< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

96/02/12

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اشکال سوم و چهارم بر قول پنجم در تعلیل سکون زمین / نقض آراء باطله ای که در تعلیل سکون زمین بیان شده است/ فصل 8 / فن 2/ طبیعات شفا.

و ایضا فان الشیء الاقرب اولی بالانجذاب من الشیء الابعد[1]

درباره سکون زمین اقوالی بیان شد مصنف بر هر کدام جداگانه اشکال وارد کرد. به قول پنجم رسیدیم.

قول پنجم: فلک از تمام اطراف زمین را جذب می کند و جذب ها با هم مساوی اند لذا زمین به سمت هیچکدام از این جذب ها کشیده نمی شود بلکه در همان وسطی که خلق شده ساکن می ماند. مصنف این قول را با چهار اشکال رد می کند. دو اشکال بیان شد. الان وارد اشکال سوم می شود.

اشکال سوم: در این اشکال مصنف اصلِ اینکه فلک جاذب باشد را رد می کند چه بخواهد زمین را جذب کند تا زمین، ناچار به سکون شود چه بخواهد چیز دیگر را جذب کند. توجه کنید که چگونه وارد بحث می شود. شما فلزی را در یک فاصله ی خاص با آهن ربا قرار دهید آهن ربا قوه ی جاذبه دارد. اگر این فلز در میدانِ مغناطیسی آهن ربا واقع شود آن را جذب می کند ولی اگر بیرون از میدان مغناطیسی آهن ربا واقع شود توانایی جذب ندارد.

این فلز را وقتی به آهن ربا نزدیک کنید می بینید سریعتر جذب می شود وقتی میخ را خیلی نزدیک آهن ربا می کنید و آن را رها می کنید تقریباً اینقدر سریع جذب می شود که فاصله ی بین رها کردن میخ و جذب شدنش حس نمی شود. از اینجا نتیجه گرفته می شود چیزی داریم که قوه ی جاذبه دارد و چیزی داریم که امکانِ انجذاب دارد. هر چه این شیء که امکان انجذاب دارد نزدیکتر باشد به توسط آنچه که قوه ی جاذبه دارد طریق اولی جذب خواهد کرد.

سنگی را به سمت بالاتر پرتاب کنید. این سنگ از مرکزی که زمین است فاصله می گیرد و به جهتی از جهاتِ فلک نزدیک می شود و وقتی نزدیک شد منجذب شدنش اولویت پیدا می کند. پس باید به سمت آن جهت از فلک حرکت کند.

توجه کنید تمامِ اطراف فلک بر این سنگ اثر می گذارد. اما این سنگ به یک سمت از سمت های فلک نزدیک شده است. در اینصورت تساوی انجذاب از بین رفته است یعنی نیرویی که آن قسمتِ نزدیک شده از فلک بر این سنگ وارد کند بیش از نیرویی است که قسمت های دیگر فلک وارد می کند و قهراً این سنگ باید به سمت آن قسمت از فلک که نیروی جاذبه بیشتری وارد می کند جذب شود و پایین نیاید. اُولی است « مراد اولای وجوبی است » که به آن سمت جذب شود و به سمت زمین نیاید در حالی که ما می بینیم به سمت زمین می آید پس معلوم می شود که از طرف فلک جذب انجام نمی شود تا سکون زمین به واسطه ی آن توجیه شود.

توجه می کنیدکه مصنف در این اشکال جاذبه داشتن فلک را نفی می کند لذا نوبت به این نمی رسد که جاذبه ها مساوی اند و در زمین اثر نمی کنند و زمین ساکن می ماند.

توضیح عبارت

و ایضا فان الشی الاقرب اولی بالانجذاب من الشی الابعد اذا کان من طبعه

« ایضا »: یعنی اشکال دیگر بر قول پنجم.

مصنف ابتدا قانون را ذکر می کند بعداً این قانون را بر آن سنگی که به سمت بالا پرتاب شده، تطبیق می کند. قانون این است: « فان الشی الاقرب اولی بالانجذاب من شیء الابعد ». لفظ « من الشی الابعد » متممِ افعل تفضیل است و متعلق به « انجذاب » نیست. معنای عبارت این می شود: شیئی که نزدیکتر به قوه ی جاذبه است، اولی « مراد اولویتِ واجب و تعیینی است البته اگر اولویتِ ترجیحی هم گرفته شود برای ما کافی است » به انجذاب است از شیئی که دورتر است اما زمانی که آن انجذاب از طبعِ آن شئ اقرب باشد « یعنی مثلا فرض کنید ما فلز را به آهن ربا نزدیک کنیم، طبعِ فلز انجذاب است ولی اگر سنگ را کنار آهن ربا قرار دهید طبعش انجذاب نیست. پس شرط این است که آن شیئی که می خواهد جذب شود طبعش انجذاب باشد و قوه ی جاذبه بتواند در آن تاثیر بگذارد در این صورت اگر شیئی که طبعش انجذاب است به قوه ی جاذبه نزدیک کردید، قوه ی جاذبه آن را آسانتر جذب می کند تا آنکه دورتر است ».

و المدره المقذوفه الی فوق اقرب الی الفلک

مصنف تا اینجا قانون را به صورت کلی بیان کرد اما از اینجا وارد بحث خودمان می شود و می خواهد این قانون را بر آن تطبیق کند.

ترجمه: کلوخی که قذف شده و پرتاب گردید به سمت فوق، به فلک نزدیکتر است از زمین « چون زمین الان در وسط است و سنگی که پرتاب شده از وسط مقداری جلو رفته است و به فلک نزدیکتر شده است. بنابراین اگر فلک، قوه ی جاذبه داشته باشد و بر زمین تاثیر بگذارد چنانچه این قائل ادعا می کند، بر این کلوخ به طریق اولی تاثیر خواهد گذاشت و تاثیرش خنثی نمی شود. پس تاثیرش غلبه بر بقیه جاهای فلک دارد. به عبارت دیگر چون نیروی جاذبه ای که بر این سنگ وارد می شود بیش از نیروی جاذبه ای است که بقیه قسمت های فلک بر این سنگ وارد می کنند پس سنگ باید به سمتی که نیروی قویتر وارد می کند جذب شود در حالی که جذب نمی شود و به سمت پایین می آید ».

ترجمه: آن کلوخی که به سمت بالا قذف و پرتاب شده است به فلک نزدیکتر است.

« اقرب الی الفلک »: مصنف متممِ « اقرب » را بیان نکرده که عبارت « من الارض » است یعنی این کلوخ از زمین به فلک نزدیکتر است.

فهی اولی بان تنجذب الی جهه قربها من کلیه الارض

ضمیر « هی » به « مدره » بر می گردد.

ترجمه: پس این کلوخ اولی است که جذب شود به جهتِ قُربش « یعنی به آن سمتی از فلک که این سنگ به آن سمت از فلک نزدیک شده است. ما اسم آن قسمت را الف می گذاریم. یعنی اولی است که این سنگ به سمت الف برود ».

« من کلیه الارض »: متمم « اولی » است یعنی اولی از این است که سمت الف برود و اولی از این است که به سمت زمین بیاید چون اگر به سمت زمین بیاید معنایش این است که قسمتِ بِ فلک آن را به سمت خودش کشیده در حالی که قسمتِ بِ فلک دور است و قسمتِ الفِ فلک نزدیک است. توجه کنید که مصنف با فرض اینکه زمین قوه ی جاذبه ندارد، مطلب را بیان می کند و الا اگر زمین قوه ی جاذبه داشته باشد این سنگ هر چقدر که به سمت بالا پرتاب شود به زمینی که قوه ی جاذبه دارد نزدیک است.

هر چقدر که به فلک نزدیک شده باشد نزدیکیش به فلک به اندازه نزدیکی به زمین نیست لذا زمین آن را جذب می کند. مصنف با این عبارت بیان می کند که این کلوخ اگر برود به سمتِ آن قسمت از فلک که نزدیک شده است، اولی می باشد از اینکه به سمت زمین بیاید در حالی که می بینیم به سمت زمین می آید و به سمت آن جاذب نمی رود. پس معلوم می شود که آن جاذب، در واقع جاذب نیست یعنی فلک، قوه ی جاذبه ندارد. وقتی قوه ی جاذبه نداشت نمی توان گفت زمین از همه اطراف توسط فلک جذب مساوی دارد و لذا نمی توان به هیچ طرف برود و همان جا ساکن می ماند چون قوه ی جاذبه برای فلک نیست.

و ایضا فان الحرکه الطبیعیه للمستقیمه کما قد علمت انما تکون الی جهه القرار بالطبع

اشکال سوم: در اشکال چهارم توجه کنید که مصنف یک قاعده ذکر می کند سپس آن قاعده را در مورد بحث تطبیق می کند و با تطبیق آن قاعده نتیجه می گیرد که قول پنجم باطل است. قاعده چیزی است که در متن اول طبیعات شفا خوانده شده است. در آنجا حرکت تقسیم به مستدیره و مستقیمه شده بود. درباره حرکت مستقیمه گفته شد که متحرک حرکت می کند برای اینکه خودش را برساند به آن سمتی که در آن سمت باید طبعا قرار بگیرد مثلا هوا و نار را ملاحظه کنید که حرکت مستقیم به سمت فوق می کند تا در سمتِ بالا به طور طبیعی قرار بگیرند. سنگ و آب را توجه کنید که به سمت پایین حرکت می کنند تا در سمت پایین به طور طبیعی قرار بگیرند. پس هر حرکت مستقیمی قصد می کند جهتی را تا در آن جهت به طور طبیعی آرام شود چه آن جهت، فوق باشد که نار و هوا به سمت آن می روند یا جهت، سفل باشد که اجزاء زمین و آب به سمت آن می روند. این یک قاعده کلی است.

الان مصنف می خواهد این قاعده ی کلی را در مدره و کلوخ پیاده کند. مدره در روی زمین ساکن است می گوییم مدره الان در محل طبیعی خودش است و اگر در محل طبیعی خودش نباشد مانعی باعث شده که نتواند حرکت کند و آن را نگه داشته است. آن را به جایی می بریم که مانع نباشد. مثلا آن را به سمت بالا ببرید. اگر آن بالا قرارگاه طبیعی اش باشد ساکن می شود. اما اگر زمین قرارگاه طبیعی اش باشد به سمت زمین می آید. اگر فلک قرارگاه طبیعی اش باشد به سمت فلک می رود. به عبارت دیگر وقتی مدره را بالا بردید یا همان جا قرارگاه طبیعی اش است و ساکن می شود یا قرارگاه طبیعی اش پایین است و به سمت پایین می آید یا قرارگاه طبیعی اش بالا است و به سمت بالا می آید.

وقتی این مدره را رها کنید مسلما به سمت فلک نمی رود و خلاف آن دیده می شود چون به سمت سفل می رود.

الان ملاحظه کنید وقتی به سمت بالا بردید در آنجا توقف نکرد پس آنجا مکان طبیعی اش نیست. به سمت بالا هم نرفت پس آنجا هم قرارگاه طبیعی اش نیست بلکه به سمت پایین آمد معلوم می شود که پایین قرارگاه طبیعی اش است و این، جزء زمین است و اگر جایگاه جزء زمین در اینجاست پس جایگاه خود زمین هم اینجاست. پس بگویید زمین در وسط ایستاده است چون قرارگاه طبیعی اش آنجاست نه اینکه چون جاذبه های مساوی از اطراف بر آن وارد می شد.

توجه کردید که مصنف ابتدا بحث را روی زمین نمی برد بلکه بحث را به صورت کلی مطرح می کند سپس آن قاعده کلی را بر مدره اجرا می کند و در مدره نتیجه ای می گیرد و آن نتیجه را در زمین سرایت می دهد چون مدره از سنخ زمین است اگر مقتضایی داشته باشد با مقتضای زمین یکی است. اگر طبیعتی داشته باشد طبیعتش با طبیعت زمین یکی است.

ترجمه: و همچنین حرکتی که به مقتضای طبع باشد و مستقیم باشد « حرکتهای مستدیرِ فلک هم به مقتضای طبعش است ولی ما به آن مستدیرها کار نداریم » همانطور که در فن اول شناختی، به سمت قرارگاه طبیعی می باشد.

« بالطبع » قید « تکون » نیست بلکه قید « القرار » است یعنی نمی خواهد بیان کند آن حرکت به طور طبیعی به سمت قرار است چون روشن است که حرکت به طور طبیعی به سمت قرار است بلکه می خواهد بیان کند حرکت به سمت قرارِ طبیعی است.

و المدره انما تتحرک لتستقر

تا اینجا قانون کلی را بیان کرد اما از اینجا می خواهد آن قانون کلی را بر بحث تطبیق کند.

ترجمه: مدره « از این قانون مستثنی نیست و » اگر حرکت می کند برای این است که استقرار پیدا کند « یعنی بر قرارگاه طبیعی اش وارد شود و در آنجا آرام بگیرد ».

الف و لام در « المدره » برای عهد است یعنی همان مدره ای که در سطر 2 بیان کرد « المدره المقذوفه » نه مدره ای که بر روی زمین است.

و مستقرها اما الی الفلک و اما الی حیث یُتَوَهَّم المرکز

وقتی مدره حرکت می کند معلوم می شود که محل طبیعی اش در آنجا نیست. قرارگاهش یا بالا می باشد یا پایین می باشد.

ترجمه: مدره حرکت می کند تا مستقر شود و مستقرش « یعنی محل قرار گرفتنش آن هم محل طبیعی » یا به سمت فلک است یا به سمتی است که آن را به عنوان مرکز توهم می کنید.

« حیث یتوهم المرکز »: مصنف مطلبی را به این قائل به قول پنجم نمی گوید که آیا این مدره در مرکز هست یا نه؟ بلکه مماشات می کند و می گوید جایی که فکر می کنی مرکز است.

لکن لیس الی الفلک و الا لکانت الجهه المخالفه لحرکتها اولی بها فانها اقرب فهی اذن انما تتحرک الی المرکز لتسکن بالطبع

مصنف حرکتِ مدره را تعیین می کند و می فرماید به سمت فلک نیست پس « تتحرک الی المرکز ».

عبارت « لکن لیس الی الفلک » را به « فهی اذن انما تتحرک الی المرکز » وصل کنید تا معنا روشنتر شود.

اگر قرارگاه طبیعیِ مدره فلک باشد به سمت فلک حرکت می کند لکن به سمت فلک حرکت نمی کند پس قرارگاه طبیعی اش فلک نیست پس قرارگاه طبیعی اش به سمت مرکز است.

« بالطبع »: قید « تتحرک » نیست بلکه قید « تسکن » است. البته حرکت، حرکت طبیعی است ولی مصنف نمی خواهد این را بگوید چون از این بحث فارغ شد که بگوید حرکت، حرکت طبیعی است. اما سکون آن مهم است که آیا سکونِ بالطبع است یا به خاطر جاذبه هایی است که از اطراف می آید؟ مصنف می فرماید مدره حرکت می کند تا در مرکز سکون بالطبع پیدا کند. نه اینکه از ناحیه جاذبه هایی باشد که از اطراف می آید.

سپس می گوییم زمین هم مسانخ با این مدره است. البته لزومی ندارد که حکم را از کلوخ به زمین سرایت بدهید همین اندازه که در کلوخ جاری کنید کافی است یعنی معلوم می شود که جاذبه های اطراف نبودند. همین که می گوییم « جاذبه های اطراف نبودند » اشکال چهارم را با اشکال سوم خیلی نزدیک می کند لذا بیان کردیم که باید فرق این دو گفته شود ولی بنده ـ استاد ـ اشکال چهارم را طوری بیان کردم که فرقش با اشکال دوم و سوم روشن شد.

« و الا لکانت الجهه المخالفه لحرکتها اولی بها »: این جمله که به صورت قیاس استثنائی است دلیل برای « لکن لیس الی الفلک » می باشد. چرا حرکت طبیعی مدره به سمت فلک نیست؟ زمین را فرض کنید که در وسط است و فلک دور تا دورِ زمین با فاصله ی مساوی واقع شده است. یک قسمت از فلک را « الف » بنامید. قسمت مقابل فلک را « ب » بنامید مثلا صفحه ساعت را فرض کنید عدد 12 را « الف » و مقابلش که عدد 6 را نوشته « ب » بنامید. شما فرض کنید صفحه ی ساعت، فلک شود و وسط این ساعت که انتهای دو عقربه به هم چسبیده شدند را زمین بنامید. سنگی را به سمت 12 یعنی نقطه « الف » از فلک پرتاب کنید. این سنگ به نقطه « الف » نزدیک می شود و از نقطه « ب » دور می شود.

اگر مستقرِ طبیعی سنگ، فلک بود به کدام سمت فلک حرکت می کرد؟ آیا به سمت « الف » حرکت می کرد یا به سمت « ب » حرکت می کرد؟ مسلماً به سمت « الف » حرکت می کرد چون به « الف » نزدیک شد و از « ب » دور شد. در حالی که عملا می بینیم به سمت « ب » می رود یعنی به سمت زمین می آید و وقتی به زمین رسید توقف می کند و اگر زمین مانع نمی شد به سمت « ب » می رفت. پس معلوم می شود قرارگاه طبیعی سنگ، فلک نیست چون اگر فلک بود حتما خلاف این جهتی که الان حرکت می کند، حرکت می کرد.

ترجمه این عبارت می شود: والا « یعنی اگر قرارگاه طبیعی اش فلک بود » جهت بالایی « یعنی نقطه الف » که مخالفِ با حرکت محسوس این سنگ به سمت پایین می باشد، اُولی به این مدره می شد « یعنی به سمت الف و بالا می رفت » چون آن جهت نزدیکتر شده است « مراد این نیست که از زمین نزدیکتر شده است بلکه از نقطه ب نزدیکتر شده است ».

و یقرب من هذا

از اینجا می خواهد قول ششم را باطل کند.

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo