< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

96/03/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بررسی قول چهارم و بررسی قول سوم و قول پنجم در سبب ترتیب عناصر توسط مصنف/ بررسی اقوال ششگانه در سبب ترتیب عناصر توسط مصنف/ بیان ذکر اختلاف ناس در خفیف و ثقیل و استنباط رای حق / فصل 9/ فن 2/ طبیعات شفا.

و مع هذا فکان یحب ان تکون النار الصغیره و الکبیره متساویتی الخفه[1]

بیان شد که درباره سبب ترتیب عناصر اقوالی است.

قول چهارم: کثرت ملاء باعث رسوب جسم است و کثرت خلاء باعث بالا رفتن جسم است.

رد قول چهارم: مصنف در صدد رد کردن قول چهارم بود تا به اینجا رسید که جسمی را به تنهایی نظر می کنیم و خلاء و ملائش را ملاحظه کنیم و اینچنین می گوییم که کثرت خلاء باعث بالا رفتن این جسم می شود یعنی خود همین کثرت خلاء، علتِ محرّکه می شود. و کثرت ملاء باعث پایین آمدن می شود یعنی خود کثرتِ ملاء علتِ محرّکه می شود. آن که غالب است اثر می کند و حکم خودش « یعنی مقتضای خودش » را اجرا می کند یعنی اگر خلاء بیشتر است جسم به سمت بالا می رود و اگر ملاء بیشتر است جسم به سمت پایین می رود. این آخرین حرفی بود که در جسله قبل بیان شد و رد گردید و گفته شد که خلاء نمی تواند محرّک باشد. الان علاوه بر این می خواهد رد دیگری بر این فرض وارد کند که کثرت اگر برای خلاء بود جسم به سمت بالا می رود و این کثرت اگر برای ملاء بود جسم به سمت پایین می رود یعنی حکم « یا اقتضاء » به چیزی داده می شود که غالب است.

اگر خلاء و ملاء ملاحظه شوند و یکی غلبه کند این قائل گفت حکم به غالب داده می شود الان می گوییم اگر هیچکدام غلبه نداشتند باید نه خلاء اثر کند نه ملاء اثر کند و به تعبیر بهتر نه می توان گفت که جسم، سنگین است چون کثرتِ ملاء ندارد و نه می توان گفت که جسم سبک است چون کثرتِ خلاء ندارد. مصنف اشکالش را در اینجا وارد می کند ایشان دو جسم فرض می کند و می گوید زمین کوچک و زمین بزرگ داریم. آتش کوچک و آتش بزرگ داریم. اینها را با هم مقایسه می کند و می گوید: زمین چه بزرگ باشد چه کوچک باشد هر دو از یک نوع اند بنابر این اگر یکی از زمین ها مثلا زمینِ بزرگ 10 تا ملاء دارد و 5 تا خلاء دارد زمین کوچک هم باید همین گونه باشد و 10 تا ملاء و 5 تا خلاء داشته باشد چون جنسشان یکی است.

ولی خلاءِ زمین بزرگ وسیعتر است و خلاءِ زمین کوچک تنگ تر است. همچنین ملاءِ زمین بزرگ وسیعتر است و ملاءِ زمین کوچک تنگ تر است . همین مباحث در آتش است ولی در آتش گفته می شود خلاء 10 تا است و ملاء 5 تا است. در آتشِ بزرگ نسبت خلاء به ملاء دو برابر است و نسبت ملاء، نصف است. در آتش کوچک هم اینگونه است پس به لحاظ نسبت، غلبه ندارند ولو وسعتِ خلاء های آتشِ بزرگ ، بزرگتر است و وسعتِ ملاء های آن هم بزرگتر است و وسعتِ خلاء های آتش کوچک کمتر است و وسعتِ ملاء های آن هم کمتر است.

این قائل بیان کرد که آنچه غالب است مقتضایش را اجرا می کند یعنی اگر ملاء بیشتر بود می گوییم این جسم سنگین است و اگر خلاء بیشتر بود می گوییم این جسم سبک است. در اینجا این دو آتش را ملاحظه می کنیم که کدام سنگین و کدام سبک است؟ هردو باید در خفت مساوی باشند. چون نسبتِ آنها مساوی است. خلاء ها در هردو آتش ، دو برابر است لذا هر دو خفیف می شوند. و از طرف دیگر اینکه در خفت هم مساوی اند.

اگر دو زمین را هم ملاحظه کنید همین گونه است که ملاء آنها مساوی است. در هر کدام از زمینها چه کوچک باشد چه بزرگ باشد ملاء، دو برابر است و خلاء، نصف است پس نسبتِ ملاء ها و خلاء ها مساوی است و چون نسبت ها مساوی است باید این دو مساوی باشند. هر دو ملائشان بیشتر است پس باید سنگین باشند و چون نسبتِ ملاء ها مساوی است پس باید در ثقل مساوی باشند یعنی زمینِ بزرگ و زمینِ کوچک به یک اندازه ثقل داشته باشند و این واضح البطلان است.

توضیح عبارت

و مع هذا فکان یحب ان تکون النار الصغیره و الکبیره متساویتی الخفه و کذلک الارض الصغیره و الکبیره اذا النسبه بین الخلاء و الملاء فی کلتیهما محفوظه

ترجمه: علاوه بر اشکالی که قبلا گفته شد اگر حرفِ این قائل « که بر دو مساله مبتنی است یکی اینکه ملاء و خلاء کار خودشان را انجام می دهند و دیگر اینکه حکم و مقتضا برای غالب قرار داده می شود. حال اگر حرف این قائل » صحیح باشد لازم می آید که نار صغیره و کبیره هر دو خفیف باشند ولی متساوی الخفه باشند همچنین ارض صغیر و کبیر هر دو ثقیل باشند ولی متساوی الثقل باشند « توجه کنید که خفیف بودنِ دو نار و ثقل بودنِ دو ارض مهم نیست آنچه مهم است متساوی الخفه و متساوی الثقل است » زیرا نسبت بین خلاء و ملاء در هر دو محفوظ است « توجه کنید که مصنف نفرمود خود خلاء و ملاء یا وسعت خلاء و ملاء در هر دو محفوظ است بلکه فرمود نسبت بین خلاء و ملاء در هر دو محفوظ است. ضمیر کلتیهما یکبار به نار صغیره و کبیره بر می گردد و یکبار هم به ارض صغیره و کبیره بر می گردد. اینطور نباشد که به نار و ارض برگردانده شود چون در آنجا نسبت، مساوی نیست ».

و لو کان اللین سبب الخفه لکان الحدید اثقل من الآنک بل من الزئبق

مصنف از اینجا به بررسی قول سوم می پردازند.

قول سوم و بیان اشکال بر آن: لینتِ جسم بالا برنده است و سفتی جسم، پایین آورنده است. نتیجه قول سوم این است که اگر جسمی الین و نرمتر بود باید خفیف تر باشد و اگر جسمی اصلب و سختر تر بود باید سنگین تر باشد. با توجه به این مطلب آهن را با جیوه می سنجیم آهن سفت تر از جیوه است چون جیوه مایع است و آهن، جامد است پس باید سنگین تر باشد در حالی که اینگونه نیست. همچنین آهن محکمتر از سرب است پس باید سنگین تر باشد در حالی که اینگونه نیست. پس معلوم می شود دلیل سنگینی، صلابت نیست و دلیل سبکی، لینت نیست.

ترجمه: اگر لین، سببِ خفت باشد و صلابت، سببِ ثقل باشد هر آینه حدید که صلابتش زیاد است اثقل از مس سیاه « یعنی سرب »باید باشد بلکه آهن باید سنگین تر از جیوه باشد «در حالی که اینچنین نیست یعنی تالی باطل است ».

و اما الأشکال المتحدده فانها تصلح ان تکون مواتیه للحرکه

مصنف از اینجا به بررسی قول پنجم می پردازد.

قول پنجم: علتِ بالا رفتنِ جسم، نوک تیز بودنش است. هر چقدر که جسم، تیزتر باشد طالب فوق بودنش بیشتر است و اگر جسم تکعیب داشته باشد « یعنی مکعب و پهن باشد و به تعبیر مصنف سطوحش پهن باشد و زاویه هایش منفرجه و گشاد باشد » به سمت پایین می آید.

مصنف چندین اشکال بر آن وارد می کند.

اشکال اول: تیز بودن نوک جسم دلیلِ بالا رفتن نیست. این جسم باید به وسیله ی چیزی بالا فرستاده شود. شما می توانید بگویید که اگر جسم، تیز باشد راحت تر بالا می رود یعنی محرّک وقتی آمد و آن را حرکت داد راحت تر بالا می رود. جسمی که پهن است اگر محرِّک آن را حرکت می دهد به سختی بالا می رود. پس تیزی را دلیل بر آسان حرکت کردن قراد دهید نه برای حرکت کردن. خود تیزی نمی تواند محرک باشد. شما یک جسم نوک تیز را خلق کنید و آن را بر روی زمین قرار دهید خود بخود به سمت بالا نمی رود.

اگر نوک تیزی را دلیل بالا رفتن قرار دهید معنایش این است که این جسم نوک تیز همیشه به سمت بالا برود چه به آن سمت بزنید چه نزنید. در حالی که اینگونه نیست که جسم تیز خودبخود بالا برود. بله اگر خواستید آن را به سمت بالا بفرستید آسان تر بالا می رود. سپس مصنف فرماید کلام شما مثل این می ماند که بگوییم شمشیر بُرید چون تیز بود. نگوییم چون انسانی این شمشیرِ تیز را بکار گرفت. بلکه این شمشیر که در طاقچه قرار داشت چون تیز بود گردن شخصی را بُرید. اگر هیچ کس به آن دست نزند بریدن امکان ندارد. باید اینگونه گفته شود: این شمشیر تیز بود و شمشیر دیگری کُند بود. چون این شمشیر تیز بود راحت بُرید و دیگری کُندتر بُرید نه اینکه خودش بِبُرد.

پس معلوم شد که تیز بودن جسم دلیل آسان حرکت کردن جسم است ولی دلیلِ حرکت کردن نیست اما شما آن را دلیل حرکت کردن قرار می دهید و این باطل است.

ترجمه: اما أَشکالِ متعدده « یعنی أشکالی که تیزند و این قائل گفت به سمت بالا می رود. مصنف می گوید ما به شما إشکال می کنیم که این أشکالِ متحدده » صلاحیت دارند که میسَّر برای حرکت باشند به عبارت دیگر اکثرُ تیسراً برای حرکت باشد. یعنی آماده تر برای حرکت هستند.

و اما سببا للحرکه فکیف یکون

اما اینکه این تیزی سبب حرکت باشد چگونه سببِ حرکت می شود؟ خودِ تیزی بدون هیچ محرکِ دیگر چگونه سبب حرکت می شود؟ بله تیزی سبب راحت حرکت کردن می شود یعنی امکانِ حرکت بیشتر می شود. به شرطی که محرک، یک حرکتی را ایجاد کند و الا خود تیزی نمی تواند سبب حرکت یعنی محرّک باشد.

و ما هذا الا ان یقول قائل ان السیف انما قطع لانه کان حاداً و لیس تکفی حدة السیف فی ان یقطع بل یحتاج الی محرک غیر الحدة قطع بالحدة

این گفته ی شما « که می گویید تیزی باعث حرکت به سمت بالا است » نیست مگر اینکه قائلی اینگونه بگوید « شمشیر بُرید چون تیز بود » در حالی که تیز بودن شمشیر کافی نیست در اینکه این شمشیر قطع کند. بلکه این شمشیر برای بریدن احتیاج به محرکی دارد که آن محرک غیر از تیزی شمشیر است و آن محرک یا قاطع چنین صفتی دارد که به توسط حدت قطع می کند « یعنی راحت تر قطع می کند ».

در هر دو نسخه خطی آمده « فیقطعَ بالحده » یعنی « حتی ان یقطع بالحده ».

ثم صارت الأشکال المتحده، لانها متحدده تختص حرفها بجهة دون جهة؟

نسخه صحیح « ثم لم صارت » است و هچنین « خرقها » باید باشد. مصنف قبل از « لانها » ویرگولی گذاشته خوب بود که بعد از « متحدده » هم ویرگول بگذارد.

« الاشکال المتحدده » اسم « صارت » و « تختص خرقها بجهة دون جهة » خبر است و « لانها متحدده » علت برای « تختص » است.

اشکال دوم: فرض کن تیزی عامل حرکت است سوال می کنیم که چرا عامل حرکت به سمت بالا است و نه پایین؟ شما جسمِ تیز را اگر از بالا به سمت پایین بیندازید خیلی سریع پایین می آید و اگر از پایین به سمت بالا بیندازید هم خیلی سریع بالا می رود. پس بنابراین چرا شما برای آن جهت تعیین کردید و گفتید تیزی باعث حرکت الی فوق است « توجه کنید اشکال اول این بود که چرا تیزی را منشاء حرکت دانستید و به حرکت الی فوق و الی سفل کاری نداشتید. در اشکال دوم می گوید بر فرض تیزی عامل حرکت باشد چرا آن را باعثِ حرکت الی فوق قرار می دهید ».

ترجمه:سپس إشکال بعدی این است که چرا أشکال متحدده به دلیل متحدد بودن، خرق و شکافتن آنها اختصاص دارد به جهتی « یعنی جهت بالا » دون جهتی « یعنی جهت پایین ».

و لِمَ لَم یکن عدم الحده عله لعدم هذا النفاذ بل صار عله للثقل، و النفاد الی جمعه اخری کما قالوا فی المدره

بعد از « للثقل » ویرگولی گذاشته شده که باید خط بخورد و « النفاد » عطف بر « ثقل » است. نسخه صحیح « النفاذ » است.

اشکال سوم: این قائل گفت حدت، دلیلِ بالا رفتن است.اگر ما این علت را منتفی کردیم آیا معلول منتفی می شود یا ضدِ معلول اتفاق می افتد و حاصل می شود؟ شکی نیست که عدم العله « اگر تسامح کنیم می گوییم » سبب لعدم المعلول نه سبب لوجود ضد المعلول. پس اگر جسم تیز نبود شما باید بگویید به سمت بالا حرکت نمی کند یعنی بالا رفتن را که معلول تیزی قرار دادید با از بین رفتن تیزی، منتفی می شود نه ضد بالا رفتن که پایین آمدن است را حاصل کنید، یعنی نگویید اگر جسم، پهن بود و تیز نبود پایین می آید بلکه باید بگویید بالا نمی رود.

ترجمه:چرا تیز نبودن علت برای عدم این نفاذ « یعنی این نفوذ به سمت بالا » نشد « یعنی وقتی تیزی را برداشتید این را علت بگیرید برای اینکه این نفوذ ـ یعنی نفوذ به سمت بالا ـ نیست چرا علت برای این می گیرد که نفوذ به سمت پایین هست » بلکه این عدم حدت علت برای ثقل و نفاذ به جهت دیگر می شود « چرا این عدمِ حدت که عدمِ سببِ بالا رفتن است و عدمِ سببِ خفت است علت و سبب برای ثقل و نفوذ به جهت دیگر شد » چنانچه در مدره اینگونه گفتند « که چون تیز نیست پایین می آید. ما می گوییم اگر تیز نیست باید بالا نرود نه اینکه باید پایین بیاید ».

علی ان نفاذ المدره لیس بدون هذا النفاذ

مصنف اشکال دیگری بر مدره می کند و می فرماید نفوذ مدره « یعنی کلوخ » به سمت پایین کمتر از نفوذ به سمت بالا نیست. مراد از « دون » به معنای کمتر و ادون و اقل است.

« هذا النفاذ »: مراد نفاذ به سمت بالاست. مراد از « نفاذِ المدره » نفاذ به سمت پایین است.

ترجمه: علاوه بر این « اشکالی که کردیم » می گوییم نفوذ کردن مدره به سمت پایین کمتر از نفوذ به سمت بالاست « یعنی اگر شما مدره را به سمت پایین می فرستید این پایین آمدن کمتر از بالا رفتن نیست همانطور که برای بالا رفتن نیاز به یک سبب داشتید برای پایین آمدن هم نیاز به یک سبب دارید و دیدیم که سبب، پهن بودن و تیز نبودن نبود چون پهن بودن و تیز نبودن سبب برای بالا نرفتن شد نه برای پایین آمدن ».

فان اعتبروا سکون کلیه الارض فلیعتبروا من جهة النار سکون کلیتها و لا یلتفتوا الی حرکه النیران الجزئیه

تا اینجا مصنف مدره را بحث کرد که جزء زمین است و آتش را بحث کرد که جزئی از کره ی نار است. یعنی بحث را بر روی جزئی برد اما اگر این قائل بگوید ما درباره ی جزئی بحث نمی کردیم و کاری به یک کلوخ یا یک جزء آتش نداریم بحث ما در کلیتِ زمین است که چرا بالا نمی رود؟ توجه کنید زمین در مرکز قرار دارد از هر طرف که بخواهد حرکت کند و از مرکز خارج شود به سمت بالا می رود. اما الان زمین ساکن است و به سمت بالا نمی رود ولی به چه دلیل به سمت بالا نمی رود؟ جواب می دهد که چون تیز نیست.

این قائل به مصنف می گوید: شما ـ یعنی مصنف ـ گفتید اگر چیزی تیز نبود بالا نمی رود نه اینکه پایین بیاید. این قائل می گوید من هم همین حرف که شما ـ یعنی مصنف ـ گفتید را می گویم چون من ـ یعنی این قائل ـ گفتم زمین تیز نیست پس بالا نمی رود. نگفتم که زمین تیز نیست پس پایین می رود تا به من ـ یعنی این قائل ـ اشکال کنید. این قائل به مصنف می گوید شما ـ یعنی مصنف ـ بحث را در جزء زمین بردید ولی بحث من در جزء زمین نبود، در کلِ زمین بود.

با این بیان اشکالِ اخیرِ مصنف باطل می شود. مصنف وقتی این دفاع را از این قائل می شنود جواب از آن می دهد و آن را با نار نقض می کند و می گوید به نار توجه کنید که « یک حرکتِ تبعی به تبعِ فلک قمر دارد که مراد مصنف این حرکت نیست. مصنف اینطوری می گوید که » اگر کلیت نار « یعنی کلِ کره ی نار » را در جای زمین قرار دادید آیا به سمت بالا حرکت می کند یا نه؟ چون کلیتِ نار است باید حرکت نکند « آنچه که حرکت می کند جزئی است نه کلی » در حالی که نار به سمت بالا حرکت می کند. معلوم می شود که کلیت بودن دخالت ندارد یعنی نمی توان گفت چون این کلیت ، کلیتِ زمین است حرکت نمی کند زیرا اگر کلیت نار هم بیاید باید حرکت نکند در حالی که حرکت می کند.

توضیح عبارت: اگر اینها عدمِ حدت را دلیل برای عدم بالا رفتن می گیرند یعنی عدم السبب را سبب برای عدم المسبب می گیرند نه اینکه سبب برای اثبات یک شیء دیگر بگیرند توجه کنید منظورشان از مسبب، حرکتِ جزئیاتِ زمین نیست بلکه مراد آنها از مسبب، حرکتِ کل زمین است و می گویند کل زمین ساکن است و به سمت بالا نمی رود چون تیز نیست. مصنف به آنها می گوید وقتی کل زمین را لحاظ کردید و جزء زمین مثل کلوخ را ملاحظه نکردید به سراغ نار می رویم و کل نار را ملاحظه می کنیم و می گوییم نار هم نباید بالا برود در حالی که نار بالا می رود.

ترجمه: اگر بگویند نظر ما به سکونِ کلیت زمین بوده باید در جهتِ نار هم سکونِ کلیتِ نار را اعتبار کنید « و بگویید کلیت نار ساکن است » و توجه به حرکت آتش های جزئی نکنند « و نگویند آتش جزئی به سمت بالا می رود ».

او یلتفتوا ایضا الی الارضین الجزئیه

یا باید درباره نار التفات به حرکتِ نیرانِ جزئیه نداشته باشند یا اگر درباره نار التفات به حرکتِ نیران جزئیه دارند در زمین هم الثفات به زمین های جزئی داشته باشند.

ترجمه: یا « اگر التفات به نیران جزئیه کردند » در ارضین هم قائل به جزئیت شوند « یعنی قائل شوند که ما جزء ارض که کلوخ است را مطرح می کنیم. خلاصه اینکه اگر درباره کلیت زمین حرف می زنند در کلیت نار پیاده می کنند و اگر درباره جزئیت نار حرف می زنند در جزئیت زمین هم اجازه بدهند در اینصورت می توان مدره را مطرح کرد و اشکال دوباره مطرح می شود که اگر سببِ بالا رفتن نبود بالا رفتن حاصل نمی شود نه اینکه پایین آمدن حاصل شود.

« ایضا »: یعنی همانطور که التفات به حرکتِ نیرانِ جزئیه می کنند التفات به حرکت ارضین جزئیه کنند.

و لِمَ لَم یُرسب الخشبه فی الهواء و الناریات المقله فیها اکثر

نسخه صحیح « لِمَ یُرسب » است.

همه اقوال رد شدند. یادتان هست که بیان کردیم در دو مطلب بحث می شود یکی در سبب ترتیب عناصر است و دیگری در اینکه جسمی مثل چوب که در هوا است چرا پایین می آید و وقتی در آب است چرا بالا می رود؟ یک توجیه در این مساله بیان شد و آن توجیه این بود که بالا برنده های چوب که اجزاء ناریه اش هستند زیاد می باشد لذا در آب، بالا می رود. سپس اضافه کردیم آن اجزاء ناری یا اجزاء بخاری، غلیان پیدا می کنند و جوش می آیند و این غلیان باعث بالا رفتنش است که هم بحث غلیان مطرح شد هم بحث اجزاء ناریه که بالا برنده اند مطرح شد. الان مصنف می خواهد به آن قول بپردازد و هر دو عاملی که آنها گفتند را رد کند. هم کثرت اجزاء ناریه که بالا برنده اند هم غلیان را رد کند.

مصنف می گوید چوب خاصی را انتخاب می کنیم. اجزاء ناریه ی آن به اندازه ی مخصوصی است که بالا برنده است . وقتی داخل آب گذاشته شود به سمت بالا می آید سپس آن را در هوا قرار می دهیم. در این حالت، اجزاء ناریه اش کم نمی شود و همان چوب است. چرا در هوا به سمت بالا نمی رود و در هوا رسوب می کند؟ اگر بالا برنده ها معیار هستند پس چوب را چه در آب قرار دهید چه در هوا قرار دهید فرق نمی کنند پس تاثیر شان هم نباید فرق کند همانطور که در آب، چوب را بالا می برند در هوا هم باید چوب را بالا ببرند نه اینکه رسوب کند. این اشکال اول است.

ترجمه: چرا خشبه در هواب رسوب می کند در حالی که به قول شما ناریات « یعنی اجزاء ناریه » که بالا برنده بودند در این خشبه بیشتر هستند « یعنی بیشتر از اجزاء پایین برنده هستند چون در آب دیدیم که به سمت بالا می آید پس باید خشبه به سمت بالا برود چه در آب باشد چه در هوا باشد. چه شد که در هوا به سمت پایین آمد ».

و لم اذا جعلت الخشبه فی قعر الماء حیث تماس الارض و لا یتوهم هناک الغلیان المذکور تندفع طافیه

« تندفع طافیه » مفعول دوم « جعلت » است و مفعول اولش « الخشبه » است که نائب فاعل شده است لذا ترجمه فعل و دو مفعولش اینگونه می شود: چرا زمانی که خشبه در قعر آب قرار داده شود دفع می گردد در حالی که به سمت بالا می آید.

در اشکال دوم، غلیان مطرح می شود و می گوید چوب را در ته آب قرار می دهیم و به زمین می چسبانیم « شما می گویید ، اگر چوب در وسط آب باشد آب چون غلیان دارد یا اینکه اجزاء ناریه ی چوب را به غلیان می اندازد چوب به سمت بالا می آید. ما این چوب را ته آب می بریم و به زمین می چسبانیم » در آنجا زیر این چوب، آب قرار ندارد و غلیان وجود ندارد بنابراین آب نمی تواند قسمت های ناری چوب را به غلیان بیندازد. وقتی غلیان نیست این چوب نباید به سمت بالا بیاید در حالی که می بینیم از زمین کنده می شود و به سمت بالا می آید چرا به سمت بالا آمد؟ پس غلیانِ اجزاء ناریه نمی تواند توجیه کننده ی آمدن چوب به سمت بالا باشند چون غلیانی در اینجا صورت نگرفته است.

ترجمه:و چرا زمانی که خشبه در قعر آب قرار داده می شود به طوری که با زمین تماس پیدا کند و در حالی که در آنجا ـ یعنی کف زمین ـ غلیان مذکور توهم نمی شد « البته در وسط آب هم غلیان توهم نمی شود ولی مصنف کف زمین را فرموده که به طریق اولی توهم نمی شود چون هم آب آن را احاطه کرده هم زمین از زیر نمی تواند به آن جوشش بدهد. آب به خاطر برودت و رطوبتش مانع غلیان می شود و زمین هم غلیان دهنده نیست » دفع می شود و پرت می گردد در حالی که به سمت بالا می آید؟

« الغلیان المذکور »: یعنی همان غلیانی که شما گفتید در خیلی از اجسام اتفاق می افتد و محسوس نیست نه آن غلیانی که رایج است.

« الطافیه »: از طفو و به معنای بالا می آید.

فواضح من جمع ما أومأنا الیه ان هذه الوجوه کلها فاسده

تا اینجا تمام 6 قولی که در بحث اول یعنی در سبب ترتیب عناصر آمد، رد شدند این یک قول هم که در بحثِ رسوبِ چوبِ در هوا و طفوِّ چوب در آب آمد نیز رد شد. بنابراین تمام اقوالی که نقل شد باطل گردید لذا مصنف می فرماید از تمام آنچه که ما به آن اشاه کردیم واضح شد که همه این وجوه فاسدند و هیچکدام درست نیست اما نظر خود مصنف چه می باشد در جلسه بعد بیان می گردد.

 

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo