< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

96/03/02

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بررسی اقوال ششگانه در سبب ترتیب عناصر توسط مصنف/ بیان ذکر اختلاف ناس در خفیف و ثقیل و استنباط رای حق/ فصل 9/ فن 2/ طبیعیات شفا.

و اما الخلاء فلا شیء منه اولی بالتحلیه عن الثقیل منه بالحبس له[1] [2]

اقوالی که درباره ی سبب ترتیب عناصر وجود داشت، بیان گردید. سپس مصنف به بررسی آنها پرداخت. یک اشکال مشترک بر همه وارد شد و آن این بود که این اقوال، حرکتِ عناصر به سمت جایگاهشان را حرکت قسری گرفتند و اگر حرکت اینها قسری باشد سه تالی فاسد دارد هر سه ذکر شد. تالی فاسد سوم گویا خوب توضیح داده نشده لذا جا دارد دوباره تکرار شود.

در تالی فاسد سوم فرض شد جسمی که از طلا باشد و مجوف باشد و چوبِ آبنوس هم که توپُر است فرض شد. و هر دو هم وزن بودند. چون هم وزن هستند اگر یکی از آنها در آب فرو رفت دیگری هم باید فرو برود. اگر چوب، سنگین تر از آب است و در آب فرو رفت آن طلا هم که هم وزن با این چوب، سنگین است باید در آب فرو رود. در این اقوال گفته می شد آب به آنچه که خفیف است فشار وارد می کند و اجازه می دهد که در آب فرو رود. مثلا جسم خفیفی مثل چوب را روی زمین قرار دادیم آب جریان پیدا می کند و در زیر این چوب می آید و چوب را از زمین جدا می کند و به سمت بالا می آورد.

پس چوب بر روی آب قرار می گیرد. در اینجا این چوب، با قسر به سمت بالا آمده است و الا همان جا می ماند. یعنی اگر آب که سنگین تر از چوب است در زیر چوب جمع نمی شد و چوب را از جای خودش جدا نمی کرد، چوب به سمت بالا نمی آمد اما چون آب در زیر چوب جمع شد و آن را از زمین جدا کرد این چوب به سمت بالا آمد. پس بالا آمدن چوب، بالقسر است. الان بحث در چوب نیست بلکه بحث در طلا و چوبِ آبنوس است. چوب آبنوس سنگین است و به سمت پایین می رود. طلا هم که هم وزن با چوب آبنوس است سنگین می باشد و باید به سمت پایین برود. در اینجا باید معتقد شوید قسر آب بر روی طلا اثر نمی کند چون بالا آمدنِ شیءِ سبک را در آب، بالقسر می دانید در حالی که این شیء سبک چون هم وزن با آن شیء سنگین است آب نمی تواند آن را از جای خودش جدا کند.

آب، شیء اخف « یعنی آنچه از خودش سبکتر است » را از جای خودش جدا می کند. چوب آبنوس که سنگین است را نمی تواند از جای خودش جدا کند. طلای مجوف هم چون هم وزن با چوب آبنوس است را نباید از جای خودش جدا کند در حالی که می بینیم چوب آبنوس فرو می رود ولی طلای مجوف فرو نمی رود و بر روی آب باقی می ماند با اینکه وزن هر دو یکسان است.

البته در جوف طلای مجوف، هوا است مثل یک توپی که بر روی آب انداخته شود. جوف این توپ، خالی است و پایین نمی رود. شما که قائل به قسر هستید می گویید آب آن را فشار می دهد و آن را به سمت بالا می فرستد در حالی که وزن طلا با وزن چوب یکی است همانطور که آب نمی تواند چوب را فشار دهد این طلا را هم نمی تواند فشار دهد. پس باید هر دو پایین بروند در حالی که هر دو پایین نمی روند. اگر وزن و خفتِ آنها نسبت به آب مطرح بود چون طلا با چوب آبنوس در وزن مساوی است پس خفتی نسبت به آب ندارد. همانطور که با چوب آبنوس پایین می رود طلا هم باید پایین برود در حالی که پایین نمی رود.

پس معلوم می شود که قسرِ آب، عاملِ بالا آمدن طلا نیست زیرا آب می تواند آنکه خفیف است را قسر کند و طلا با چوب آبنوس از نظر وزن مساوی اند و خفیف نیست. همانطور که آب نمی تواند چوب آبنوس را بالا ببرد باید نتواند طلا را بالا ببرد. پس قسری در کار نیست بلکه چیز دیگری است و آن اینکه چوب به سمت پایین میل دارد و طلا میل به پایین ندارد یا علت آن سنگینی چوب است. در هر صورت، علت این بالا آمدن، آنچه که این گروه گفته، نمی باشد.

توضیح عبارت

و کان اذا اتخذنا جسما مجوفا من ذهب یزن وزن مصمت من ابنوس کان رسوبهما فی الماء سواء

ترجمه: وقتی اتخاذ کنیم جسم مجوفی را که از طلا ساخته شده و وزن می شود مانند وزن چوب آبنوس که توپُر است باید رسوبشان در آب یکسان باشد « یعنی حرکتی که به سمت پایین می کنند و در آب فرو می روند باید یکسان باشد » در حالی که اینچنین نیست چون چوب به سمت پایین و طلا به سمت بالا می رود.

و لم یکن المجوف الذهبی یطفو ان کان الطفو قسریا

بیان کردیم که این عبارت، تالی چهارم نیست بلکه عطف بر « کان رسوبهما » است و « کان رسوبهما » جواب « اذا » است.

ترجمه: نباید بوده باشد به اینکه مجوفِ ذهبی بر روی آب باقی بماند « بلکه آن هم باید پایین برود همانطور که چوب پایین رفته است » اگر بالا ماندن قسری باشد « یعنی اگر به خاطر جذب یا دفع باشد، مجوفِ ذهبی نباید بالا بماند چون همانطور که قاسر بر روی چوب اثر نکرده بر روی این مجوف ذهبی هم نباید اثر کند ».

لضغط الماء لما هو اخف منه

ضمیر « منه » به « ماء » بر می گردد.

در هر دو نسخه خطی « بضغط » آمده است و توضیح « قسر » است. یعنی طفوّ چه زمانی قسری می شود؟ وقتی که آب فشار دهد آنچه را که اخف از ماء است و این فشار دادن و دفع کردن، خودش یک نوع قسر است.

و اجتماعه تحته فیزعجه

این عبارت عطف بر « ضغط » است. ضمیر « اجتماعه » به « ماء » بر می گردد و ضمیر « تحته » به « ما هو اخف » بر می گردد. ضمیر فاعلی « فیزعجه » به « ماء » بر می گردد و ضمیر مفعولی آن به « ما هو اخف » بر می گردد.

ترجمه: اجتماعِ آب تحتِ آنچه که اخف از ماء است جمع شده و آن اخف را از جای خودش جدا می کند و به سمت بالا می برد.

در این دو حالت، طفو قسری برای جسم حاصل می شود و جسم، بالقسر یعنی با دفعِ آب و فشار آب به سمت بالا می رود و در بالای آب می ایستد. اگر طفوّ قسری بود باید مجوف ذهبی بر روی آب نماند چون وزنش با آبنوس یکی است و باید یا طلا به سمت پایین برود یا آبنوس به سمت بالا برود.

بحث امروز:

صفحه 67 سطر 7 قوله « و اما الخلا »

از اینجا مصنف به بطلان قول ششم می پردازد.

بیان قول ششم: این قول، جوف قمر را خالی فرض می کرد و می گفت جسم سنگین که زمین است در وسط می آید بعداً اطرافِ زمین توسط الاخف فالاخف پُر می شد. آنکه سبک تر است به سمت بالا می رود و آنکه سنگین تر است پایین می رود. در انتهای قول ششم آمده بود « ثم یحیط به الاخف فالاخف » در آنجا فراموش کردم این مطلب را توضیح بدهم لذا الان توضیح می دهم. اینگونه جملات مثل « الاخف فالاخف » یا « الاقوی فالاقوی » که می آید آن کلمه ای که بعد از « فاء » می آید ضعیف تر است یا قویتر است؟ در اینجا آنچه که بعد از « فاء » است خفتش بیشتر است یعنی اخف، زمین را احاطه می کند و اخف، آن اخف را احاطه می کند. پس معلوم می شود آن لفظ « اخف » که بعد از « فاء » آمده است در خفت، قوی تر است. اما ممکن است در بعضی جاها بعد از « فاء » ضعیف تر باشد.

بیان بطلان: اگر زمین در قسمت بالای خلاء قرار گرفت و توقف کرد « البته این قائل اینچنین نگفته بلکه گفته زمین تا مرکز می آید و در مرکز توقف می کند » در همان جا حبس می شود. اگر زمین به سمت پایین آمد آن بالا را تخلیه می کند و در مرکز حبس می شود. این قول برای زمین، سنگینی قائل نیست. این قول نمی گوید زمین چون سنگین است به سمت پایین می آید بلکه می گوید خلاء آن را جذب می کند و می گوید به سمت پایین بیا.

اشکالی که مصنف می کند این است که در خلاء چه چیزی وجود دارد که زمین را از بالا تخلیه می کند و در مرکز حبس می کند؟ تمام قطعاتِ فرضیِ خلاء متشابه اند چه تاثیری در مرکز هست که زمین را حبس می کند و چه تاثیری محیط دارد که زمین را تخلیه می کند و به جای دیگر می فرستد؟ پس نمی توان گفت خلاء، به تخلیه اولی است از خلاء، به حبس. یعنی حبس و تخلیه مساوی است. پس چه عاملی باعث می شود زمینی که در محیط قرار گرفته بود در مرکز بیاید؟ به عبارت دیگر حرکت زمین به سمت مرکز را چگونه توجیه می کنید؟ جذب از طرفِ خلاء نبود که این قول ادعا می کرد. سنگینی زمین هم قبول نداشتند. پس چه عاملی باعث شد زمین، بالا را تخلیه کند و به سمت پایین و مرکز بیاید؟ نه تخلیه اولی بر حبس است نه حبس اولی بر تخلیه است.

توضیح عبارت

و اما الخلاء فلا شیء منه اولی بالتحلیه، عن الثقیل منه بالحبس له

نسخه صحیح « بالتخلیه » است. « عن الثقیل » متعلق به « التخلیه » است. بعد از لفظ « بالتخلیه » ویرگول گذاشته شده که باید برداشته شود. ضمیر « منه » در هر دو مورد به « خلاء » بر می گردد. اما دومی متممِ « اولی » یعنی افعل تفضیل است. این عبارتِ مصنف مثل مساله ی کُحل در سیوطی است که افعل تفضیلش به این صورت است.

ترجمه: اما خلاء، پس نسبتِ شیئی از خلاء « یعنی قطعه ای از قطعات خلاء » اولی به اینکه تخلیه از ثقیل شود از حبس آن « یعنی تخلیه اش اولی از حسبش نیست. طرف های دیگرش هم همینطور است به عبارت دیگر ترجمه اینگونه می شود: هیچ جایگاهی از این خلاء به تخلیه شدن از ثقیل، اولی نیست از همین جایگاه به حبسِ ثقیل یعنی همانطور که می تواند ثقیل را تخلیه کند می تواند ثقیل را حبس کند.

فلا حیز فیه هو اولی بوقوف الارض عنده من حیز آخر

« من حیز آخر » متعلق به « اولی » است.

نتیجه این می شود که حیزی در خلا نیست که آن حیز به وقوف زمین در نزد آن حیز، اولی از حیز دیگر باشد.

و لو کان کثرة الخلاء وحدها عله للحرکه الی فوق لکانت الارض الکبیره اخف من الصغیره

بیان قول چهارم: در این قول، کثرت خلاء و کثرت ملاء مطرح شد و بیان کرد کثرتِ ملاء باعث پایین آمدن است و کثرت خلاء باعث بالا رفتن است الان مصنف می خواهد قول چهارم را باطل کند. توجه کنید که در اینجا نکته ی دقیقی وجود دارد و عبارت بدون توجه به آن نکته، حل نمی شود.

جسمِ « الف » را ملاحظه کنید. این، هم دارای خلاء و هم دارای ملاء است یعنی قسمت هایی از آن دارای خلاء و قسمت هایی از آن دارای ملاء است. جسمِ « ب » را هم ملاحظه کنید که به همین صورت است. مثلا خلاءِ جسمِ « الف » 10 تا باشد و ملائش 15 تا باشد. جسم « ب » را هم به همینصورت فرض کنید. یکبار ملاءِ جسمِ « الف » را با ملاءِ جسمِ « ب » می سنجیم که کدام بیشتر است بار دوم خلاءِ جسمِ « الف » را با خلاءِ جسمِ « ب » می سنجیم که کدام بیشتر است بار سوم ملاءِ هر جسمی را با خلاءِ خودش می سنجیم و کاری به جسم دیگر نداریم مثلا زمینِ بزرگ و زمین کوچک داریم. ملاءِ زمینِ بزرگ با ملاءِ زمینِ کوچک سنجیده می شود. خلاءِ زمینِ بزرگ با خلاءِ زمینِ کوچک هم سنجیده می شود.

شما گفتید کثرتِ ملاء باعث فرو رفتن می شود و کثرت خلاء باعث بالا آمدن می شود. ما در ثقیل، خلاء را لحاظ می کنیم « اگر چه می توانیم ملاء را هم لحاظ کنیم ». در اینصورت می گوییم زمینِ کوچک دارای خلاء است زمینِ بزرگ هم خلاء دارد. چون هر دو از یک سنخ هستند تعداد خلاء های آنها مساوی است یعنی مثلا اگر یکی 15 تا خلاء دارد دیگری هم 15 تا خلاء دارد. اما کدامیک خلائش بیشتر است؟ روشن است که زمین بزرگ چون بزرگتر است خلاءهایش که مثلا 15 تا است 15 خلاءِ وسیع دارد و زمین کوچک هم دارای 15 خلاء است ولی خلاءهای آن کوچک است و وسعت کمتری دارد. پس خلاء در زمین بزرگ بیشتر شد و در زمین کوچک، کمتر شد. این قول، کثرت خلاء را عامل بالا رفتن و عامل اخف بودن قرار می دهد.

پس لازم می آید زمینِ بزرگ از زمین کوچک اخف باشد چون خلائش بیشتر است اگر چه به خاطر اینکه هر دو از یک جنس اند تعداد خلاءهای آنها مساوی است ولی خلاءِ زمینِ بزرگ وسیعتر است و خلاء زمین کوچک، کوچکتر است. پس در مجموع، خلاءِ زمینِ بزرگ، بیشتر از زمین کوچک، است لذا طبق این قول باید زمینِ بزرگ خفیف تر باشد در حالی که روشن است اینگونه نیست. این یک اشکالی بود که بیان شد. اما در اشکال دوم، آتش فرض می شود یعنی آتشِ بزرگ و آتش کوچک ملاحظه می شود ولی ملاءهای آتش لحاظ می شود نه خلاءهای آنها « در زمین که ثقیل بود خلاءها ملاحظه شد و اشکال شد اما در آتش که سبک است ملاءها ملاحظه می شود و گفته می شود » یک آتشِ بزرگ و یک آتش کوچک داریم.

چون اینها سنخ هم هستند ملاءهای آنها مساوی است یعنی اگر آن 15 تا است این هم 15 تا است ولی ملاءِ آتشِ بزرگ، وسیعتر است و ملاءِ آتشِ کوچک، کوچکتر است. پس اگر در مجموع حساب کنید ملاء آتش بزرگ، بیشتر است و ملاء آتش کوچک، کمتر است. این قول بیان کرد هر جا ملاء بیشتر باشد ثقل بیشتر است. پس لازم می آید آتش بزرگ اثقل از آتش کوچک باشد در حالی که این هم خلاف است.

در این دو اشکالی که در ثقیلش، خلاء مطرح شد و در خفیفش ملاء مطرح شد توجه کنید جسمی با جسم دیگر سنجیده شد. ملاءهای آنها با هم و خلاءهای آنها با هم سنجیده شد. الان می خواهیم سنجش را عوض کنیم به اینکه یک جسم را ملاحظه می کنیم که هم خلاء و هم ملاء دارد مثلا زمین، اگر ملاءِ این یک جسم بیشتر باشد باید به سمت پایین بیاید و اگر خلائش بیشتر باشد باید به سمت بالا برود. در اینجا چه وضعی پیش می آید؟ فرض کنید ملاءِ آن بیشتر باشد این قول می گوید به سمت پایین می آید یعنی خلاءها گویا بلا استفاده و کالعدم هستند و فقط ملاء اثر می کند و جسم به سمت پایین می آید در حالی که اینچنین نیست.

اگر شیئی مبتلی به مزاحم شد اثرش را انجام می دهد ولی با زحمتی که آن مزاحم ایجاد می کند. اینطور نیست که اثرش تعطیل شود. الان خلاء طبق قول این گروه، بالا برنده است ملائی که مزاحم است پیدا می شود این ملاءِ مزاحم باعث می شود که خلاء، اثرش را به کُندی انجام دهد نه اینکه اثرش به طور کامل تعطیل کند. بر عکس این هم صادق است یعنی اگر خلاء بیشتر شد این قول می گوید ملاء، اثرش از کار می افتد و جسم به سمت بالا می رود ولی ما می گوییم شما اشتباه می کنید.

خلاء چون بیشتر است لذا اثرش بیشتر می باشد و به سمت بالا می رود اما ملاء بلا استفاده و کالعدم نمی ماند بلکه آن هم فشار می آورد و حرکت را کُند می کند. پس اینطور نیست که در چنین جایی اثر به مضادِ آن سپرده شود و آن ناقص، اثر خودش را تعطیل کند بلکه ناقص در حدِ نقصِ خودش، تاثیر خودش را می گذارد و کار را ناقص می کند نه اینکه اثرش تعطیل شود اما این قول، اثرش را تعطیل می کند.

توضیح عبارت: چه وقتی کثرت خلاء به تنهایی علت برای حرکت به فوق می شود؟ وقتی که دو جسم را با هم بسنجیم نه اینکه یک جسم را ملاحظه کنیم و خلاءِ این جسم را با ملاءِ این جسم بسنجیم.

« لو کان ... »: این قول بیان می کرد کثرت خلاء به سمت فوق می برد. بیان نکرد که کثرت خلاء به تنهایی این کار را انجام می دهد یا کثرت خلاء با مزاحمتِ ملاء این کار را انجام می دهد؟ لذا مصنف فرض هایی که تصور می شود همه را مطرح می کند. الان می خواهد جایی را بحث کند که خلاء به تنهایی می خواهد جسم را بالا ببرد و ملاءها نادیده گرفته می شوند. در جسم ثقیل، خلاءها ملاحظه می شود « اگر چه می توان ملاءها را هم ملاحظه کرد » اما در جسمِ خفیف ملاءها ملاحظه می شود « اگر چه می توان خلاءها را هم ملاحظه کرد » تا بتوان اشکال کرد.

ترجمه: اگر کثرت خلاء به تنهایی علتِ حرکت به فوق شد چنانچه این گروه می گفت، اشکالش این است که لازم می آید ارضِ کبیره اخفِ از صغیره باشد « در حالی که تالی باطل است یعنی ممکن نیست که کبیره اخف از صغیره باشد ».

او لو کان کثره الملاء وحدها عله للحرکه الی اسفل لکانت النار الکبیره ابطا حرکه الی فوق

این عبارت اشکال دوم است و کثرت ملاء را به تنهایی علت برای حرکت به اسفل لحاظ می کند در اینجا به سراغ جسم خفیف مثل نار می رود « و مثال به جسم ثقیل مانند زمین نمی زند » در اینصورت یک نارِ بزرگ و یک نارِ کوچک ملاحظه می کند. ملاء در نار بزرگ بیشتر از نار کوچک است. پس باید نار بزرگ اثقل از نار کوچک شود در حالی که این هم امکان ندارد.

ترجمه: اگر کثرت ملاء به تنهایی علت برای حرکت به سمت سفل باشد نتیجه و تالی اش این می شود که نارِ کبیره « چون سنگین تر می گردد » حرکتش به سمت فوق بطیءتر می شود « در حالی که این، خلاف است اگر نارِ بزرگ و نارِ کوچک مساوی نباشند نارِ بزرگ به سمت بالا سریعتر حرکت می کند نه بطیءتر ».

و لو کان السبب فی ذلک ـ اما فی الخفه فیکون الخلاء اکثر من الملاء و اما فی الثقل فیکون الماء اکثر من الخلاء ـ لکانت العله فی ایهما کان انما هی سبب للنقصان موجب الکثره لا سبب لفضاء یوجب الکثره

این عبارت چندین غلط دارد نسخه صحیح این است « و لو کان السبب فی ذلک ـ اما فی الخفه فلکون الخلاء اکثر من الملاء و اما فی الثقل فلکون الماء اکثر من الخلاء لکانت القله فی ایهما کان انما هی سبب للنقصانِ موجَبِ الکثره لا سببٌ لمضاد موجَبِ الکثره ».

این عبارت اشکال سوم است.

« و لو کان السبب فی ذلک »: اگر سبب در آن یعنی در بالا رفتن و پایین آمدن، و بهتر می توان گفت که در خفت و ثقل.

« اما فی الخفه فیکون ... اکثر من الخلاء »: چون سببِ در خفت و ثقل را می خواهد بیان کند لذا آن ها را جدا می کند و می گوید در خفت، سببش این است و در ثقل، سببش آن است.

بیان شد که نسخه ی صحیح به جای هر دو لفظِ « فیکون » لفظ « فلکون » آمده ولی بنده ـ استاد ـ تشخیص می دهم که اگر « فکون » باشد بهتر است اگر « فیکون » هم باشد خوب است.

نکته: مصحح کتاب عبارت « و اما فی الخفه ... اکثر من الخلاء » را داخل خط تیره گذاشته که صحیح نیست زیرا خبر « کان » در عبارت داخل خط تیره آمده است و نباید در خط تیره باشد چون « فکون الخلا... » خبر اول و « فکون الملاء ... » خبر دوم است.

که با لفظ « اما » بین این دو خبر فاصله انداخته است. چون یک خبر مربوط به « خفت » است و یک خبر مربوط به « ثقل » است لذا لفظ « خفت » و « ثقل » را تکرار می کند. می توان عبارت را به اینصورت توضیح داد که لفظ « السبب » اسم « کان » و « فی ذلک » خبر « کان » باشد در اینصورت آن عبارت که داخل پرانتز است صحیح می باشد و نسخه ی کتاب که « فیکون » دارد نیز صحیح است. طبق این احتمال، معنای عبارت اینگونه می شود: اگر سبب خفت و ثقل، در این است « یعنی در کثرت خلاء و کثرت ملاء است ». سپس تفصیل می دهد و می گوید اما در خفت، خلاء اکثر از ملاء است و اما در ثقل ملاء اکثر از خلاء است.

« لکانت القله »: جواب « لو » است و بیان اشکال می باشد. مصنف به قائل چهارم اینطور می گوید: شما گفتید کثرت خلاء عامل خفت است و شیء را بالا می برد ما می گوییم جایی که کثرت خلاء است قلتِ ملاء را داریم. آیا قلتِ ملاء نادیده گرفته می شود یا مزاحم قرار داده می شود؟ شما قلت ملاء را ندیده می گیرید و می گویید ضدِ خواسته ی ملاء انجام می شود. خواسته ی ملاء، پایین آمدن است که ضدش بالا رفتن است خواسته ی ملاء، ثقل است و ضدش، خفت است.

شما ضدِ خواسته ی ناقص را درست می کنید و می گویید کثرت باعث می شود که مضادِ ناقص انجام شود در حالی که نباید این را گفت باید بگویید ناقص، اثر خودش را تعطیل نمی کند اگر چه مزاحمت می کند.

برای اینکه عبارت مصنف روشن شود مطلب دوباره توضیح داده می شود: موجَبِ کثرت چیست؟ کثرتِ ملاء، موجِبِ ثقل است. پس موجَبِ کثرتِ ملاء، ثقل است. کثرتِ خلاء، موجِبِ خفت است پس خفت، موجَبِ کثرتِ خلاء است. جایی که خلاء کثیر است و موجَبَش خفت است آن مزاحم چه کاری انجام می دهد؟ کارِ مزاحم یعنی ملاء این است که موجَبِ کثرت که خفت است را ناقص می کند نه اینکه مضاد را ایجاد کند.

توجه کنید مشکل مصنف این است که می خواهد با یک عبارت هر دو مطلب را بفهماند. اگر از ابتدا اینگونه می گفت و از « کثرت خلاء » و « خفت » و از « کثرت ملاء » و « ثقل » اسم می برد یعنی دو جمله می آورد که در یک جمله از « خلاء » و « خفت » و در جمله دوم از « ملاء » و « ثقل » اسم می برد خیلی راحت بود اما مصنف از عبارت « ایهما » بکار برده که سخت شده است.

لکانت القله فی ایهما کان انما هی سبب لنقصان موجب الکثره: قلت اشاره به آن چیزی دارد که کم است یعنی وقتی خلاء بیشتر باشد ملاء، قلت دارد وقتی ملاء بیشتر باشد خلاء، قلت دارد. مثلا در اینجا قلتِ خلاء ملاحظه شود مراد از « فی ایهما کان » یعنی در « ملاء یا خلاء ». ضمیر « هی » به « قله » بر می گردد.

« الکثره »: اگر قلت برای خلاء است کثرت برای ملاء است. موجَبِ کثرت، ثقل یا پایین آمدن است. مصنف می فرماید این قلت « یعنی خلاءِ قلیل » سبب می شود که موجَبِ کثرت « یعنی پایین آمدن و ثقل »، کم شود.

« لا سببٌ لمضاد موجَب الکثره »: نه اینکه سبب شود برای مضادِ موجَبِ کثرت. مراد از موجَبِ کثرت، ثقل یا پایین آمدن است. مصنف می فرماید این خلاء منشاءِ پایین آمدن و بالا آمدن نمی شود بلکه منشاء می شود تا پایین آمدن، کُند شود.

تا اینجا مراد از « القله » را « خلاء » گرفتیم اما اگر مراد از « القله را « ملاء » بگیرید عبارت به این صورت معنا می شود که مراد از « ایهما کان »، « ملاء » می شود یعنی قلتِ ملاء سبب می شد که اثرِ کثرت « یعنی اثرِ خلاءِ کثیر » که « خفت » است کم شود نه اینکه سبب شود مضادِ اثرِ کثرت « یعنی مضادِ خفت » حاصل شود.

فان عدم السبب سببٌ لعدم المسبب لاسبب لمضاده

به خاطر اینکه عدم سبب، سبب می شود که مسبب از بین برود. مثلا 10 درجه ملاء وجود دارد و 15 درجه خلاء وجود دارد. 10 درجه ی ملاء با 10 درجه ی خلاء همدیگر را بی اثر می کنند آنچه باقی می ماند 5 درجه ی خلاء است این 5 درجه ی خلاء کار خودش را به کُندی انجام می دهد یعنی جسم را بالا می برد و این بالا رفتن با کندی است. اینکه در اینجا ملاء وجود ندارد نتیجه می دهد که به همین اندازه ثقل وجود ندارد نه اینکه نداشتنِ ملاء باعث شود که ضدِ ملاء را داشته باشید. نداشتنِ سببِ ملاء باعث می شود که ملاء نباشد نه اینکه نداشتنِ سببِ ملاء باعث شود که خلاء باشد.

ترجمه: نبودِ سبب برای خفت سبب است که مسبَّب « یعنی خفت » نباشد نه اینکه سبب باشد برای اینکه مضادِ این مسبَّب « یعنی ثقل » وجود داشته باشد « به عبارت دیگر نبودِ سببِ خفت باعث می شود که به همان اندازه، خفت نباشد نه اینکه باعث شود به همان اندازه ثقل باشد. یعنی وقتی 5 درجه از ملاء، بی اثر شد لازم می آید که آن 5 درجه ی ثقل را نداشته باشیم نه اینکه لازم بیاید و سبب شود که 5 درجه خفت و خلاء داشته باشیم به عبارت دیگر وقتی سبب نیامد تا ثقل را بیاورد می گوییم ثقل نیست. نمی گوییم خفت هست. پس همیشه عدمِ سبب باعث می شود که مسبب نباشد نه اینکه باعث شود که ضد مسببش باشد ».

در ما نحن فیه هم به اینصورت گفته می شود: اگر قلت آمد و مازاد بر قلت را نداشتیم باید بگوییم « مازادِ بر قلت را نداریم » نه اینکه بگوییم ضدِ این مازاد را داریم.

سوال: کلام مصنف در « ضدانِ لا ثالث » صحیح است اما در « ضدان لهما ثالث » اگر یکی نباشد قهراً دیگری هست.

جواب: توجه کنید مصنف نمی گوید که اگر یک ضد نبود پس ضد دیگر هست یا ضدِ دیگر نیست بلکه می گوید اگر سببِ این ضد نبود نگویید نبودِ سبب باعث مضاد می شود. بله اگر این ضد نبود لازمه اش این است که ضدِ دیگر باشد. به عبارت دیگر لازمه ی نبودِ این ضد، بودن ضد دیگر است نه اینکه لازمِ نبودِ سببِ این ضد، ضد دیگر باشد. به عبارت سوم، لازمه ی نبودِ سواد، بیاض است نه اینکه لازمه ی نبودِ سببِ سواد، بیاض است. اگر سببِ سواد نباشد خودِ سواد نیست و نبودِ خود سواد باعث می شود که بیاض نباشد.

 


[1] نسخه صحیح « اولی بالتخلیه » است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo