< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/03/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: دلیل دوم و سوم اینکه جسم نامتناهی نمی تواند حرکتی که در آن استبدال مکان است «یعنی حرکت مستقیم» حرکت کند/ آیا جسم نامتناهی حرکت می کند یا نمی کند/ دلیل دوم بر بطلان وجود نامتناهی در خارج / فصل هشتم/مقاله سوم/ فن اول.
«وایضا هذه الحرکه لایجوز ان تکون طبیعیه و لا قسریه»[1]
بحث در این داشتیم که جرم بی نهایت نمی تواند حرکت کند سپس مقدماتی را ضمیمه می کنیم که لکن همه اجرام حرکت می کنند. نتیجه می گیریم که پس جرم بی نهایت نداریم ولی الان به مقدمه دوم و نتیجه، کاری نداریم فعلاً مقدمه اول را بیان می کنیم که جرم بی نهایت، حرکت نمی کند. گفتیم حرکت بر دو قسم است.
الف: حرکت، حرکتی است که در آن استبدال مکان است که حرکت مستقیم می باشد.
ب: حرکت، حرکتی است که در آن استبدال مکان نیست که حرکت دورانی می باشد.
بحث ما الان در حرکت مستقیم است و می خواهیم ثابت کنیم که جرم بی نهایت، حرکت مستقیم ندارد سه دلیل بر این مدعا اقامه می شود.
مدعا: جرم بی نهایت، حرکت مستقیم ندارد.
دلیل اول: در جلسه قبل خوانده شد. در دلیل اول، امرِ جرم بی نهایت را مردد بین دو احتمال کردیم و بحث کردیم و گفتیم این جرم یا از تمام جهات، بی نهایت است یا از یک جهت بی نهایت است و از جهت دیگر متناهی است و در هر دو فرض بحث کردیم و ثابت کردیم که حرکت مکانی، امکان ندارد.
دلیل دوم: در این دلیل جرم را مردد بین دو امر نمی کنیم بلکه حرکت را مردد بین دو امر می کنیم
1 ـ حرکت طبیعی.
2 ـ حرکت قسری.
هر کدام را جداگانه بحث می کنیم یعنی حرکت طبیعی را جداگانه بحث می کنیم و ثابت می کنیم که جرم نامتناهی، حرکت طبیعی ندارد حرکت قسری را هم جدا بحث می کنیم و می گوییم جرم نامتناهی، حرکت قسری ندارد. اما در دلیل سوم، مثل دلیل اول، جرم را ملاحظه می کنیم ولی می گوییم جرم یا بسط است یا مرکب است. سپس ثابت می کنیم که جرم بسیط اگر نامتناهی باشد نمی تواند حرکت کند و بعداً می گوییم که جرم مرکب هم اگر نامتناهی باشد نمی تواند حرکت کند. پس در هر سه دلیل تقسیم وجود دارد.
بیان دلیل دوم در فرض حرکت طبیعی: اگر جرمِ بی نهایت بخواهد حرکت طبیعی کند ممکن نیست. به این بیان که حرکت طبیعی به سمت مکان طبیعی است یعنی جسمی که از مکان طبیعی اش بیرون برود حرکت طبیعی می کند تا به مکان اصلی اش بر گردد پس حرکت طبیعی همیشه به سمت مکان طبیعی است «در حرکت قسری است که جسم از مکان طبیعی اش بیرون می رود» مثلا سنگ وقتی از بالا رها شود به سمت پایین می آید که محل طبیعی اش است یا دود را وقتی رها می کنید به سمت بالا می رود که مکان طبیعی اش است. اشیاء به سمت مکان طبیعی خودشان تمایل دارند و حرکت می کنند پس حرکت طبیعی به سمت مکان طبیعی است. مکان را قبلاً تعریف کرده بودیم که عبارتست از سطح محیط به محاط، یا به تعبیر خلاصه تر، مکان عبارت از سطح محیط است و سطح محیط، یک حد محدودی است پس مکان، یک امر محدودی است حال جسم بی نهایت می خواهد به سمت مکان طبیعی حرکت کند معنایش این است که جسمِ بی نهایت می خواهد به سمت مکان طبیعی محدود حرکت کند و در مکان محدود جا بگیرد و این، شدنی نیست. هیچ وقت بی نهایت به سمت محدود حرکت نمی کند پس نمی توانیم حرکتِ جسم نامتناهی را حرکت طبیعی بدانیم زیرا حرکت طبیعی به سمت مکان طبیعی است و مکان طبیعی، محدود است پس اگر جسم نامتناهی بخواهد به سمت مکان طبیعی حرکت کند معنایش این است که نامحدود به سمت محدود حرکت کرد و به عبارت مصنف، خودش را در محدود، جمع کرد و این شدنی نیست که نامحدودی خودش را در محدود جمع کند. پس حرکت طبیعی ممکن نشد.
بیان دلیل دوم در فرض حرکت قسری: حرکت قسری به دو علت ممکن نیست:
علت اول: ما بعداً توضیح خواهیم داد که جسم نامتناهی نمی تواند منفعل شود و حرکت قسری، نوعی انفعال است پس جسمِ نامتناهی نمی تواند حرکت قسری، پیدا کند.
علت دوم: حرکت قسری همیشه به سمت مخالفِ حرکت طبیعی است یعنی حرکت طبیعی به سمت مکان طبیعی است و حرکت قسری از مکان طبیعی است. اگر حرکت طبیعی، ممکن نبود حرکت خلاف طبیعی هم که قسری می باشد ممکن نخواهد بود.
نتیجه نهایی: حرکت مطلقا «چه طبیعی چه قسری» برای جرم نامتناهی ممکن نیست.
توضیح عبارت
«و ایضا هذا الحرکه لایجوز ان تکون طبیعیه و لا قسریه»
«هذه الحرکه» : یعنی حرکتِ جرم بی نهایت.
ترجمه: این حرکتِ جرم بی نهایت نه می تواند طبیبعی باشد و نه می تواند قسری باشد.
«اما انها لاتکون طبیعیه فلان الطبیعی هو الذی یطلب أینا طبیعیا»
اما حرکت طبیبعی نمی باشد به خاطر این است که حرکت طبیعی دنبالِ مکان طبیعی است.
«و کل إین کما قد فرغنا عنه قبلُ، حدٌ»
هر مکانی که همانطور که ما از تعریفش قبلا فارغ شدیم، حد است چون قبلا گفتیم مکان، سطح محیط به محاط است و سطح محیط، خودش یک نوع حد است.
«و کل حد فهو محدود»
هر حدی محدود است و متناهی است نتیجه این می شود که پس مکان، محدود است.
«و المحدود لاینتقل الیه ما لا حد له و لا ینحاز الیه»
«لاینحاز الیه» یعنی «لایجمع الیه» یعنی بی نهایت نمی تواند منتقل شود به محدود و خودش را در محدود جمع کند.
نتیجه قیاسِ قبلی را به عنوان صغری برای قیاس بعدی قرار می دهیم و می گوییم مکان، محدود است «والمحدود لاینتقل الیه ما لا حد له» نتیجه این می شود که پس مکان طبیعی را نامحدود طلب نمی کند.
«و اما القسری فانا سنبین عن قریب ان ما لا یتناهی لاینقسر»
اما حرکت قسری را به دو دلیل از نامتناهی نفی می کند.
«لاینقسر» به معنای «لاینفعل» است.
ترجمه: به زودی بیان می کنیم که غیر متناهی منفعل نمی شود و وقتی از چیزی منفعل نشد قسرِ قاسر را قبول نمی کند»
«و ایضا فان القسری یکون الی خلاف الأین الطبیعی»
این عبارت دلیل دوم بر نفی حرکت قسری است.
ترجمه: حرکت قسری به مخالف مکان طبیعی انجام می شود. حرکت طبیعی به سمت إین طبیعی است اما حرکت قسری از إین طبیعی به سمت دیگر است.
«فاذا لم یکن طبیعی لم یکن قسری»
اگر طبیعی وجود نداشت قسری هم وجود نخواهد داشت.
«لم یکن» در هر دو موردش تامه است.
صفحه 213 سطر 7 قوله «و ایضا»
دلیل سوم : در این دلیل سوم جرم را به دو قسمت بسیط و مرکب تقسیم می کند و درباره هر کدام به طور مستقل بحث می کند که نمی تواند حرکت کند.
بیان دلیل سوم در جرم بسط: مصنف ابتدا می فرماید یکی از دو حال برای جرم بسیط هست:
حالت اول: جرم بسیط اقتضا کند که از یک طرف، نامتناهی باشد جرم بسیط اگر از همه طرف، نامتناهی باشد حرکتش معنا ندارد چون همه مکان ها را اشغال کرده و معنا ندارد که از مکانی به مکانی منتقل شود. در صورتی انتقالش ممکن است که از یک طرف متناهی باشد تا بتوان برایش حرکت تصور کرد لذا مصنف جرم بسیط را اینطور فرض می کند که از یک طرف، متناهی باشد سپس می فرماید که این متناهی بودنِ از یک طرف، آیا مقتضای طبیعتش است یا تحمیل یک قاسر است؟ از این دو حال خالی نیست یعنی یا طبیعتش اقتضا می کند که از یک طرف، متناهی باشد یا قاسری او را وادار می کند که از یک طرف، متناهی باشد در جایی که قاسری او را وادار می کند که از یک طرف متناهی باشد دو حالت پیدا می کند. چون وقتی قاسر او را وادار می کند که متناهی باشد معنایش این است که طبیعتش نامتناهی است. در اینصورت سوال می شود که قاسر وقتی می خواهد تناهی وارد کند چه کار می کند؟ آیا این جسم را می بُرد یا آن را جمع می کند. شما اگر بخواهید جسمی را کوچک کنید یکی از دو حال اتفاق می افتد یا آن را می بُرید و کوچک می شود یا آن را متکاثف و فشرده می کند که در این صورت هم کوچک می شود. حال اگر فرض کنید این جسم را از یک طرف فشار دادیم تا جمع شد در این صورت از یک طرف، کوتاه می شود . حال اگر جرم، نامتناهی بود وقتی آن را فشار بدهید خودش را جمع می کند و متناهی می شود.
در اینجا سه فرض پیدا شد.
فرض اول: جسم به طبیعتش، قسمتی از آن متناهی شد.
فرض دوم: قاسر آن جسم را بِبُرَد و متناهی می شود.
فرض سوم: قاسر آن جسم را ببرد جمع می کند و متناهی می شود.
نکته: اگر قاسر، تناهی را به آن جسم بدهد معلوم می شود که طبیعتش نامتناهی است.
حکم فرض اول: این فرض اصلا امکان ندارد و حالت غلطی است و نمی توانیم درباره آن بحث کنیم که آیا حرکت می کند یا نمی کند؟ اصلا چنین حالتی اتفاق نمی افتد چون جسم، بسیط است و مقتضای جسم بسیط، واحد است معنا ندارد که از طرفی اقتضای نامتناهی کند واز طرف دیگر اقتضای نامتناهی کند اگر در آن طرف، اقتضایش عدمتناهی در این طرف هم عدم تناهی است.
توضیح عبارت
«و ایضا فانه کیف یکون الجسم البسیط و ما یجری مجراه متناهیا من جهه و غیرمتناه من جهه و طبیعته متشابهه»
مصنف بحث را روی جسم بسیط می برد. و در سطر 16 صفحه 213 تعبیر به «اما المرکب» می کند که به بحث از جسم مرکب می پردازد.
مراد از «ما یجری مجرا» مقدار است. جسم بسیط، ذو مقدار است.
ترجمه: چگونه ممکن است جسم بسیط و چیزی که جاری مجرای جسم بسیط «یعنی مقدار» است از یک جهت متناهی باشد و از جهت دیگر نامتناهی باشد در حالی که طبیعتش متشابه است «در حالی که این جسم یک طبیعت دارد چگونه دو اقتضای مختلف دارد»
نکته: مصنف باید جسمی را فرض کند که در یک طرف، متناهی است و در طرف دیگر نامتناهی است تا بتواند حرکت را درست کند و الا اگر جسمی را فرض می کرد که از هر طرف نامتناهی است نمی توانست آن را به حرکت وا دارد و از محل بحث خارج می شد.
«متشابهه»: یعنی طبیعتش یکسان است یعنی این طبیعت در همه اجزائش یکنواخت است. اینطور نیست که طبیعتش اگر در این قسمت باشد اقتضای تناهی کند واگر در آن قسمت باشد اقتضای عدم تناهی کند.
«فلایخلوا اما ان یکون الحد القاطع له امر تقتضیه طبیعته»
شروع به تقسیم می کند و می گوید تناهی از یک جهت یا مقتضای طبیعت است یا مقتضای تحمیل قاسر است.
نسخه صحیح «امراً» است.
ترجمه: یا آن حدی این جسم بسیط را قطع می کند و آن طرف قطع شده اش را متناهی می کند امری است که آن امر را طبیعتِ این جسم اقتضا می کند.
«او یکون انما عرض له قسرٌ و امر خارج عن الطبع قد ادرکه»
یا برای این جرم عارض شده قسری و امری که خارج از طبع بوده و این امرِ خارج به این جسم بسیط رسیده است.
«فان کان مقتضی طبیعته و طبیعته متشابهه بسیطه فمن الواجب ان لا یختلف تاثیره عن طبیعته حتی یتحدد منه جانب و لا یتحدد منه جانب»
«فمن الواجب» جواب «فان کان» است. ضمیر «کان» به «حد داشتن و متناهی بودن» بر می گردد.
اگر آن حد داشتن و متناهی بودن مقتضای طبیعتش باشد در حالی که طبیعت او متشابه و بسیط است.
واجب این است که نباید تاثیری که در این جسم پیدا می شود از طبیعتش، اختلاف پیدا کند تا نتیجه اش این شود که از این جسم بسیط، یک جانب آن، محدود شود و جانب دیگر، محدود نشود و نامتناهی بماند.
«و ان کان بالقسر فتکون طبیعه هذا الجسم توجب ان یکون غیر متناه»
ضمیر «کان» به «حد قاطع» بر می گردد.
اگر آن حد قاطع برای جرم بسیط از طریق قطع حاصل شده معنایش این است که طبیعهً حدی نداشته بلکه قاسر بر او حدّ را تحمیل کرده پس طبیعهً نامتناهی بوده است.
ترجمه: اگر این حدّ، بالقسر برای جرم بسیط پیدا شده طبیعت این جسم، اقتضا می کرده که این جسم، غیر متناهی باشد.
«فاما ان یکون قد عرض انّ حاداً حده و قاطعا قطعه فجعله متناهیا»
قاسر یکی از دو کار را انجام می دهد یا آن جسم را از یک طرف می بُرد تا متناهی شود یا آن را نمی برد بلکه کمیت آن را کم می کند چنانکه در تکاثف اتفاق می افتد.
حکم فرض دوم: یک جسمی بوده که کلّ این فضای نامتناهی را پُر کرده «ما مثال به متناهی می زنیم تا نامتناهی روشن شود» قاسری می آید و دو ثلث این جسم را حفظ می کند و ثلث آن را جدا می کند. این ثلث بریده شده را از اتاق بیرون نمی برد این دو ثلث اگر چه بریده شد. ولی متنهی به جسمی مثل خودش می شود و در فضای خالی قرار نمی گیرد چون مکانی وجود ندارد که آن را ببرد. این جسم بریده شده که از یک طرف، نامتناهی است از این طرف، متناهی می شود و به جسمی مثل خودش می چسبد در اینصورت نمی تواند حرکت کند پس حرکت، تحقق پیدا نمی کند. اگر چه تناهی آمد ولی حرکت مکانی انجام نمی شود ولو ممکن است حرکت کمّی یا کیفی یا وضعی انجام شود ولی مورد بحث ما نیست.
ترجمه: عارض شده بر این جسم نامتناهی که یک حادّی «یعنی محدود کننده ای» که همان قاسر است این جسم نامتناهی را محدود کرده به این صورت که قاطعی این جسم را قطع کرده و با قطع کردن، آن جسم را متناهی کرده است.
«فیکون غیر المتناهی منه موجوداً»
غیر متناهی از این جسم بسیط، هنوز هم موجود است و آن قسمت قطع شده را دور نینداخته است. بلکه در وسط آن جسم بسیط، شکافی افتاده است که آن جسم نامتناهی را متناهی کرده.
«لکنه حُدَّ دونَه و قُطِع عنه»
دونه: قبل از اینکه نامتناهی شود.
ضمیر «عنه» به «نامتناهی» بر می گردد.
لکن این غیر متناهی محدوده شده قبل از اینکه نامتناهی شود از آن نامتناهی، بریده و جدا شده است یعنی نامتناهی، موجود است ولی متصل نیست بلکه مقطوع شده است.
«فلا یکون متناهیه الی فضاء او خلا»
در نسخه خطی «فلا یکون تناهی الی فضاء او خلاء» که بهتر است.
متناهی شدن این جسم به خلا و فضا نرسیده بلکه به جسم دیگری مجاور است یعنی اینطور نیست که بعد از پایان این جسم، خلأو فضا شروع شود. بعد از پایان این جسم، تتمه ی اولیه ی خود همین جسم شروع می شود که این جسم اجازه حرکت نمی دهد چون جا را پُر کرده است.
«ولکن تناهیه الی مقطوع من جنسه و طبیعته»
عبارت «لکن تناهیه» نشان می دهد که در چندکلمه قبل باید جای «متناهیه»، «تناهیه» باشد.
ترجمه: بلکه تناهی آن جسم به یک جسم بریده از جنس و طبیعت خودش است «یعنی این جسم بریده شده به یک جسم دیگر مجاورت پیدا کرده و آن جسم دیگر، اجازه حرکت نمی دهد.
«فلا یکون له ایضا مکان یتحرک الیه هذا النوع من الحرکه»
«له» برای جسم بریده شده که از یک طرف، نامتناهی است و از طرف دیگر، فعلا متناهی شده است.
برای این جسم بریده شده، مکانی نیست که به سمت آن مکان حرکت کند با حرکت مکانی.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص213،س3، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo