< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

1402/10/27

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/علوم قرآن/

 

بحث‌هاي روز چهارشنبه درباره تفسير برخي از آياتي است که ذات اقدس الهي نسبت به آنها مي‌فرمايد اگر عنايت‌هاي الهي نبود اين آيات براي شما روشن نمي‌شد؛ يعني آن بحث ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾[1] يک مطلب است، اين ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾[2] مطلبي ديگر است. مکرر بيان شد که در ادبيات فارسي و عربي ما هم هست، يک وقت مي‌گوييم ما اين مطلب را به شما گفتيم يک وقت است مي‌گوييم اگر ما نگفته بوديم هيچ جا براي شما روشن نمي‌شد، اين تعبير که فرمود ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾، اين کان منفي آن اثر را دارد؛ يعني اگر قرآن خودش تبيين نکرده بود شما هيچ راهي براي حل آن نداشتيد.

چند نمونه از اينها ذکر شده است؛ يکي جريان حضرت موساي کليم است. در جريان موساي کليم(سلام الله عليه) در بين راه وجود مبارک موساي کليم يک روشنايي ديد يک ناری(آتشی) ديد، براي اينکه خودش و عائله‌اش از آن نار استفاده کنند، فرمود به اينکه من مي‌روم به طرف نار (آتش) که قبصی و جذوه‌ای از اين نار را بياورم. وقتي که آمد ﴿مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ‌﴾[3] ، نه وادي أيمن. ما يک وادي بنام وادي أيمن نداريم، اين أيمن وصف آن شاطي است. شاطي يعني جانب ﴿شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ‌﴾، الأيمن وصف شاطي است شاطي يعني جانب؛ يعني جانب راست اين درّه. از اين درّه که مي‌خواهند به کوه بروند جاده طرف راستش، ﴿مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ‌﴾؛ يعني جانب أيمن وادي، نه جانب وادي أيمن. ما وادي أيمن نداريم، أيمنِ وادي؛ يعني طرف راست.

وجود مبارک حضرت که آمد ذات اقدس الهي يک سؤالي کرد. اين سؤال براي ما مبهم است که چرا سؤال کرده؟ خدا مي‌داند به اينکه آنچه در دست موساي کليم است عصا است! مي‌فرمايد: ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ﴾، راز اين سؤال مشخص نيست مگر در جريان ميدان مبارزه با سَحَره که فرمود: ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ﴾، اينکه در دست توست چيست؟ عرض کرد عصا است، بعد فرمود: ﴿أَلْقِ ما في‌ يَمينِكَ‌﴾، نگو عصا است بگو هر چه تو خواستي، تو آفريدي، تو مي‌تواني تغيير بدهي، هر گونه که تو اراده کردي همان خواهد بود ﴿وَ أَلْقِ ما في‌ يَمينِكَ‌﴾، وقتي انداخت به صورت يک مار دمان شد، بعد براي او روشن شد که مناسب بود در جواب ﴿مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَمُوسى‌﴾، عرض کند که هر چه تو بخواهي. اين‌طور نيست که اشياء يک حقايقي داشته باشند ذاتي داشته باشند که تو تابع ذات آنها باشي، ذات آنها را تو دادي، هستي آنها و هويت آنها را تو بخشيدي، هر طور که تو اراده کني آن مي‌شود.

آن وقت الآن اين دو تا نکته مي‌ماند: ديگر نفرمود «ما تلک بيدک» فرمود ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ‌﴾، اينکه در دست راست تو است چيست؟ از اين دو چيز بايد چند مطلب در بيايد که آنچه در دست توست - يعني راجع به عصا - و آنچه در دست راست توست آن چيست؟ اينها را قرآن باز کرده است که عصا چه کاري کرد؟ و دست راست چه کاري کرد؟ خدا در سوره مبارکه «طه» آيه 17 به بعد مي‌فرمايد: ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَمُوسى‌﴾، اين چيزی که در دست راست توست چيست؟ پس ما بايد منتظر باشيم که اين دست راست چه نقشي دارد؟ و بايد منتظر باشيم که اين ﴿مَا تِلْكَ﴾ چکار بايد بکند؟ ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَمُوسى‌﴾، عرض کرد که ﴿هِيَ عَصايَ‌﴾، نيازهاي عادي من با اين چوب برطرف مي‌شود ﴿قالَ هِيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى‌ غَنَميوَ لِيَ فيها مَآرِبُ أُخْرى‌﴾، حاجت‌هاي عادي‌ام را با اين چوبدستي حل مي‌کنم. حضرت فرمود: ﴿أَلْقِهَا يَمُوسى‌﴾، اين را بيانداز ببينيم همين که تو مي‌گويي است يا چيزي ديگر است؟ ﴿فَأَلْقَئهَا فَإِذَا هِىَ حَيَّةٌ تَسْعَى‌﴾. اين يک آزموني است، که اين يک مار دمان شد، بعد فرمود بگير، اين ماري که رعب‌آور است با همين يمين بايد بگيري ﴿خُذْهَا وَ لَا تَخَفْ‌﴾. يک چنين آزمايشي را وجود مبارک موساي کليم در همان وادي أيمن يعني أيمن وادي در محضر ذات اقدس الهي داد که عصا به صورت مار دمان درآمد و همين مار دمان در اختيار وجود مبارک موساي کليم بود با يمينش گرفت که اين زمينه مي‌شود براي آن روز مبارزه عمومي که اين چند تا کار را با همين دست و با همين عصا بايد انجام بدهد. اينکه در سوره مبارکه «طه» آمده است همين است: ﴿قَالَ أَلْقِهَا يَمُوسى ٭ فَأَلْقَئهَا فَإِذَا هِىَ حَيَّةٌ تَسْعَى ٭ قَالَ خُذْهَا وَ لَا تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولى‌﴾، اين يک بخش.

در بخش ديگر وقتي ميدان مبارزه شروع شد، ساحران را دعوت کردند - سحار عظيم را دعوت کردند - ميدان پر از مار شد طوري که همه تماشاچي‌ها که براي دين اين مسابقه و مبارزه آمدند ترسيدند ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ﴾[4] ، همه ترسيدند، رهبت کردند، داشتند فرار مي‌کردند. ميدان شده ميدان مار. حالا عصاي موساي کليم در دست اوست. در قرآن کريم دارد به اينکه «خافَ» موسي(سلام الله عليه) ترسيد[5] . در بيانات نوراني حضرت امير در نهج البلاغه است که موساي کليم از مارهاي اين ميدان پر از مار نترسيد، از سحر ساحران نترسيد، خوف موساي کليم از جهل مردم بود[6] که اگر منِ موسي اين عصا را بياندازم اين هم مثل يکي از اين مارها بشود، آن وقت اين تماشاچي‌ها که براي داوري آمدند اگر نتوانند بين معجزه من با سحر ساحرها فرق بگذارند چه کنم؟!

اگر موساي کليم مثل سايرين از اين مار بترسد، راهي براي اثبات اعجاز نيست. اينجاست که اين يمين موسي بايد کار بکند، يک؛ اين عصا هم بايد کار خودش را انجام بدهد، دو. گفتند: ﴿إِنْ هَاذَانِ لَسَاحِرَانِ يُرِيدَانِ أَن يُخْرِجَاكمُ مِّنْ أَرْضِكُم﴾[7] و بعد به سحر عظيم درآوردند. آيه 66 سوره مبارکه «طه» اين است که وجود مبارک موساي کريم فرمود شما اول اين چوب‌ها و عصاها و طناب‌ها را مي‌اندازيد يا من؟ حضرت فرمود به اينکه شما اول بياندازيد: ﴿بَلْ أَلْقُوا فَإِذا حِبالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعى‌﴾، آنها تمام اين عصاها و طناب‌ها را انداختند، اين ميدان مسابقه و مبارزه را پر از مار کردند، آن وقت ﴿فَأَوْجَسَ فىِ نَفْسِهِ خِيفَةً مُّوسىَ‌﴾، موساي کليم ترسيد. اينجاست که وجود مبارک حضرت امير اين ترس را معنا مي‌کند که ترس موسي از مار شدنِ اين چوب‌ها و طناب‌ها نبود، چون خود موساي کليم سابقه اين امر را داشت، ترس موسي از اين بود که اگر من هم اين عصا را بياندازم يک ماري بشود مثل اين مارها و اينها نتوانند بين اعجاز من با سحر ساحرها فرق بگذارند آن وقت چه بايد کرد؟! اين ﴿فَأَوْجَسَ فىِ نَفْسِهِ خِيفَةً مُّوسىَ‌﴾ را در نهج البلاغه به اين صورت معنا کردند.

در ان صورت وجود مبارک موسي که ترسيد، ذات اقدس الهي فرمود: ﴿قُلْنَا لَا تَخَفْ﴾ نترس ﴿إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلىَ‌﴾، براي اينکه هم اين عصا هم اين يمين امروز مظهر اعجاز من هستند. هم اين عصا يک کاري مي‌کند که معجزه است هم از دست تو اگر صادر بشود و بياندازي معجزه خواهد بود ﴿قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلىَ‌٭ وَ أَلْقِ مَا فىِ يَمِينِكَ﴾ آنچه که در درست راست توست ديگر نفرمود آنچه در دست توست! با اين دست راست قرآن کار دارد که اين درست راست يک وقتي بايد که يد بيضاء بشود. هر جا از اين دست سخن هست از يمين بودن آن سخن است. دست راست، دست راست، دست راست! براي اينکه همين دست را مي‌خواهد يد بيضاء کند. اول کسي نمي‌دانست که چرا ذات اقدس الهي مرتّب مي‌گويد که دست راست. بفرمايد که اين چيزي که در دست توست چيست؟ چه در أيمن وادي و چه در ﴿وَ أَلْقِ مَا فىِ يَمِينِكَ﴾، بايد بفرمايد اين چيزی که در دست توست را بيانداز، اما اصرار دارد که حتماً بفرمايد اينکه در دست راست تو هست چيست، براي اينکه با اين دست راست کار دارد.

فرمود: ﴿قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلىَ‌٭ وَ أَلْقِ مَا فىِ يَمِينِكَ﴾، اينجا يک صغري و يک کبراي شفاف ادبي است. معروف اين است که موساي کليم وقتي عصا را انداخت، سحر آن چوب‌ها را خورد، آن طناب‌ها را خورد؛ اما از قرآن کريم برمي‌آيد که سحر را خورد نه چوب را، سحر را خورد نه طناب را. باا توجه به قصه وجود مبارک امام کاظم[8] يا وجود مبارک امام رضا[9] - بر فرض هم اگر درست باشد - نمي‌شود گفت به اينکه قرآن اين را گفته است. قرآن شفاف است به اينکه اين از آن قبيل نبود، يک چيز ديگري بود که الآن روشن مي‌شود.

 

پرسش: ... قرآن است

پاسخ: قرآن هم «تأکل» تعبير نکرد.

 

حالا عنايت بفرماييد! ﴿قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلىَ‌﴾، چگونه تو اعلايي؟ ﴿وَ أَلْقِ مَا فىِ يَمِينِكَ﴾، اينکه در دست راست توست اين را بيانداز، اين ﴿تَلْقَفْ﴾ نه «تأکل». لَقف مي‌کند باطل مي‌کند از بين مي‌برد ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ‌﴾، نفرمود سحر را مي‌خورد يا چوب را مي‌خورد، فرمود آنچه را که اينها بازي درآوردند اين را مي‌خورد، آن عصاهايي که بازي در نياوردند، اين طناب‌ها که بازي در نياورند، طناب طناب بود، چوب‌ها هم چوب بود. اينکه ﴿يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعى‌﴾، چوب واقعاً چوب بود، طناب هم واقعاً طناب بود، اما ﴿مَا صَنَعُواْ‌﴾ چيست؟ فرمود عصا را با دست راست خودت بيانداز اين باطل مي‌کند آنچه را که اينها کرده‌اند، اين صغري؛ ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّمَا صَنَعُواْ كَيْدُ سَاحِرٍ‌﴾، از اين شفاف‌تر؟ - البته بعد از بيان امام - ﴿تَلْقَفْ﴾ باطل مي‌کند از بين مي‌برد آنچه که اينها کرده‌اند، آنچه که اينها کرده‌اند کيد است نه طناب و نه چوب. ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّ﴾ که متأسفانه ﴿إنّمَا﴾ نوشته شده! ﴿إنّ مَا صَنَعُواْ كَيْدُ سَاحِرٍ وَ لَا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ‌﴾، يعني «تلقف الکيد». مثل اينکه بگوييد «العالم متغير و کل متغير حادث فعالم حادث» از اين شفاف‌تر ديگر نمي‌شود.

فرمود باطل مي‌کند چيزي را که اينها انجام دادند، يک؛ و اينها کيد کردند، دو؛ يعني اين عصا کيد را باطل مي‌کند، نه چوب را، نه طناب را. ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ﴾ ﴿إِنَّ﴾ چون «إنّما» و «أنّما» حرف است مثل «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّات‌»[10] اما اينجا «إنّ» حرف مشبهه بالفعل است «ما» موصوله است اسم است و اسم «إنّ» است، آنجا مثل ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ﴾، آن هم متأسفانه «أنّما» نوشته شده است!. يک وقتي ما مي‌گوييم «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّات‌»، که اين «إنَّمَا» مجموعاً يک حرف است و مفيد استثنا است. اين «إنّما» و «أنّما» مجموعاً يک حرف است. اما اينجا يک حرف است و يک اسم. از نظر ادبي اين «إنّ» حرف است و نصب به اسم و رفع به خبر مي‌دهد «ما» اسم اوست﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ ما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ﴾[11] . اينجا ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّ مَا صَنَعُواْ كَيْدُ سَاحِر﴾.

فرمود: ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّ مَا صَنَعُواْ﴾ حالا ما برابر همين خط عثمان طه همان «إنّما» بخوانيم. ‌﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّمَا صَنَعُواْ كَيْدُ سَاحِرٍ وَ لَا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ‌﴾، يعني عصا را با دست راستت بيانداز، اين عصا کاري را که کيدي را که ساحران کرده‌اند مي‌بلعد باطل مي‌کند و آنها کيد کرده‌اند يعني «تلقف الکيد»، نه «تلقف الحبل» و نه «تلقف العصا»، از اين شفاف‌تر ممکن نيست، اما بعد از اينکه خدا فرمود. فرمود ما طوري بيان مي‌کنيم که شما بفهميد قضيه چيست. قرآن کريم نمي‌گويد او چوب را خورد. نمي‌گويد او طناب را خورد. فرمود به اينکه کيد را خورد. وجود مبارک امام رضا هم فرمودند: اگر عصا اين کيد را برمي‌گرداند ما هم اين شخص را برمي‌گردانيم. همين! ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّمَا صَنَعُواْ كَيْدُ سَاحِرٍ وَ لَا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ‌﴾، يعني «تلقف الکيد»، «تلقف السحر» اگر عصا سحر را برگرداند ما هم اين خورده شده را برمي‌گردانيم. ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّ مَا﴾ حالا «إنَّمَا» متأسفانه نوشته شده! ﴿إنَّ مَا صَنَعُواْ كَيْدُ سَاحِرٍ وَ لَا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ‌﴾، اينجاست که ﴿فَأُلْقِىَ السَّحَرَةُ سُجَّدًا﴾‌، همه به خاک افتادند؛ يعني کارشناس‌ها به خاک افتادند گفتند اين از آن قبيل نيست. همين که وجود مبارک موسي عصا را انداخت، تمام اين چوب‌ها چوب شدند و تمام اين طناب‌ها طناب شدند هيچ کسي نمي‌ترسيد، چون ﴿ سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ‌﴾، چيزي واقعاً مار نشده بود، در باصره آنها اثر گذاشتند ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ﴾، اين ناس خيال مي‌کردند که مار است ولي وقتي وجود مبارک موسي با دست راستش اين عصا را انداخت، چشم همه باز شد ديدند که نه، يک سلسله چوب‌ها و يک سلسله طناب‌ها در صحنه افتاده است. ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّمَا صَنَعُواْ كَيْدُ سَاحِرٍ وَ لَا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ‌﴾، لذا ﴿فَأُلْقِىَ السَّحَرَةُ سُجَّدًا قَالُواْ ءَامَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَ مُوسى﴾، آنها چون کارشناس بودند ديدند که از سنخ سحر نيست.

پس تا اينجا معلوم شد اينکه ذات اقدس الهي فرمود اينکه در دست راست توست چيست؟ يعني اين چوب، خيلي کار کرد؛ در اول امر کار کرد ﴿وَ أَلْقِ مَا فىِ يَمِينِكَ﴾ در آخر هم در اين صحنه مبارزه سحر کار کرد. اما يمين و اين دست راست، بايد چکار بکند؟ اين دست راست تو يک وقتي بايد به صورت يد بيضاء بتابد.

 

پرسش: ... تشبيه شايد باشد

پاسخ: أکل نيست. هر چه هست غرض اين است که اگر اين روايت معتبر باشد و صحيحه باشد سند داشته باشد، بازگشتش به اين است که اگر موساي کليم(سلام الله عليه) که به وسيله عصا سحر را باطل کرده است، سحر را دوباره بر‌گرداند اين هم افرادي را که خورده برمي‌گرداند. به هر تقدير اگر روايت درست باشد، معنايش اين است که اگر آنچه را که عصا باطل کرده برگرداند اين هم برمي‌گرداند. عصا چه چيزي را باطل کرده است؟ سحر را باطل کرده است. عصا چوب‌ها را که نخورده است طناب‌ها را که نخورده، سحر را باطل کرده است. سحر را که باطل کرده برنمي‌گرداند ما هم اينهايي که خوردند را برنمي‌گردانيم.

 

پرسش: چه اشکال دارد .... کسی خيلی کار زشت کرده .... يعنی آن کارهای زشتت را ...

پاسخ: بسيار خوب، پس کنايه مي‌شود؛ نه اينکه چوب را خورده باشد. اگر کنايه باشد هم باز همين مطلب را مي‌فهمانند. چوب‌ها را نخورده است طناب‌ها را نخورده، همه اين ساحرها ديدند که تمام طناب‌ها سرجايش محفوظ است، تمام چوب‌ها سرجايش محفوظ است فقط يک مار است که در صحنه فعاليت دارد.

 

در قسمت‌هاي ديگري که مربوط به دست راست وجود مبارک حضرت است آنجا يک تعبير ديگري دارد که فرمود به اينکه اين دست راست خودت را به جَيب خودت بگذارد. اين يک مکتبي است که کار از جَيب ساخته است نه از جِيب. حالا آنهايي که از راه حلال جِيب پُر مي‌کنند به مشکلاتشان نمي‌رسند چه رسد به ديگري! فرمود به اينکه ﴿أَلْقِ﴾ اين دست راستت را ﴿في‌ جَيْبِكَ﴾ بگذار ﴿تَخْرُجْ بَيْضاءَ﴾ اين دست راستت را به اين جَيب، به همين قسمت نزديک گردن، به همين سينه‌ات بگذار، بيرون بياور مثل آفتاب مي‌تابد. ما با اين دست راست کار داريم. اين دست راست يک وقتي بايد مثل آفتاب بتابد که معجزه بشود؛ لذا در همان دامنه أيمن وادي فقط به دست تعبير نکرد، ﴿بِيَمِينِكَ﴾، مرتّب يمين يمين، يمين يمين! در هر جا صحبت است مي‌گويد با دست راستت بيانداز! با دست راستت بکن! اين دست راست يک وقتي بايد معجزه انجام بدهد و داد. در آن فرصتي که فرمود به اينکه اين دست راستت را ﴿في‌ جَيْبِكَ﴾ اين ﴿تَخْرُجْ﴾ که اين ﴿تَخْرُجْ﴾ مجزوم است چون جواب امر است، «تخرُجُ» بوده حالا شده ﴿تَخْرُجْ﴾، ﴿تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾[12] ‌، اين مثل آفتاب مي‌تابد؛ لذا اگر يک وقتي اصرار دارد که نگويد دست، بگويد دست راست، براي اينکه در يک چنين فرصتي مي‌خواهند از آن به عنوان معجزه و جيب استفاده کند و به ما بفهماند که کار از جَيب ساخته است، نه از جِيب. اين همه افرادي که جِيب پر کرده‌اند هيچ وقت مشکل را حل نکردند.

در سوره مبارکه «طه» آنجا هم همين مسئله جَيب آمده است آيه بيست و دوم سوم سوره مبارکه «طه» فرمود به اينکه ﴿وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى‌ جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْرى‌﴾، اين يک معجزه ديگر است. اين دست راستت را در جَيبت بگذار. نخواستي مگر سينه‌ات مشروح بشود، ﴿اشْرَحْ لي‌ صَدْري﴾ اين سينه مشروح را که ما شرح صدر عطا کرديم اين را براي علوم و معارف باز کرديم، اين صدر مشروح آن قدر نوراني است که دست تو هم اگر به آنجا برسد ﴿تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ‌﴾. يک وقت دست برص مي‌گيرد سفيد مي‌شود آن «من سوء» است؛ اما يک وقت دست يد بيضاء است روشن است مثل آفتاب مي‌تابد اين از جَيب به در آمده است. ﴿وَ اضْمُمْ يَدَكَ﴾ به همين صدر تو، جواب امر که مجزوم است اين است: ﴿تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾، اين در سوره مبارکه «طه» است.

﴿قَالَ خُذْهَا وَ لَا تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولى ٭ وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى‌ جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْرى‌ ٭ لِنُرِيَكَ مِنْ ءَايَاتِنَا الْكُبْرَى‌﴾، ما در اين صحنه مي‌خواهيم آيات بزرگ خودمان را به تو نشان بدهيم که تو مي‌خواهي با آن وضع با سحره مبارزه بکني و پيروز بشوي. همين چوبدستي که در دست توست دفعتاً مي‌بيني که مار دمان مي‌شود. تو هم بشر هستي، ديگر هراسي نخواهي داشت. هم آن صدر مشروح تو باعث مي‌شود که اين يد، يد بيضاء شود و هم آن عصا را که مار واقعی مي‌شود تمام سحر سحره را از بين مي‌برد.

اگر خود تعبيرات قرآن کريم نبود که آدم فقط ممکن بود از نظر تاريخ يک قصه‌اي بشنود که موساي کليمي بود و وادي ايمني بود و عصايي افتاد و مار شد و بعد يک عده مبارزه کردند و اين مارها را خورد و همين! اما چه را خوردند؟ عصا را خوردند؟ هنوز هم که هنوز است در ذهن بعضي‌ها اين است که عصاها را خوردند يا آن طناب‌ها را خوردند، اما اين قسمت آيات به صورت شفاف بيان مي‌کند که کيد را خوردند. صغري درست کرده کبري درست کرده ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُواْ إِنَّ مَا صَنَعُواْ كَيْدُ سَاحِرٍ﴾ يعني «تلقف الکيد» نه «تلقف الحبل»! نه «تلقف الخشب»! و مانند آن.

در بخش‌هاي ديگر بعضي خيال کردند که ذات اقدس الهي براي گراميداشت مؤمن نام خود را به مؤمن داد و مؤمن و انسان شريف را مؤمن ياد کرده است. اين در بخش پاياني سوره مبارکه «حشر» است در آن بخش پاياني سوره مبارکه «حشر» آيه 23 به بعد ﴿هُوَ اللَّهُ الَّذي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ‌﴾، ذات اقدس الهي خود را «المؤمن» معرفي کرد. بزرگان مي‌گويند که در شرف مردان باايمان همين بس که ذات اقدس الهي او را شريک اسم خود قرار داد. خدا خود مؤمن است مردان با شرفي که ايمان آوردند آنها را هم مؤمن ناميد؛ اما اين درست نيست، چون فقط اين اشتراک لفظي است. انسان مؤمن است يعني معتقد است ايمان آورده «بما جاء به النبي». ذات اقدس الهي مؤمن است يعني مفيض الأمن است امان‌بخش است امنيت‌بخش است نه مؤمن است يعني ايمان آورده است. اين فقط اشتراک لفظي است. اين مؤمني که از اسماء حسناي ذات اقدس الهي است غير از مؤمني است که در وصف مردان الهي است اينها حساب ديگري دارد آنها هم حساب ديگري دارد.

مطلبي که در همان اوايل گذشت و بعضي از آقايان بزرگان مرقوم فرمودند اين بود که در يک روايت شريفي امام صادق(سلام الله عليه) در معرفت خدا فرمود به اينکه شما اگر بخواهيد خدا را بشناسيد به وسيله آيات و علائم و القاب و اوصاف و اسماء خدا را نبايد بشناسيد، آن راه دوم است نه راه اول. راه اول اين است که اول خدا را بشناسيد و بعد به وسيله خدا اين آيات را بشناسيد، چرا؟ زيرا اگر خدا غائب باشد و اين اسماء و آيات حاضر باشند به وسيله اين آيات و علائم خداي غائب را مي‌شناسيد، اما وقتي خدا حاضر است، شما انسان حاضر را به وسيله اسماء و صفات غائب مي‌شناسيد يا اسماء و صفات را به وسيله اين انسان حاضر مي‌شناسيد؟ اول خدا را بشناسيد بگوييد خدا آن است که اين عالم همه نشانه اوست، نه اينکه اين عالم همه نشانه خداست که اول نشانه‌ها را بشناسيد بعد خدا را، چرا؟ چون خدا حاضرتر از همه است. اين بيان نوراني امام صادق در آن حديث شريف است.

آن وقت استشهاد امام صادق به آيه90 سوره مبارکه «يوسف» است حضرت فرمود مگر نمي‌بينيد که برادران يوسف چه گفتند؟ وقتي در مرحله اخير که جام را گذاشتند در ظرف آن برادر ديگر و آن برادر ديگر به اتّهام سرقت گرفتار شد و همه آمدند پيش عزيز مصر گفتند پدرش پيرمرد است و فقط يک پسر دارد و آن وقت حضرت(يوسف) فرمود به اينکه ﴿قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُون‌﴾، مي‌دانيد با برادرتان يوسف چکار کرديد؟ اينها کم‌کم حدس زدند که اين عزيز مصر خود يوسف باشد ﴿قَالُواْ أَ ءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ﴾ جناب عالي يوسف هستي؟ ﴿أَ ءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ﴾ حضرت هم فرمود: بله ﴿أَنَا يُوسُفُ وَ هَذَا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا﴾، امام صادق چگونه استدلال مي‌کند؟

امام صادق مي‌فرمايد به اينکه اينها گفتند آيا جناب عالي يوسف هستي؟ نگفتند آيا يوسف شمايي؟ يوسف اسم است. اينها از اسم به مسمّي پي نبردند، چون اسم غائب است و مسمّي حاضر، از مسمّي پي به اسم بردند. گفتند آيا جناب عالي يوسف هستي؟ نگفتند آيا يوسف شماييد[13] ؛ البته اين يک امام صادق مي‌خواهد که از آيه اين استفاده را بکند. نه اينکه آنها موحد بودند خداشناس بودند اول از خدا به اسباب پي بردند. هيچ آيه‌اي ناظر به آنها نيست. وجود مبارک امام صادق فرمود ادب، ادبيات، بناي عقلاء، خردورزي اين است که از حاضر به غائب پي مي‌برند. اين قاعده است. حالا برخي‌ها اين قاعده را رعايت نمي‌کنند مطلبي ديگر است. نه اينکه برادران يوسف خداشناس بودند از خدا به اسمائش پي بردند. نخير! هيچ کاري به خداشناسي ندارد. اين فقط نکته‌سنجي خود امام صادق است که بناي ادبيات بر اين است، بناي عقلاء بر اين است، بناي خردورزان بر اين است که از شاهد پي به غائب مي‌برند نه از غائب به شاهد. اينکه الآن نقد است اين را مي‌شناسند، مي‌گويند که آيا جناب عالي يوسف هستيد؟ نگفتند که آيا يوسف شما هستيد؟ اين يک قاعده است. قاعده اديبانه هر اديبي است. ما هم، چون الله حاضر است ﴿مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾[14] از الله به اسماء حسنايش بايد پي ببريم مي‌گوييم خدا «هو الذي کذا و کذا و کذا» است. از او شروع بکنيم يا اگر در مناجات‌ها خطاب مي‌کنيم مي‌گوييم تو کسي هستي که چنان کردي و چنين کردي و چنين مي‌کني! اگر در دعاها غائب است مي‌گوييم اوست که چنين کرد و چنين کرد و چنين کرد و چنين کرد! که از او شروع مي‌کنيم به ماوراء مي‌رسيم.

نکته ديگر مربوط به جريان حضرت يونس است که استدلال قرآن کريم اين است که اگر اين اهل تسبيح نبود، در همان شکم ماهي مي‌ماند ﴿فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحينَ﴾[15] ، از اينجا معلوم مي‌شود که تسبيح خدا سهم عظيمي در حل مشکلات دارد، همه اسماء حسني سهم دارد ولي براي هر کدام يک سهمي است؛ البته «الحمد» اثر دارد «الشکر» اثر دارد و ساير اسماء اثر دارند، اما تسبيح اثرش بيشتر است. در حال گرفتاري‌ها و مشکلات، بيماري و غير بيماري، گراني و غير گراني، اثر تسبيح بيش از تحميد و تکبير و تحليل است. «لا اله الا الله» يک اثر دارد. «الحمد لله» يک اثر دارد. «الشکر لله» يک اثر دارد. «سبحان الله» اثري ديگر

استدلال قرآن کريم اين است که اگر او جزء مسبّحين نبود ساليان متمادي در دل ماهي مي‌ماند. در سوره مبارکه «صافات» چنين تعبيري است. ﴿لَلَبِثَ فىِ بَطْنِهِ إِلىَ‌ يَوْمِ يُبْعَثُون‌﴾[16] . او هم حامد بود هم شاکر بود هم موحد بود هم محلل بود هم «لا اله الا الله» مي‌گفت، هم «الله اکبر» مي‌گفت هم «الحمد لله» مي‌گفت؛ ولي استدلال آيات سوره مبارکه «صافات» اين است که تسبيح در رهايي از مشکلات نقش تعيين‌کننده دارد؛ البته به ما هم همين را دادند فرمود به اينکه ﴿وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ﴾[17] ، بعد از جريان حضرت يونس که آن مشکلات را حل فرمود فرمود ما او را نجات داديم - البته حالا آن‌طور در دريا و ماهي و اينها که کسي گرفتار نمي‌شود - در همين مشکلات روزانه و بيماري‌ها و گراني‌ها قحطي‌ها و صاحب ناامني‌ها، فرمود تسبيح سهم تعيين‌کننده‌اي دارد ﴿لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ﴾[18] فرمود: ﴿وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ﴾، فرمود اينکه مخصوص حضرت يونس نبود، مخصوص او نيست ﴿وَ ذَا النُّونِ إذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى‌ فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ﴾ تا ﴿وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَالِكَ نُجِى الْمُؤْمِنِين‌﴾.

خدا غريق رحمت کند سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي ايشان از مرحوم آقاي قاضي هم نقل مي‌کردند که بهترين راه براي حل مشکل - بالاخره همه ما گرفتار مشکل هستيم، چه آن وقتي که ارزان باشد چه آن وقتي که گران باشد مشکلات ما زياد است بشر در مشکلات است، ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ﴾[19] يعني در رنج، آن وقتي هم که امنيت فراوان بود و ارزاني بود و همه چيز بود انسان مشکل داشت انسان که بي‌مشکل نمي‌شود فرمود ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ﴾، نه کَبِد! کَبَد يعني رنج و درد و مشکل و گرفتاري، يا بيماري است يا ناامني است - مهم‌ترين عامل حل مشکل تسبيح الهي است ﴿لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ﴾.

خدا کشورهاي اسلامي عموماً، غزه و امثال غزه را خصوصاً و ايران اسلامي را بالأخص در سايه ولي‌اش حفظ بکند.

 

«و الحمد لله رب العالمين»


[6] نهج البلاغه، صبحي صالح، ج1، ص51، خطبه 4. «لَم يُوجِسْ موسى عليه السلام خِيفَةً على نَفْسِهِ، بَلْ أشْفَقَ مِن غَلَبَةِ الجُهّالِ و دُوَلِ الضَّلالِ».
[8] الامالی (للصدوق)، ص148.
[9] عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص171.
[13] ر.ک: تحف العقول، 328.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo