< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/10/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان فرق بین قول اول و قول دوم در اجزاء لایتجزی / بیان اقوال در اجزاء اجسام.
«و نعود الی ما کنا فیه فنقول: لکن اصحاب ذیمقراطیس یفارقون الآخرین»[1]
نکته مربوط به جلسه قبل: لفظ ابیقورس که در صفحه 148 سطر 17 آمده بود ضبط آن این است «اَبیقُورِس» است. که در نسخه خطی «افیقورس» است اما در کتب تاریخ، به صورت «ابیقورس» آمده است. این شخص فیلسوفی است که در سال 341 قبل از میلاد متولد شده و در سال 217 قبل از میلاد وفات کرده است. این شخص فیلسوفی بوده که طرفدار لذت بوده و می گفته «تمام عمر یعنی لذت» ولی منظورش از لذت، لذت حسی نبوده بلکه لذت روحانی و معنوی بوده یعنی تفکر در خداوند ـ تبارک ـ و خلایقی که خلق کرده. نظرش این بوده که عمر انسان باید صرفِ این امور معنوی شود ولی پیروانش به غلط، لذت را لذت حسی گرفتند و منکر خداوند ـ تبارک ـ و معاد شدند و سعی کردند که اینطور وانمود کنند که عمر انسان فقط باید به لذتهای حسی بگذرد. در واقع پیروانش منحرف شدند و مذهب او را هم خراب کردند.
اما لفظ «ابروقیلوس» را هر چه گشتم پیدا نکردم که چگونه تلفظ می شود. البته لفظ «پروکلوس» را پیدا کردم که مناسب اینجا است زیرا «ابروقیلوس» تعریب شده است مثلا کاف را برداشتند و قاف به جای آن گذاشتند. اما آن هم به اینجا نمی خورد. احتمال دارد که در تاریخ الحکما قفطی پیدا شود.
بحث امروز:
مصنف در سطر 5 از صفحه 184 فرمود درباره جسم و تالیف جسم سه قول است. دو قول مشترک بودند که جسم را مرکب از اجزاء لایتجزی قرار می دادند و می گفتند اجزاء در جسم، بالفعل است. قول سوم این بود که جسم، واحد متصل است واجزاء درآن بالقوه است. در ادامه مصنف در سطر 15 از صفحه 184 فرمود کسانی که معتقد به جزء لایتجزی بودند فرمودند که به سه دسته تقسیم می شود بعضی این جزء را جسم می دانند و بعضی خط می دانند و بعضی نه خط و نه جسم می دانند بلکه یک امر فاقد بُعد می دانند اگر سه قول اول را با سه قول دوم تلفیق کنیم 6 قول بدست نمی آید بلکه اینطور می شود که بگوییم:
قول اول: گروهی قائلند که جسم، مرکب از اجزاء لایتجزی است که آن اجزاء جسم اند و نامتناهی اند. این قول ذیمقراطیس و طرفداران اواست.
قول دوم: گروهی قائلند جسم، مرکب از اجزاء صغار است و این اجزاء صغار، جسم نیستند حال یا خط هستند یا امری فاقد بُعد اند.
قول سوم: قول حکما است.
مقایسه بین قول اول و قول سوم را گفتیم حال می خواهیم فرق قول اول با دوم را بگوییم. مصنف به یک فرق اشاره می کند ولی ما می توانیم از آن فرق، فرق دیگر را بیرون بیاوریم.
بیان فرق بین قول اول و قول دوم:
فرق اول: ذیمقراطیسی ها اجزاء را جسم می دانند اما قول دوم، اجزاء را جسم نمی دانند.
فرق دوم: «که شاید بیان دیگر برای فرق اول باشد» ذیمقراطیس ها اجزاء را جسم می دانند و چون جسم دارای بُعد است نمی توانند نامتناهی باشند والا اجتماع آنها بُعد نامتناهی درست می کند لذا باید قائل به تناهی اجزاء شوند.
ولی قول دیگر که اجزاء را جسم نمی دانند «چه خط بدانند چه چیزی مثل نقطه بدانند» می توانند قائل بشوند که اجزاء جسم، نا متناهی اند چون بُعد ندارد لذا هر چقدر که با هم جمع شوند باز هم می تواند اجزائی داشته باشد لذا اجزاء آنها می توانند نامتناهی باشند.
سوال: جلسه قبل بیان کردیم که فرق بین مذهب اول و مذهب سوم ابتداءً گفته می شود و فرق بین مذهب اول و مذهب دوم بعداً گفته می شود. فرق بین مذهب اول و مذهب سوم را دیروز خواندیم و فرق بین مذهب اول و مذهب دوم را الان میخواهیم بخوانیم ما از بحث فرق بیرون نرفتیم که مصنف بگوید «و نعود الی ما کنا فیه» قبلا فرق را گفتیم. الان هم داریم فرق را می گوییم. پس این عبارت «نعود...» برای چه می باشد؟ این عبارت در جایی گفته می شود که مصنف از مطلب فاصله پیدا کرده باشد و مطلب دیگری را به صورت جمله معترضه بیان کند سپس بخواهد دوباره به اصل مطلب برگردد می گوید «نعود الی ما کنا فیه». اما در اینجا جمله معترضهای نیاورده بلکه ابتدا فرق بین قول اول و قول سوم را گفته و الان می خواهد فرق بین قول اول و قول دوم را بگوید. از بحث فرق بیرون نرفته بود که الان دوباره بخواهد برگردد.
چرا مصنف این عبارت «نعود ...» رابکار برده؟
جواب: این عبارت «لکن اصحاب ذیمقراطیس...» را که الان میخواهیم بخوانیم در عین اینکه فرق بین قول اول و قول دوم را بیان می کند مذهب قول دوم را هم بیان می کند پس هم بحث در بیان مذهب است و هم بحث در بیان فرق است. به لحاظ بیان فرق، نیاز به «نعود الی ما کنا فیه» نداریم چون در جملات قبلی، فرق را بیان کرد در این جمله هم می خواهد فرق را بیان کند لذا از مطلب، فاصله نگرفته تا بخواهد دوباره به مطلب بر گردد. اما به لحاظ تبیین مذهب، مصنف از مطلب فاصله گرفته است. قبلا تبیین مذهب کرد بعدا وارد بیان فرق شد حال دوباره به تبیین مذهب بر می گردد ازاین جهت می تواند بگوید که به اصل بحث بر می گردیم یعنی از «و یفارق اصحاب المذهب الاول» که در صفحه 184 سطر 16 بیان کردیم وارد بیان فرق می شود و بیان مذهب را رها می کند. حال دوباره «نعود الی ماکنا فیه» می گوید یعنی دوباره بر می گردیم و بیان مذهب می کنیم که در عین اینکه فرق را بیان می کند مذهب را هم بیان می کند. چون قبلا نگفته بود که قائل به قول دوم که اجزاء را نامتناهی می داند. اجزاء را جسم قرار نمی دهد بلکه الان می گوید، که این قائل اجزاء را جسم قرار نمی دهد. پس باز هم دارد بیان مذهب می کند.
لذا جا دارد که دوباره بگوید به بحث قبلی خودمان بر می گردیم.
شاهد: چون در خط 8 از صفحه 185 می فرماید «و لکل واحد من هولاء حجج» یعنی طرح مذهب می کند بعدا استدلال آنها را می آورد.
توضیح عبارت
«نعود الی ما کنا فیه فنقول: لکن اصحاب ذیمقراطیس یفارق الآخرین من اصحاب الجزء»
لکن اصحاب ذیمقراطیس با گروه دیگری که قائل به اجزاء لا یتجزی هستند تفاوت می کنند. هر دو قائل به اجزاء لا یتجزی هستند ولی با هم تفاوت دارند و تفاوتشان رابا عبارت «بان الاخرین» بیان می کند.
«من اصحاب الجزء» بیان برای «آخرین» است یعنی آخرین که قائل به اجزاء لایتجزی هستند یعنی اصحاب جزء هستند نه اینکه مراد از آخرین، حکما باشد که قائل به اجزاء لایتجزی نیستند.
«بان الآخرین یجعلون جزء هم غیر جسم»
«بان» متعلق به «یفارقون» است.
ترجمه: جزئی را که به آن معتقدند، غیر جسم قرار میدهند در حالی که ذیمقراطیس آن جزء را جسم قرار می داد.
«جزء هم»: مصنف کلمه «جزء» را به «هم» اضافه کرده است. چون مورد اعتقاد شان بوده به «هم» اضافه کرده زیرا در اضافه ادنی مناسبت کافی است. باید بگوید «جزء جسم» ولی تعبیر به «جزء هم» کرده که به معنای این است: جزئی که آنها به آن معتقدند و قبول دارند.
ضمیر «جزء هم» به اجسام برنمی گردد چون اگر می خواست برگردد باید «جزء ها» می گفت یا اگر به جسم می خواست برگردد باید «جزء ه» می گفت.
«و لکل واحد من هولاء حجج تخصه»
این عبارت باید سرخط نوشته شود.
در اینجا دو قول نقل می شود ابتدا قول کسانی که اجزاء را جسم نمی دانند مطرح می کند و ادله آنها را می آورد سپس قول ذیمقراطیسی ها که اجزاء را جسم می دانند مطرح می کند و ادله آنها را می آورد.
« و اما القائلون بجزء لایتجزا و لا هو جسم»
کسانی که قائل به این مطلب هستند که جزء، تجزیه نمی شود و جسم هم نیست یعنی جسم را مرکب از جزء یا اجزاء می دانند واین اجزاء را اولا می گویند تجزیه نمی شود ثانیا می گویند جسم نیست یعنی همین گروهی که امروز قولشان را خواندیم و غیراز ذیمقراطیسی ها هستند.
«فمن حججهم»
دلائلی که برای این گروه آورده می شود 9 دلیل است.
دلیل اول: جسم قابل تفریق است واگر قابل تفریق است پس قبلا تالیف دارد چون چیزی که تالیف ندارد تفریق نمی شود. تالیف به معنای اجتماع است خداوند ـ تبارک ـ که قادر است بر اینکه جسم را مولَّف بیافریند، قادر است که این جسم را متفرّق بیافریند یا به عبارت دیگر وقتی مولّف آفریده، قادر است که آن را متفرق کند. زیرا قدرت به ضدین تعلق می گیرد پس اگر قدرت بر تالیف دارد قدرت بر تفریق هم دارد. فرض می کنیم که جسم را تفریق کند و تالیف را بهم بزند. ممکن است تالیف بزرگ بهم بخورد و تالیف کوچک حاصل شود. خداوند ـ تبارک ـ قدرت دارد این تالیف کوچک را هم به هم بزند. به جایی می رسد که دیگر هیچ تالیفی باقی نمی ماند. هیچ اجتماعی باقی نمی ماند. پس به جزئی بر خورد می کنیم که هیچ تالیفی و اجتماعی در آن نیست یعنی دیگر قابل قسمت نیست و چون هر جا بخواهد قسمت انجام بگیرد باید تالیف باشد و ما با قسمت کردن، تالیف را بهم می زنیم اما به جایی میر سیم که هیچ تالیفی نیست یعنی قابل قسمت نیست. وقتی تالیف نبود، جسم نیست. چیزی که تالیف ندارد و قابل قسمت نیست جسم نیست زیرا جسم، تعریف به امری می شود که قابل بُعد و دارای تقسیم است. پس، از اینکه جسم قابل تفریق است کشف می شود که تالیف دارد سپس بیان کرد که خداوند ـ تبارک ـ می تواند تالیف را بهم بزند و کم کند تا نابود شود یعنی به جایی برسیم که اصلا تالیفی نیست اگر تالیف نیست پس قسمت نمی شود واگر قسمت نمی شود جسم نیست چون چیزی که جسم باشد باید قسمت شود، نتیجه گرفت که جسم مرکب از اجزائی است که آن اجزاء، جسم نیستند یعنی به طور کامل فاقد تعریفند.



[1] الشفاء، ابن سینا، بخش طبیعیات، ج 1، ص 185، س 7.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo