< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

95/08/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه این بیان که آیا در فلک تضاد وجود دارد؟/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.

فالجواب عن ذلک ان جوهر السماء صورته و طبیعته هی هذه النفس اللازم لها هذا الاختیار بالطبع[1]

اشکال در جلسه قبل مطرح شده بود.

بیان اشکال: شما از طریق اینکه حرکت فلک، مستدیر است و این حرکت مستدیر، ضد ندارد ثابت کردید که صورت فلک هم ضد ندارد و به عبارت دیگر طبیعت فلک، ضد ندارد اما در جاهای دیگر حرکت مستدیر را به نفسِ فلک نسبت دادید نه به طبیعت فلک. پس لازمه ی حرف شما این می شود که چون حرکت مستدیر ضد ندارد پس نفس فلکی ضد ندارد. چون از طریق ضد نداشتنِ لازم « یعنی حرکت » می خواستید به ضد نداشتن ملزوم « یعنی محرک » برسید. محرک را فکر می کردید که طبیعت است لذا نتیجه گرفتید که طبیعت، ضد ندارد ولی در جای دیگر گفتید محرک، نفس است پس نتیجه حرف شما این می شود که نفس، ضد ندارد نه اینکه طبیعت، ضد ندارد. سپس در همانجا توضیح دادید که هم نفس می تواند محرک باشد هم قبل از نفس، عقل می تواند محرک باشد. عقل هم با بیان شما محرک می شود پس اگر حرکت، ضد ندارد محرک که عقل است ضد ندارد پس نتیجه حرف شما این می شود که نفس و عقل، ضد ندارند اما بیان شما نمی رساند که طبیعت فلک هم ضد ندارد. پس شما منکر نیستید که طبیعت فلک، ضد داشته باشد پس نتیجه نهایی این می شود که دو محرک برای فلک است که نفس و عقل می باشد و هیچکدام ضد ندارند اما طبیعت که شما آن را محرک ندیدید، می تواند ضد داشته باشد زیرا حرکتی که ضد ندارد لازمِ این طبیعت نیست تا از ضد نداشتن لازم به ضد نداشتن ملزوم که عبارت از طبیعت است، برسید.

خلاصه جواب:

جواب اول: در فلک، نفس همان طبیعت است و اگر می گوییم نفس، محرک است منظور این است که طبیعت، محرک است. پس اگر گفته شود نفس، ضد ندارد ثابت می شود که طبیعت، ضد ندارد.

جواب دوم: بر فرض طبیعت و نفس جدا باشند همین اندازه که ثابت شود نفس، ضد ندارد کافی است. زیرا ما می خواهیم بگوییم مبدء حرکت مستدیر ضد ندارد که نفس است.

نکته: شاید جواب دوم را بتوانی ذیل جواب اول قرار داد و گت طبیعت همان نفس است و وقتی نفس، ضد ندارد طبیعت ضد ندارد. دیگر قبول نکند که طبیعت با نفس فرق دارد و بعداً بگوید اگر نفس ضد نداشته باشد کافی است.

توضیح جواب اول: نفس فلک، اختیار دارد و با اختیار، حرکت را انتخاب می کند و این اختیار، لازم نفس است گویا طبیعیِ نفس است. همانطور که طبیعت کار خودش را روی نظامی انجام می دهد که آن نظام، تخلف نمی کند نفس فلک هم با داشتنِ اختیاری که لازمِ ذاتش است کارش را به نظمی انجام میدهد که آن نظم تخلف نمی کند. پس اختیارِ لازم و غیر منفک از نفس مثل طبیعت برای فلک است. سپس اشاره می کند که اگر اختیار، لازم نباشد اختیارِ صادق نیست یعنی فرض کنید یکی موجودی گاهی اختیار داشته باشد و گاهی اختیار نداشته باشد اسم این را نمی توان اختیار گذاشت. اختیاری صادق است که لازمِ شخصِ مختار باشد و از آن منفک نشود در اینصورت گفته می شود که این واقعا مختار است. فلک اینچنین اختیاری دارد لذا بمنزله طبیعت است وقتی بمنزله ی طبیعت شد می توان گفت فلک، طبیعتش ضد ندارد یعنی همین نفسی که مختار است و اختیارش حالتِ طبیعی برای او دارد این نفس، ضد ندارد پس می توان گفت طبیعت فلک ضد ندارد. سپس مصنف بحثی را درباره اختیار بیان می کند که از روی عبارت توضیح داده می شود.

مرحوم صدرا در شرح هدایه اثیریه مطلبی دارد که می تواند حرف مصنف را تایید کند و آن مطلب این است که فلک فعل ارادی اش علی نهجٍ واحد است و با نظامِ خاص انجام می شود و اختلافی در آن نیست چون اختلافِ دواعی برای فلک نیست زیرا فلک یک انگیزه و یک محرک دارد که آن، تشبّه به عقل است. اختلاف انگیزه و دواعی ندارد لذا حرکتی که صادر می کند علی نهجٍ واحد است. فلک چنان منظم عمل می کند که گویا این نفسِ مختارش، یک طبیعت است چون می دانید طبیعت، کاری که به آن واگذار می شود همان را انجام می دهد هیچ وقت به این سمت و آن سمت نمی رود. ما اینطور نیستیم زیرا دارای اراده هستیم و گاهی این کار را می کنیم و گاهی آن کار را می کنیم. انگیزه های مختلف باعث می شود که کارهای مختلف کنیم اما طبیعت اینطور نیست بلکه طبیعت برای هر کاری که آفریده شده همان کار را انجام می دهد و تخلف نمی کند اختلاف هم در کارش نیست. پس شأن طبیعت این است که کارهای مختلف انجام ندهد. اتفاقاً فلک هم همینطور است فلک چون دواعی مختلف ندارد با اینکه مرید و مختار است حالت طبیعت برایش نیست. با وجود این چون اراده اش یکنواخت است و کارهایی که صادر می کند علی نهجٍ واحد است نفسش بمنزله ی طبیعتش است یا اراده اش بمنزله ی طبیعتش است به اینصورت مرحوم صدرا نفس فلک را طبیعت فلک قرار می دهد که مصنف هم همین کار را می کند. مصنف با این بیان می گوید که اختیار، لازم فلک است و این اختیارِ لازم را رها نمی کند و تغییر نمی دهد لذا نفسِ فلک را می توان طبیعت دانست.

با این بیان روشن شد که اگر ثابت کنیم نفس فلک ضد ندارد ثابت می شود که طبیعت فلک ضد ندارد و منظور ما همین است که طبیعت فلک ضد ندارد پس منظور ما ثابت می شود و لذا حرفی که مستشکل گفته است ما را تایید می کند. مستشکل گفته « نفس فلک، ضد ندارد » ما الان نفس فلک را بر طبیعت فلک منطبق کردیم و هر دو را یکی گرفتیم. نتیجه این می شود که طبیعت فلک، ضد ندارد. پس اشکال مستشکل حرف ما را تقویت می کند نه اینکه رد کند.

توضیح عبارت

فالجواب عن ذلک ان جوهر السماء صورته و طبیعته هی هذه النفس اللازم لها هذا الاختیار بالطبع

ترجمه: جواب از آن « سوالی که در جلسه قبل مطرح شد » این است که جوهر سماء، صورت و طبیعتش همین نفسش است « یعنی همین نفس سماوی، صورت و طبیعت این جوهر سماوی است. اینطور نیست که طبیعت، یک چیز باشد و نفس، چیز دیگر باشد و نفس، حرکت مستدیر را ا نجام دهد و طبیعت، بیکار بماند تا بگویید حرکتِ مستدیر ضد ندارد پس محرکش که نفس است ضد ندارد ».

« اللازم لها هذا الاختیار بالطبع »: مصنف با این قید می خواهد بیان کند نفس اگرچه کارهای مختلف انجام می دهد و از این جهت با طبیعت فرق دارد اما نفس فلک، کار یکنواخت انجام می دهد و از این جهت با طبیعت مساوی است. پس فلک اولاً خود اختیار را ازدست نمی دهد ثانیا آنچه را که با اختیار انتخاب کرده، همواره همان را یکنواخت انجام می دهد و دنبال مراد دیگر نمی رودکه همان حرکت مستدیر است. مصنف قید « بالطبع » هم می آورد یعنی به طور طبیعی لازم است و جدایی پذیر نیست. طبیعت فلک اینچنین است که این اختیار یکنواخت را داشته باشد.

فانک ستعلم فی العلوم الکلیه ان کل اختیار فما لم یلزم لم یکن اختیاراً صادقا

« العلوم الکلیه »: یعنی « فلسفه ».

ترجمه: در علوم کلی یعنی علم الهی این مطلب را خواهی یافت که هر اختیاری، مادام که لازم نباشد اختیارِ صادق نخواهد بود « این عبارت به دو صورت معنا می شود. یکی این است: اگر اختیار بیاید و برود یعنی گاهی اختیار داریم و گاهی نداریم، اختیار نیست. دوم این است: اختیاری باشد که با اختلافِ دواعی تغییر کند و مقتضیاتِ متغیّر داشته باشد اختیار صادق نیست چون این در واقع اختیار نیست بلکه تاثیر غیر در اوست و لذا با مقتضیاتِ غیر کار می کند نه با مقتضای خودش. پس در فلک، هم اختیارش لازم است به این معنا که از آن جدا نمی شود هم اختیارش یکنواخت عمل می کند و تاثیر اشیاء بیرونی را نمی پذیرد و با چیزهایی که در خارج واقع می شود اراده اش را تغییر نمی دهد. چون اراده اش تغییر نمی کند اراده اش اراده ی لازم و صادق می شود یعنی اگر به این اراده بگویید صحیح و صادق است پس اراده ی فلک، اراده ی لازم است و از باب اینکه لازم است مثل طبیعت می ماند چون طبیعت هم همینطور است که امری لازمِ این شیء است که مقتضای واحد دارد ».

لکن ربما لزم عن اسباب خارجه تَبَطُّلٌ و تَکَوُّنٌ و ربما کان مبدأه بعقل ذاتی طبیعی

نسخه صحیح « مبدأه تعقلاً ذاتیا طبیعیا » است.

مصنف با این عبارت، « اختیار » را بیان می کند و می فرماید دو گونه اختیار داریم.

« تَبَطُّلٌ و تَکَوُّنٌ »: فاعل « لزم » است و به معنای « تبطل الاختیار » و « تکون الاختیار » است.

ترجمه: چه بسا از تاثیر اسبابِ خارج از ذاتِ مرید و مختار، تبطّلِ اختیار و تکوّنِ اختیار لازم می آید « یعنی اختیاری که کرده است باطل می شود مثلا اختیار کرده که کاری را انجام دهد سپس اسباب خارجه آمدند و تاثیر گذاشتند و رأی او را عوض کردند. این اختیار به تبطّل پیدا کرد و اختیار دیگری تکوّن پیدا کرد. پس ممکن است اسباب خارجه بیایند و اختیار این شخص را مبتلی به تبطّل کنند بعد هم اختیاری برای آن متکوّن کنند. توجه کنید چنین اختیاری در مورد فلک نیست » و گاهی مبدأ اختیار، تعقلی است که ذاتی است و جدای از ذات شیء نمی شود « بمنزله ی طبیعی است نه اینکه طبیعی باشد چون تعقّل، طبیعی نیست. یعنی همانطور که طبیعت شیء، مادامی که ذاتش، موجود است، این تعقل هم که ذاتی است موجود می باشد. به عبارت دیگر مادامی که این ذات و طبیعت حاصل است این تعقل هم حاصل است مثل فلک که دائما عقول عالیه را تعقل می کند و دائما مشتاق به عقول عالیه می شود و به خاطر اشتیاق به آنها بدنه خودش را حرکت می دهد. پس اختیار او از طریق اسباب خارجه تبدّل و تکوّن پیدا نمی کند چنین اختیاری، اختیارِ لازم است و حالت طبیعی برای فلک دارد پس بر نفسش می توان اطلاق طبیعت کرد، هم به خاطر اینکه این اختیار لازم اوست و هم به خاطر اینکه طبق قول مرحوم صدرا علی نهجٍ واحد کارمی کند. ملاحظه کردید همان حکمی که در موجودات دیگر به طبیعتشان داده می شود در فلک به نفسش داده می شود پس نفس فلک بمنزله طبیعت است و حکم طبیعت را دارد بنابراین اگر نفس فلک، ضد نمی پذیرد طبیعتش، ضد نپذیرفته و منظور ما این است که بگوییم طبیعت فلک ضد ندارد و الان ثابت شدکه ضد ندارد ».

و قد عُلم ان النفس لا ضد لها

توجه کنید تا اینجا برای فلک، نفسی که بمنزله طبیعت باشد درست شد. پس نفس، ضد ندارد. حال که ضد نداشت اگر در ماده ی فلک، صورتی موجود بود نفس فلک نمی تواند آن صورت را ازاله کند چون نفس فلک، ضد ندارد پس آن صورت، ضدِ این نفس فلک نیست تا آن را ازاله کند. آن صورت هم نمی تواند نفس فلک را ازاله کند چون هیچکدام با یکدیگر تضاد ندارند. نتیجتاً نه نفس فلک می تواند آن صورت را ازاله کند نه آن صورت می تواند نفس فلک را ازاله کند. پس راه اینکه صورتی در فلک عوض شود بسته است. دو راه دیگر باقی است یک راه این است که گفته شود ماده ی فلک، صورت ندارد. بلکه از ابتدا بدون صورت است تا نفس را بگیرد. راه دوم این است که گفته شود ماده ی فلک صورت دیگر ندارد همین نفس را گرفته و تغییر هم نمی کند.

به طور کلی در هر ماده ای سه اتفاق می تواند بیفتد:

1 ـ ماده، بی صورت باشد و این صورتِ مخصوص و مناسب را که به آن می دهند بپذیرد.

2 ـ ماده از ابتدا خالی نبود بلکه از ابتدا صورت را دارد. الان صورت دومی را می پذیرد که با صورت اول، ناسازگار است و این صورت اول را از بین می برد.

3 ـ ماده از ابتدا بدون صورت نباشد بلکه از ابتدا صورت داشته باشد ولی آن صورت از ماده جدا نشود و ماده از آن صورت مفارقت نکند.

راه اول که ماده، بدون صورت باشد غلط است. راه دوم که ماده، صورت داشته باشد و این صورت جدید آن را بیرون کند مثلا نفس بیاید و صورت قدیم که صورت فلکی نبوده را باطل کند غلط است. چون نفس فلک، ضد ندارد تا گفته شود این صورت که می آید ضد خودش را بیرون می کند پس راه سوم باقی می ماند که ماده ی فلک از ابتدا صورت فلکی و نفس فلکی را گرفته باشد و این نفس را رها نکند تا احتیاج به صورت دیگر باشد. این، ثابت می کند که فلک، کون و فساد ندارد چون ضد ندارد. این همان چیزی است که می خواستیم. با این بیان روشن شد که مستشکل حرف ما را تایید کرد نه اینکه اشکال کند.

ترجمه: در موضع خود دانسته شد که نفس، ضد ندارد « پس نفس فلک هم ضد ندارد بنابراین نمی توان گفت صورتی نفس فلک را بیرون کرد یا نفس فلک، صورتی را بیرون کرد از طریق دیگر نمی توان گفت ماده ی فلک بدون صورت ماند ناچار باید گفت ماده ی فلک همان صورت اولیه ای را که گرفته حفظ می کند و آن را از دست نمی دهد »

و انها اذا کانت صوره ماده و لم یکن لها ضد یبطل بالنفس

« انها » عطف بر « ان النفس » است و ضمیر آن به « نفس » بر می گردد.

ترجمه: و دانسته شد که نفس اگر صورتِ یک ماده قرار بگیرد « مثل نفس فلک که صورت برای ماده ی فلک می شود یا نفس ما که صورت برای ماده ی ما یعنی بدن ما می شود یا نفس حیوان که صورت برای بدن حیوان می شود » و برای این نفس ضدی « یعنی صورت مضاد » نباشد که آن ضد به وسیله ی نفس باطل شود.

در یک نسخه خطی « یبطل النفس » آمده که صحیح است چون تضاد، طرفینی است. یعنی اگر صورتِ ضدی وجود داشته باشد گفته می شود « یبطل بالنفس » یعنی آن صورت به وسیله نفس باطل می شود. از آن طرف گفته می شود « یبطل بالنفس » یعنی صورت، نفس را باطل می کند.

و لم یصح ان تتعری الماده عن صوره اصلا

ترجمه: و از طرفی صحیح نیست که ماده از صورت خالی شود اصلا « یعنی حتی برای یک لحظه ».

« اصلا »: یعنی حتی برای یک لحظه نمی تواند خالی از صورت باشد. می توان اینگونه معنا کرد: نه در اولِ تکوّن و نه در ادامه ی کون. به عبارت دیگر نه در اول حدوثش نه در هنگام بقائش.

استحال ان تکون هذه الصوره من شان الماده ان تفارقها

این عبارت جواب برای « اذا » است.

دو صورت باطل شد صورت سوم باقی می ماند و آن این است.

ترجمه: « اگر نفس، صورتِ ماده شد و با ضد بیرون نرفت و ماده را بدون صورت نگذاشت » این صورت باید برای ماده بماند و محال است که از ماده جدا شود و ماده از آن صورت جدا شود « صورتِ اینگونه ای که نه ضدی آن را بیرون می کند نه او ضدی را بیرون می کند و جانشین می شود و نه به ماده اش اجازه خالی بودن می دهد، از ابتدا همراه ماده است و تا آخر هم همراه ماده است و هرگز ماده را رها نمی کند ماده هم او را رها نمی کند لذا کون و فسادی اتفاق نمی افتد. فلک اینگونه است پس دارای کون و فساد نیست ».

فهذا التشنیع و هو ان مبدأ هذه الحرکه نفس هو الذی یوکد ان مبدأ هذه الحرکه لا ضد له

عبارت « هو ان مبدأ هذه الحرکه نفس » بیان تشنیع است. « هو الذی یوکد » خبر برای « هذا » است.

تشنیع یعنی آن اشکالی که در جلسه قبل خوانده شد و در ابتدای جلسه هم تکرار شد و این شخص گفته بود شما می توانید ثابت کنید که نفس فلک ضد ندارد نمی توانید ثابت کنید که طبیعت فلک ضد ندارد. پس شما انکار ندارید که طبیعت فلک ضد داشته باشد. مصنف می فرماید این اشکال و تشنیعی که گرفته شد ما را تایید کرد نه اینکه رد کند. ما با بیانی که توضیح دادیم ثابت کردیم که نفس فلک ضد ندارد و نتیجه گرفتیم فلک، کون و فساد ندارد.

ترجمه: این تشنیع ـ و آن تشنیع این است که مبدأ این حرکت « یعنی حرکت مستدیر که از فلک صادر می شود » نفس است ـ که بر ما وارد شد تاکید می کند که مبدأ این حرکت مستدیر، ضدی برایش نیست.

و اما المحرک غیر المتناهی القوه فلیس هو المحرک الذی فیه کلامنا ههنا

توجه کنید که اشکال مستشکل به طور کامل جواب داده نشده است مستشکل سه مطلب را مطرح کرد یکی طبیعتِ فلک است و یکی نفسِ فلک است و دیگری عقلِ مدبرِ فلک است که نفس فلک را تحریک می کند و بیانی کرد محرکِ فلک به حرکت استداره ای، نفس است بالمباشره، و عقل است به عنوان فاعل و محرک بعید. اما طبیعت، محرک نیست. ما ثابت کردیم که طبیعت فلک، محرک فلک است و همان نفس فلک است پس درباره نفس بحث کردیم. اشکال مستشکل درباره عقل هم بود و عقل را هم محرک می گرفت و می گفت حرکت دورانی فلک به عهده عقل است. این هم باید بحث شود. مصنف می فرماید عقل، محرک است اما عقل نه اینکه بالطبعش محرک باشد بلکه عقل با ایجاد شوق محرک می شود. این از بحث ما بیرون است چون بحث ما در موجودی است که به طبعش حرکت ایجاد کند نه اینکه با ایجادِ شوق، حرکت ایجاد کند. عقل، ایجاد شوق در نفس فلک می کند و حرکت را ایجاد می کند و این از محل بحث بیرون است. ما می گوییم بحث در طبیعتی داریم که خود این طبیعت، ایجاد حرکت می کند.

« غیر المتناهی القوه » : در جلسه قبل بیان شد قوه ی نفس فلکی متناهی است. نفس فلکی چون به قول ارسطو جسمانی است یعنی حالِّ در جسم است و به قول مصنف، ناطقه است و مرتبط با جسم است، پس در هر صورت قوه ی نفس فلک، متناهی التاثیر است یعنی نمی تواند تا بی نهایت اثر کند. یک زمانی قوه اش تمام می شود و از تاثیر می افتد. اما عقل اینگونه نیست و غیر متناهی التاثیر است چون مجرد است و در جای خودش گفته شده که اشکال کردند نفس فلک اگر متناهی التاثیر است چرا حرکت دادن بدنش تا ابد ادامه دارد؟ چطور متناهی التاثیر است؟ جواب دادند که عقل کمک می کند و مدد می رساند. پس عقل، غیر متناهی التاثیر است و نفس بذاتها متناهی التاثیر است ولی با مدد عقل آن هم می تواند غیر متناهی التاثیر شود و الان بحث ما در مدد رساندن نیست بلکه در نفس است. بحث نفس بیان شد الان مصنف بحث عقل را بیان می کند که غیر متناهی التاثیر است.

ترجمه: اما محرکِ غیر متناهی القوه و غیر متناهی التاثیر « که عبارت از عقل است » محرکی نیست که ما در اینجا درباره اش بحث داریم « بحث ما درا ینجا در محرکی است که به طبیعتش حرکت دهد نه اینکه با ایجاد شوق در دیگری حرکت دهد. پس این محرک از محل بحث بیرون است شما اگر این را مطرح کردید درست مطرح کردید ولی ربطی به بحث ما ندارد لذا لزومی ندارد به سراغ آن برویم و بیان کنیم که آیا حرکتش یکنواخت است یا نه؟ و آیا مانند نفس است؟ آیا ضد بردار نیست؟ ».

بل هو المحرک المُصَرِّفُ للنفس تحت مثاله الکلی تصریف المتشوق الی التقبل به و الاستکمال بالتشبه به کما ستعلمه

ضمیر « هو » به « المحرک غیر المتناهی القوه » بر می گردد.

« تصریف المتشوق » مفعول مطلق برای « المصرف » است.

این عبارت می خواهد بیان کند که عقل چگونه بدنه ی فلک را متحرک می کند. در کتابها اینگونه نوشتند « علی سبیل ایجاد التشوق » یعنی شوق در نفس فلک ایجاد می کند و نفس فلک به خاطر آن شوقی که پیدا کرده بدنه اش را حرکت استداره ای میدهد. اما چگونه ایجاد شوق می کند؟ به اینصورت که نفس فلک، کمالات عقل را مشاهده می کند و می بیند همه کمالات آنها بالفعل است سپس به خودش نگاه می کند می بیند کمالات بالفعل دارد فقط یک کمالش که وضعش می باشد بالقوه است. می گوید من این کمالم را بالفعل می کنم تا شبیه عقل شوم. سپس این کمال را بالفعل می کند یعنی حرکت وضعی می کند تا آن کمالی که با حرکت بدست می آورد و قبل از انجام حرکت، آن کمال را بالقوه داشت، بالفعل کند. یک دور می زند تا آن کمالِ بالقوه، بالفعل شود. دوباره نگاه می کند می بیند هنوز عقل، بالفعل است می گوید من با بالفعل کردنِ قوه ی قبلی، یک قوه ی جدید پیدا کردم و آن را بالفعل می کنم و حرکت دورانی را تمام می کنم. دوباره نگاه می کند می بیند آن عقل، بالفعل است خودش دوباره نسبت به وضع بعدی بالقوه شد و آن را بالفعل می کند و هکذا. از این طریق نفس فلک به ایجاد حرکت در بدنه اش شوق پیدا می کند و این شوق را عقل در آن قرار می دهد. این بیان حرکت شوقی فلک بود.

ترجمه: بلکه این عقل، محرّک است و « اما چگونه محرک است؟ به اینصورت که » نفس را تغییر می دهد در حدوث شوق « یعنی این شوق را در آن درست می کند دوباره آن را تغییر می دهد و شوق بعدی را می آورد و هکذا ... ».

« تحت مثاله الکلی »: شیخ معتقد به عالم مثال نیست. پس کلمه « مثال » در اینجا اشاره به عالم مثال ندارد. ضمیر « مثاله » به « محرک » بر می گردد که عبارت از عقل است. این عقل، مثال کلی و وجود مثالی ندارد چون مصنف آن را قبول ندارد. لفظ « مثال » در اینجا از ماده « مثل » است که به معنای شباهت می باشد. یعنی این عقل، نفس را تحت شباهت کلی خودش تصریف می کند یعنی تغییر می دهد. توضیح بحث این است که نفس، شباهت کلی را تعقل می کند یعنی بدون اینکه به این شباهت و آن شباهت و ... توجه کند به یک شباهت کلی توجه می کند که من باید در فعلیت شبیه عقل باشم. بعداً این مطلب کلی را در جزئیات جاری می کند و می گوید در این شباهت و آن شباهت است و آن ها را یکی پس از دیگری تحصیل می کند. پس در تحت آن شباهت کلی، این شباهت های جزئی را بدست می آورد. مثلا ما می خواهیم جایی برویم به طور کلی تصور می کنیم که از اینجا تا مسجد برویم. این یک تصور کلی و اراده کلی است. سپس این اراده کلی را باید با ارادات جزئی عملی کنیم. اراده جزئی این است که اراده کنم قدم اول را بر دارم بعداً که برداشتم اراده کنم قدم دوم و سوم و هکذا. این اراداتِ جزئی، تحت آن اراده کلی است و ما به همین ارادات جزئی، آن اراده کلی را تامین می کنیم. فلک هم همینطور است یعنی ارادات جزئی دارد که تحت آن اراده کلی است. اراده کلی این بوده که شبیه به عقل شود. سپس می گوید در این دورِ اول، شبیه به عقل شویم که اراده جزئی است سپس می گوید در این دور دوم شبیه به عقل شویم و هکذا ... .

ترجمه این عبارت به اینصورت می شود: این عقل که محرکِ دور برای بدنه ی فلک است نفس را تغییر می دهد تحتِ آن مشابهت کلیه ای که مرادِ فلک است یعنی آنچه تحت اراده ی کلیه است تغییر می کند اما خود اراده ی کلیه تغییر نمی کند.

« تصریف المتشوق الی التقبل به »: تغییر نفس به اینصورت است که مانند تغییر دادنِ متشوّق « یعنی فلک » به اقبال و پیشرفت به سمت عقل است. مصنف در ادامه تعبیر به «الاستکمال بالتشبه به » می کند و آن را عطف تفسیر بر «التقبل به » می کند یعنی نفس را تغییر می دهد مانند تغییر دادن موجودی که متشوق به استکمال است و استکمالش به این وسیله است که تشبّه به عقل پیدا می کند.

توجه کنید که « متشوق الی التقبل بالعقل »، نفس فلک است و « متشوق الی الاستکمال » هم نفس فلک است و استکمالش به وسیله تشوق به عقل است. عقل، نفس را تحت آن مثال کلی و تحت شوق کلی و مراد کلیِ نفس، نفس را تغییر می دهد مانند تغییر دادن یک موجودی که متشوق به تقبل به عقل و استکمال است.

« کما ستعلمه »: در مباحث بعدی که درباره این است که فلک چگونه حرکت می کند و محرکش به چیست؟

محرکیت عقل به اینصورت است که بیان شد و بحث ما درباره این نیست بلکه بحث ما در جایی است که بطبیعته حرکت کند اما حرکت عقل، بطبیعته نیست بلکه با ایجاد شوق است. مثلا ما وقتی میز را حرکت می دهیم به طبیعت خودمان حرکت می دهیم ولی وقتی محبوبِ یک انسان هستیم و آن انسان به خاطر محبتِ ما حرکت می کند او را با ایجاد شوق حرکت میدهیم. لذا مستشکل اگر این را مطرح کرده از محل بحث خارج است و لزومی ندارد درباره آن بحث کنیم. آنچه که باید درباره اش بحث شود محرکِ بطبیعته است که نفس می باشد.

فقد بان

تا اینجا روشن شد که جرم فلکی قابل کون و فساد نیست. از این که قابل کون و فساد نسبت نتیجه گرفته می شود که قابل نمو نیست.

خلاصه: اشکال در جلسه قبل مطرح شده بود.

بیان اشکال: شما از طریق اینکه حرکت فلک، مستدیر است و این حرکت مستدیر، ضد ندارد ثابت کردید که صورت فلک هم ضد ندارد و به عبارت دیگر طبیعت فلک، ضد ندارد اما در جاهای دیگر حرکت مستدیر را به نفسِ فلک نسبت دادید نه به طبیعت فلک. پس لازمه ی حرف شما این می شود که چون حرکت مستدیر ضد ندارد پس نفس فلکی ضد ندارد. پس نتیجه حرف شما این می شود که نفس، ضد ندارد نه اینکه طبیعت، ضد ندارد. سپس در همانجا توضیح دادید که هم نفس می تواند محرک باشد هم قبل از نفس، عقل می تواند محرک باشد. پس اگر حرکت، ضد ندارد محرک که عقل است ضد ندارد پس نتیجه حرف شما این می شود که نفس و عقل، ضد ندارند اما بیان شما نمی رساند که طبیعت فلک هم ضد ندارد. پس شما منکر نیستید که طبیعت فلک، ضد داشته باشد.

خلاصه جواب:

جواب اول: در فلک، نفس همان طبیعت است و اگر می گوییم نفس، محرک است منظور این است که طبیعت، محرک است. پس اگر گفته شود نفس، ضد ندارد ثابت می شود که طبیعت، ضد ندارد.

جواب دوم: بر فرض طبیعت و نفس جدا باشند همین اندازه که ثابت شود نفس، ضد ندارد کافی است. زیرا ما می خواهیم بگوییم مبدء حرکت مستدیر ضد ندارد که نفس است.

توضیح جواب اول: نفس فلک، اختیار دارد و با اختیار، حرکت را انتخاب می کند و این اختیار، لازم نفس است گویا طبیعیِ نفس است. همانطور که طبیعت کار خودش را روی نظامی انجام می دهد که آن نظام، تخلف نمی کند نفس فلک هم با داشتنِ اختیاری که لازمِ ذاتش است کارش را به نظمی انجام می دهد که آن نظم تخلف نمی کند. سپس اشاره می کند که اگر اختیار، لازم نباشد اختیارِ صادق نیست یعنی فرض کنید یکی موجودی گاهی اختیار داشته باشد و گاهی اختیار نداشته باشد اسم این را نمی توان اختیار گذاشت. اختیاری صادق است که لازمِ شخصِ مختار باشد و از آن منفک نشود در اینصورت گفته می شود که این واقعا مختار است. فلک اینچنین اختیاری دارد لذا بمنزله طبیعت است وقتی بمنزله ی طبیعت شد می توان گفت فلک، طبیعتش ضد ندارد.

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo