< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

90/12/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيات 10 تا 18 سوره شعراء

﴿وَإِذْ نَادَي رَبُّكَ مُوسَي أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ﴾ ﴿قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَلاَ يَتَّقُونَ﴾ ﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ﴾ ﴿وَيَضِيقُ صَدْرِي وَلاَ يَنطَلِقُ لِسَانِي فَأَرْسِلْ إِلَي هَارُونَ﴾ ﴿وَلَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ فَأَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ﴾ ﴿قَالَ كَلّا فَاذْهَبَا بِآيَاتِنَا إِنَّا مَعَكُم مُسْتَمِعُونَ﴾ ﴿فَأْتِيَا فِرْعَوْنَ فَقُولاَ إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾ ﴿أَنْ أَرْسِلْ مَعَنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ ﴿قَالَ أَلَمْ نُرَبِّكَ فِينَا وَلِيداً وَلَبِثْتَ فِينَا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ﴾

 

بعضي از مطالبي كه مربوط به سؤالهاي قبلي است عبارت از اين است كه ائمه(عليهم السلام) مثل فرشتگان‌اند همان طوري كه فرشته‌ها سخنشان اين است ﴿وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ﴾[1] ائمه(عليهم السلام) هم مقام و برنامه‌هاي خاصّي دارند گرچه همه اينها از نظر نصاب امامت واجد شرايط و يكسان‌اند اما تفاوتهايي هم بين آنها هست برنامه‌هايي هست براي اينكه خصوصيت زمانها و زمينها فرق مي‌كند بنابراين تفاوت هست ولي تنافي و تباين و امثال ذلك نيست.

مطلب دوم آن است كه معارف قرآن كريم همگاني است و هميشگي لذا جاودانه است و اگر برخي از قضايا شخصي نقل شده است از آن قضاياي شخصي يك ضابطه كلّي استنباط مي‌شود كه هر وقت در طول تاريخ مثل آن قضيه اتفاق افتاد همان قانون جاري است اين طور نيست كه يك قضيه شخصيه‌اي در قرآن نقل شده باشد كه تاريخ مصرف داشته باشد. قضاياي شخصي عبارت از آن است كه خصوصيتهايي در موضوع دخيل است كه قضيه را از محصور بودن مي‌اندازد قضيه شخصي در علوم به هيچ وجه معتبر نيست بر خلاف قضيه جزئي است قضيه جزئي يعني زير يك پوشش كلي است بعضي از اين كلّيها اين حكم را دارند مي‌گويند «بعض الحيوان ناطقٌ» اين مي‌شود قضيه موجبه جزئيه اما «زيدٌ قائم» در علوم معتبر نيست براي اينكه زيد يك موضوع شخصي است با خصوصيات و با مرگش رخت برمي‌بندد اين ديگر قابل طرح در علوم نيست لذا قضايايي كه در علوم معتبرند قضاياي محصوره‌اند يا موجبه كليه يا جزئيه يا سالبه كليه يا جزئيه، قرآن هم يك كتاب عميق علمي است كه ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾[2] [3] [4] قضاياي آ‌ن يا موجبه است يا سالبه بالأخره محصوره است قضيه شخصيه كه هيچ ربطي با قضاياي معارف كلّي نداشته باشد در قرآن نيست اگر يك داستان شخصي واقع شد يك قانون كلي شامل آن مي‌شود كه هر وقت مشابه آن اتفاق افتاد آن قانون كلي مرجع است.

مطلب سوم آن است كه نسخ در قرآن كريم به تخصيص ازماني برمي‌گردد يك وقت است نسخ مصطلح است معنايش آن است كه آن قانون‌شناس يا قانون‌گذار آشنا نبود كه اين مطلب تام نيست در تجربه ناكارآمدي اين قانون مشخص شد اين قانون را نسخ مي‌كنند اين كشف از آن مي‌كند كه قانون‌شناس محيط نبود نسخ به معناي ابطال گذشته اين به هيچ وجه در شريعت نيست اما نسخي كه بازگشتش به تخصيص ازماني است اين در شرايع فراوان است اسلام سر جايش محفوظ است كه انبياي بعدي و انبياي قبلي همان را آوردند و در محدوده اسلام سخن از ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾[5] است ولي در محدوده ﴿لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً﴾[6] اين شِرعه و منهاج محدوده زمان و زمين دارند آنها چقدر بايد عبادت مي‌كردند به كدام سمت بايد نماز مي‌خواندند محدود بود عصرهاي بعدي حكم خاصّ خودش را دارد اين نسخ بازگشتش به تخصيص ازماني است يعني مصلحت و رعايت تربيت جامعه به اين است كه در آن محدوده عبادتشان به اين سبك باشد در محدوده ديگر عبادتشان به سبك ديگر باشد نه اينكه عبادت پيشينيان باطل باشد يا به آن سمت باطل باشد نسخ به معناي ابطال گذشته نيست به معناي پايان بخشيدن به مدّت گذشته است ولي نقل احكام منسوخه نشان آن است كه پيشينه اين حكم چه بوده است و چگونه ذات اقدس الهي در آن وقت چنين حكمي را برابر مصلحت دستور داد ذكر آن و حفظ آن در قرآن كريم با مصالح همراه است.

مطلب بعدي آن است كه انسانهاي كامل انبيا ائمه(عليهم السلام) اينها درست است در قوس نزول حالا يا خلق اوّل‌اند نور اوّل‌اند هر چه هستند از هر نقص و عيبي به اذن الهي و به عنايت الهي معصوم‌اند ولي در قوس صعود برابر ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ [7] متكامل‌اند لحظه به لحظه فيض الهي مي‌آيد اينها را مي‌پروراند اگر در اينجا آيه‌اي داريم كه ﴿لَعَلَّكَ بَاخِعٌ﴾[8] يا موارد ديگر نهي شده است [9] [10] براي اينكه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) با همين امر و نهي‌ها بالا مي‌آيد در قوس نزول به عنايت الهي هر چه بايد داشته باشند دارند ولي در قوس صعود بر اساس ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ كامل مي‌شوند نبايد گفت كه چرا در آنجا اين آيه نازل شد با اينكه او انسان كامل به مقام بقاي بعد از فنا رسيد براي اينكه همه اينها هم به افاضه لحظه به لحظه‌اي خداست اگر ذات اقدس الهي اين افاضات مستمرّ را قطع كند ﴿وَلَوْلاَ أَن ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدتَّ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً﴾ [11] بنابراين بين قوس نزول و صعود بايد فرق گذاشت (يك) و در قوس صعود وجود مبارك حضرت لحظه به لحظه به عنايت الهي متكامل مي‌شود (دو) اگر امري، نهي اي، دستوري آمده كه ﴿فَلاَ تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَرَاتٍ﴾ [12] يا ﴿فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَي آثَارِهِم إِن لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً﴾ [13] با همين امر و نهي‌ها حضرت متكامل مي‌شود و بالا مي‌آيد.

در جريان حضرت موسي و هارون(سلام الله عليهما) بار سنگين روي دوش موساي كليم(سلام الله عليه) است نه بار روي دوش هارون بالأخره مسئوليت اصلي به دوش وجود مبارك موساي كليم است اين دستور داد اين بني‌اسرائيل به دنبال حضرت حركت كردند كه بروند خب آن ارتش جرّار فرعون هم فهميد اينها مي‌خواهند از شهر بيرون بروند اينها را تعقيب كردند اينها رسيدند به ساحل رود نيل خب رود نيل گرچه به حسب ظاهر رود است اما جاي كشتيراني است يك درياست تعبير قرآن هم از اين رود به عنوان بحر است [14] [15] ديگر نه نهر جاي خطر هم هست همراهان وجود مبارك موسي عرض كردند كه خب جلو كه درياست غرق است پشت سر هم كه ارتش جرّار فرعون است اينجا چه جايي بود كه ما را آوردي؟! خب اين مسئوليت و حفظ خود و ديگران بين دو خطر مرگ اين كار آساني نيست اين يك قدرت الهي مي‌خواهد كه از شرح صدر كمك گرفته است فرمود نه، هيچ خطري نيست نه جلو خطر هست نه پشت سر ما منتظر دستور خداي سبحانيم ﴿كَلّا إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ﴾[16] خب اگر ﴿إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ﴾ است به ما دستور بدهد برگرديم، برمي‌گرديم ما مي‌شويم پيروز به ما فرمان بدهد دريا برويد ما از دريا عبور مي‌كنيم ما مي‌شويم پيروز خب همه اين خطرها را وجود مبارك موسي تحمل كرد عصا بايد به دست موسي باشد شايد به دست هارون بود هم به اين قدرت نبود ما آن اثر را نديديم بايد با معجزه باشد البته ذات اقدس الهي به هر پيغمبري كه عطا كند مي‌شود ولي بالأخره موساي كليم لازم است كه با عصا بتواند دريا را خشك كند اين كارهاي اساسي براي وجود مبارك موساي كليم بود. اين تعبير كه ﴿وَمَا كَانَ أَكْثَرُهُم مُؤْمِنِينَ﴾ اين يك ترجيع‌بندگونه‌اي است در سورهٴ مباركهٴ «شعراء» قرآن كريم بعد از بيان آن اصل جامع به نقل چند قصّه پرداخت قصّه حضرت موسي و هارون از يك سو بعد قصّه حضرت ابراهيم بعد قصّه نوح بعد قصّه حضرت هود بعد قصّه حضرت صالح بعد قصّه حضرت لوط بعد قصّه حضرت شعيب در پايان سورهٴ «شعراء» هم جريان پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را نقل مي‌كند كه اين از باب ردّ العجز الي الصدر است خب اين قصص را نقل مي‌كند كه آن اصل كلي را ثابت بكند. ترجيع‌بندگونه همه اين چند قصّه اين است كه ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَمَا كَانَ أَكْثَرُهُم مُؤْمِنِينَ﴾ ﴿وَإِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ﴾[17] اين تفكّر جبري اشاعره تنها در سخنان افرادي مثل فخررازي و اينها از پيشينيان نبود در بين متأخّرين هم در تفسير آلوسي و امثال آلوسي اين تفكّر جبري فراوان است معتزله كه يك مقدار آزادانديش بودند در اثر قهر بني‌العباس اينها قلع و قمع شدند بسياري از اين متفكّران معتزلي در زمان متوكّل عباسي و اينها كُشته شدند و آن تفكّر آزادانديشي اعتزال تقريباً رخت بربست و آنچه حاكم بين اهل سنّت است همان تفكّر اشعري است اينها گرچه در فقه داراي مذاهب چندگانه‌اند حنفي‌اند شافعي‌اند مالكي‌اند و حنبلي ولي غالباً در مسائل كلامي اشعري‌اند. آلوسي در ذيل اين آيه ﴿وَمَا كَانَ أَكْثَرُهُم مُؤْمِنِينَ﴾ راه فخررازي و امثال فخررازي را كه جريان جبري بودن است ذكر مي‌كند اينجا اگر ايشان طرح نكرده بود سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اين را در الميزان هم ذيل اين بحث طرح نمي‌كرد و ما هم طرح نمي‌كرديم براي اينكه چند بار مسئله بطلان جبر گذشت. شبهه فخررازي و امثال فخررازي از پيشينيان و آلوسي از متأخّران اين است كه ذات اقدس الهي در ازل مي‌دانست كه زيد مؤمن است و عمرو كافر، نمي‌شود گفت كه خدا نمي‌دانست، او در ازل مي‌دانست كه فلان شخص مؤمن است و فلان شخص كافر اين مطلب اول. در لايزال آن شخص حتماً بايد مؤمن باشد كفر نخواهد داشت و اين شخص حتماً بايد كافر باشد ايمان نخواهد داشت چرا؟ براي اينكه در ازل معلوم بود كه زيد مؤمن است و عمرو كافر اين ذاتشان اين است و خداي سبحان هم در ازل مي‌دانست كه زيد مؤمن است و عمرو كافر اگر در لايزال زيد مؤمن نباشد و عمرو كافر نشود «علم خدا جهل بوَد»[18] چون علم خدا جهل‌شدني نيست پس يقيناً حتماً جبراً زيد مي‌شود مؤمن عمرو مي‌شود كافر اين توهّم ناصواب فخررازي و امثال فخررازي كه در اين درازمدّت ادامه پيدا كرد تا به تفسير روح‌المعاني آلوسي و امثال آلوسي رسيد [19] نقدي كه گذشت و قبلاً بيان شد و سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اينجا مطرح مي‌كنند مي‌فرمايند شما اين امور سه‌گانه را بايد اول ترسيم بكنيد بگوييد كه ماهيّت زيد ذاتاً مؤمن است و ماهيّت عمرو ذاتاً كافر (اين يك، اين مرحله اُوليٰ)، علمِ خدا به اين ماهيّت تعلّق گرفته است به ماهيّت زيد كه ذاتاً مؤمن است به ماهيّت عمرو كه ذاتاً كافر است (اين دو) مرحله سوم آن است كه آنچه در خارج وجود پيدا مي‌كند مطابق با علم خداست وگرنه علم خدا جهل بوَد; اما در مطلب اول، آن ماهيّت بدون ايجاد ذات اقدس الهي تقرّر دارد و موجود است و اقتضايي دارد؟ چنين صحنه‌اي را شما كجا ترسيم مي‌كنيد كه اين ماهيّت ذاتاً اين است؟ خب ماهيّت تا وجود پيدا نكند كه اقتضايي ندارد گذشته از اينكه ماهيّت زيد و عمرو هم يكي است آن خصوصيتهاي شخصي فرق مي‌كند آنكه ماهيّت است ماهيّت انسان است و انسان لااقتضاست پس بنابراين اين‌چنين نيست كه ماهيّت زيد قبل از علم خدا در عالَمي وجود داشته باشد بعد خدا به او علم پيدا كند بسياري از اينها خدا را ـ معاذ الله ـ در حدّ يك انسان كامل مي‌دانند همان طوري كه علمِ ما تابع معلوم است يعني چيزي هست ما به او علم پيدا مي‌كنيم به علم حصولي «العلم هو الصورة الحاصلة من الشيء لدي الذهن» ـ معاذ الله ـ بسياري از آنها علم خدا را بما عديٰ همين طور مي‌دانند يك علم مفهومي حصولي مي‌دانند حالا اگر اين زيد قبلاً بود بالماهيّت بود در كدام عالم بود در كدام وعاء بود آيا بي‌وجود بود كه مي‌شود معدوم، معدوم كه اقتضايي ندارد آيا با وجود بود خب چه كسي او را موجود كرد (اولاً) علم ذات اقدس الهي از سنخ علم حصولي و مفهومي نيست كه صورت‌گيري بكند(ثانيا ) اما مي‌ماند مطلب مهم، ما پذيرفتيم كه هر چه معلوم است خدا به او علم دارد اما علم دارد «علي ما هو عليه من المبادي و المنابع و المباني» نه اصلِ فعل را علم داشته باشد خدا به هر چيزي كه در جهان هست علم دارد (اين يك) و به آثار آنها هم علم دارد (اين دو) و به روش و منش آنها هم علم دارد (سه) به عنوان نمونه ذات اقدس الهي علم دارد كه كدام خاك «لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن» [20] اين را مي‌داند كدام بذر كدام حبّه كدام هسته مي‌شود خوشه يا شاخه اين را هم مي‌داند آن در جماد اين در نبات، كدام حيوان در كدام سرزمين به دنيا مي‌آيد با خصيصه‌هاي حيواني اين هم كه بخش سوم است را مي‌داند كدام انسان در كدام سرزمين به دنيا مي‌آيد راه خير را يا راه شرّ را طي مي‌كند اين را هم مي‌داند (اين چهار) هر چهارتا را مي‌داند اما خود اين ذوات را مي‌داند و كارها را مي‌داند و بس يا ذوات را مي‌داند كارها را مي‌داند روش و منش اينها را هم مي‌داند يعني خدا مي‌داند كه فلان خاك اگر با گذشت ميليونها سال سنگ شد بعد لعل شد در بدخشان يا عقيق شد در كوههاي يمن مي‌داند راه علمي‌اش چيست يا نمي‌داند چگونه اين خاكها را جذب مي‌كنند هر خاكي لعل نمي‌شود هر خاكي عقيق نمي‌شود كيفيّت جذب خاك مناسب براي لعل و عقيق شدن را هم مي‌داند يا نمي‌داند پس اصل هستي را مي‌داند اوصاف را مي‌داند افعال را مي‌داند مباني را مي‌داند منابع را مي‌داند مبادي را مي‌داند همه را مي‌داند. حالا مي‌رسيم به نبات همين طور مي‌رسيم به حيوان همين طور تا مي‌رسيم به انسان، ذات اقدس الهي مي‌داند كه فلان شخص در فلان وقت اين كار را مي‌كند و مي‌داند كه قبلاً فكر كرده با چه كسي مشورت كرده چه كسي او را هدايت كرده چه كسي او را راهنمايي كرده چه كسي مقدّماتش را فراهم كرده مي‌داند، مي‌داند كه او مي‌تواند آن راه خير را انجام ندهد ولي بين خير و شرّ مطالعه كرده خير را انتخاب كرده اين را هم مي‌داند بعد مي‌داند كه فلان شخص در فلان وقت با اينكه مي‌داند و مي‌تواند به طرف شرّ برود به حُسن اختيار خودش به طرف خير مي‌رود مي‌شود كميل‌بن‌زياد نخعي، برادرش مي شود حارثةبن‌زياد نخعي كه قاتل فرزندان مسلم(سلام الله عليه) است خدا مي‌داند كه اين شخص مي‌تواند راه خير برود مي‌تواند راه شرّ را انتخاب بكند هر دو راه را بلد است هر دو راه را مي‌تواند چه كسي او را اغوا كرده مي‌داند اين مي‌داند كه مي‌توانست در برابر اغوا بايستد همه اينها را خدا مي‌داند يعني مي‌داند كميل‌بن‌زياد با اختيار خود مي‌شود از صحابه حضرت و مي‌داند كه حارثةبن‌زياد نخعي با اختيار خود مي‌شود از اصحاب اموي «گر مي خوردن من حق ز ازل مي‌دانست» [21] اختيار مرا هم حق ز ازل مي‌دانست، اراده مرا هم حق ز ازل مي‌دانست آن وقت اگر اختياري نباشد «علمِ خدا جهل بوَد» اگر اختيار ثابت نباشد علم خدا جهل مي‌شود پس اين شخص مؤمنِ بالاختيار است بالضروره نه مؤمن بالضروره، مؤمن بالاختيار است بالجبر يعني انسان مجبور است كه آزاد باشد اين مؤكّد حريّت اوست هيچ انساني ممكن نيست كاري را بدون اختيار و انتخاب و آزادي و حريّت انجام بدهد اصلاً «خُلق الانسان مختاراً» اگر انسان را از جايي به جايي بردند اين فعل انسان نيست اين قبول انسان است انسان در آنجا مورد فعل است نه مصدر فعل و از حريم بحث بيرون است بحث در فاعليّت انسان است نه منفعل بودن او لذا همان طوري كه دو دوتا پنج‌تا مستحيل است نه قبيح مجبور بودن انسان هم مستحيل است نه قبيح ممكن نيست انسان كاري را بدون اراده بكند در مريد بودن و مختار بودن و قاصد بودن او مضطرّ است يعني خدا او را آزاد خلق كرد اگر كسي را خدا آزاد خلق كرده باشد بر خلاف آزادي كاري از او صادر نمي‌شود .آن كه گفته بود

مِي خوردن من حق ز ازل مي‌دانست٭٭٭ گر مِي نخورم علمِ خدا جهل بوَد [22]

پاسخ دادند كه

علمِ ازلي علّت عصيان بودن ٭٭٭در نزد حكيم غايت جهل بوَد

(كه اين پاسخ منسوب به جناب محقق طوسي است) بله خدا در ازل مي‌داند كه فلان شخص فلان كار را مي‌كند اما مي‌داند با اختيار مي‌كند مي‌داند به او گفتند نكن ولي عمداً گوش نداد مي‌داند كه مي‌توانست نكند ولي كرد اينها را هم مي‌داند پس علمِ ازلي اگر به شيئي تعلّق گرفته است با حفظ مبادي اختياري تعلّق گرفته پس آن فعل مي‌شود ضروري الوقوع مختاراً اين حرف قبلاً هم بحث شد و جواب داده شد ولي چون جناب آلوسي اينجا مطرح كرده و سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) يك بحث عقلي براي ابطال حرف آلوسي اينجا ذكر كردند [23] اينجا طرح شده.

 

پرسش: اين هم استفاده مي‌شود كه بالأخره آزادي انسان مطلق نيست آزادي خدا مطلق است.

پاسخ: خب بله ديگر آزادي هر كسي به اندازه هويّت اوست ديگر هويّت انسان را چه كسي به او داد خدا آزادي انسان را هم خدا به او داد ديگر اين خداست كه در آزادي آزاد است آزادي اش نامتناهي است چون هستي‌اش را كسي به او نداد ولي ما مجبوريم كه آزاد باشيم يعني اصلاً محال است كسي بخواهد كاري را بي‌اراده انجام بدهد اين شدني نيست بي‌اختيار انجام بدهد شدني نيست مي‌خواهد طنز بگويد شوخي بكند حتماً اختيار دارد كه اين شوخي را بگويم اين حرف را بگويم اينجا بگويم يا نگويم ما را خدا آزاد خلق كرده هيچ راهي براي جبر نيست لذا چون ما را آزاد خلق كرده همان طوري كه جبر محال است تفويض هم محال است نه تفويض بد است كار را به ما واگذار نكرده اگر واگذار كرده بود كه ما مي‌شديم مستقل همان طوري كه ما در حدوث محتاج به ذات اقدس الهيم در بقا هم هستيم. غرض اين است كه چون اينكه فرمود: ﴿وَمَا كَانَ أَكْثَرُهُم مُؤْمِنِينَ﴾ در پايان غالب اين قصّه‌ها اين تعبير آمده كه اكثر اينها مؤمن نبودند اين ترجيع‌بندگونه جناب آلوسي را در روح‌المعاني وادار كرده مسئله جبر را طرح كند و سيدناالاستاد را هم آن را به اين سبك ابطال كردند.

 

پرسش:...

پاسخ: چون دارد ﴿وَمَا كَانَ أَكْثَرُهُم مُؤْمِنِينَ﴾ چون خدا خبر داد پس ايمان نياوردن اينها مي‌شود واجب ديگر، غافل از اينكه بله ايمان نياوردن اينها مي‌شود واجب اما ايمان نياوردنِ اختياري اينها واجب است چون خدا بالصراحه فرمود: ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ﴾ فرمود: ﴿وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ﴾ [24] ما اصلاً انسان را سرِ دو راه خلق كرديم يك راهه نيست يك طرفه نيست اين نشان مي‌دهد كه انسان هميشه سر دو راه است ما راه يك طرفه نيست هميشه دو طرفه است ﴿وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ﴾ ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً﴾ [25] اين منطق رايج قرآن كريم است اما حالا زيد كدام راه را انتخاب مي‌كند خدا مي‌داند، مي‌داند كه اين كميل با اختيار علوي مي‌شود و مي‌تواند اموي بشود و مي‌داند برادرش با اختيار اموي مي‌شود و مي‌تواند علوي بشود . هيچ كسي از همين جبريها در قيامت هم به خداي سبحان نمي گويند آخر تو ما را مجبور كردي، در هيچ جاي قرآن نيست در هيچ جاي روايات نيست خب اگر اين جبر ـ معاذ الله ـ حق بود اينها استدلال مي‌كردند مي‌گفتند آخر تو ما را وادار كردي چرا ما را عذاب مي‌كني حتي در جهنم هم كه هستند سخن از اين است كه ما بد كرديم خب اين استدلال خوبي است اگر جبر حق بود بالأخره يك گوشه‌اش در مي‌آمد ديگر اين همه داد و فرياد جهنّميها كه بلند است هيچ كدامشان نگفتند و نمي‌گويند خدايا تو ما را وادار كردي اين معلوم مي‌شود اصلاً مسئله جبر به ذهن كسي نمي‌آيد در جهنم سوخت و سوز دارند ولي يكديگر را فحش مي‌دهند ﴿كُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهَا﴾ [26] خب اگر همه‌شان مجبورند به آن مسئول جهنم بگويند آخر ما را چرا آوردي اينجا شما باعث شدي ما اين كار را كرديم ما چرا آورديد اينجا؟! ولي هيچ كدام اين كار را نمي‌كنند همه‌اش دارند خودشان را عِقاب مي‌كنند و يكديگر را لعن مي‌كنند.

 

پرسش: اگر شرايط خاص باعث آثار خاص بشود و آن شرايط تحت اختيار بشر نباشد آيا اين خود يك نحو جبر نيست؟

پاسخ: نه آن اضطرار است كه «رُفع عن امّتي تسع» [27] اين اگر ضرورتي بيايد كه بر انسان حاكم باشد خود ائمه فرمودند: «رُفع عن امّتي تسع» سهو است نسيان است اضطرار است اجبار است اگر كسي وادارش كردند كه روزه بخورد خب كفّاره ندارد معصيت هم نكرده اگر كسي دهنش را باز كردند آب ريختند اين هم روزه‌اش صحيح است نه تنها معصيت نكرده روزه‌اش هم باطل نشده چون نوشيدن روزه را باطل مي‌كند نه نوشاندن، خوردن روزه را باطل مي‌كند نه خوراندن، خوراندن كه روزه را باطل نمي‌كند كه بنابراين اگر اضطرار بيايد بر اساس حديث رفع آن حكم تكليفي برداشته مي‌شود البته وضعي‌اش سر جايش محفوظ است انسان بايد حقّ‌الناس را مثلاً ادا كند.

فرمود: ﴿وَإِذْ نَادَي رَبُّكَ﴾ اين ندا چه نحو بود بلاواسطه بود يا مع‌الواسطه در پايان سورهٴ «شوريٰ» آنجا فرمود ذات اقدس الهي با يكي از سه راه با بشر حرف مي‌زند يا بلاواسطه يا ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ يا ﴿يُرْسَلُ رَسولاً﴾ [28] اين به يكي از آن انحا بود لكن به قرينه كلمه ندا معلوم مي‌شود از دور بود از نزديك نبود چون اگر نزديك بود ديگر ندا ندارد تعبير ﴿وَإِذْ نَادَي﴾ از بُعد حكايت مي‌كند بُعد هم گاهي ممكن است مع‌الواسطه باشد يا مع حجاب باشد ﴿وَإِذْ نَادَي رَبُّكَ مُوسَي أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ﴾ كه در بحث ديروز اشاره شد ﴿قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَلاَ يَتَّقُونَ﴾ وجود مبارك موساي كليم عذر خودش را گفت فرمود حيف اين تبليغ و رسالت است كه با ناكامي همراه بشود من چند عذر دارم : ﴿إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ﴾(يك) آن وقت بار سنگين رسالت به مقصد نمي‌رسد چون خائفم ﴿يَضِيقُ صَدْرِي﴾ (دو) ﴿لاَ يَنطَلِقُ لِسَانِي﴾ (سه) يك انسان خائف قدرت انديشه و انگيزه او بر مدار بسته است نه مي‌تواند درست فكر بكند نه مي‌تواند درست تصميم بگيرد اگر پژوهشگري در فضاي رعب‌آوري بخواهد مطلبي را تحقيق كند كامياب نيست يك انسان مصمّمي بخواهد در فضاي خوف تصميم بگيرد موفق نيست نه اراده و نيّت و عزم و قصد كارايي دارد نه تصوّر و تصديق و جزم و علم كارايي دارد هم در بخش علم انسانِ خائف مشكل دارد هم در بخش عمل.

بعد فرمود: ﴿فَأَرْسِلْ إِلَي هَارُونَ﴾ اينجا ديگر فاء است اين عذر چهارم نيست عذر چهارم بعد مي‌آيد در چنين فضايي مي‌گويد خدايا من كمك مي‌خواهم هرگز وجود مبارك موساي كليم عرض نكرد كه من اين مسئوليت را نمي‌پذيرم معذورم ديگري را بفرست نفرمود «أرسل هارون» فرمود: ﴿فَأَرْسِلْ إِلَي هَارُونَ﴾ يعني آن فرشته را بگو كه همين پيام را به هارون برساند تا اينكه آن هارون وزير من باشد بخشي از اين شواهد در سورهٴ «طه» است بخشي از اين شواهد در سورهٴ «قصص» است بخشي از اين شواهد هم در متن همين آيات محلّ بحث. در سورهٴ مباركهٴ «طه» كه گذشت آنجا وجود مبارك موسي عرض كرد كه ﴿وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِن لِسَانِي﴾ ﴿يَفْقَهُوا قَوْلِي﴾ ﴿وَاجْعَل لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي﴾ ﴿هَارُونَ أَخِي﴾ [29] خب اين معلوم مي‌شود كه رسالت را قبول كرده منتها مُعين و معاون و اَزير و وزير مي‌طلبد اين در سورهٴ مباركهٴ «طه» در سورهٴ «قصص» كه مشابه همين بخشها خواهد آمد آنجا هم موسي عرض كرد ﴿رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ﴾ من مي‌ترسم مرا بكُشند آن وقت اين پيام شما به مقصد نرسد براي اينكه اين پيام شما به مقصد برسد ﴿وَأَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ﴾ نه «أرسله» نه اينكه من معذورم او را بفرست نه خير او را با من بفرست من قبول مي‌كنم ﴿فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ﴾ ﴿قَالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ﴾ [30]

در همين آيه محلّ بحث سورهٴ «شعراء» فرمود: ﴿فَأَرْسِلْ إِلَي هَارُونَ﴾ سه عذر را ذكر فرمود هنوز حرف تمام نشده عرض كرد كه هارون را رفيق من قرار بده چهارم: ﴿وَلَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ فَأَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ﴾ من در اثر اينكه قبل از نبوّتم از يك مظلوم و مستضعفي حمايت كردم و ظالمي را از پاي در آوردم آنها كينه مرا دارند ممكن است مرا بكشند آن وقت پيام شما ناكام بماند خب اگر كسي قصد استعفا دارد قصد استنكاف دارد ادلّه خود را اول ذكر مي‌كند بعد مي‌گويد من طبق اين ادلّه معذورم اما اگر چهار دليل دارد سه دليل را قبلاً ذكر مي‌كند قبل از دليل چهارم آن حرف خودش را بزند معلوم مي‌شود نمي‌خواهد استعفا بدهد براي اينكه ايشان عرض كرد خدايا من مي‌ترسم تكذيب كنند پيام شما ناكام بماند (يك) چون خائفم ﴿يَضِيقُ صَدْرِي﴾ (دو) چون خائفم ﴿لاَ يَنطَلِقُ لِسَانِي﴾ (سه) پس برادرم را به عنوان كمك بفرست اين ديگر چهار نيست چهارمي اين است كه من يك سابقه قتلي هم دارم خب اگر كسي در مقام استدلال است استعفا است استنكاف است بايد همه بهانه‌ها را همه ادله را ذكر بكند بعد بگويد من طبق اين چهار دليل معذورم اين طور نيست كه وسط حرفها بگويد ديگري را كمك من بفرستم معلوم مي‌شود درصدد استعفا نيست درصدد استنكاف نيست عرض كرد ﴿إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ﴾ (يك) ﴿وَيَضِيقُ صَدْرِي﴾ (دو) ﴿وَلاَ يَنطَلِقُ لِسَانِي﴾ (سه) ﴿فَأَرْسِلْ إِلَي هَارُونَ﴾ بعد عذر چهارم را ذكر مي‌كند ﴿وَلَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ فَأَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ﴾ معلوم مي‌شود نمي‌خواهد بهانه بياورد نمي‌خواهد استنكاف بكند نمي‌خواهد استعفا بدهد خب دوتا خواسته دارد يكي اينكه من مشكل دارم يكي اينكه وزير مي‌طلبم ذات اقدس الهي با يك جمله كوتاه به هر دو پاسخ داد اين تعبير ﴿كَلّا﴾ يعني هيچ كدام از اين اعذار چهارگانه مانع نيست اينكه گفتي برادرم را بفرست ﴿فَاذْهَبَا﴾ اين تثنيه يعني قبول كردم او را پيغمبر قرار دادم به همراه تو هم مي‌فرستم ﴿فَاذْهَبَا﴾ اين مي‌شود معجزه قرآن، اين چه قول ثقيلي است! خب ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾ [31] اين چهارتا بهانه آورد و يك خواسته اين پنج‌تا را با ﴿كَلّا فَاذْهَبَا﴾ پاسخ داد فرمود آن چهارتا هيچ كدام عذر نيست چون من همه را تأمين مي‌كنم خواسته ديگري كه پنجمين مطلب بود اين بود كه برادرت وزير بشود ﴿فَاذْهَبَا﴾ ﴿فَاذْهَبَا﴾ يعني قبول كردم ديگر يعني او را سِمت دادم ديگر چه كتابي است! خوب نگاه كنيد عرض كرد ﴿رَبِّ إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ﴾ عذر اول، دوم اينكه ﴿وَيَضِيقُ صَدْرِي﴾ سوم اينكه ﴿وَلاَ يَنطَلِقُ لِسَانِي﴾ چهارم اينكه ﴿وَلَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ فَأَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ﴾ من چهارتا عذر دارم خواسته‌ من كه مطلب پنجم است اين است كه برادر مرا براي كمك بفرستي اين پنج مطلب، فرمود: ﴿كَلّا﴾ آن چهارتا هيچ همه رفع مي‌شود، با يك ﴿كَلّا﴾ گفتن همه آنها رفع شد چون ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ [32] قلبش مطمئن شد شرح صدر حاصل شد لسانش منطلق شد خوف قتل برطرف شد با يك دانه ﴿كَلّا﴾ اما آن پنجمي كه خواستي برادرت همراهت باشد ﴿فَاذْهَبَا﴾ يعني قبول كردم به او سِمت دادم دوتايي پيغمبريد برويد ﴿كَلّا فَاذْهَبَا﴾ يك وقت در حضور سيدناالاستاد مرحوم علامه طباطبايي مطرح شده بود كه چطور نهج‌البلاغه كه خيلي فصيح است اما كار قرآن را نمي‌كند شما ببينيد در مهم‌ترين شفاف‌ترين شيرين‌ترين فصيح‌ترين بليغ‌ترين خطبه‌هاي نهج‌البلاغه يك جمله قرآن باشد خودش را نشان مي‌دهد ايشان مي‌فرمودند در جنگ جهاني اول كه بالأخره كلّ جهان داشت مي‌سوخت حتي مسيحيها حتي بالأخره غير مسلمانها آنها كه موحّد بودند قرآن تلاوت مي‌كردند مي‌گفتند انجيل به زبان نمي‌آيد نهج‌البلاغه فصيح است اما اين را بخواهيد به صورت قرائت قرآن ترتيلي بخوانيد يا آهنگين بخوانيد به آهنگ در نمي‌آيد ولو عبدالباسط هم بخواهد بخواند در نمي‌آيد وقتي جنگ جهاني شد خواستند به كلامي توسّل بجويند و تمسّك و اعتصام بجويند حتي غير مسلمانها هم سعي مي‌كردند قرآن بخوانند مي‌گفتند انجيل به آهنگ در نمي‌آيد چنين كتابي است ﴿فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرآنِ﴾ [33] شما همين جمله ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾ [34] اين را بگذاريد در خطبه «قاصعه» مي‌بينيد همين يك جمله كلّ خطبه را مي‌كِشد [و تحت‌الشعاع قرار مي‌دهد] عظمتي دارد! فرمود ﴿قَالَ كَلّا فَاذْهَبَا﴾


[18] منسوب به خيام.
[19] روح‌المعاني في تفسير القرآن العظيم، ج10، ص63.
[20] ديوان سنايي، قصيده134.
[21] منسوب به خيام.
[22] منسوب به خيام.
[23] الميزان، 15، ص252 تا 254.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo