا گفت «نسبت خطابی» سپس قیودی که از طرف قابل می آید را اضافه کرد سپس الان می گوید همان نسبت خطابی هم دوباره وصف دارد که آن وصف عبارت از وصف «خطابٌ» و «منسوبٌ» است. یعنی همان نسبت خطابی را که قبلا گفت موجود است دوباره مقید می کند چگونه می توانید این را از قید خالی کنید یعنی جهان، جهان قید است هرچه بخواهی از این قیود خارج شوی نمی توانی خارج شوی. حال اگر موجودی در این جهان بیاید غیر ممکن است که مقید نشود باید مقید شود.
«فکیف والامر لاینفک عن احکام القیود المُنبَّه علیها»
چگونه می تواند این خطاب، مطلق باشد در حالیکه هر امری اینچنین است که منفک نمی باشد از احکام قیودی که بر این قیود تنبیه شد و بعضی از این قیود را ذکر کردیم. یعنی هم خود قیود است هم احکام قیود هست و لااقل از احکام قیود خالی نیستیم. حال اگر کسی خود قید را ندیده بگیرد و بپوشاند ولی احکام قید را نمی تواند ندیده بگیرد و بپوشاند.
پس هر اسمی که آورده شود آن اسم، مقید است و نمی تواند خداوند ـ تبارک ـ را نشان دهد بنابراین اگر خداوند ـ تبارک ـ اسمی برای ذاتش که مطلق است جعل کرده باشد امکان معرفی آن اسم به ما نیست.
«و اذا کان الامر علی ذلک فلا مطابقه»
معنای اول مطابقت: مطابقت بین اسمی که خداوند ـ تبارک ـ برای ذاتش جعل کرده و بین آن اسمی که برای ما معرفی می کند نیست. در این معنی بین اسم و اسم مطابقت نیست چون اسمی که برای خودش جعل کرده مطلق است و آنچه که به ما معرفی کرده مقید است.
معنای دوم مطابقت: بین اسمی که به ما داده می شود با مسمّی مطابقتی نیست.
چگونه می توان با وجود این قید بین اسم و مسمی یا بین اسمی که به ما معرفی می شود و اسمی که خداوند ـ تبارک ـ برای خودش جعل می کند مطابقت درست کرد؟ زیرا آن، مطلق است و این، مقید است و مطابقتی بین مطلق و مقید نیست.
«لان المقید بعده اعتبارات و قیود لایطابق المطلق التام الاطلاق و التجرید العاری عن کل نعت وصفه و حکم و قید و اعتبار ـ و غیر ذلک ـ»
«التجرید» عطف بر «الاطلاق» است و کلمه «التام» بر آن داخل می شود.
زیرا آنچه که مقید است به تعدادی اعتبار و قیود، مطابق نیست با مطلقی که تام الاطلاق است و تام التجرید است و عاری از هر نعت و صفت و حکم و قید و اعتبار و غیر ذلک است.
صفحه 192 سطر 18 قوله «فان ادعی احد»
تا اینجا معلوم شد که قابل و خطاب، قید ایجاد می کند سپس قونوی از قید قابل گذشت ولی قید خطاب را اخذ کرد و گفت خطاب، قید دارد لااقل وصف و اسم خطابی بر روی آن است. اسمِ نسبت و منسوبٌ الی المخاطبین بر روی آن است. پس این همه قید و اوصاف دارد.
اشکال: سائل می گوید چه اشکال دارد که خداوند ـ تبارک ـ اسمی برای خودش جعل کرده ولی آن اسم را به ما معرفی نکرده بلکه اجازه داده که ما شهود کنیم. و شهود، تجلی است و تجلی هم، احدیت دارد اینکه می گوییم احدیت دارد یعنی بسیط است و قیدی همراه آن نیست یعنی چیزی ظاهر می شود. حتی اسم ظهور هم روی آن نگذارید تا قید شود بلکه فقط معنای ظهور بیاید. در چنین حالتی هیچ قیدی وجود ندارد و مطلق را آن طور که هست مشاهده می کنیم. پس امکان دارد خداوند ـ تبارک ـ برای خودش اسمی جعل کند که آن اسم، مطلق باشد و به ما اجاه دهد مطلق را همانطور که مطلق است شهود کنیم.
جواب: ما یکبار جلوه های خداوند ـ تبارک ـ را شهود می کنیم که همه آنها مقیدند یعنی مثلا انسانی را می بینیم منظره و حیوانی و جمادی و ... را می بینیم و شهود می کنیم سپس به خداوند ـ تبارک ـ می رسیم. این، شهودِ مقیّد است و مشکلی ندارد و در این شهودها هیچ وقت محو نمی شویم و از خود بیخود نمی شویم.
اما وقتی که بخواهیم مطلق را ملاحظه کنیم تا مطلق نشویم نمی توانیم مطلق را ملاحظه کنیم. اما چگونه مطلق می شویم؟ باید محو شویم و تعیّن ما از بین برود و حتی قید خودیّت خودمان را هم نبینیم قید شهود خودمان را هم نبینیم این مطالب در نمط 9 اشارات بیان شده که در مرحله یازدهم به جایی می رسی که خودت را نمی بینی، شهودت را هم نمی بینی مزین شدن به شهود را هم نمی بینی فقط خداوند ـ تبارک ـ را می بینی و توجه تام به خداوند ـ تبارک ـ پیدا می کنی. این، محو مطلق شدن است در وقتی که محو مطلق شود هیچ چیز را نمی فهمد. در این صورت مطلق هستیم و وقتی مطلق هستیم مطلق را مشاهده می کنیم اما بعداً که بر می گردیم و مقیّد می شویم از شهود ما چه چیز باقی مانده است؟ چیزی در دست ما نیست تا بخواهیم به توسط آن چیز، آنچه را که درک کردیم حفظ کنیم. چون وقتی به حالت عادی برگردیم همه چیز رفته زیرا دوباره قیود بر می گردند. به قول قونوی حتی باقیمانده از ما در آن هنگام باقی نمی ماند که بتواند آنچه را که درک کرده حفظ کند سپس شروع به بیان تجلی می کند و تجلی و شهود را توضیح می دهد
توضیح عبارت
«فان ادعی احد معرفه هذا الاسم بطریق الشهود من حیث احدیه التجلی و الخطاب»
اگر کسی ادعا کند معرفت این اسم را به طریق شهود «نه به طریق خطاب تا بگویید مقیّد می شود» که در اینصورت قید نیست به خاطر اینکه این نوع تجلی و خطاب، احدیت و بساطت دارد «بساطت داشتن به معنای این است که قیود در آن نیست و مطلق است».
«فنقول: الذوق الصحیح التام افاد ان مشاهده الحق تقتضی الفناء»
ذوق صحیح تام، افاده می کند که مشاهد ه حق «نه مشاهده آیات حق که با غیر هم می تواند انجام بگیرد» که مشاهده مطلق است اقتضا می کند انسان خودش را نبیند «یعنی ادراکش نسبت به خودش تعطیل شود و ادراکش فقط نسبت به خداوند ـ تبارک ـ فعال است. در اینصورت جز خداوند ـ تبارک ـ چیزی را درک نمی کند و چیزی برای خودش باقی نمی ماند تا بخواهد درک کند. به عبارت دیگر قوای مدرکه ای نیستند بلکه فقط یک شهود است که آن هم وقتی تعطیل شد تمام می شود. پس قوای ادراکی باقی نمانده که مشهود خودش را به داخل آن قوای ادراکی بدهد و محفوظ نگه دارد بلکه فقط شهود می کرده و شهود تعطیل شد. اگر قوه ادراکی و مخزنی می داشت این مشهود خودش را در آن مخزن قرار می داد و وقتی که سر حال می شد رجوع به مخزن می کرد و مشهود خودش را از مخزن استخراج می کرد ولی مخزنی برای او باقی نمانده. لذا اگر از او پرسیده شود که چه اتفاقی افتاده؟ نمی تواند توضیح بدهد اما نه به خاطر اینکه قوتی برای توضیح ندارد بلکه قوتی برای توضیح دارد زیرا تخیلش چیزهایی را حکایت می کند ولی حکایتهایی که تخیل او می کنند آن واقعیت هایی نیست که دیده بوده زیرا قانون تخیل این است که عوض و بدل می کند یعنی آن واقعیتی را که دیده نمی تواند بیان کند چون در دسترس او نیست.
البته در نمط 9 یا 10 اشارات آمده که عارف وقتی مشاهده می کند و بر می گردد فقط در حد تخیل می تواند اموری را بگوید یعنی خیال، صورتهایی را محفوظ نگه داشته ولی آن صورتهایی را که خیال، محفوظ نگه داشته مشهود او نیست بلکه حکایتی از آن مشهود است. و می تواند این حکایت را برای ما تعریف کند گاهی هم در این حکایت اشتباه می کند مثلا محی الدین می گوید من شیعه را مثل بوزینه می بینم. چرا اشتباه می کند؟ چون خیال با قوای دیگر مرتبط است اگر عقیده من این است که شیعه موجود باطلی است آن عقیده در خیالم تاثیر می گذارد و آن رویتِ ما را به صورت معتقَدم در می آورد و تجربه، تجربه باطل می شود.
پس آنچه که عارف می گوید آن چیزی نیست که مشاهده کرده بلکه حکایت آن چیزی است که مشاهده کرده است.
نکته: شاید این نقل هایی که شده به قلم خود محی الدین نباشد چون خیلی چیزها در کلام محی الدین است که با هم نمی سازند در یک جا به 12 امام اعتراف می کند و در یک جا اینطور می گوید اینکه کدام یک به قلم خودش است معلوم نیست. بعید است که هر دو را خودش گفته باشد چون لازمه اش تناقض است.
«الذی لا یبقی معه للمشاهِد فضله»
فضله به معنای باقیمانده است.
فناء را توضیح می دهد و می گوید چیزی برای او باقی نمی ماند و همه چیز او محو می شود حتی مخزنی که بتواند این مشهودش را داخل آن بفرستد قطع می شود.
«فیضبط بها ما ادرک»
«فیضبط» به معنای «حتی ان یضبط» است.
برای او چیزی باقی نمی ماند تا به وسیله آن فضله و باقیمانده ضبط کند آنچه را که درک کرده بود.
صفحه 193 سطر 2 قوله «و فی التحقیق الاتم»
قونوی می خواهد بیان کند که در شهود هم قید است. ابتدا شخص قبول کرد که مطلق می شود و مطلق را می بیند ولی بعداً که بر می گردد نمی تواند مطلق را نگه دارد حال می خواهد بگوید اصلا مطلق هم نمی شود.
توضیح مطلب: تجلی به چه معنی است؟
تجلی یعنی ظهور حق در شخصی که می خواهد این جلوه را ببیند.
چه مقدار خداوند ـ تبارک ـ ظهور پیدا می کند؟ به همان مقدار که از خودش سر نخی در این موجود گذاشته باشد ظهور پیدا می کند. به تعبیر دیگر به همان مقدار که ظرفیت حقّی به این شخص داده باشد. در فطرت همه ما انسانها حق موجود است و ما با همان حقّی که در فطرت خودمان داریم حق را درک می کنیم و قبول می کنیم و با همان مقدار حقی که در خودمان داریم با حق حرف می زنیم و در حال رکوع و سجوع می گوییم «سبحان ربی» یا دعا می کنیم یعنی به صورت مستقیم و بلا واسطه با خداوند ـ تبارک ـ حرف می زنیم اما با کدام خدا حرف می زنیم؟ با خدایی که دریچه وجودی ما نشان می دهد حرف می زنیم. به همان اندازه که فطرت خودش را در ما نشان داده با خداوند ـ تبارک ـ حرف می زنیم. به تعبیر عرفا به وجه خاصی که خداوند ـ تبارک ـ با ما دارد خداوند ـ تبارک ـ وجه خودش را به سمت همه برگردانده، وجه خداوند ـ تبارک ـ تنها به سمت مشرق و مغرب نیست به سمت همه است و با همه یک وجه بلا واسطه دارد که وجه خاص نامیده می شود و همه با همان وجه با خداوند ـ تبارک ـ مرتبط هستند. ما گاهی می گوییم با واسطه به خداوند ـ تبارک ـ می رسیم مثلا ائمه را واسطه قرار می دهیم. این، حرف صحیحی است اما گاهی بی واسطه با خداوند ـ تبارک ـ صحبت می کنیم که خداوند ـ تبارک ـ اینطور است که به ما اجازه داده بی واسطه با او صحبت کنیم. یعنی هم اجازه داده که از وسائط استفاده کنیم هم اجازه داده که بی واسطه صحبت کنیم و ما از وجه خاصی که وجه بی واسطه ما با خداوند ـ تبارک ـ است بارها و بارها استفاده می کنیم. خداوند ـ تبارک ـ با همان وجه بر ما تجلی می کند اما آن وجه چه مقدار است؟ به اندازه خود ما هست پس مقید است. هر کسی که به سمت شهود خداوند ـ تبارک ـ می رود با همان دریچه وجودیش می رود یعنی یک ظرف را بر می دارد تا از دریای بی نهایت آب بگیرد. پس به همان اندازه ظرف خودش آب بر می دارد نه بیشتر زیرا بیشتر از آن مقدار جا ندارد.
پس همه انسانها شهودشان از ابتدا مقید است و شهود مطلق امکان ندارد لذا در شهود، قید وجود دارد پس اگر اسمی به ما داده شود حتما آن اسم مقید خواهد بود
توضیح عبارت
«و فی التحقیق الاتم انه متی شهد احد الحق فانما یشهده بما فیه من الحق»
ضمیر «فیه» به «احد» بر می گردد.
هر گاه کسی بخواهد حق را مشاهده کند به همان مقدار از حقی که در خودش است خداوند ـ تبارک ـ را مشاهده می کند یعنی به همان اندازه ظرفیتِ حق یابی و دریچه ای که به سمت حق گشوده شده حق را مشاهده می کند.
«و ما فیه من الحق عباره عن تجلیه الغیبی»
مراد از «ما فیه من الحق» چیست؟
[نکته: عارف به ماهیت، عین ثابت اطلاق می کند و معتقد است که ماهیت ما قبل از وجود خارجی ما در این دنیا، وجود علمی در علم خداوند ـ تبارک ـ داشته است. خداوند ـ تبارک ـ به توسط همان ماهیات به ما عالم است یعنی علم خداوند ـ تبارک ـ، همان است. اما مرحوم صدرا می فرماید این مطلب مقداری مشکل دارد و نمی توان پذیرفت. سپس آن را در باب علم اصلاح می کند و خودش هم راه دیگری برای علم خداوند ـ تبارک ـ به ما عدا قائل است.
مرحوم صدرا می فرماید مرتبه اعیان ثابته بعد از مرتبه ذات است اگر اعیان ثابته، علم خداوند ـ تبارک ـ به ما عدا باشند مرتبه علم خداوند ـ تبارک ـ مثل مرتبه اعیان ثابته موخر از ذات خداوند ـ تبارک ـ می شود در اینصورت لازم می آید ذات در مرتبه خودش تا مرتبه اعیان ثابته خالی از علم باشد و این اشکال دارد. شما باید ذات را کامل بدانید نه اینکه بگویید ذات ناقص است و بعداً با ضمائم کامل می شود. زیرا شما با ضمیمه کردن اعیان ثابته، خداوند ـ تبارک ـ را کامل می کنید و این اشتباه است. باید طوری علم خداوند ـ تبارک ـ را درست کنید که در مرتبه ذات باشد نه مرتبه بیرون از ذات و موخر از ذات باشد. سپس مرحوم صدرا این مطلب را اصلاح می کند که کاری به آن نداریم.
منظور این بود که عرفا اعیان ثابته را علم خداوند ـ تبارک ـ به ما عدا را می کیرند نه علم به ذات[
خداوند ـ تبارک ـ اعیان ثابته را ساخته است و در هر کدام از آنها تجلی غیبی کرده است یعنی خداوند ـ تبارک ـ خودش را جلوه داده و تجلی عام کرده و هر کدام از اعیان ثابته به اندازه قابلیت خودشان از آن، جلوه دریافت کردند.
توضیح بحث: خداوند ـ تبارک ـ تجلی ذاتی دارد. تجلی آسمانی و صفاتی هم دارد. تجلی ذاتیش عبارت از نور وجود است یعنی همان چیزی که به آن وجودِ منبسط می گوییم. با تجلی ذاتی، وجود منبسط درست می شود. وجود منبسط، فعل خداوند ـ تبارک ـ است و فعل، فاعل را نشان می دهد پس وجود منبسط، خداوند ـ تبارک ـ را نشان می دهد زیرا جلوه او است و جلوه، متجلّی را نشان می دهد. ظهور، ظاهر را نشان می دهد پس این، وجود منبسط خداوند ـ تبارک ـ را نشان می دهد چون جلوه خدا ـ تبارک ـ است همین وجود منبسط بر روی اعیان ثابته می آید. اعیان ثابته به اندازه ظرفیتشان از این وجود منبسط بهره می برند یعنی از تجلّی اله بهره می برند. رابطه اعیان ثابته با خداوند ـ تبارک ـ از طریق همین وجود منبسط و جلوه است و آنها از طریق همین جلوه با خداوند ـ تبارک ـ مرتبط می شوند و خداوند ـ تبارک ـ را شهود می کنند. همان وجه خاصی که بیان کردیم همین جلوه می باشد به همان اندازه ای که عین ثابت دریافت کرد.
پس هر عین ثابتی به مقدار خاصی که ظرفیتش و لیاقتش اجازه می داد از جلوه اله و فیض اله بهره مند شد. وقتی عینِ ثابتِ ما، وجود خارجی بگیرد ما در خارج موجود می شویم. آن عین ثابته در مقام خودش محفوظ است با تمام دریافتهایی که کرده است سپس در عالمِ وجود خارجی مادی تنزل می کند و ما به وجود می آییم. ما کُپی و جسمانیِ همان موجود حقیقی به نام عین ثابت هستیم تمام آنچه که او دارد ما داریم و دارا خواهیم شد. یعنی چیزهایی را که عین ثابت دارد ما بالقوه آنها را داریم و بعداً آن را بالفعل می کنیم. گاهی عرفا می گویند این کاری که کردی مقتضای عین ثابت تو است یعنی آن عین ثابت این کار را دارد و تو هم قهراً آن را دارا شدی. در اینصورت عرفا یک نوع جبر غلیظی قائل شدند زیرا می گویند عین ثابت هر اقتضایی کند تو که در این عالم مادی هستی همان کار را انجام می دهی.
الان ما که در این عالم مادی قرار گرفتیم همان عین ثابت هستیم یعنی مادی شده ی آن عین ثابت هستیم زیرا عین ثابت، مجرد است. پس تمام خصوصیات عین ثابت را حفظ کردیم ولی خصوصیاتی که مناسب با این عالم ماده است. یکی از خصوصیاتی که عین ثابت دارد این بود که جلوه الهی را داشت ما هم همان جلوه الهی را داریم. او با ظرفیت خاص جلوه الهی را داشت ما هم با همان ظرفیت خاص داریم. «نکته مهم همین بحث است» ما خداوند ـ تبارک ـ را با همین ظرفیت مشاهده می کنیم و عین ثابت ما هم با همان ظرفیت که دارد، مشاهده می کند و بیشتر و کمتر نیست پس غیب هست.
ترجمه: آنچه در انسان از حق وجود دارد عبارتست از تجلی حق، آن تجلی غیبی که در ازل حاصل شد.
«الذی قَبِلَه المتجلّی له باحدیه عینه الثابته المتعینه فی العلم»
«احدیه» به معنای «ما به الامتیاز» است احدیت عین ثابت من با احدیت عین ثابت زید فرق می کند و همین، ما به الامتیاز ما می شود.
آن تجلی که متجلی له قبول کرد «مراد از ـ متجلی له ـ ما انسانها هستیم» اما با چه چیزی قبول کرد؟ چون ما در آن وقت نبودیم قونوی جواب می دهد «باحدیه عینه الثابته» یعنی به احدیتی که عین ثابتش داشت یعنی خود ما نبودیم ولی عین ثابت ما بود و آن عین ثابت ما تجلی را پذیرفت. آن عین ثابتی که متعین در علم الهی بود و علم خداوند ـ تبارک ـ به ما عدا بود.
«الذی یتماز بها من غیره»
«الذی» صفت برای «المتجلی له» است.
ضمیر «بها» به «احدیت» بر می گردد.
احدیت به معنای ما به الامتیاز است. احدیت عین ثابت من با احدیت عین ثابت زید فرق می کند و همین ما به الامتیاز ما می شود.
«من الوجه الخاص دون واسطه»
«من الوجه الخاص» متعلق به «قبله» است.
«دون واسطه» توضیح «وجه الخاص» است.
تجلی غیبی که عین ثابت شخص آن را قبول کرده از ناحیه وجه خاصش یعنی بدون واسطه «گاهی از اوقات فیضی را با واسطه قبول می کند گاهی بدون واسطه قبول می کند. این فیض که عبارت از ظرفیت است بلا واسطه قبول کرده است یعنی خداوند ـ تبارک ـ به طور مستقیم تجلی کرده و وجود منبسط را فرستاده».
«فاستعدّ به لقبول ما یبدو له من التجلیات الظاهره فیما بعد بواسطه المظاهر الصفاتیه و الاسمائیه»
ضمیر «فاستعد» به «احد» در «متی شهد احد الحق» بر می گردد و ضمیر به تجلی غیبی بر می گردد.
خداوند ـ تبارک ـ برای همه کس به این تجلی غیبی، تجلی کرده پس این شخص مستعد شده به این تجلی غیبی که قبول کند تجلیات بعدی را به همان اندازه که تجلی اولی صورت گرفته «یعنی به همان اندازه که تجلی اولی را قبول کرده مستعد می شود که تجلیات بعدی هم به همان اندازه به او داده شود پس اگر بخواهد الان شهود کند تجلی بعدی است. و به همان اندازه که در عین ثابتش تعیین شده شهود می کند نه بیشتر از آن. زیرا تجلی اولی که واقع شد به مقدار ظرفیتی که داشت تجلی را گرفت الان این مقدار برایش منعقد شده و هست. لذا اگر تجلیات بعدی را بخواهد قبول کند با همان مقدار قبول می کند و بیشتر از آن قبول نمی کند چون بیشتر از این جا نمی گیرد.
این شخص مستعد شده به این تجلی غیبی برای قبول آنچه که برایش ظاهر می شود که عبارتند از تجلیاتی که ما بعد ظاهر می شوند «مراد از ـ ما بعد ـ همان تجلیاتی است که بعد از تجلی غیبی ظاهر می شوند» به واسطه مظاهر صفاتیه و اسمائیه «صفات الهیه تجلی می کنند و از تجلی آن اوصاف ما دارای اوصافی می شویم اما چه مقدار از اوصاف الهی نصیب ما می شود؟ به همان مقداری که ظرفیت اولی ما اجازه می دهد. مظاهر صفات و اسماء که می خواهند برای ما حاصل شوند به همان اندازه حاصل می شوند که آن تجلی غیبی اولی اجازه داد. آن تجلی غیبی اولی ما را ساخت و برای ما اندازه تعیین کرد وقتی مظاهر صفاتیه که می خواهند بیایند به همان اندازه می آیند که ظرفیت اولیه آن را بدست آورده بودیم بیش از آن به ما داده نمی شود یعنی مظاهر صفاتیه ظرفیت ما را پر می کنند و بیش از ظرفیت پر شده چیزی به ما داده نمی شود.



[1] لوامع الانوار العرشیه فی شرح الصحیفه السجادیه، سید محمد باقر موسوی، ج 1، ص192، س12، ط عترت.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo