< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

72/03/03

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر سوره نسا/آیه58و59/

﴿إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اْلأَماناتِ إِلي أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللّهَ كانَ سَميعًا بَصيرًا ﴿58﴾ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي اْلأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ في شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ اْلآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْويلاً﴿59﴾

سرفصل مباحث مربوط به آيه

آيه، بحث همان طوري كه ملاحظه فرموديد سه فصل داشت: فصل اولش درباره وجوب رد امانات بود؛ فصل دوم درباره وجوب قضا و حكم به عدل بود؛ فصل سوم اينكه اين موعظه الهي است و خدا سميع است و بصير تا هم در رد امانات انسان خود را در مسمع و محضر خدا ببيند و هم در مسئله داوري بين الناس.

رعايت عهد و امانت از اوصاف برجسته مؤمنين

فصل اول تا حدودي تمام شد و قرآن كريم رعايت عهد و امانات را جزء اوصاف برجسته مؤمنين مي‌شمارد؛ در سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» كه ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ﴾[1] آثار ايمان را كه ياد مي‌كند، چه اينكه در سورهٴ «معارج» وقتي اوصاف نمازگزارها را شرح مي‌دهد مي‌فرمايد مصلين و نمازگزاران واقعي كساني‌اند كه امانات و عهد خود را رعايت مي‌كنند[2] . و در خطبه ‌«شقشقيه‌» هم يكي از برجسته‌ترين عهود و اماناتي كه خدا بر عهده علما نهاده است، اين است كه محرومين را فراموش نكنند و جلوي ظلم ظالمين را هم بگيرند كه «وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَي الْعُلَمَاءِ أَنْ لا يُقَارُّوا عَلَي كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ»[3] اينها جزء عهودي است كه بر افرادي مثل علما لازم است، اين خلاصه بحث در فصل اول.

وجوب رعايت عدل در امور مختلف

اما فصل دوم كه درباره قضاي به عدل است، اصل رعايت عدل بر هر انساني واجب است؛ هر مكلفي موظف است كه واجبها را انجام بدهد و حرام را ترك كند، اين همان عدل است. درباره خصوص عدل در مسائل اقتصادي و رعايت عدل در محكمه و تنظيم اسناد، آيهٴ 282 سورهٴ مباركهٴ «بقره» كه بحثش گذشت كافي بود كه در آنجا مده است ﴿وَ لْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كاتِبٌ بِالْعَدْلِ﴾ اين درباره مسائل اقتصادي و رعايت شئون عدل در محكمه. چه اينكه در همين سورهٴ مباركهٴ «نساء» در اوايلش گذشت؛ راجع به رعايت عدل در مسائل خانوادگي آيهٴ سه سورهٴ «نساء» اين بود: ﴿فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً﴾ خب، اين دو بخشش گذشت و اصل اينكه هر كسي موظف است در گفتارش، عدل را رعايت كند كه فرمود: ﴿وَ إِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي﴾[4] ؛ شما در حرفهايتان خواه در داوري خواه در شهادت و مانند آن، عدل را رعايت كنيد ولو نسبت به بستگان نزديكتان و اگر مشكل داخلي در حوزه اسلامي پيش آمد و شما را حَكَم قرار دادند، بين دو طايفه مسلمان اختلافي رخ داد شما عادلانه اصلاح كنيد. در سورهٴ «حجرات» آيهٴ نُه اين است كه فرمود: ﴿فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ﴾؛ اگر اين دو طايفه با يكديگر مبارزه كردند شما آن كسي كه اهل بغي است اولاً اصلاح كنيد و اگر كسي حرف شما را و حرف عادلانه شما را نپذيرفت، با او مبارزه كنيد تا اينكه به عدل برگردد و اگر به عدل برگشت يعني حاضر شد كه سخن عدل را بپذيرد بين اين دو گروه، عادلانه اصلاح كنيد. چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «شوري» آيهٴ پانزده درباره خصوص پيغمبر اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمده است كه من مأمور شدم كه عدل را در بين شما اجرا كنم6 ﴿وَ أُمِرْتُ ِلأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ﴾. اصل رعايت عدل بر همه واجب است، مخصوصاً درباره قضا.

تبيين اهميت قوام به عدل و قسط

به هر تقدير، درباره رعايت عدل مسئله آن قدر مهم است كه ذات اقدس الهي فرمود شما براي اينكه عدل را رعايت كنيد بايد قَوّام به قسط باشيد؛ آيهٴ هشت سورهٴ «مائده» اين است: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ لِلّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ﴾ اين تعبير، با يك تفاوت مختصري در سورهٴ «نساء» آيهٴ 135 اين‌چنين آمده است: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلّهِ﴾ ولي در سورهٴ «مائده» آيهٴ هشت آمده است كه ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ لِلّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ﴾. ولي نكته اصلي آن است كه در بعضي از امور، قيام كافي است يعني آدم وقتي بايستد، مي‌تواند آن كار را انجام بدهد، وقتي قائم باشد موفق هست. در بعضي از امور، قيام كافي نيست [بلكه] بايد قَوّام باشد. اولاً منظور از اين قيام، ايستادن در مقابل نشستن نيست، ايستادگي است. اينكه فرمود: ﴿أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ﴾[5] يعني ايستادگي كنيد، نه اينكه بايستيد. گاهي كار، در حال نشسته انجام مي‌گيرد؛ آدم بايد بنشيند و تصميم بگيرد. منظور، قيام در مقابل قعود مصطلح نيست [بلكه] ايستادگي است و نكته‌اش هم گفتند همان است چون بهترين حالت براي دفاع و نيرومندترين حالات انساني همان حالت ايستادن است، از ايستادگي به ايستادن ياد مي‌شود؛ مي‌گويند قيام كنيد لله، اينها كه نشستند دارند برنامه ريزي مي‌كنند اينها لله قيام كرده‌اند، در حالي كه نشسته‌اند. به همان معيار، در سورهٴ «نساء» و در سورهٴ «مائده» فرمود: قوام باشيد يعني خيلي ايستادگي كنيد كه چيزي شما را از پا درنياورد. رعايت عدل در قضا، چون خيلي مهم است اگر كسي قائم بالعدل باشد كافي نيست. اين زمين مي‌خورد بايد قوام بالعدل و القسط باشد تا زمين نخورد، اين قوام كه مبالغه است كار هر كسي نيست. لذا در اين دو بخش يعني سورهٴ «نساء» و سورهٴ «مائده» فرمود: قوام باشيد، حالا يا ﴿قَوّامينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلّهِ﴾[6] يا ﴿قَوّامينَ لِلّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ﴾[7] .

تأكيد بر وجوب رعايت عدل و پرهيز از جور

به هر تقدير، براي رعايت عدل بايد قَوّام بود و خطر جور در قضا را آيات سورهٴ «مائده» مشخص فرموده است يعني در سورهٴ «مائده» آيهٴ 42 درباره خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) يك دستوري دارد كه خلاصه اين دستور، در طي بحثهاي قبل اشاره شد. آن‌گاه سه بيان تندي دارد درباره ديگران. در آيهٴ 42 سورهٴ «مائده» اين است كه فرمود: ﴿فَإِن جَاؤوكَ فَاحْكُم بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَإِن تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَن يَضُرُّوكَ شَيْئاً وَإِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِالقِسْطِ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُقْسِطِينَ﴾؛ فرمود اگر يهوديها، مسيحيها، اهل كتاب به محكمه تو مراجعه كردند تو مخيري، مي‌تواني آنها را به محكمه خودشان ارجاع بدهي [و] مي‌تواني خود، داوري آنها را بپذيري. الآن هم در نظام اسلامي قانون همين است يعني حكم شرعي اين است[8] ، برابر همين آيه، روايات هم همين آيه را شرح مي‌كند. اگر اهل كتاب مراجعه كردند به يك قاضي مسلمان، اين قاضي مسلمان مي‌تواند آنها را به محكمه خودشان ارجاع بدهد و مي‌تواند خودش تصدي قضا را به عهده بگيرد[9] و از اين جهت كه در يك كشور، دو دستگاه قضايي و دو دستگاه اداري قضا دشوار است، لذا نظام اسلامي آنها را هم مي‌پذيرد. آن‌گاه در همين زمينه فرمود تو پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مختاري يا اينها را به محكمه خودشان ارجاع مي‌دهي يا قضاي آنها را به عهده مي‌گيري. اگر حاضر شدي كه قاضي آنها باشي بايد بين اينها به عدل حكم بكني، گرچه طرفين يهودي يا مسيحي‌اند؛ رعايت عدل در قضا واجب است ولو طرفين خصومت يهودي يا مسيحي باشند ﴿فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئًا وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ﴾[10] ؛ رعايت عدل، واجب است ولو نسبت به اهل كتاب.

بيان اوصاف پليد اشخاصي كه به عدل حكم نمي‌كنند

آن گاه در همين سورهٴ «مائده» آن سه آيه معروف است: يكي آيهٴ 44 است ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ﴾؛ يكي آيهٴ 45 است كه ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ﴾ [و] يكي آيهٴ 47 است كه ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ﴾. اين سه آيه، نه تنها لحنش تند است، يك پيام ديگري دارد. يك وقت است انسان حكم به جور مي‌كند، اين روشن است؛ حكم به جور كرد روشن است كه كار حرامي كرده است و هيچ كدام از اين سه جمله در اين سه آيه كه تعبير تندي است، درباره حكم به جور نيست [بلكه] درباره عدم حكم به عدل است. اگر كسي حكم به عدل نكرد اين سه وصف پليد را دارد: ظالم است و كافر است و فاسق، اين يك نكته. نكته ديگر هم اين است كه اين عدم ملكه است يعني در نظامي كه حكم عدل ممكن است اگر كسي عادلانه حكم نكرده است، اين سه وصف را دارد، اين دو نكته. پس سخن در اين نيست كه كسي به ظلم حكم بكند، چون حكم به ظلم بين‌الغي است و حكمش روشن. اگر كسي به عدل حكم نكرد و اين حكم نكردنش از باب عدم ملكه است يعني مي‌توانست و نكرد، اين سه وصف پليد را دارد.

پرسش:...

پاسخ: بله، غرض اين است ﴿وَمَن لَمْ يَحْكُم﴾[11] آنجا كه كفر آمده است كفر عملي است در بخش قضا، اگر به اعتقاد برگردد كه حساب ديگري دارد. نظير مسئله حج كه فرمود: ﴿وَ لِلّهِ عَلَي النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيُّ﴾[12] كه اين كفر، كفر در مقام عمل است نه كفر در مقام اعتقاد. خب، اگر كسي در مقام قضا جور كرد يا به عدل حكم نكرد، در حالي كه شأنيت حكم به عدل را داشت، حكمش همين‌هايي است كه فرمود، خب.

پرسش:...

پاسخ: آن كه حكم بالاصاله است. ايشان فرمايش مرحوم صاحب جواهر را هم نمي‌پذيرفتند.

تعلق اصالت قضا به مجتهد جامع الشرايط

مرحوم صاحب جواهر دارد كه اصل قضا براي مجتهد عادل است و كسي كه فاضل باشد ولي مجتهد نباشد در حكم آدمهايي عادي است، سمت قضا به او نمي‌رسد، مگر اينكه آن مجتهد عادل اين را نصب بكند در زمان غيبت، ايشان اشكال مي‌كردند فرمايش مرحوم صاحب جواهر را؛ اما ضرورت نظام اقتضا مي‌كند كه اگر وليّ مسلمين كسي را يا يك مجتهد عادلي، كسي را كه مجتهد نيست به سمت قضا نصب كرده است، حكم او هم نافذ باشد[13] .

خب، اينكه فرمود: ﴿وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ﴾ براي آن است كه همه افراد به عهدشان و اماناتشان عمل نمي‌كنند. حالا اگر كسي تخلف كرد يا درباره او ادعاي تخلف شده است، محكمه‌اي بايد براي رسيدگي وجود داشته باشد و آن محكمه قضاست. لذا فرمود اول، رعايت امانت [در] ثاني اگر كسي امانت را رعايت نكرد بايد به محكمه قضا مراجعه كند: ﴿وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ﴾. در ذيل اين آيه، مرحوم امين‌الاسلام در مجمع دو تا روايت لطيفي نقل مي‌كند: يكي اينكه از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسيده است كه به حضرت امير(عليه السلام) فرمود: «سَوِّ بين الخصمين في لَحْظك و لَفْظّك»[14] يعني در مقام داوري، الفاظت را عادلانه تقسيم كن بين طرفين و لحاظت را و نگاهت را هم عادلانه تقسيم كن بين طرفين؛ اگر احترام مي‌كني از هر دو يكسان احترام بكن، اگر نگاه مي‌كني به هر دو يكسان نگاه بكن: «سَوِّ بين الخصمين في لَحْظِك ولَفظِك».

اثر ديگري كه نقل مي‌كند اين است كه مي‌فرمايد كه «و وَرَدَ في الآثار» كه دو نفر نويسنده، دو تا خطاط، خطي نوشتند آوردند حضور مبارك امام مجتبي(سلام الله عليه) كه امام حسن(سلام الله عليه) داوري كند كه كداميك از اين دو خط زيباتر است: «أي الخطين أجود» وجود مبارك حضرت امير به امام مجتبي(سلام الله عليهما) فرمود عدل را در اين داوري رعايت كن[15] يعني اگر خواستي بين دو هنرمند، داور باشي كه اين نقاشي بهتر است يا آن، اين خطاطي بهتر است يا آن، اين تابلو بهتر است يا آن، عدل را فراموش نكن. حالا خصوص خط كه دخيل نيست، حالا اثر ديگري باشد؛ منتها حلال اين حكم را دارد. به هر تقدير، همه انسانها موظف‌اند كه عدل را رعايت بكنند و آياتي هم كه در بخش سورهٴ «مائده» است[16] به خواست خدا خواهد آمد و اهميت اين مسئله روشن خواهد شد.

در مسمع و مرئاي الهي بودن امور براساس نص آيه

در مرحله سوم همين آيهٴ محلّ بحث آمده است كه ﴿إِنَّ اللّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ﴾ معلوم مي‌شود اين موعظه، موعظه مصطلح نيست كه فقط درباره كارهاي اخلاقي و مستحب باشد [بلكه] يك كار واجب را هم مي‌گويند موعظه. براي اينكه اداي امانت، واجب است رعايت عدل، واجب است و خدا هم امر كرده است ولي مع‌ذلك تعبير به موعظه فرمود. چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «نحل» هم در ذيل آن آيه معروف آيهٴ نود سورهٴ «نحل» سخن از موعظه است. فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اْلإِحْسانِ وَ إيتاءِ ذِي الْقُرْبي وَ يَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ﴾ خب، رعايت عدل كه واجب است و پرهيز از فحشا و منكر و بغي هم كه واجب است، مع‌ذلك از اينها به عنوان موعظه ياد شده است. چه اينكه در موارد ديگر هم موعظه درباره امر واجب ياد شده است پس موعظه تنها جنبه اخلاقي و استحبابي نخواهد داشت. در اين فصل سوم آيه كه از ﴿إِنَّ اللّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ﴾ شروع مي‌شود، جمله ديگري دارد كه ﴿إِنَّ اللّهَ كانَ سَميعًا بَصيرًا﴾ يعني در مسائل عادي، هر كسي موظف است امانت را رعايت كند. اگر در فصل اول، امانت رعايت نشد نوبت به قضا و حكم مي‌رسد. خب، آنها كه عهده دار امانت‌اند و آنها كه عهده دار قضا و حكم بين المتخاصمين‌اند همه اينها در مسمع و مرآي خداي تعالي هستند كه ﴿إِنَّ اللّهَ كانَ سَميعًا بَصيرًا﴾ تنها ضامن اجرا، همان احساس اين مطلب است كه انسان هر حرفي را مي‌زند خدا مي‌شنود و هر كاري را كه مي‌كند، خدا مي‌بيند اين ضامن اجرا است. دستگاه قضايي يك مقداري را حل مي‌كند، خود دستگاه قضايي را هم قاضي عدل بايد كنترل بكند و هوالله.

تبيين بصير و سميع بودن خداوند و فرق آنان با مبصر و سامع

مطلب ديگر آن است كه مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) در تبيان، اين بيان را دارند كه بين سميع و سامع فرق است، چه اينكه بين بصير و مبصر فرق است. اگر كسي قدرتي داشته باشد كه هر صوتي كه ايجاد بشود او مي‌شنود ولو صوتي در كار نباشد، اين را مي‌گويند سميع. لذا خدا در ازل، سميع بود: «سميعاً إذ لا مَسموع»[17] اما سامع، به كسي مي‌گويند كه صوت موجود بالفعل را بشنود. چون اين اصوات، ازلي نيستند وصف سامع، صفت ازلي براي حق نيست؛ اما سميع، صفت ازلي براي حق است ‌«سميعاً اذ لا مسموع‌» چه اينكه ‌«بصيرٌ اذ لا منظور‌» بصير با مبصر اين فرق را دارد بصير يعني موجودي كه قدرت دارد كه هر چيزي ديدني اگر يافت بشود او ببيند ولي مبصر به كسي مي‌گويند كه شيء مرئي بالفعل را ببيند. لذا مبصر، وصف ازلي براي حق تعالي نيست [اما] بصير هست[18] . اين بيان مرحوم شيخ طوسي به اين معنا نيست كه سميع، وصف خداست و سامع نيست، بلكه فرق درباره ازليت و غير ازليت است. سميع مي‌تواند صفت ذات باشد ولي سامع، صفت فعل است. در دعاي شريف ‌«جوشن كبير‌» كه بسيار از اسماي حسناي الهي آنجا آمده است كلمه سامع از اسماي الهي به شمار آمد كه خدا، سامع است هم ‌«سامِعَ الأصوات‌»[19] آمد هم ‌«سامع‌»[20] بالقول المطلق آمده است. بنابراين هم سميع، وصف خداست؛ منتها صفت ذات است هم سامع، وصف خداست؛ منتها صفت فعل. اين فرقهاي ادبي را مرحوم شيخ طوسي در تبيان دارند، چه اينكه آن بحث قبلي هم كه مربوط به ﴿وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا﴾[21] بود اين‌هم براي فرمايش شيخ طوسي است. ايشان جنبه ادبيش هم تا حدودي نه تنها قوي است، بلكه قابل اعتماد هم هست. اين فرق را ايشان آنجا ذكر كردند كه كلمه ‌«سعير‌» گرچه مؤنث و مذكر در بعضي از بخشها براي او يكسان است؛ اما در اين‌گونه از موارد كه صفت قرار مي‌گيرد براي شيء مؤنث ‌«تاء‌» او را كه حذف بكنند براي مبالغه است كه نفرمود «و كفي بجهنم سعيرةً» اين وصف و موصوف مصطلح نيست، تميز است براي او، گرچه لباً وصف است. لذا فرمود اينكه سعيرةً نفرمود ‌«تاء‌» را از وصف يك شيء مؤنث حذف فرمود براي مبالغه است، مثل اينكه اضافه ‌«‌تاء» براي مذكر، مبالغه است مثل اينكه مي‌گويند ‌«علامة‌»[22] و آن سخن قبلي هم كه ﴿وَ يَقُولُونَ لِلَّذينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذينَ آمَنُوا سَبيلاً﴾[23] كه اين لام و براي تعليل و به سود كافران گفته شد، اين‌هم سخن مرحوم محمد جواد است[24] كه او هم اديب هست و هم عرب لبناني فصيح. به هر تقدير، در اين بخش پاياني اين دو سه جمله هست كه ﴿إِنَّ اللّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللّهَ كانَ سَميعًا بَصيرًا﴾.

بيان معناي ربطي ‌«‌كان» در آيه

بعضيها به اين زحمت افتادند كه اين ﴿كَانَ﴾ را كه فعل ماضي است توجيه كنند[25] ، در حالي كه ﴿كَانَ﴾ در اين‌گونه از موارد ﴿إِنَّ اللّهَ كانَ سَميعًا بَصيرًا﴾ منسلخ از زمان است [و] فعل ماضي نيست [بلكه] معناي ربطي دارد يعني ذات اقدس الهي براي هميشه سميع بود و هست و خواهد بود، نه اينكه قبلاً اين‌چنين بوده است اين ‌«كان‌» را در اين‌گونه از موارد كه مي‌گويند ‌«كان‌» ناقصه يك حساب ادبي دارد و يك حساب فلسفي. در كتابهاي عقلي، از اينها به ربط تعبير مي‌كنند ولي در كتابهاي نحوي، از اينها به فعل ناقص تعبير مي‌كنند؛ يك نحوي اينها را فعل مي‌داند، يك حكيم اينها را حرف مي‌داند، مي‌گويد اين حرف است جاي آن حرف رابط است ‌«ليس‌» ناقصه، ‌«كان‌» ناقصه اينها حرف‌اند كار فعل را مي‌كنند نه فعل باشند. مثل اينكه ‌«إِنَّ‌» و ‌«أن‌َّ» اينها حرف‌اند و كار فعل مي‌كنند؛ رفع مي‌دهند، نصب مي‌دهند. اين‌چنين نيست كه معناي فعلي داشته باشند، اين كلمه آيا فعل است يا حرف بايد محتواي او را ارزيابي كرد. اگر مضمونش مستقل است؛ منتها براي غير، اين مي‌شود فعل ولي اگر مضمونش ربط بين دو چيز است، اين مي‌شود حرف. لذا حكيم، ‌«ليس‌» ناقصه را ‌«كان‌» ناقصه را حرف مي‌داند كه كار فعل را انجام مي‌دهند. اديب كه در اين گونه از مسائل بحثي نمي‌كند اينها را فعل مي‌شمارد. وقتي گفتند «كان زيدٌ قائما» اديب مي‌گويد ‌«كان‌» فعل است و فعل ناقص، زيد اسم اوست و آن خبر. وقتي از او سؤال بكني كه نقش اين ‌«كان‌» چيست از آن به بعد ديگر ادبيات راكد است ولي حكيم مي‌گويد اين ‌«كان‌» آن كينونتي كه بين زيد و قيام است تفهيم مي‌كند يعني كارش فقط ربط است وقتي ربط شد، ديگر فعل نيست چون فعل، طرف است نه ربط؛ احد الطرفين قرار مي‌گيرد به هر تقدير، اين ‌«كان‌»، ‌«كان‌» ناقصه است.

پرسش:...

پاسخ: افعال ناقصه، اينكه فعل است يا حرف اين را ما بايد با برهان تشخيص بدهيم. اگر يك چيزي طرف بود اين مي‌شد فعل يا اسم؛ امّا اگر چيزي بين الشيئين بود اين ديگر فعل نيست، اين اسم نيست، اين فقط حرف است. وقتي گفتيم ‌«كان زيدٌ‌» اين ‌«كان‌»، ‌«كان‌» تامه است اين طرف قرار مي‌گيرد و فعل است. اين ‌«كان‌» فعل و زيد هم فاعل؛ اما وقتي گفتيم «كان زيدٌ قائما» اين ‌«كان‌» را بين زيد و قيام بايد جستجو كرد، وقتي بين زيد و قيام آمد ديگر نه اسم است و نه فعل. اين كار، كار اديب نيست او دنبال رفع و نصب مي‌گردد، رفع و نصبش هم تأمين است؛ اما حكيم مي‌گويد اين حرفي است كه كار فعل انجام مي‌دهد، مثل ‌«إن‌َّ»، ‌«أن‌َّ» و مانند آن. وقتي گفتيم «كان زيدٌ قائماً» اين ‌«كان‌»، ‌«كان‌» ناقصه به منزله «هو» است براي ربط قيام به زيد است و خود هيچ نقشي ندارد ما اگر چيزي بين الشيئين بود و ربط بود مي‌شود حرف.

فصول مورد بحث در آيهٴ 59 و ارتباط بين آنها

خب، آيه بعد كه مسئله اطاعت را طرح مي‌كند آن‌هم مثل آيه قبل، سه فصل دارد. بخشهاي قبلي اين سورهٴ مباركه، مسئله نظم و نظام حكومت و رعايت اينها اشاره شده است حالا به آن سرفصل تشكيل نظام مي‌رسم. فرمود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي اْلأَمْرِ مِنْكُمْ﴾ اين فصل اول ﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ في شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللّهِ وَ الرَّسُولِ﴾ اين فصل دوم ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ اْلآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْويلاً﴾ اين فصل سوم. در فصل اول مي‌فرمايد مؤمنين! شما مطيع خدا، مطيع پيامبر، مطيع اولي الامر باشيد كه اين فصل اول مثلث است؛ اطاعت خدا اطاعت پيامبر خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اطاعت اولي الامر. وقتي فصل دوم مي‌آييم اين تثليث به تثنيه تبديل مي‌شود، وقتي به فصل سوم مي‌رسيم، مي‌بينيم اين تثنيه به توحيد تبديل مي‌شود. در فصل دوم ديگر سخن از اولي الامر نيست، فرمود: ﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ في شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللّهِ وَ الرَّسُولِ﴾؛ اگر در يك چيزي اختلاف كرديد، ملجأ شما و مرجع حل اختلاف شما حل نزاع شما خداست و پيامبر. در فصل سوم فرمود اگر شما به خدا و قيامت مؤمن‌ايد ديگر سخن از پيغمبر و اولي الامر نيست. پس فصل اول تثليث دارد: اطاعت خدا و اطاعت پيامبر، اطاعت اولي الامر. فصل دوم تثنيه دارد كه مرجع حل اختلاف شما خداست و پيامبر. فصل سوم توحيد محض است فرمود اگر به خدا و قيامت ايمان داريد، چون قيامت هم رجوع الي الله است.

نماي كلي اين فصول سه‌گانه آن است كه اگر اطاعت اولي الامر واجب است، براي اينكه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از طرف خدا فرمود: «مَن كنتُ مَولاه فعليٌ مولاه»[26] و مانند آن. پس اطاعت اولي الامر را ما از راه بيان رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به دست آورديم و اگر اطاعت پيغمبر واجب است، براي آن است كه خداوند فرمود: ﴿وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾[27] و خداوند فرمود ما هيچ پيامبري را نفرستاديم ﴿إِلاّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللّهِ﴾[28] كه در آيات بعدي همين سورهٴ «نساء» است. خب، اطاعت اولي الامر واجب است چرا؟ چون پيامبر اين دستور را آورد. اطاعت پيامبر واجب است چرا؟ چون خدا فرمود. اطاعت خدا واجب است چرا؟ اين ديگر چرا ندارد، چون او مبدأ بالذات است، مُطاع بالذات است و بالاصل است. لذا همه اين امور به آن بالاصل برمي‌گردد، وقتي بالاصل برگشت «فإذا إنتهي الكلامُ إلي الله فَأمْسِكوا»[29] ديگر سؤال قطع مي‌شود. لذا صدر آيه دارد اطاعت خدا و اطاعت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و اطاعت اولي الامر. در وسط آيه، سخن از تثنيه است [و] ديگر سخن از اولي الامر نيست چرا؟ چون گاهي اختلاف با خود اولي الامراست اين (يك)، گاهي اختلاف درباره اولي الامر است، (دو) به چه كسي بايد مراجعه كرد؟ گاهي با يكي از اولي الامر آدم اختلاف دارد، مرجع حل اختلاف كيست؟ با رسول خدا كسي نمي‌تواند اختلاف داشته باشد. اگر كسي با اولي الامر اختلاف داشت، مرجع حل اختلاف كيست؟ قرآن است و سنت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) يا درباره اولي الامر اختلاف داشتند كه اولي الامر چه كساني‌اند [و] بايد به كه مراجعه كرد؟ مرجع قرآن است و سنت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم). لذا در فصل ثاني سخن از اولي الامر نيست، چه اينكه در فصل ثالث هم سخن از پيغمبر نيست. فرمود اگر خدا را قبول داريد كار، تمام است. خدا دستور داد پيغمبر را اطاعت كنيد و پيغمبر هر چه مي‌گويد معصوم است و درست است، پيغمبر هم فرمود كه ذات اقدس الهي علي و اولاد علي را نصب كرد[30] ديگر، پس همه اين بالعرضها به آن بالذات مي‌رسد.

مطيع خدا بودن مومن به دستور آيه

بنابراين اينكه فرمود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي اْلأَمْرِ مِنْكُمْ﴾ اين فصل اول، ناظر به چيست/ اصل اينكه مؤمن بايد مطيع خدا باشد اين تكليف، روشن است يعني در حقيقت، كساني كه ايمان داريد، برابر ايمانتان عمل كنيد؛ مثل ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللّهِ﴾[31] ؛ اگر قلباً مؤمن‌ايد لساناً و عملاً هم مؤمن باشيد؛ اگر حدوثاً مؤمن‌ايد بقائاً هم مؤمن باشيد. اگر در بعضي از كارها ايمان داريد، ايمانتان را تكميل كنيد نسبت به همه كارها. پس اطاعت كردن مؤمنين، نسبت به فرمان ذات اقدس الهي روشن است، هر حكمي كه به وسيله انبيا(عليهم السلام) از ذات اقدس الهي رسيد، اطاعت او واجب است.

اطاعت از رسول و اقسام آن

اما اطاعت رسول، اطاعت رسول دو قسمت است: آن بحثهايي را كه رسول به عنوان رسول پيامي را ابلاغ مي‌كند يك پيام تشريعي، اين در حقيقت همان اطاعت خداست. وقتي پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستور عبادات را آورد، دستور معاملات را آورد خب، اطاعت اينها همان اطاعت پيغمبر خداست ديگر، چيز ديگر كه نيست. اگر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل كرد كه خدا فرمود: ﴿وَأَقِيمُوا الْصَّلاَةَ وَآتُوا الْزَّكَاةَ﴾[32] ، ﴿وَ لِلّهِ عَلَي النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ﴾[33] و مانند آن. اينها هم اطاعت خداست، چيز ديگري نيست. اطاعت رسول كه كلمه ﴿أَطِيعُوا﴾ تكرار شده است براي آن است كه رسول، يك سمت رسالت دارد كه همان تشريع است كه مي‌گويد خدا اين‌چنين فرمود. يك سمتهاي رهبري و ولايت هم دارد كه خداوند، اداره امور مسلمين را از راه وحي تسديدي به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آموخت، بعد پيغمبر هم با آن عنايتهاي الهي، دارد جامعه را اداره مي‌كند. كسي را فرمانده لشكر مي‌كند، مثل اسامة بن زيد را با كسي جنگ مي‌كند، با كسي صلح مي‌كند، غنايمي را تقسيم مي‌كند [كه] اطاعت پيغمبر در اين امور واجب است كه مربوط به حكومت است. اطاعت از پيغمبر در اداره نظام جامعه، غير از اطاعت پيغمبر است در آن احكامي كه از خدا نقل كرده است. هم اطاعتهاي تشريعي واجب است، هم اطاعتهاي ولايت تدبيري، لذا كلمه ﴿أَطِيعُوا﴾ تكرار شد، نفرمود ‌«اطيعو الله والرسول‌» گاهي گفته مي‌شود كه اين اطاعت دومي همان اطاعت اولي است؛ منتها تكرار كلمه ﴿أَطِيعُوا﴾ براي تأكيد است. به تعبيرسيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اگر اين براي تأكيد بود، مناسب بود كه بدون فاصله ذكر بشود، بفرمايد «اطيعو الله و الرسول» كه با همان اطاعتي كه فرمان خدا با آن اطاعت، امتثال مي‌شود، با همان دستور اطاعت، فرمان رسول خدا اطاعت بشود[34] . اين تكرار، براي آن است كه آن ﴿أَطِيعُوا﴾ اولي به يك مصداق است ﴿أَطِيعُوا﴾ دوم به مصداق ديگر است ﴿أَطِيعُوا﴾ اول در برابر همان اوامر تشريعي است كه احكامي را كه به وسيله وحي به مردم رسيده است اطاعت آنها واجب است ﴿أَطِيعُوا﴾ دوم اطاعت شئون جامعه و اداره امت اسلامي است. لذا اطاعت رسول و اولي الامر در يك سياق قرار گرفت، اولي الامر كه وحي تشريعي ندارند [بلكه] وحي تشريعي مخصوص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است؛ اما كارهاي تدبير جامعه دارند، گرچه ائمه(عليهم السلام) از وحي تسديدي هم برخوردارند، تدبير جامعه دارند، مديريت جامعه دارند، نظام اقتصادي سياسي جامعه را تأمين مي‌كنند و مانند آن.

مراد از «اولي الامر» در آيه محل بحث

مطلب ديگر آن است كه منظور از اين اولي الامر چيست؟ مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) در تبيان فرمود كه درباره اولي الامر چند وجه است: يكي گفتند اولي الامر يعني امرا كه خيلي از آقايان اهل سنت، اين اولي الامر را به معناي مطلق فرمانروايان گرفته‌اند؛ كسي كه امر مملكت به دست او است[35] ؛ دوم اينكه منظور از اين اولي الامرعلماست؛ سوم اينكه منظور از اولي الامر، خصوص ائمه(عليهم السلام) است. استدلال مرحوم شيخ طوسي استدلال تامي است[36] [كه] همان را با يك سبك ديگري سيدناالاستاد در الميزان بيان فرمودند. ايشان مي‌فرمايند كه منظور از اولي الامر، امرا نيستند علما هم نيستند [بلكه] خصوص معصومين(عليهم السلام)‌اند؛ اما امرا نيستند، براي اينكه بعضي از احكام آنها حق است، بعضي از احكام آنها باطل [و] بعضي از احكام آنها مشكوك و اين اطاعت، يك اطاعت مطلق است، اطاعت مقيد كه نيست ﴿أَطِيعُوا اللّهَ﴾ يعني هر چه خدا گفت بدون چون و چرا اطاعت كنيم ﴿أَطِيعُوا الرَّسُولَ﴾ يعني هر چه را پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) گفت ديگر با فكرتان نسنجيد، با مصالح و مفاسدي كه خودتان تشخيص مي‌دهيد نسنجيد، بالقول المطلق هر چه را پيغمبر فرمود اطاعت كنيد. همين معنا هم درباره اولي الامر آمده است، چون اطاعت از اولي الامر به نحو مطلق واجب شده است، اين يك مقدمه و نه مي‌توان از امرا بالقول المطلق اطاعت كرد، نه از علما. علما به دو دليل: يكي اينكه كار در دست آنها نيست ولي امر نيستند؛ دوم اينكه آنها هم احتمال خطا و عصيان و نسيان در آنها هست و اين ﴿أَطِيعُوا﴾ دستور مي‌دهد بدون قيد و شرط مطيع باشيد. معلوم مي‌شود آن مُطاع بايد معصوم باشد، پس نه احتمال اول درست است نه احتمال دوم، منظور از اولواالامر خصوص معصومين(عليهم السلام)‌اند[37] ، حالا تتمه بحث براي روز بعد ـ ان‌شاء‌الله ـ .


[1] . سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 1.
[2] . سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 8؛ سورهٴ معارج، آيهٴ 32.
[3] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 3.
[4] . سورهٴ انعام، آيهٴ 152.
[5] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 46.
[6] . سورهٴ نساء، آيهٴ 135.
[7] . سورهٴ مائده، آيهٴ 8.
[8] . ر . ك: جواهر الكلام، ج21، ص318.
[9] . تهذيب الاحكام، ج6، ص300.
[10] . سورهٴ مائده، آيهٴ 42.
[11] . سورهٴ مائده، آيات 44، 45 و 47.
[12] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 97.
[13] . ر . ك: جواهر الكلام، ج22، ص155.
[14] . مجمع البيان، ج3، ص99.
[15] . مجمع البيان، ج3، ص99.
[16] . سورهٴ مائده، آيات 42 ـ 50.
[17] . الكافي، ج1، ص139.
[18] . ر . ك: التبيان في تفسير القرآن، ج3، ص235.
[19] . مصباح المتهجد، ص171.
[20] . المصباح (كفعمي)، ص248.
[21] . سورهٴ نساء، آيهٴ 55.
[22] . ر . ك: التبيان في تفسير القرآن، ج3، ص229 و 230.
[23] . سورهٴ نساء، آيهٴ 51.
[24] . تفسير الكاشف، ج2، ص348.
[25] . ر . ك: التبيان في تفسير القرآن، ج3، ص235.
[26] . الكافي، ج1، ص287.
[27] . سورهٴ حشر، آيهٴ 7.
[28] . سورهٴ نساء، آيهٴ 64.
[29] . الكافي، ج1، ص92.
[30] . ر . ك: الكافي، ج1، ص277 ـ 279.
[31] . سورهٴ نساء، آيهٴ 136.
[32] . سورهٴ بقره، آيهٴ 43.
[33] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 97.
[34] . الميزان، ج4، ص388.
[35] . التفسيرالكبير، ج10، ص113؛ الكشف و البيان، ج3، ص335.
[36] . التبيان في تفسير القرآن، ج3، ص236.
[37] . ر . ك: الميزان، ج4، ص389 ـ 391.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo