< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/01/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه رد دلیل اول متکلمین بر جزء لایتجزی/ رد ادله متکلمین بر جزء لایتجزی
«و ان عنوا بالتالیف الاستعداد لان یحدث کثره فیما هو واحد لا کثره فیه»[1]
بحث در رد شکوک کسانی داشتیم که به جزء لایتجزی معتقد بودند.
استدلال اول متکلمین: هر جسمی مولَّف است و قابل تفریق می باشد یعنی می توان تالیف آن را به هم زد و ازاله کرد اگر ما این تالیف را بالکلیه ازاله کنیم به واحدی می رسیم که در آن تالیف نیست چون تالیف بکلیته ازاله شد و اگر ازاله شد پس وجود ندارد و لذا به واحدی که تالیف در آن نیست می رسیم و واحدی که تالیف در آن نیست واحدِ لایتجزی می شود پس جزء لایتجزی وجود دارد.
جواب مصنف از استدلال اول: مراد از تالیف چیست؟ دو احتمال است.
احتمال اول: مراد از تالیف یعنی دارای اجزاء به هم چسبیده و مماس است.
حکم: دو اشکال بر این احتمال وارد می شود که در جلسه قبل بیان شد.
احتمال دوم: مراد از تالیف این است که جسم قابلیت و استعداد دارد که با چیزی ضمیمه شود و مجموعه و کثرتی را به وجود بیاورد. به تعبیر مصنف، واحدی که در آن کثرت نیست قابلیت دارد که با واحد دیگر ضمیمه شود و هر دو با هم مولّف شوند و جسمی و مرکبی و کثیری را بسازند.
حکم: ما این احتمال را قبول داریم. ما هم معتقدیم هر جزئی از اجزاء جسم این قابلیت را دارد. مجموعه را هم که واحد فرض می کنیم برایش این قابلیت را قائل هستیم. هم واحدی که ما نمی توانیم آن را تجزیه کنیم «ولو قابل تجزیه باشد» می تواند ضمیمه شود و کثیر را به وجود بیاورد هم سنگی که واحد فرض شده می تواند ضمیمه شود و کثرت را به وجود آورد.
می گوییم بعد از اینکه تالیفی در جسم حاصل شد هنوز این استعداد در آن باقی است این استعداد اصلا از جسم ازاله نمی شود.
متکلمین اینطور گفتند که تالیف در جسم هست ما می توانیم این تالیف را بالکلیه ازاله کنیم اگر بالکلیه ازاله کردیم می رسیم به جزئی که تالیف در آن نیست یعنی لایتجزی است. دلیل اینها مبتنی بر ازاله تالیف بود لذا مصنف می فرماید اگر مراد شما از تالیف، استعداد باشد این استعداد قابل ازاله نیست. شما نمی توانید استعداد جسم را از آن بگیرید. این جسم که استعداد تالیف دارد یعنی استعداد این را دارد که کثیر را به وجود بیاورد و لذا این استعداد را نمی توان از او گرفت. پس نمی توان گفت این تالیف را ازاله کردیم وقتی تالیف بالکلیه زائل شد جزء لایتجزی درست می شود. چون نمی توان تالیف را ازاله کرد. اما تالیف به معنای اول قابلیت ازاله دارد و می توان تالیف را ازاله کرد.
نکته: تالیف یا بالفعل است یا بالقوه است. اگر بگویید این جزء تالیف دارد به معنای این نیست که به جزء دیگر چسبیده است این، تالیف بالفعل است یا به معنای این است که می تواند به جزء دیگر بچسبد و کثرت را درست کند این، تالیف بالقوه است. غیر از این دو نداریم. زیرا هر موجودی یا بالقوه است یا بالفعل است و تالیف هم یکی از موجودات است. شما این تالیف را بالفعل قرار بدهید احتمال اول می شود و اگر بالقوه قرار دهید احتمال دوم می شود. غیر از این دو احتمال، تصور دیگری نیست.
نکته: در دو حالت می توان استعداد را از بین برد.
حالت اول: این جسم را از بین ببرید و معدوم کنید. وقتی معدوم شد استعدادش هم معدوم می شود.
حالت دوم: این استعداد را به فعلیت برسانید و آن را کثیر کنید در اینصورت هم استعداد تالیف نیست زیرا در هر جا که فعلیت بیاید استعداد باطل می شود. بله استعداد برای تالیف های بعدی هست. الان این جزء واحد استعداد برای ضمیمه شدن دارد به محض اینکه با جزء دیگر ضمیمه کردید این استعدادش باطل می شود ولی استعداد برای ضمیمه شدن به جزء سوم باقی می ماند. جزء سوم را که آوردید دوباره استعداد باطل می شود ولی استعداد برای ضمیمه جزء بعدی باقی می ماند.
پس راهی برای ابطال استعداد نیست مگر به یکی از این دو صورت. شما چگونه می گویید این تالیف را که همان استعداد است ازاله می کنیم چون امکان ندارد که این استعداد ازاله شود. مصنف می فرماید حتی بعد از اینکه جزء دوم را می آورید واحد را تبدیل به واحدان «جزءان» می کنید باز هم هنوز استعداد هست چون هنوز می توانید این واحدان «جزءان» را ضمیمه به واحد دیگر کنید و سه واحد درست شود.
نتیجه: تالیف به هر یک از دو معنی گرفته شود استدلال اول متکلمین باطل می شود.
توضیح عبارت
«و ان عنوا بالتالیف الاستعداد لان یحدث کثره فیما هو واحد لا کثره فیه»
«لان یحدث» متعلق به «استعداد» است و تاویل به مصدر می رود.
اگر منظور شما از تالیف، تالیف بالفعل نباشد «یعنی مراد این نباشد که واحدی کنار واحد دیگر مماس شود و تالیفی تحقق پیدا کند» بلکه استعداد حدوث کثرت است در چیزی که واحد است و کثرت در آن نیست «یعنی واحدی را ملاحظه می کنیم که کثرت در آن نیست اما استعداد حدوث کثرت را دارد به این استعداد حدوث کثرت، تالیف می گوییم».
«فهذا مسلم»
اگر مراد آنها از تالیف این باشد می گوییم این احتمال مسلم است ولی این را نمی توان از جسم ازاله کرد. شما «متکلمین» گفتید ما تالیف را ازاله می کنیم و به ازاله کردن تالیف اکتفا نکردید بلکه گفتید بالکلیه ازاله می کنیم. ما می گوییم این استعداد قابل ازاله نیست نه بالکلیه و نه بالجزئیه.
«و هذا لا تجوز ازالته عن الجسم او یبطل الجسم»
«هذا»: یعنی تالیف به این معنی یا استعداد حدوث کثیر.
«او» به معنای «الا ان یبطل» است.
ترجمه: این را نمی توان از جسم ازاله کرد مگر اینکه جسم را باطل کنید در اینصورت تالیف که استعداد است و عارض بر این جسم می باشد باطل می شود. چون وقتی معروض را بردارید عارض هم باطل می شود.
«اذ لا سبیل الا ابطال وحده الواحد بالفعل الا باعدامه اصلا او تکثیره»
«اذ» علت برای «لا تجوز ازالته» است. «اصلا» به معنای به طور کامل است یعنی خود آن شی با تمام عوارضش را اعدام کنید و چیزی از آن باقی نگذارید.
چیزی که واحد است وحدت آن را نمی توان باطل کرد مگر به یکی از دو صورت.
1 ـ یا خودش را از بین ببرید تا وحدتش را از بین ببرید در این صورت خودش از بین می رود.
2 ـ یا وحدتش را تبدیل به کثرت کنید. در این صورت خود شی است ولی وحدت شی از بین می رود.
«فاذا لم یعدم بل کثر بقی واحد حالهما حاله»
ضمیر «لم یعدم» به «واحد بالفعل» بر می گردد.
نسخه صحیح «بقی واحدان حالهما حاله» است. ضمیر تثنیه به «واحدان» و ضمیر «حاله» به «واحد بالفعل» بر می گردد یعنی وقتی واحد بالفعل را معدوم کنید وحدتش به یکی از بین رفته ولی وقتی واحد بالفعل را معدوم نکردید بلکه تکثیر کردید یعنی یک واحد دیگر در کنارش قرار دادید.
اگر آن واحد بالفعل را باطل نکردید بلکه آن را کثیر کردید تا وحدتش از بین برود مثلا یک واحد به واحدی ضمیمه شود دو واحد درست می شود که استعداد برای کثرت بعدی دارد. پس استعداد جزء دوم باطل شد چون جزء دوم آمد ولی استعداد جزء های بعدی هنوز باقی است پس تالیف که استعداد کثرت است از بین رفتنی نیست.
مصنف می خواهد تعلیل بیاورد که آن استعداد حدوث کثیر را نمی توان از بین برد. زیرا دو جزء را به عنوان واحد فرض می کنید و جزء سوم را ضمیمه می کنید دوباره سه جزء را به عنوان واحد فرض می کنید و جزء چهارم را ضمیمه می کنید و هکذا.
ترجمه: اگر این واحد بالفعل، معدوم نشد بلکه کثیر شد «یعنی یک واحد دیگر به آن ضمیمه کردید و آن را کثیر کردید» باقی می ماند دو واحد که حالشان همان حال واحد بالفعل است یعنی این دو واحد، الان یک واحد مجموعی می شوند که باز هم قابلیت برای حدوث کثرت و واحدهای بعدی دارند «پس همانطور که جزء اولی استعداد برای حدوث کثیر داشت این دو تا هم که الان به وجود آمدند استعداد برای حدوث کثیر دارند. این استعداد حدوث کثیر را نمی توان باطل کرد. بله استعداد کثیری که عبارت از دو تا باشد در این دو جزء باطل شد. چون وقتی جزء دومی را ضمیمه کردید استعداد جزء دومی نیست بلکه خود جزء دومی خواهد بود ولی اصل استعداد برای کثیر باقی نمی ماند زیرا الان که دو جزء شدند استعداد برای جزء سوم و هکذا جزء های بعدی را دارد.
پس اینکه متکلمین گفتند تالیف را که به معنای استعداد حدوث کثیر است حرف غلطی است زیرا تالیف قابل ازاله نیست مگر اینکه خود جسم را از بین ببرید که این از محل بحث خارج است» باقی می ماند واحدان که حال این واحدان حال همان واحد بالفعل است.
«و جمله الوحده لا ترفع عنه البته الا بابطاله»
ضمیر «عنه» و «بابطاله» به «واحد بالفعل» بر می گردد.
ترجمه: به طور کلی نمی توان وحدت را از واحد بالفعل برداشت بله وحدت نسبت به دو تا را می توان برداشت زیرا با ضمیمه کردن جزء دیگر، دو تا حاصل می شود و واحد نسبت به دو تا برداشته می شود ولی این دو واحد، نسبت به سه واحد، واحدند یعنی جزء سومی را نپذیرفتند وقتی که جزء سوم را ضمیمه کردی این وحدتی که نسبت به سه تا داشتند باطل می شود اما اصل وحدت و جمله الوحده را نمی توان ازاله کرد.
«الا بابطاله» ضمیر به واحد بالفعل بر می گردد. مگر خود آن جزء و واحد بالفعل را باطل کنی. در اینصورت وحدتی باقی نمی ماند والا تا وقتی که واحد بالفعل، باطل نشده وحدت هست. اگر این وحدت بخصوصه نیست وحدت دیگر وجود دارد. اگر وحدت باشد پس استعداد کثرت هم هست بنابراین نمی توانید استعداد کثرت را باطل کنید اگر وحدت، باطل نشد استعداد کثرت باطل نمی شود اگر استعداد کثرت باطل نشد تالیف که به معنای استعداد کثرت است باطل نمی شود. پس اینکه گفتید تالیف را ازاله و باطل می کنیم غلط است.
سوال: هر تفریقی متوقف بر تالیف است. اگر تالیفی نباشد تقسیم نیست.
جواب: ما داریم استدلال آنها را باطل می کنیم، استدلال آنها این بود که تالیف هست و ما در تفریق، این تالیف را ازاله می کنیم ولی در تصور خودمان، تالیف را بالکلیه ازاله می کنیم، اما در عمل، تالیف را بالکلیه ازاله نمی کنیم مثلا این سنگ را می شکنیم و تالیف تا یک حدی از بین می رود و به طور کلی از بین نمی رود. اما در تصور خودمان می توانیم فرض کنیم که تالیف، به طور کامل از بین رفت در این صورت که تالیف به طور کامل از بین رفت. یک جزئی پیدا می کنیم که تالیف در آن نیست. اگر تالیف در آن نیست تجزیه هم در آن نیست.
صفحه 198 سطر 12 قوله «و قد حسب»
این عبارت خوب بود که سر خط نوشته شود. بعضی از متکلمین که این استدلال را مطرح کرده بودند و از طریق این استدلال به جزء لا یتجزی معتقد شده بودند مطلبی را گفتند که جلسه قبل توضیح دادیم و آن مطلب این است که هر جسمی حتما دارای تالیف است. برای آنها ثبوت تالیف در جسم مهم است چون بعدا می خواهد این تالیف را ازاله کند. ابتدا اثبات می کند که در جسم، تالیف هست سپس آن را به کلی ازاله می کند و می گوید یک جزئی داریم که تالیف به طور کلی در آن ازاله شده در اینصورت نتیجه می گیرد که این جزء، جزء لایتجزی است. پس اثبات تالیف برای این گروه مهم است لذا وارد اثبات تالیف می شود و اینطور می گوید:
ما وقتی اجسام را ملاحظه می کنیم می بینیم بعضی از آنها انقسام را به سختی قبول می کنند «و به تعبیر خودشان، بعضی از اجسام تفریق را به سختی قبول می کنند» و بعضی به آسانی قبول می کنند «جلسه قبل اشاره کردیم که بعضی از اجسام اصلا تقسیم را قبول نمی کنند مثل جسم فلک که به ادعای این گروه قابل خرق و التیام نیست. البته جسم فلکی مورد بحث ما نیست و الا اجسام عنصری که مورد بحث است تفریق را قبول می کنند ولی بعضی به سختی و بعضی به آسانی قبول می کنند» مثلا سنگ را ملاحظه کنید که تفریق را به سختی قبول می کند اما یک جسم نرم، تفریق را به راحتی قبول می کند. این اختلاف در قبول تفریق منشأش چه می باشد؟ چهار احتمال است:
احتمال اول: ممکن است بگویید منشا آن، اختلاف اجسام است یعنی این جسم، یک نوع است و آن جسم، نوع دیگری است و این اختلاف نوعی باعث شده که این جسم، تفریق را به آسانی قبول کند و دیگری به سختی قبول کند. مثلا نوع سنگ با نوع آب فرق دارد که آب را به آسانی اما سنگ را به سختی می توان تفریق کرد این را ما می گوییم ولی متکلمین اختلاف نوعی بین اجسام قائل نیستند بلکه اختلاف در تالیف قائل اند. متکلمین می گویند همه اجسام از جواهر فرده یکنواخت ساخته شدند که ماهیت جواهر فرده «یعنی اجزاء لا یتجزی» است ولی نحوه تالیف آنها یا اَشکال آنها فرق می کند یکی از تالیف متراکم درست شده ولی یکی از تالیف غیر متراکم درست شده است. آن که از تالیف متراکم و فشرده درست شده به سختی متفرق می شود آن که از تالیف غیر متراکم و فشرده درست شده به آسانی متفرق می شود. آنها معتقد نیستند به اینکه علت اختلاف در تفریق، اختلاف در نوع جسم باشد چون برای جسم، انواع مختلف قائل نیستند همه اجسام را یک نوع می دانند.
احتمال دوم: ممکن است کسی بگوید اختلاف به فاعل است یعنی چون فاعل، مختلف بوده پس این جسم که به این فاعل مستند است تفریق را به سختی قبول می کند و آن جسم که به فاعل دیگر مستند است تفریق را به آسانی قبول می کند.
گفته می شود این احتمال صحیح نیست زیرا که فاعل همه موجودات خداوند ـ تبارک ـ است و لذا اختلافی در فاعل نداریم.
احتمال سوم: گفته می شود که شیئی حادث می شود و این اختلاف را به وجود می آورد یعنی در این جسم، شیئی حادث شده که باعث گردیده به سختی متفرق شود و در آن جسم دیگر، حادث نشده لذا به آسانی متفرق می شود.
می گویند این هم امکان ندارد زیرا دو جسم را وقتی می یابیم می بینیم در آنها چیزی حادث نشده در عین حال می بینیم یکی به سختی متفرق می شود و دیگری به آسانی متفرق می شود. پس اختلاف در سهولت و صعوبت تفریق را به حدوث شی هم نمی توان نسبت داد.
احتمال چهارم: این اختلاف را به عدم شی نسبت دهیم یعنی گفته شود این جسم، چیزی را ندارد لذا به آسانی متفرق می شود. یا این جسم، چیزی را از دست داده لذا به آسانی متفرق می شود. می فرماید این احتمال هم صحیح نیست.
پس عامل اختلاف هیچکدام از این 4 تا نیست. آنچه باقی می ماند این است که عامل اختلاف، فقط تالیف باشد آن جسم که به سختی متفرق می شود تالیف به یک صورتی دارد و آن جسم که به آسانی متفرق می شود تالیف به صورت دیگری است. و چون نحوه های تالیف فرق می کند پس تالیف وجود دارد. به این طریق ثابت می کند هر جسمی، مولّف است.
این گروه از طریق اختلاف در تفریق، اختلاف در تالیف را ثابت می کنند و از طریق اختلاف در تالیف نتیجه می گیرد که تالیف موجود است و اگر موجود نبود اختلاف در تالیف معنی نداشت. به این ترتیب ثابت کرد که تالیف موجود است.
توضیح عبارت
«و قد حسب بعضهم ان وجود الاجسام مختلفه فی سرعه قبول التفریق و عسر قبوله یوجب اثبات التالیف»
این گمان را بعضی کردند. این گمان در صفحه 185 سطر 10 تا 12 بیان شد.
«وجود الاجسام» اسم «ان» است و «مختلفه» حال است. «یوجب اثبات التالیف» خبر است.
ترجمه: بعضی از همین کسانی که این استدلالِ تالیف و تفریق را مطرح کردند گمان کردند که وجود اجسام در حالی که در سرعت قبول تفریق و عسر قبول تفریق مختلفند وجود این اجسام در این حال، موجب می شود که ما تالیف را اثبات کنیم و تالیف را در اجسام قائل شویم.
«قال: و ذلک لیس لاختلاف جنس الاجسام ای نوعیتها»
این عبارت نباید سر خط نوشته شود بلکه باید دنباله عبارت قبلی نوشته شود.
ترجمه: این بعضی که اینچنین گمان کرده گفته و آن «یعنی اختلاف در سرعت قبول تفریق و عسر قبول تفریق» به خاطر اختلاف جنس اجسام نیست. «مراد این گروه از جنس در کلام این گروه، جنس اصطلاحی نیست بلکه مراد جنس لغوی است که با نوع سازگار است لذا مصنف آن را تفسیر می کند و تعبیر به ـ ای نوعیتها ـ می کند».
«و لا لاختلاف الفاعل و لا لحدوث شیء و لا لعدم شیء کان»
به خاطر اختلاف فاعل هم نیست و اینچنین نیست که چیزی در آن قرار داده شده و آن را صعب یا سهل قرار داده و نه به خاطر عدم شیئی باشد که قبلا بوده یعنی هر دو مثل هم بودند ولی در یک جسم، چیزی را کم کردید و سهولت تفریق یا صعوبت تفریق پیدا کرد.
نکته: بعد از لفظ «کان»، باید در کتاب ویرگول گذاشت و کلمه «عندهم» را باید به عبارت بعدی چسباند.
«عندهم لیست الاقسام الا هذه و عندهم ان الاجسام لا تختلف نوعیتها»
تا اینجا 4 قسم اختلاف درست کردند و گفتند اختلاف در صعوبت و سهولت تفریق به هیچ یک از این 4 تا ربطی ندارد ما می گوییم اختلاف پنجمی درست می کنیم این گروه می گوید اختلاف پنجمی نداریم و اختلاف ها منحصر در همین 4 تا است لذا تعبیر به «عذهم لیست الاقسام الا هذه» می کند یعنی اقسام اختلاف «اقسامی که برای اختلاف تصور می شود» غیر از این 4 تا نیست. «اگر ما باشیم عوامل دیگری برای اختلاف درست می کنیم اما این گروه از متکلمین می گویند اختلاف منحصر در همین 4 تا است اگر این 4 تا نبود ناچار باید مورد پنجم که تالیف است درست شود».
«و عندهم ان الاجسام لا تختلف نوعیتها» نزد این گروه اینچنین است که اجسام، اختلاف نوعی ندارند بنابراین نمی توان اختلاف در سرعت قبول تفریق و صعوبت قبول تفریق را به اختلاف نوعی اجسام نسبت داد «اما ما چون اختلاف نوعی اجسام را قبول داریم به آن نسبت می دهیم».
«فلنسلم ذلک کلّه»
ما همه اینها را قبول می کنیم یعنی قبول می کنیم که اقسام منحصر در همین 4 تا است و قبول هم می کنیم که اختلاف نوعی در اجسام نیست یعنی مماشاهً حرف آنها را قبول می کنیم ولی در عین حال بر آنها اشکال می کنیم. یعنی اشکال اصلی این است که شما «یعنی بعضی از گروه متکلمین» بی جهت گفتید که اجسام اختلاف نوعی ندارند. و این اختلاف در صعوبت و سهولت قبول مستند به همین اختلاف نوعی است این اشکال اول بود ولی از این اشکال صرف نظر می کنیم. اشکال دیگر این است که شما بدون جهت گفتید اقسام منحصر در اینها است زیرا اقسام دیگر هم داریم لذا از باطل کردن این 4 قسم نمی توان تالیف را نتیجه گرفت. باید اقسام دیگر را هم باطل کنید. بعداً می گوید «فلنسلم ذلک» یعنی مماشاهً قبول می کنیم و اشکال اول که اختلاف نوعیت اجسام است را بر می داریم و اشکال دوم که اقسام ممکن است بیش از این 5 مورد باشد را بر می داریم با وجود اینکه از این دو اشکال صرف نظر می کنیم شروع به جواب دادن می کنیم.
ترجمه: همه این دو اشکال را قبول می کنیم به نفع اینها.
«فلِمَ یجب ان یکون للتالیف لاغیر»
«لَم یجب» هم می توان خواند ولی «لِمَ یجب» بهتر است به خصوص که در ادامه هم «بل لِمَ لا یکون» آمده است.
مصنف راه دیگری پیشنهاد می کند که اگر آن راه انجام شود دلیل این گروه بر وجود تالیف باطل می شود. ما نمی خواهیم بگویم که منکر تالیف هستیم ما هم تالیف را قبول داریم ولی این راهی را که بعض متکلمین رفتند قبول نداریم. ما اگر بخواهیم تالیف را اثبات کنیم از راه دیگری اثبات می کنیم نه از این راهی که اینها اثبات کردند.
ما قبول می کنیم که اقسام همین 5 تا است و قبول هم می کنیم که اختلاف نوعی نداریم. با فرض قبول این دو، جواب را شروع می کنیم. در این جواب، ما نمی خواهیم قسم ششمی ارائه بدهیم چون معنی ندارد که قسم ششمی بگوید زیرا مصنف فرمود که قبول می کنیم انحصار اقسام در 5 تا باشد لذا این جوابی که مصنف بیان می کند قسم ششم نیست بلکه فرض دیگری می باشد وقتی آن را بیان کنیم معلوم می شود که قسم ششم نیست.
خلاصه کلام مصنف این است که همه اجسام یک نوع اند «مصنف مماشاهً می گوید همه اجسام یک نوع اند» و فاعل آنها هم واحد است و در هیچکدام هم چیزی حادث نمی شود و از هیچکدام هم چیزی که موجود بود معدوم نمی شود ولی عارضی بر این جسم می آید «حال عامل عروض هر چه می خواهد باشد» و این جسم را صعب التفریق می آید و عارض دیگری بر آن جسم می آید و آن جسم را سهل التفریق می کند خود همین سهولت تفریق و صعوبت تفریق، عارض می شود. بعد از اینکه عارض شدند اختلاف درست می کنند نه اینکه اختلاف باشد تا بپرسید که عامل این اختلاف چیست؟ مثال می زند به بیاض و سواد که بر جسم عارض می شوند و اختلاف درست می کنند نه اینکه اختلافی در جسم وجود داشته باشد تا شما بپرسید که چرا این، ابیض شد و آن دیگری، اسود شد. شخصی بر این جسم، بیاض عارض کرده و شخص دیگر، سواد عارض کرده با عروض سواد و بیاض، اختلاف درست شده است. خود همین عارض، اختلاف را آورده نه اینکه اختلافی منشا این اختلافِ عارض شده باشد.
اقسامی که بعض متکلمین فرض می کردند به این صورت بود که اختلافی را در جسم قائل بودند که به دنبال منشا اختلاف می گشتند و آن اقسام را هم تصور کردند ما گفتیم آن اقسامی را که تصور کردید صحیح است ولی ما بحث دیگری را مطرح می کنیم و اختلاف در جسم را قائل نمی شویم. همه اجسام را یکسان گرفتیم ولی عوارضی که مختلفند را وارد کردیم. از این به بعد اختلاف درست می شود و دیگر به دنبال اختلاف نمی گردیم.
با این بیانات روشن شد که مصنف، تناقض گویی نکرده یعنی نگفته که من حرف بعض متکلمین را قبول می کنم و اقسام را همین 5 تا می دانم بعداً قسم ششم را اضافه کند. زیرا آنچه را که مصنف اضافه کرده جزء اقسام به حساب نمی آید چون اقسام، اقسامِ اختلافِ حاصرند که باید توجیه شوند مصنف اختلاف را حاصر نمی داند بلکه اختلاف را تحصیل می داند پس فرضی که مصنف ارائه می دهد غیر از اقسامی است که بعض متکلمین ارائه دادند.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص198،س.9، ط ذوی القربی

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo