< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

1402/11/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/علوم قرآن/

 

روزهاي چهارشنبه محور بحث آن دسته از آيات قرآن کريم است که خود ذات اقدس الهي بين اينها فرق گذاشته. يک تعبير عمومي در قرآن کريم است که وجود مبارک پيغمبر آمده است ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾[1] باشد، که اين مطالب متداول قرآني است. يک بخش‌هاي ديگر از قرآن کريم است - که قبلاً هم به عرضتان رسيد - فرمود در قرآن يک سلسله مطالبي است که در جاي ديگر پيدا نمي‌شود ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾[2] . تکرار اين مطلب براي آن است که تفسير قرآن دو قسم است: يک قسمت همان علوم رايج و معمولي است که فقه است و اصول دين است و احکام است و اخلاق است و امثال ذلک. يک قسمت يک سلسله مطالبي است که در هيچ جا نيست، اصلاً نمي‌شود آنها را در جايي غير قرآن بدست آورد که از اين قسم تعبير مي‌کند ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾. به خود پيغمبر هم فرمود: ﴿وَ عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ﴾[3] اين کان منفي نشان مي‌دهد که در هيچ جاي ديگر نيست.

نمونه‌هايي از اين‌ها در اين بحث‌هاي روزهاي چهارشنبه مطرح مي‌شود، ولي بحث‌هاي روز پنج‌شنبه مربوط به نهج البلاغه است اما چون حال ما مساعد نيست اگر خداي سبحان توفيق داد در هفته بعد روزهاي چهارشنبه بحث نهج‌البلاغه است و روزهاي پنج‌شنبه يک مقدار آرام بگيريم(استراحت بکنيم) چون مقدورمان نيست که پنج‌شنبه هم بحث کنيم. قرار ما اين باشد که إن‌شاءالله روزهاي چهارشنبه بحث نهج البلاغه را داشته باشيم.

به هر تقدير يکي از چيزهايي که در قرآن کريم هست و انسان هيچ راهي براي فهم آن ندارد اين است که در جريان يونس(سلام الله عليه) فرمود او به دهن ماهي افتاد ظلمات فراواني بود هيچ راهي براي نجات نداشت ﴿وَ ذَا النُّونِ إذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَن لَن نَّقْدِرَ فَنادى‌ فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ﴾[4] ، در اين بخش دارد که ذات اقدس يونس را از دل ماهي نجات داد. در اينکه خدا ناجي است حرفي در آن نيست و يونس نجات پيدا کرد حرفي در اين نيست، استغاثه يونس بي‌اثر نيست حرفي در اين نيست، اما در بين اين استغاثه‌ها کدام کلمه يا کلام سهم بيشتري دارد؟ او هم توحيد گفت هم حمد کرد هم تسبيح گفت. از آيات قرآن برمي‌آيد به اينکه در بين استغاثه‌هاي وجود مبارک يونس، کلمات و ادعيه نوراني آن حضرت، تسبيح نقش سازنده‌تري دارد؛ فرمود اگر او جزء مسبّحين نبود و تسبيح رشته او نبود در دل ماهي مي‌ماند. او را نجات داديم و اساس کار اين است که او جزء مسبّحين بود، اين مطلب در سوره مبارکه «صافات» است.

«أعوذ بالله من الشيطان الرجيم»: ﴿إِذْ أَبَقَ إِلىَ الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ ٭ فَسَاهَمَ فَكاَنَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ ٭ فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ﴾ ماهي او را بلع کرد و او احساس ملامت مي‌کرد. بعد فرمود: ﴿فَلَوْ لَا أَنَّهُ كاَنَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ ٭ لَلَبِثَ فىِ بَطْنِهِ إِلىَ‌ يَوْمِ يُبْعَثُون‌﴾[5] ، هم تحميد بود هم تهليل بود هم تکبير بود هم تسبيح، اما استدلال قرآن اين است که او چون اهل تسبيح بود ما او را نجات داديم. معلوم مي‌شود که در بعضي از حالات تهليل يک اثر دارد، تکبير يک اثر دارد، تحميد يک اثر دارد تسبيح يک اثر ويژه‌اي دارد. اين را ما از کجا بفهميم که راز نجات پيدا کردن يونس از بطن ماهي گذشته از تأثيرات همه آن ادعيه، آن دعايي که اثر ويژه دارد، آن ناله‌اي که اثر ويژه دارد سبحان الله است؛ لذا فرمود به اينکه ﴿فَلَوْ لَا أَنَّهُ كاَنَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ ٭ لَلَبِثَ فىِ بَطْنِهِ إِلىَ‌ يَوْمِ يُبْعَثُون‌﴾، معلوم مي‌شود که تسبيح يک اثر خاصي دارد. آنچه را هم که وجود مبارک پيغمبر به حضرت زهرا(سلام الله عليهما) داد، با اينکه تکبير هست تحميد هست، اما بنام تسبيحات معروف است.

به هر تقدير رازش چيست را ما نمي‌دانيم، ولي اين قَدر هست که اثر مهمّش مربوط به تسبيح بود. «سبحان الله» اين اثر را دارد. برهان قرآن کريم است که ﴿فَلَوْ لَا أَنَّهُ كاَنَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ‌﴾، با اينکه او جزء مهللين بود تهليل مي‌گفت و «لا اله الا الله»، جزء حامدان بود حمد خدا را داشت، جزء تکبيرگويندگان الهي بود؛ هم «لا اله الا الله» داشت هم تکبير داشت هم تحميد و حمد داشت، اما تبسيح نقش سازنده‌تري دارد. اين را ما از هيچ جا نمي‌توانيم بفهميم که رازش چيست؟ فقط اين قدر مي‌فهميم که در آنجا نقش مؤثرتري را براي تسبيح قائل بود.

مطلب ديگر اين است که در طليعه معرفي وجود مبارک موساي کليم در آن أيمن وادي؛ يعني وقتي مي‌خواست بالاي کوه برود، يک طرف دست راست دارد يک طرف دست چپ، اين طرف دست راست را مي‌گويند أيمن وادي: ﴿مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ‌﴾[6] ، که اين أيمن وصف شاطئ است شاطئ يعني جانب، وقتي انسان مي‌خواهد برود بالاي کوه طرف راست کوه. وادي أيمن ما نداريم. دست راست اين وادي، وادي همين قسمت درّه کوه، اين دو طرف دارد طرف راست دارد طرف چپ، نه اينکه ما يک وادي داشته باشيم بنام وادي أيمن، اين أيمن وصف آن شاطئ است ﴿مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ‌﴾ الأيمن وصف شا طئ است. به هر تقدير اين طرف راست کوه را گرفته بالا رفته که آن آتش را بگيرد آن وقت صحنه برگشت، ذات اقدس الهي گفت که تو که هستي؟ گفت من موسي هستم. فرمود اينکه در دست توست چيست؟ عرض کرد عصاي من است و با اين عصا اين کارها را مي‌کنم بعد فرمود ﴿بِيَمينِكَ‌﴾[7] در اينجا سخن از عصا است و سخن از دست راست است. نفرمود «بيدک»، فرمود: ﴿بِيَمينِكَ‌﴾.

در چند جاي قرآن سخن از يد است و يمين نيست، اما اين يد همان يمين است و لاغير، اين عصا همان عصا است و لاغير، نه عصا عوض شده و نه دست عوض شده است. در طليعه معارفه سخن از عصا بود و سخن از يمين، در موارد فراوان که فرمود دستت را در جيبب بگذار ﴿ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ﴾[8] که مي‌شد يد بيضاء، اين همان يد است. وقتي حضرت را براي هدايت فرعون فرستاد، فرعون گفت رب العالمين کيست؟ گفت خدا کسي است که جهان را آفريد من از طرف او آمدم. فرعون گفت پس معجزه‌ات چيست؟ علامت تو چيست؟ نشانه‌ات چيست؟ اين هم با همان دست راست همان عصا را انداخت اژدها شد، مار شد. همان دست راست را در جيب، در گريبان گذاشت و درآورد بيضاء شد. اين يد بيضاء همان دست راست است اين عصا همان عصا است. در چند جاي قرآن سخن از يد است ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ‌﴾، اينکه در دست راست توست چيست؟ دست راست محور بحث شد عصا هم همان عصاست نه عصا عوض شد نه دست راست تغيير کرد به دست چپ. در چند جاي قرآن در ديدار با فرعون سخن از دست است. در موارد ديگر که ساحران آمدند سخن از دست است. اين دست همان دست راست است اين عصا همان عصا است. حالا اين نمونه‌ها را بخوانيم.

،در آيه 106 به بعد سوره مبارکه - «اعراف» اگرچه برابر نظم قصه از ابتدا شروع نشده - به اين صورت آمده: ﴿قَالَ إِن كُنتَ جِئْتَ بِايَةٍ فَأْتِ بهِا إِن كُنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ ٭ فَأَلْقَى‌ عَصَاهُ﴾ با همان دست راست همان عصا را انداخت ﴿فَإِذَا هِىَ ثُعْبَانٌ مُّبِينٌ﴾ همان دست راست را در جيبش گذاشت ﴿وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذَا هِىَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرِينَ﴾ آن وقت فرعون آن حرف‌هاي تهمت‌وار را زد. اين در سوره مبارکه «اعراف» است.

اما در سوره مبارکه «طه» اصل قصه از آنجا شروع مي‌شود. آيه 9 به بعد سوره مبارکه «طه» اين است: ﴿وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَىٰ ٭ إِذْ رَءَا نَارًا فَقَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُواْ إِنِّي ءَانَسْتُ نَارًا لَّعَلِّي ءَاتِيكمُ مِّنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلىَ النَّارِ هُدًى ٭ فَلَمَّا أَتَئهَا نُودِىَ يَمُوسىَ﴾ اولاً توحيد مطرح شد ﴿إنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًي﴾ وادي مقدس داريم اما وادي أيمن نداريم. آن وادي، وادي مقدس است. ﴿وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَى﴾ خودش را معرفي کرد: ﴿إِنَّنىِ أَنَا اللَّهُ لَا إِلَاهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنىِ وَ أَقِمِ الصَّلَوةَ لِذِكْرِي ٭ إِنَّ السَّاعَةَ ءَاتِيَةٌ أَكاَدُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَى‌ كُلُّ نَفْسِ بِمَا تَسْعَى‌ ٭ فَلَا يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَن لَّا يُؤْمِنُ بِهَا وَ اتَّبَعَ هَوَئهُ فَتَرْدَي﴾ اين معرفي خداست، بعد فرمود: ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ﴾ اينکه در دست راست توست چيست؟ فقط با دست راست کار دارد. هر جا سخن از يد موسي بود با دست راست بود. ﴿وَ مَا تِلکَ بِيمِنِکَ يَمُوسىَ‌ ٭ قَالَ هِىَ عَصَاىَ﴾ فايده عصا هم اين است که ﴿أَتَوَكَّؤُاْ عَلَيْهَا وَ أَهُشُّ بِهَا عَلىَ‌ غَنَمِى وَ لِي‌ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَي﴾ فرمود نگو عصاست بگو هر چه تو بخواهي. ما اگر بخواهم اين مار باشد مي‌شود مار. بخواهم بشود چوب، مي‌شود چوب. ﴿قَالَ أَلْقِهَا يَمُوسىَ﴾ شما که مي‌گويي عصاست اين را بيانداز ببينيم عصا هست؟ ﴿فَأَلْقَئهَا فَإِذَا هِىَ حَيَّةٌ تَسْعي ٭ قَالَ خُذْهَا وَ لَا تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولىَ﴾ با همين دست راست بگير. ﴿وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلىَ‌ جَنَاحِكَ﴾ همين دست راست را بگذار در بغل در بياور ببينيم دست توست يا وضعش فرق کرد؟ ﴿وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلىَ‌ جَنَاحِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ ءَايَةً أُخْرَي﴾ آيت أولي آن معجزه اول جريان مار شدن اين عصاست و دوم هم اين يد بيضاء است. اين در سوره مبارکه «طه» است که اصل قصه از آنجا شروع شد.

در سوره مبارکه «قصص» وقتي که وجود مبارک موساي کليم(سلام الله عليه) خواست بيايد به هدايت و راهنمايي فرعون(عليه اللعنة) آيه 30 به بعد اين است: ﴿فَلَمَّا أَتَئهَا نُودِىَ مِن شَطِى الْوَادِ الْأَيْمَنِ﴾ اين الأيمن صفت شاطئ است. شاطئ يعني جانب ﴿فَلَمَّا أَتَئهَا نُودِىَ مِن شَطِى الْوَادِ الْأَيْمَنِ فىِ الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَن يَامُوسىَ إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَلَمِينَ ٭ وَ أَنْ أَلْقِ عَصَاكَ﴾ همين عصايي که قبلاً از تو سؤال کرديم که چه بود ﴿فَلَمَّا رَءَاهَا تَهْتزَّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلىَ‌ مُدْبِرًا وَ لَمْ يُعَقِّبْ يَامُوسىَ أَقْبِلْ وَ لَا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الآمِنِينَ ٭ اُسْلُكْ يَدَكَ﴾ يعني همين يد يميني که گفتيم همين يد ﴿فىِ جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ اين دو تا آيه و دو تا معجزه است. ﴿وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ فَذَانِكَ بُرْهَنَانِ مِن رَّبِّكَ﴾ برو به طرف فرعون براي هدايت او، بعد ذات اقدس الهي ديد که موساي کليم خواسته‌اي دارد که برادرم هارون را وزير من قرار بده، آن کار را انجام داد و وقتي هم که آمد پيش فرعون(عليه اللعنة) فرعون گفت که ﴿مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَاهٍ غَيْرِى﴾ بعد آن معجزه را نشان داد. هم يد را هم جريان عصا را که به صورت مار درآمد.

 

پرسش: حقيقت اعجاز چيست؟

پاسخ: اعجاز يعني احدي قدرت آن را ندارد، عاجز است. رازش فقط بدست خداست. ذات اقدس الهي کل عالم را آفريد، يک؛ کل عالم را اداره مي‌کند، دو؛ عالم را با اراده آفريد نه با ابزار کار. اين بيان نوراني حضرت امير در نهج البلاغه است که فرمود: «فَاعِلٌ لا بالْحَرَكَةُ»[9] فرمود او با اراده کار مي‌کند. اراده کرد فلان چيز بشود مي‌شود. با ابزار و دست و آلات کار نمي‌کند؛ لذا فرمود خدا خستگي ندارد. الآن شما يک قطره آب را در نظرتان اراده کنيد تصور کنيد، حاضر مي‌شود. اقيانوس اطلس هم تصور کنيد، حاضر مي‌شود. الآن تصور اقيانوس اطلس با تصور يک قطره آب براي شما يکسان است خستگي ندارد، چون اراده حرکت دست و پا نيست که خستگي بياورد. در بيانات نوراني حضرت در نهج است که «فَاعِلٌ لا بالْحَرَكَةُ»، لذا خسته نمي‌شود و ديگران عاجز هستند بخواهند مثل اين بياورند، عاجز هستند بخواهند اين را به هم بزنند.

 

معجزه وجود مبارک صالح پيغمبر را تا الآن که کسي نتوانست بياورد چون محال بود، «إلي يوم القيامة» هم معجزه او را محال است بياورند. معجزه هيچ پيغمبري در هيچ زماني در هيچ زميني عوض نمي‌شود و کسي نمي‌تواند آن را بياورد. اگر يک وقتي معجزه يک پيغمبري بعد از گذشت ده قرن و با پيشرفت علوم و ابزار مادي بخواهد مقدور بشر باشد مي‌گويند که اين يک رشته علمي دارد او بلد بود و آورد اينکه معجزه نشد. معجزه آن است که هيچ رابطه علمي با چيزي ندارد که بشر مثلاً يک ميليون سال درس بخواهد مثل آن را بياورد اين‌طور نيست. اينکه از دل يک کوه سنگي، ناقه با بچه در بيايد، براي ابد از انجامش عاجزند. قبلاً هم به عرضتان رسيد، بعضي از چيزهاست که راه علمي دارد، چه علوم قريبه با قاف که حوزه و دانشگاه به عهده دارند، چه علوم غريبه با غين که سحر و شعبده و جادو و امثال ذلک است، اينها همه موضوع دارند محمول دارند مبادي دارند منابع دارند استدلال دارند، راه فکري دارد. يک کسي ممکن است درس بخواند ساحر بشود، شعبده‌باز بشود، اما معجزه راه علمي ندارد که بگويد شما چکار کرديد که اينطوري شده است! فقط به اراده خالق وابسته است و لاغير. جزء علوم نيست.

مثال ديگري همان‌جا به عرضتان رسيد، در جريان حضرت داود(سلام الله عليه) دو تا کار کرد: يکي اينکه زره بافت، قرآن تعبير مي‌کند که ما زره‌بافي را ياد او داديم ﴿وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ﴾[10] اين زره‌بافي علم است حالا آن روز کسي بلد نبود بعد کم‌کم ياد گرفتند؛ اما يک کار ديگري وجود مبارک داود دارد که اين علم نيست، در قرآن هم از آن به علم ياد نکرده است، فرمود: ﴿وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ﴾،[11] اين زرهي که مي‌خواهد ببافد يک آهن مي‌خواهد اين آهن را مثل يک مشت خمير در دستش نرم کرديم، نه «علّمناه إلانة الحديد» يادش داديم که چگونه اين آهن را مثل خمير نرم کند، نه، ما در دستش مثل خمير نرم کرديم ﴿وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ﴾؛ يعني ما آن را لين و نرم کرديم، مثل خمير کرديم مثل موم کرديم اين راه علمي ندارد. اگر چيزي معجزه باشد هيچ راه علمي ندارد که کسي مثلاً يک ميليون سال درس بخواند اين کار را بتواند بکند.

 

پرسش: ﴿عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ﴾[12] معجزه نيست؟

پاسخ: نه، زبان طير را الآن خيلي‌ها بلد هستند. اينها مي‌شود علم که زبان سگ را زبان طوطي را زبان بعضي از حيوانات را اينها ياد مي‌گيرند.

 

پرسش: خلاف علم است يا اينکه ...

پاسخ: نه، بالاتر از علم است، يک حقيقتي است که با قلب خاضع، انسان شاگردي مي‌کند. اين علم معمولي با همين درس و مطالعه کردن چشم و گوش و اينهاست که خيلي‌ها مي‌خوانند، اما آن علم چيز ديگري است که فقط طهارت روح مي‌خواهد نه گوش دادن و امثال ذلک. فرمود: ﴿وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ﴾.

 

بنابراين معجزه نه جزء علوم قريبه است نه جزء علوم غريبه با غين، راه علمي و فکري ندارد که کسي درس بخواند معجزه بياورد، اين به طهارت روح وابسته است، مثالش هم نظير ارث بو. مثال زديم که مي‌گويند علما ورثه انبياء هستند؛ يک وقت است که کسي تجارت مي‌کند کشاورزي دامداري يا اقتصاد بلد است، مال بدست مي‌آورد؛ يک وقت کسي پسر يک پدر سرمايه‌دار است، او هم مال بدست آورده است، نمي‌شود گفت که جناب عالي چکار کردي که اين مال به شما رسيد؟ ما هم اين کار را بکنيم، اين پيوند مي‌خواهد اين رابطه مي‌خواهد اين درس و بحثي نيست، چون اين با او رابطه دارد به اين مي‌رسد. اين راه علمي ندارد که ما هم درس بخوانيم از پدر شما ارث ببريم، اين‌طور نيست. تا انسان «الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاء»[13] نشود آن علوم نصيبش نمي‌شود و همين درس‌هاي معمولي گيرش مي‌آيد؛ اگر بخواهد از راه پيوند که درسي نيست کسبي نيست پيوندي است «الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاء» بشود راهش همين است؛ لذا قرآن کريم خيلي فرق گذاشته بين ﴿وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ﴾، و بين ﴿وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ﴾ ما اين را مثل موم در دستش نرم کرديم. يک آقايي بگويد که من حالا مي‌خواهم درس بخوانم آهن را مثل موم نرم بکنم اين شدني نيست. معجزه هم همين‌طور است. در جريان يد بيضاء همين‌طور است. غرض اين است که يک جا گفت عصا يک جا گفت يمين، بعد هر جا که گفت عصا يعني همان عصا، هر جا گفت يد يعني همان يمين.

 

پرسش: حضرت موسی نُه معجزه دارد يکی از آنها ...

پاسخ: اگر معجزه است راه علمي ندارد که کسي بيايد مثلاً وضع را عوض بکند. آب را حضرت تبديل به خون کرده، خون را تبديل به آب کرده، اين راه علمي ندارد که کسي بتواند بتواند درس بخواند و بتواند بعد از يک مدتي مثلاً آب را خون بکند يا خون را آب بکند.

 

پس بنابراين اگر در قرآن کريم سه جا سخن از يد است بدون يمين، براي آن است که اول در آن قرارداد يک عصا گفته شد يک يمين، بعد در سه چهار جاي ديگر وقتي گفتند عصا را بيانداز، يعني همان عصا، وقتي گفتند با دست بگير يا دست خودت را در جيبت بگذارد، يعني همان يمين.

مي‌ماند مطلب ديگر و آن اين است که در قرآن کريم فرمود خداوند با همه هست ولي به حساب در نمي‌آيد. يک وقت است مي‌گوييم که - معاذالله - خدا و فرشته و مثلاً مسيح(سلام الله عليه) يا عُزير: ﴿عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّه‌﴾[14] ، عزير را ثاني خدا پنداشتند! همچنين ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾[15] ثالث ثلاثه کفر است اما رابع ثلاثه کفر نيست. چطور؟ براي اينکه آنها که گفتند عيسي(سلام الله عليه) ثالث ثلاثه است گفتند أب و إبن و روح القدس اينها سه نفرند در عرض هم، خدا، جبرئيل، عيسي؛ لذا قرآن فرمود ﴿كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾، سه نفرند سومي‌اش خداست که خدا در عرض اينهاست - معاذالله - عيسي است و روح القدس است و الله. يک، دو، سه که يک وحدت عددي است - معاذالله - خدا يکي، روح القدس يکي، عيسي هم يکي، اين مي‌شود واحد عددي، اين مي‌شود ثالث ثلاثه، دو نفر آنها، سومي هم خدا؛ لذا فرمود اين کفر است، اين واحد عددي است اين را مثل يک موجود مخلوق حساب کردند؛ اما خودش در سوره مبارکه «مجادله» مي‌فرمايد خدا رابع ثلاثه است، نه ثالث ثلاثه و نه رابع اربعه. سه نفر که هستند خدا با همه اينهاست. وقتي مي‌خواهي سرشماري بکني، سه نفرند، چهار نفر نيستند. خدا چهارمي چهار نفر نيست، چهارمي سه نفر است. ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‌ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ﴾ او رابع سه نفر است نه رابع اربعه. با اين سه نفر هست، وقتي مي‌خواهي سرشماري کني مي‌بينيد سه نفر هستند. او چهارمي است که با اولي هست، با دومي هست، با سومي هست، بين فاصله اولي و دومي هست، فاصله دوم و سومي هست، فاصله اولي و سومي هست و هيچ جا هم نيست. اين جان کَندن يعني جان کَندن مي‌خواهد، شما مي‌بينيد تفسيرها فراوان است. اين از آن چيزهايي است که فرمود ما يک حرف‌هاي تازه داريم.

فرمود خدا رابع ثلاثه است، نه رابع اربعه ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‌ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ﴾ رابع ثلاثه است نه رابع اربعه، چهار نفر نيستند اينجا، اينجا سه نفر هستند. يک کسي قيم اوّلي است، قيم دومي است، قيم سومي است، قيم بين اولي و دومي است، قيم بين اولي و سومي است و به هيچ حساب هم در نمي‌آيد ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‌ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ﴾ خدا رابع ثلاثه است نه رابع اربعه. رابع اربعه کفر است رابع ثلاثه توحيد است. اين از همان چيزهايي است که ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾.

در آيه 7 سوره مبارکه «مجادله»: ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‌ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ﴾ هر سه نفري که هستند خدا با آنهاست اما جمعاً چهار نفر نيستند اينجا، اينجا سه نفر هستند فقط. آنجا که چهار نفر هستند خدا خامس اربعه است نه خامس خمسه. آن مجلس که شش نفرند خدا سابع ستّه است نه سابع سبعه. آنجا که هزار نفرند خدا آنجا هم هست در کل کره زمين و آسمان و «بين الارض و السماء» هر جا هر کسي هست خدا با آنها هست و تحت حساب در نمي‌آيد. همين خداست ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‌ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ﴾ رابع ثلاثه است نه رابع اربعه ﴿وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُمْ﴾ او ششمي پنج تاست نه ششمي شش نفر. پنج نفر اينجا نشسته‌اند خدا ششمي شش نفر نيست، خدا ششمي پنج نفر است. همين خدايي که ششمي پنج نفر است آنجا چهارمي سه نفر است، آنجا هفتمي شش نفر است، آنجا دهمي نُه نفر است ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‌ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنى‌ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ﴾ در کل عالم از ميلياردها بگير تا پنج و شش ﴿إِلاَّ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ﴾ با همه هست همه اعمال را مي‌بيند حسابرس همه هم اوست.

اينها يک چيزهايي نيست که انسان پيش کسي درس بخواند ياد بگيرد. فرمود: ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾، يک کسي با همه هست و به حساب در نمي‌آيد، چون عددي در کار نيست، رقم برنمي‌دارد، يک موجود نامتناهي را نمي‌شود به حساب آورد. يک بيان نوراني حضرت امير در نهج البلاغه دارد که «مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّه‌»،[16] اگر – معاذالله - خدا را متناهي دانستي حدّي برايش ذکر کردي، اين وحدت عددي پيدا کرد، اين شده عدد و خدا منزّه از عدد است، او خالق عدد است «وَاحِدٌ لَا بِعَدَد»،[17] اگر مي‌گوييم خدا واحد است، يک حقيقت نامتناهي ازلي ابدي، اولِ بلااول است، آخر بلاآخر است مي‌شود نامتناهي؛ لذا با همه هست و در حساب عددي نمي‌آيد ﴿وَ لا أَدْنى‌ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلاَّ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَليمٌ﴾.

مثل اينکه مراسم اعتکاف روز شنبه هم اينجا ادامه دارد. اگر اينجا روز شنبه هم اعتکاف است، ظاهراً روز شنبه بحثي نيست.

 

«و الحمد لله رب العالمين»


[9] ر.ک: نهج البلاغه، صبحي صالح، ج1، ص40، خطبه 1؛ «مَوْجُودٌ لَا عَنْ عَدَمٍ مَعَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لَا بِمُزَايَلَةٍ فَاعِلٌ لَا بِمَعْنَي الْحَرَكَاتِ وَ الْآلَة».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo