< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/10/07

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ جواب سوم طبق مذهب مشائین/ ادامه جواب مصنف از دلیل قول قدماء مشائین مبنی بر اینکه در تجزیه جسم، صورت نوعیه باقی نمی ماند/ 2ـ بیان نظریه مصنف در اینکه آیا در تقسیم کردن جسم به جایی می رسیم که صورت نوعیه اش زائل شود یا نه؟/ آیا در تقسیم کردن جسم به جایی می رسیم که صورت نوعیه اش زائل شود یا نه؟/ فصل 12/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعات شفا.
«و علی ان لحصول المزاج المستعد لنوع ما مکانا و معدنا فی مثله یحصل و یتولد، و ماده عن مثلها یتولد»[1]
گروهی معتقد بودند که اگر جسمی را تقسیم کنید این تقسیم به حدی می رسد که صورت نوعیه آن جسم باطل می شود اگر چه صورت جسمیه تا آخر باقی می ماند و باطل نمی شود ولی صورت نوعیه باطل می شود. در تقسیم به جایی رسیده می شود که این ذره ریز آب، آب نیست و هکذا آن ذره ریز خاک، خاک نیست.
دلیل: اگر آن اجزاء ریز، صورت نوعیه را داشته باشند با ترکیبشان، مرکبی درست می شود که مرکب عنصری است و از ترکیب آن مرکب عنصری، امتزاجی حاصل می شود و به این ترتیب موجودی که مثلا به اندازه فیل است به اندازه پشه باشد و انسانی که در همین حد است در حد بسیار ریزی متکوّن می شود و چون خلاف این دیده می شود معلوم می گردد که آن اجزاء کوچک، صورت نوعیه را ندارند و الا با ترکیبشان این محذوری که گفته شد لازم می آید.
بیان مصنف: طبق نظر انکساغورس این اشکال وارد می شود چون ایشان قائل به خلیط است و معتقد است که همه اجسام از ذرات ریزهای مختلف درست شدند و در همه اشیاء، همه اشیاء موجود است نار، آب است و آب، نار است یعنی همه اشیاء همه این خاصیت ها را دارند ولی اختلاط ها فرق می کند. یعنی اجزاءِ در نار طوری مخلوط شدن و در آب طور دیگر مخلوط شدند لذا مختلف شدند.
بیان شد که اشکال این گروه بر انکساغورس وارد می شود اما بر مشاء به سه جهت وارد نمی شود که دو جهت آن گفته شد و الان جهت سوم است می خواهد از جانب مشاء بر این گروه «که قدما مشائین هستند» سه اشکال کند.
اشکال اول و دوم: بیان شد.
اشکال سوم: در این اشکال مصنف سه مطلب مطرح می کند و می فرماید هر موجودی که می خواهد مرکب شود در یک ظرفی باید ترکیب پیدا کند مثلا حیوانات اگر بخواهند مرکب شوند در ظرفی که عبارت از رحم است مرکب می شوند. اجسام معدنی در یک بخشی از زمین با حرارت و فشار خاص متکوّن می شوند. اما نباتات در صوری که دانه ی آنها در ریز خاک قرار بگیرد و با شرائط خاص همراه شود متکوّن می شود. هر کدام از این موجودات عنصری و ترکیبی، مکان و معدن دارند که در آن مکان و معدن، تکوّن پیدا می کنند و حاصل می شوند. علاوه بر این، ماده ای دارند که صورتشان در آن ماده حلول می کند و با ترکیب شدن صورت و ماده حاصل می شوند و موجود می گردند. چون بحث ما در مرکباتی است که دارای مزاج و نفس باشند گفته می شود علاوه بر آن دو مورد «که در معدن متکون شود و دارای ماده باشد» احتیاج به قوه نفسانی است که این قوه نفسانی عهده دار تحریک و تسکین جسم باشد. هر موجودی که مورد بحث ما می باشد با این سه شرط موجود می شود این سه شرط وقتی فراهم شدند این موجود با داشتن صورت مزاجی، به سمت آن صورت کمالی می رود. یعنی اگر انسان است به سمت انسانیت خودش می رود و اگر حیوان دیگر است به سمت جنس خودش می شود و اگر نبات است به سمت نوعی که دارد می رود. همه موجوداتِ مرکب عنصری بعد از اینکه صورت مزاجی پیدا کردند به سمت آن صورت کمالی می روند و به این ترتیب متکوّن می شوند. حال اگر ماده ای که می خواهد این موجود را متکون کند کم باشد همانطور که شما ادعا می کنید لازم می آید که با کوچکترین اتفاقی «بلکه با کیفیاتی که بر اثر همین فعل و انفعالاتشان مزاج حاصل شد» این ماده از حرکت به سمت صورت کمالی باز بماند.
دقت شود که همه اینها به صورت احتمال است و همین احتمال برای بطلان قول این شخص کافی است. ما نمی خواهیم بگوییم حق چیست؟ بلکه می خواهیم قول این شخص را باطل کنیم که با یک احتمال باطل می شود بنابراین می توان گفت این ماده اگر کم باشد آسیب پذیر است و اگر آسیب پذیر است ممکن است با یک اتفاق نتواند حرکت خودش را به سمت صورت کمالی ادامه بدهد و صورت کمالی را نگیرد پس شرط رسیدی به صورت کمالی حجم خاصی است که این حجم خاص برای ماده باید باشد به همین جهت فیل را با این بدن بزرگ آفرید و پشه را با آن بدن کوچک آفرید به خاطر اینکه هر کدام شرائط وجودشان اینچنین اقتضا می کرد.
بررسی این سه جواب:
فرق جواب دوم با جواب سوم: در جواب دوم گفته شد این موجود باید کارآیی مخصوص خودش را داشته باشد یعنی انسان باید کار انسانی کند و فیل باید کار فیلی کند و پشه هم کار پشه کند. شاید اگر بدن در این حد نبود این کار از او صادر نمی شد الان در جواب سوم گفته می شود این شیء باید دارای این سه امر باشد که اولا در معدن متکوّن شود و ثانیا دارای ماده باشد و ثالثا دارای قوی و آلات باشد. آن وقت درباره ماده آن بحث می شود که اگر ماده کم باشد قبلا گفته شد که چه بسا کارآیی لازم را نداشته باشد الان گفته می شود در مقابل آسیب ها مقاومت نمی کند. قبلا گفته می شود کار و فعل را صادر نمی کند اما الان گفته می شود اصلا متکوّن نمی شود زیرا صورت کمالی احتیاج به حرکت دارد و این حرکت، اتفاق نمی افتد بعد از اینکه صورت مزاجی را گرفت نمی تواند به سمت صورت کمالی حرکت کند و در نتیجه اصلا متکوّن نمی شود تا بخواهد فعل را انجام دهد.
توضیح عبارت
«و علی ان لحصول المزاج المستعد لنوع ما مکانا و معدنا فی مثله یحصل و یتولد»
نکته: بعد از «معدنا» توقف کنید و عبارت «فی مثله» را به «معدنا» مربوط نکنید.
مکان با معدن یک چیز است چون مصنف بحث در انسان فقط نمی کند لذا تعبیر به مکان و معدن هر دو کرده. البته مکان و معدن در اینجا یک چیز است زیرا معدن به معنای جایی است که شیء متکون می شود.
البته ممکن است گفته شود «مکان» مربوط به نبات و حیوان است و «معدن» مربوط به ترکیبات جمادی است ولی لزومی ندارد و می توان لفظ مکان و معدن هر دو را اطلاق بر عام کرد یعنی برای انسان هم معدن وجود دارد که عبارت از رحم است هکذا برای نبات و جمادات. ولی رایج شده به آن مکانی که جمادات عنصری تغییر شکل می دهند و به صورت جواهر و امثال ذلک در می آیند معدن گفته می شود و الا از نظر لغوی لازم نیست معنای خاص به آن داده شود بلکه معنای عام می توان داد.
برای حصول مزاجی که مستعد یک نوعی است «مثلا مستعد انسانیت است» مکانی و معدنی است «که عبارت از رحم است» که در مثل این مکان و معدن، حاصل می شود و متولد می شود.
«و ماده عن مثلها یتولد»: لفظ «ماده» عطف بر «مکانا» است. برای حصول مزاجِ مستعد، ماده ای لازم است که این مزاج از مثل این ماده متولد می شود.
«و قوه نفسانیه تفعل بآلات قویه علی التحریک و التسکین»
«قوه نفسانیه» عطف بر «مکانا» است.
و برای حصول این مزاج، قوه نفسانی لازم است که به وسیله آلاتی کار انجام دهد. آلاتی که این صفت دارند که قویّ بر تحریک و تسکین اند چون کاری که می خواهد برای تکوّن یک موجود انجام شود همان تحریک و تسکین است ولی تحریک در هر جایی مناسب خودش است. این نطفه در رحم قرار می گیرد بالاخره باید یک تحریک و تسکینی پیدا کند تا به این صورت در بیاید. یعنی حرکت به سمت علقه و مضغه شدن کند. و در مرز هر جایی باید سکون پیدا کند تا به حدّ بعدی منتقل شود.
همانطور که توجه می کنید احتیاج به تحریک و تسکین است ولی آیا قوه نفسانیه ی خود این مرکب است یا قوه نفسانیه پدر و مادر است؟ در اینجا توضیح نمی دهد اما در جای خودش که نمط سوم شرح اشارات است بیان شده که این مرکب که به سمت بدست آوردن قوه نفسانیه می رود هنوز قوه نفسانیه آن نیامده چگونه می خواهد خودش را با قوه نفسانیه حرکت بدهد. باید گفت قوه نفسانیه پدر و مادر دخالت می کند. البته بعد از اینکه این شیء، صورت مزاجی می گیرد و آمادگی برای بدست آوردن نفس پیدا می کند به آن، نفس افاضه می شود و قوه نفسانیه هم می آید و از این به بعد، خودش متعهد و متکفل است ولی قبل از اینکه قوه نفسانیه در آن وجود بگیرد باید از قوه نفسانیه دیگری استفاده کند.
«علی التحریک و التسکین»: مصنف نمی گوید هر تحریکی باید بدنبالش تسکین باشد بلکه می گوید قوه ای که بتواند تحریک و تسکین کند. حال تحریکِ تنها کند یا تسکین هم کند، هر دو امکان دارد. لزومی ندارد که به دنبال تحریک، تسکین بیاید. مصنف می فرماید باید قوه ای باشد که این دو کار از او برآید حال این دو کار را انجام بدهد یا ندهد برای ما مهم نیست زیرا ممکن است در جایی این دو کار را انجام و در جایی انجام ندهد. الان بیان نمی کند که تحریک و تسکین باید اتفاق بیفتد یا نیفتد.
نکته: مصنف با شرط سوم «قوه نفسانیه بودن» که می کند پیدا است که موجودات نفسانی را مطرح می کند و به همه اختصاص ندارد. نگویید دلیل اخص از مدعا است چون مهم قید دوم است که «ماده عن مثلها یتولد» است. زیرا وقتی وارد دلیل می شود این قید دوم را مطرح می کند و می گوید اگر ماده کم باشد مشکل پیدا می کند و کاری به قید اول و سوم ندارد و به قید دوم کار دارد که عام است زیرا هم در موجوداتی که نفس دارند جاری می شود هم در موجوداتی که نفس ندارند جاری می شود پس دلیل اخص از مدعا نیست بلکه عام است و چون همه موارد را می شمارد باید جایی که قوه نفسانی است را هم بشمارد و الا کانّه فکر می شود که دلیل مربوط به موجوداتی می شود که نفس دارند مصنف می خواهد همه موجودات را داخل کند چه نفس دارند چه ندارند. آنها که نفس ندارند قوه نفسانیه نمی خواهند، آنها که نفس دارند قوه نفسانیه هم لازم دارند و وقتی اشکال می کند اشکال را به صورت عام بیان می کند.
«و لو کانت هذه الماده مع استعدادها المزاجی نزره یسیره لانفعلت عن الکیفیه الحاضره دفعه»
«نزره» به معنای کم است و «یسیره» با «نزره» به یک معنا است. «دفعه» قید برای «لانفعلت» است.
تا اینجا مصنف بیان کرد در هر تکونی احتیاج به این سه امر است از اینجا می خواهد اشکال را شروع کند.
بیان اشکال: اگر این ماده ای که موجود، از مثل این ماده متولد می شود کم باشد. با اینکه استعداد مزاجی در آن هست و به خاطر استعداد مزاجی به سمت صورت مزاجی رفته و صورت مزاجی را گرفته اما اگر کم باشد از آسیب ها منفعل مي شود و نمي تواند به سمت صورت كمالی حركت كند و صورت كمالی و تركيبی را كه لايق است نمی گيرد نه اينكه آن صورت را بگيرد و نتواند كاری انجام دهد.
ترجمه: اگر اين ماده، كم باشد از آن كيفيتی كه حاضر است دفعتاً منفعل می شود.
مراد از كيفيت در اينجا، كيفيت مزاحمه است كه از عبارت بعدی بدست می آيد يعنی كيفيت، كيفيتی نيست كه مطلوب اين ماده باشد و الا آن كيفيت نمی تواند آسيب به اين ماده بزند.
«و لم تحفظ صورتها المزاجيه رَيثَما تبلغها الحركات الطبيعيه الي صورتها الكماليه»
«ريث» به معنای مقدار مهلت است يعني زمانی كه يك شیء درنگ می كند به آن «ريث» گفته می شود. گاهی هم با «ما» می آید مثلا گفته می شود «وقف ریتما صلینا» یعنی فلانی ایستاد تا ما نماز را خواندیم. یعنی در طول زمانی که ما نماز می خواندیم ایستاد و صبر کرد. «ریثما» در اینجا را به معنای «در طول زمانی که» و «به اندازه ای که» معنا می کنیم. «الحرکات الطبیعیه» فاعل برای «تبلغها» است.
یعنی در طول زمانی که حرکات طبیعیه آن را به سمت صورت کمالیه می برند این، نمی توان صورت مزاجیه خودش را حفظ کند، صورت مزاجیه را که بدست آورد بر اثر آن کیفیت مزاحمه از دست می دهد و در نتیجه نمی تواند به سمت صورت کمالیه حرکت کند و صورت کمالی را بگیرد.
ترجمه: اگر این کیفیت مزاحمه بر این ماده وارد شود و این ماده، منفعل شود نمی تواند صورت مزاجی خودش را حفظ کند در طول زمانی که حرکات طبیعیه این ماده را به صورت کمالیه می رساند. به عبارت دیگر: مادامی که حرکات طبیعیه، این ماده را به صورت کمالیه می رساند. در این فاصله، نمی تواند صورت مزاجی خودش را حفظ کند در نتیجه نمی تواند صورت کمالی را بگیرد یعنی اصلا متکوّن نمی شود و صورت ترکیبیه برای او حاصل نمی شود بلکه این ماده می ماند و زائل می شود.
«بل مثل هذه الماده لا تتعلق بها قوه نفسانیه مازجه»
مصنف با این عبارت ترقی می کند و اشکال بعدی را وارد می کند.
بحث ما تقریبا در انسان بود. در انسان، صورت کمالیه همان نفس است که مجردی می باشد و بیرون از ماده است. مصنف می فرماید نه تنها این ماده بر اثر ضایع شدن نمی تواند صورت مجرد را بگیرد بلکه صورت مازجه را هم نمی تواند بگیرد یعنی صورتی که بتواند در آن حلول کند را نمی گیرد.
صورتی که در آن حلول می کند به خاطر اینکه ضعیف است دنبال یک مکانی می گردد و به راحتی در ماده می آید چون خودش ماده را تعقیب می کند اما نفس که یک نحوه استقلال دارد اگر ماده زائل شود به آن توجه نمی کند.
آن صورتِ محتاج به خاطر اینکه احتیاج به محل دارد به ماده ی ضایع شده هم شاید قناعت کند ولی نفسی که مجرد است هیچ وقت به ماده ی ضایع توجه نمی کند پس اینچنین ماده ای که ضایع شد حتی صورتِ مازجه نمی گیرد تا چه رسد به اینکه صورت مجرده بگیرد پس اگر ماده، کم باشد هرگز انسان متکون نمی شود چون این ماده ضایع می شود و وقتی ضایع شد نفس به آن تعلق نمی گیرد.
«هذه الماده»: یعنی ماده ای که استعداد مزاجی دارد و نزره یسیره است.
ترجمه: بلکه مثل این ماده، قوه نفسانی که مازج است «و حلول می کند» تعلق نمی گیرد «تا چه رسد به غیر مازج که مجرد است زیرا در انسان، صورت کمالی اش غیر مازج است».
نکته: بنده به ذهنم خطور کرد که این دو خط را مراجعه به ترجمه شفا کنم دیدم لفظ «مازجه» را به معنای «ممزوج کننده» معنا کرده است. ظاهراً ترجمه صحیحی نیست زیرا «قوه نفسانی ممزوج کننده» در اینجا معنا ندارد بعضی از محشین بر «مازجه» حاشیه زده و گفتند «فضلا عن غیر المازجه و هو المجرد» این حاشیه با همان معنایی که بنده کردم درست در می آید.
«فبین ان هذا القیاس انما ینتفع به فی الرد علی انکساغورس لا غیر»
مراد از «قیاس»، قیاس منطق است زیرا این گروه یک قیاسی ترتیب دادند و با آن قیاس مطلوب خودشان را نتیجه گرفتند. مصنف می فرماید این قیاسی که این گروه ترتیب دادند فقط می تواند انکساغورس را رد کند و مشاء را نمی تواند رد کند به این سه جهتی که گفته شد.
«فبین»: می توان به صورت «فَبُیِّن» خواند یعنی روشن شد و می توان به صورت «فَبَیِّنٌ» خواند یعنی روشن هست.
ترجمه: روشن شد این قیاسی که این گروه ترتیب دادند به این قیاس انتفاع برده می شود در رد بر انکساغورس نه غیر انکساغورس که مشاء است زیرا مشاء سه دفاعیه دارد که با این قیاس رد نمی شوند.
صفحه 243 سطر 3 قوله «و اما نحن»
این عبارت باید سر خط نوشته شود.
تا اینجا مصنف به قول این گروه توجه کرد و قول آنها را طبق یک مبنا وارد دید اما طبق مبنای مشاء وارد ندید. حال مصنف می خواهد خودش نظر بدهد. دلیلِ قول این گروه باطل شد و قیاس آنها کارآیی ندارد چون فقط انکساغورس را رد می کند و مشا را باطل نکرد یعنی مشاء را ملزم نمی کند که حتما قبول کنند فیل به اندازه پشه درست شود زیرا مشاء قواعدی دارند که آن قواعد اجازه نمی دهد فیل به اندازه پشه خلق شود. آن قواعد مانع می شوند و الا مشا می تواند بگوید این جسم بعد از اینکه تقسیم شد صورت نوعیه اش در آن اجزاء ریز هم موجود است اما اگر این اجزاء ریز ترکیب نمی شوند و جسم کوچک را دست نمی کنند به خاطر این قواعدی است که داریم.
حال به ما قیاس آنها کاری نداریم و نتوانستند دلیل بیاورند سوال این است که قولشان صحیح است یا غلط است؟
مصنف می گوید تقسیم به صورت است در یک نحوه از تقسیم قول اینها را قبول نمی کند اما در نحوه دیگر به نظر می رسد که قولش درست باشد پس با قول اینها به صورت محکم مخالفت نمی کند بلکه با دلیلشان مخالفت کرد اما قول آنها را در یک فرض با عبارت «یشبه» قبول می کند.
تقسیم بر دو قسم است که قبلا هم بیان شده است:
1 ـ گاهی تقسیم، فکی است یعنی جسم بُریده شود و شکسته شود.
2 ـ گاهی تقسیم، غیر فکی است که این چند قسم دارد یکبار با عرضی که حلول می کند جسم تقسیم می شود مثلا یک طرف جسم سفید می شود و طرف دیگر سیاه می شود در اینصورت جسم بُریده نشده ولی به توسط رنگی که در آن حلول کرده تقسیم شده است. یکبار به توسط عرضی که حلول نمی کند و مشهود نیست تقسیم می شود مثلا گفته می شود این قسمت مماس با سنگ است و آن قسمت مماس نیست.
2ـ یکبار با وهم تقسیم واقع می شود.
مصنف در تقسیم فکی متمایل است که حرف آنها را قبول کند و می گوید این جسم را اینقدر ریز کن و بشکن که دیگر بر آن قسمِ کوچک، اطلاق صورت نوعیه نمی شود. آن ذره ریزِ ریز آب را آب نمی گوییم. مصنف در اینجا مقداری تمایل نشان می دهد که بعدا باید بحث آن مطرح شود.
اما در جایی که تقسیم، فکی نیست بلکه به وسیله عرض است در آنجا قائل می شود که صورت نوعیه از دست نمی رود چون صورت نوعیه در تمام این جسم حلول و نفوذ کرده است. آن بخش از جسمی که الان همراه با اطرافیان خودش است هم صورت نوعیه را دارد. بله اگر جدایش کنید ممکن است صورت نوعیه را از دست بدهد ولی الان داخل مجموعه است و این صورت نوعیه اینطور نیست که قسمتی از جسم را گرفته باشد و قسمتی را خالی گذاشته باشد بلکه همه اجزای این جسم را پُر کرده است. اگر همه اجزای این جسم را پُر کرده پس این مقدار ریز جسم که در آن است این صورت را دارد بله اگر آن را جدا کنید ممکن است صورت را از دست بدهد ولی الان که داخل مجموعه است صورت را دارد.
پس مصنف در تقسیم غیر فکی قول این گروه را قبول ندارد و می گوید صورت باقی می ماند هر چقدر که جسم را ریز کنید اما نه با فک بلکه با عرض دیگر مثلا وقتی که یک ذره رنگ بر روی این جسم می پاشید و به وسیله آن رنگ از بقیه جدا می کنید صورت نوعیه را از او نمی گیرید بلکه صورت نوعیه را در مجموعه داشته است و الان هم دارد.
مصنف در ادامه شروع به استدلال می کند و می گوید این جزء ریز جسم در وقتی که در درون جسم موجود است صورت نوعیه خودش از بین نرفته بلکه باقی است.
توضیح عبارت
«و اما نحن فنقول»
این عبارت باید سر خط نوشته شود.
«ان الجسم یمعن فی الانقسام علی وجهین»
جسم فرو می رود در انقسام به دو وجه، یعنی می توان انقسام جسم را بکثرهٍ انجام داد ولی به دو وجه انجام داد.
«احدهما علی سبیل الانفصال و الانفکاک و الثانی لا علی سبیل الانفصال و الانفکاک»
یکی از آن دو قسم این است که تقسیم بر سبیل انفصال و انفکاک باشد که اجزاء را از یکدیگر جدا کنید و دوم آن است که تقسیم بر سبیل انفصال و انفکاک نباشد.
«و قد علمت کلا الوجهین»
قبلا درباره هر دو بحث کردیم.
«فالذی یکون انقسامه لا علی سبیل الانفصال و الانفکاک و تباین الاجزاء»
مراد از «الذی» جسم است.
انفصال و انفکاک و تباین اجزاء هر سه یک چیز است تباین اجزاء به معنای جدا کردن اجزا است که به معنای انفصال و انفکاک است.
«فالذی...»: مصنف با این عبارت، قسم اول را بیان می کند و قسم دوم را با عبارت «و اما الانقسام علی النحو الاخر» که در سطر 16 صفحه 243 است بیان می کند.
ترجمه: جسمی که انقسامش نه بر سبیل انفصال و انفکاک و تباین اجزا باشد.
«بل العرض یختص ببعضه او اضافه ما تختص به»
نسخه صحیح: «بل بعرض» است. ضمیر «به» به «بعض» بر می گردد.
ترجمه: بلکه تقسیم به وسیله عرضی است که این عرض اختصاص به بعض جسم دارد یا به توسط یک اضافه ای که اختصاص به بعض دارد تقسیم می شود «یعنی گفته می شود این قسمت تماس پیدا کرده و این تماس یک نوع اضافه است و اختصاص به بعض جسم دارد. به توسط همین اضافه، بعض جسم را از سایر جسم جدا می کنیم ولی جدا کردنی که فکی نیست».
«مثل مماسه او موازاه او غیر ذلک»
مثال برای اضافه است.
«فلیس یجب من ذلک ان یکون الجسم البسیط یبلغ به الانقسام الی حدٍ یکون فی ذلک الحد فاقدا للصوره»
«فلیس» خبر برای «فالذی» است و چون «فالذی» به معنای «اما الذی» است لذا خبر را با فاء آورد.
ضمیر «به» به «جسم» بر می گردد و باء آن برای تعدیه است.
ترجمه: واجب نمی شود از چنین انقسامی که جسم بسیط برساند آن جسم بسیط را انقسام به حدی که در آن حد، فاقد صورت شود.
«لان تلک الصوره فاشیه فی جمیعه مطابقه له»
چون این صورت در جمیع جسم نفوذ کرده و مطابق با جمیع جسم شده «یعنی بر تمام جسم منطبق شده الان هم آن جزء داخل جسم است پس این صورت بر آن هم منطبق شده نمی توان گفت این جسم در این جزء، خالی از صورت است بلکه این جزء هم صورت دارد. بنابراین باید گفت هنوز جزء جسم که از مجموعه جسم بیرون نیامده دارای صورت نوعیه هست.


[1] الشفا،ابن سینا،ج4،س242،س17،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo